تنهایی مرد شاعر

کسی تنهایی یک مرد شاعر را نمی فهمد
و جاده وسعت درد مسافر را نمی فهمد

دوباره وقت رفتن می شود کوچ پرستوها
و حتی آسمان مرغ مهاجر را نمی فهمد

پر از شک و یقینم بی تو ایمانی نخواهم داشت
خدا حرف دل این نیمه کافر را نمی فهمد

خیابان ها و ماشین های سر در گم نمی دانند
که دنیا درد انسان معاصر را نمی فهمد

چراغ سبز یا قرمز چه فرقی می کند وقتی
سواره خط کشی قلب عابر را نمی فهمد

حضور حاضر غایب که می گویند یعنی من
غریب افتاده ای که جمع حاضر را نمی فهمد

نمی خواهد بپرسی حال و روز واژه هایم را
کسی تنهایی یک مرد شاعر را نمی فهمد

  علی رضا جعفری

قبول کن

شـوق پـرکـشیـدن است در سرم قـبول کـن
دلشکـسته‌ام اگـر نـمی‌پـرم قــبول کـن

ایـن کـه دور دور بـاشم از تـو و نبـینـمت
جـا نـمی‌شود بـه حجـم بـاورم، قـبـول کـن

گـاه، پـر زدن در آسمان شعـرهـات را
از من، از مـنی کـه یـک کبـوتـرم قبـول کـن

در اتـاق رازهـای تـو سرک نـمی‌کـشم
بیــش از آ‌نـچه خـواستی نـمی‌پـرم،‌ قـبول کن

قـدر یـک قـفس که خلوتـت به هم نـمی‌خورد
گــاه نامه می‌بـرم می‌آورم،‌ قــبـول کــن

گفته‌ای که عشق ما جداست،‌ شعرمان جدا
بـی‌تـو من نه عاشقم، نه شاعـرم،‌ قبول کن

آب
وقـتی آب ایـن قدر گـذشته از سـرم
مـن نمی‌تـوانـم از تـو بـگذرم،‌ قـبول کن

  مهدي فرجي

امروز آمدی‌ که‌ خداحافظی‌ کنی‌

رد شد شبیه‌ رهگذری‌ باد، از درخت‌

آرام‌ سیبِ کوچکی‌ افتاد از درخت‌

افتاد پیشِ پای‌ تو، با اشتیاق‌ گفت:

ای‌ روستای‌ شعر تو آباد از درخت،

امسال‌ عشق‌ سهم‌ مرا داد از بهار

آیا بهار سهم‌ ترا داد، از درخت؟

امشب‌ دلم‌ شبیه‌ همان‌ سیب‌ تازه‌ است‌

سیبی‌ که‌ چید حضرت‌ فرهاد از درخت‌

کی‌ می‌شود که‌ سیب‌ غریبِ نگاه‌ من‌

با دستِ گرم‌ تو شود آزاد از درخت‌

چشمان‌ مهربان‌ تو پرباد از بهار

همواره‌ رهگذار تو پرباد از درخت‌

امروز آمدی‌ که‌ خداحافظی‌ کنی‌

آرام‌ سیب‌ کوچکی‌ افتاد از درخت!

 

شاعر؟

خداحافظ

خوابیده برچشمت چو پرچینی ؛خداحافظ

 یعنی : مرادیگر نمی بینی ! خداحافظ !

این آخرین حرف توبودوآخرین هدیه

آن را برای من که می چینی؛خداحافظ

اینجااگرچه آسمان یکرنگ وآبی بود

 سهمم شداما فصل غمگینی،خداحافظ

چشمان ابری را به سوی جاده می دوزی!

یعنی نمی بینم تورا ؟ یعنی خداحافظ ؟

سهم من و تو عاقبت از آشنایی شد:

این واژه ی سرسخت وبی معنی : خداحافظ...

 علیرضا حکمتی

تو ضربدر خودت

تو    ضرب در خودت ! حالا چه می شود؟

حتما   نگاه   تو  دریاچه    می شود

 

دنیا اگر تو را  از عشق کم می کرد

با این همه  بدی   دنیا  چه می شود؟

 

اما  شبیه  تو   تنها   خود تو یی!

مانند  تو  اگر... ده تا  چه می شود؟

 

با مهربانی ات   دردانه ای گلم  !!

شیدا اگر شوی    آیا چه می شود؟

 

من ناگزیرم از دل تنگی ات  هنوز

شبهای بی توام    ای ..وا .. چه می شود؟

 

تکلیف آن همه خواب قشنگ من

تکلیف آن همه رویا چه می شود؟

 

امشب بمان و در دستان من بسوز!!

از دل بران غم ..... <<فردا چه می شود؟>>

 

اما قرارمان پای همین غزل

اسم من و تو  و  امضا  چه می شود.

................ 

یکی  دو روزه کسلم نازنین

غصه نشسته رو دلم نازنین

 

باد میاد برف میاد تو دلم!!

پاک نمیشه یاد تو از رو دلم

 

سهم من این پنجره ی بسته شد

همنفسم این نفس خسته شد

 

سیل نشی خونه خرابم کنی

آه نشی  یه شبه  آبم کنی

 

من به امید تو   جزیره  شدم

منظره ای که دلپذیره  - شدم

 

تا تو قدم در دل من می زنی

تا دم مرگم برسد با منی

 کورس احمدی

ابردلتنگ!!!!!!!!!!1

شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم؟

ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟

 

نیست از هیچ طرف راه برون شد زشبم

زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟

 

از ازل ایل وتبارم همه عاشق بودند

سخت دلبسته ی این ایل وتبارم چه کنم؟

 

من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام

چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم؟

 

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است

میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟

 

سید حسن حسینی

 

گذرگاه خیال

 

امشب اي آئينه در اوج زلالي آمدي

از كدورت خالي خالي خالي آمدي

بوي شبنم،بوي سبزه،بوي شالي مي دهي

سبزسبزي شايد ازراهي شمالي آمدي

از گذرگاه خيالم آمدي مانند پيش

ياكه اينبار از مسير بي خيالي آمدي

پيش چشمانت پناهي گرم دارم از گناه

اي همه آغوش از بس لاابالي آمدي

برخلاف سابق اي مصداقي از اوج غزل

بي تكلف،صادقانه ،ارتجالي آمدي

                       جوا د  زهتاب

قراربود!!!!!!!!!!1

 قرار بود فقط بي قرار من باشي

وروزهاي مبادا كنار من باشي

قرار بود كه مهتاب من شوي نه فقط،

شبي ستاره ي دنباله دار من باشي

كه هر ستاره ي دنباله دار رفتني است

خيال مي كردم ماندگار من باشي

سر قرار نبودي خمار برگشتم

قرار بود كه چشم انتظار من باشي

تو دست هاي خودت را به دست هاي كسي...

بدون اينكه كمي شرمسار من باشي

چرا مرا به امان خدا رها كردي؟

به جاي اينكه خداوندگار من باشي.

 فرخ عقيلي ...

 

زاینده رود!!!!!!!!!!!!!!!1

با هم قدم زديم تمام مسير را
زاينده رود ،اين گذر ناگزيررا

اين عشق در تلاطم خواجو طلسم شد
ما سنگ مي شديم غرور دو شير را

از دوردست خاطره هايي كه مرده اند
تا تنگناي حادثه هاي اخير را _

جاري شديم ، بلكه به دريا ...ولي نشد
حالا نگاه مي كني آن رود پير را


اين رود هيچ وقت به دريا نمي رسد
باهم قدم زديم   تمام مسير را.....
              
                   محسن آزادي

..........مي خواهي چه کار؟!!!!!!!!!!1

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟


دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌


ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود


راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


................تری را؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پـيدا بكن يـك آدم آدمـتري را

وشانه هاي محكم ومحكمتري را

آقاي خوبي كه دلش سنگي نباشد

معشـوقهاي دوستت دارمتري را!

من را رها كن هر چه مي خواهي تو داري

از دست خواهي داد چيز كمتري را

با گيسوانت باد بازي كرد و رقصيد

و زد رقـم آيـنـده درهـمتري را

تو آخـر اين داستان بايد بخـندي

پس امتحان كن عاشق بي غمتري را

من مي روم آرام ، آرام از همه چيز

هر روز مي بيني من مبهمتري را

من را ببخش از اين خدا حافظ، خداحا...

پيدا نكردم واژه مرهـمتري را

 ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و...............رفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عمــق چشــــمان پـــــر از تنهاییـــــم را دیــد و رفت
ســــنگدل، بـــــر آرزوهـــای دلــــم خندیــــد و رفت

عاقبـــــــت گفتـــــــم بـــــــه او راز دل دیــــــوانه را
مـــن كه گفـــتم دوستـــش دارم، چـرا رنجـید و رفت؟

ماهــــی در تنــگ زنــــدانی شده، حــــــرفی بــــزن
از همــان تـــوری كه از دریــــا تو را دزدید و رفت

"شـــعله ی ایـــن شمــــع آتش مــی زنـد بر جان تو"
عاقبــــت پــــروانه ای ایـــــن جمله را نشنید و رفت

آه! این تصویـــر در آییـــنه تكــــراری شــــــده است
باز هم اشــكی به روی گــــونــه اش لغـــزید و رفت

"از چه رو بغض و غرور و قلب من با هم شكست؟"
عاشــقی دلسوختـــــه این نـــكته را پرســــید و رفت

ای خــــــدا! از آدمـــــــیزاد زمیـــــــــنی در گــــــذر
آن كه از باغ بهشتت سیــب سرخــــی چـــید و رفت

غـــرق در رویــــــای تو بــــودم كه پــــلكم بسته شد
یـــك فرشــــته آمــــد و روی مــرا بــــوسید و رفت
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

دفتر ایام

کرده ای خاطره عشق فراموش چرا؟

جای دادی دگری را تو در آغوش چرا؟

گر تو را قصد رهائیست ز دام غم عشق

میکنی شعر غم انگیز مرا گوش چرا؟

تا مرا در گذر خانه چشمت دیدی

کرده ای روشنی پنجره خاموش چرا؟

دل دیوانه! اگر نیست امیدت به وصال

میکشی بار فراغ اینهمه بر دوش چرا؟

گر در میکده بستند به فتوای فقیه

این همه می زده افتاده و مدهوش چرا؟

گر نگاهت نظری بر من دیوانه نداشت

پس به مرگ دل من گشته سیه پوش چرا؟

راز با آنکه گذشته ست تو را موسم عیش

کرده ای از می گلگون قدحی نوش چرا؟

؟؟؟؟؟؟؟؟

بغض گفتن


عمریست فقط فاز شنفتن دارم



یک لحظه بایست ، بغض گفتن دارم



یک متر کفن ، کمی گلاب و کافور



یک سینه پر از حس ِ به خفتن دارم



محکوم به زندگی ولی با اجبار



بد خسته شدم ، هوای ِ رفتن دارم



دست ِ تو پر از خار شده ، اما من



یک غنچه شدم ، میل ِ شکفتن دارم



شعرم پر درد است ، زبانم خاموش



این است که من فاز نگفتن دارم
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ای شب

ای شب از رویای تو رنگین شده 
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شایدم بخشیده از اندوه پیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک 
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
 آتشی در سایه مژگان من
ای ز گندمزار ها سرشارتر 
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردید ها
با توام دیگر زدردی بیم نیست 
هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست
ای دلتنگ من و این بار نور ؟
 های هوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
 داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم 
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
 رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها
 سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها 
گمشدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آمیخته
 ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
 آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت 
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو 
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
 همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
 گونه هام از هُرم خواهش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم
 آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی غروب 
آفتاب سرزمین های جنوب
آه آه ای از سحر شاداب تر
 از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این‚ این خیرگیست
 چلچراغی درسکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
 از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ‚ من نیستم
 حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
 خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
 ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
 شادیم یکدم بیالاید به غم
آه می خواهم که برخیزم ز جای 
همچو ابری اشک ریزم های های
این دل تنگ من و این دود عود ؟
 در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
 این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهواره کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب 
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
 رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
 این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
 لا جرم شعرم به آتش سوختی

                   فروغ

برایت گریه کردم ( نفیسه مقدادی )

 
دیشب به یاد چشم هایت گریه کردم
دیدم چو خالی بود جایت‌ ، گریه کردم

شاید خدا این گونه می خواهد برایم
بستم لبم را از شکایت ، گریه کردم

در ذهن بی تابم چو حک شد نقش چشمت
من تا خدا ، تا بی نهایت ، گریه کردم

ما چون دو مرغ عشق با هم عهد بستیم
ای جفت عاشق ، در هوایت گریه کردم

من دوستت دارم ، گواه عشقم این است
دیدم چو سیل اشک هایت ، گریه کردم

مرغ شب از دلتنگی مهتاب افسرد
وقتی شنیدم این روایت ، گریه کردم

آئینه از اندوه من چون ابر بارید
تنها نه او ، من هم برایت گریه کردم

دوستت دارم

 
دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟


دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

***
تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌


ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

***

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود

راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

***

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!

در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

***

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین

شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

***

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌

گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
 
مهدي فرجي
 

»» دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی

 

سرت که درد نمی اید از سوالاتم


مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم




چطور اینهمه جریان گرفته ای در من


و مو به موی تو جاریست در خیالاتم؟




بگو به من که همان ادم همیشگی ام؟


نه... مدتی ست که تغییر کرده حالاتم




چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم


درست از اب در آیند احتمالاتم




تو محشری به خدا من بهشت گمشده ام


تو اتفاق می افتی من از محالاتم




چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم


دوباره گیج شدی حتما از سوالاتم




دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی


مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم.


مهدی فرجی - کاشان


عشق سینه سوز

كارى بكن خيال كند با تو نيستم
هركس نخواست ساده كنارت بايستم
دارم تمام مى شود اى عشق سينه سوز
از بس كه عاشقانه خودم را گريستم
حالا كه بيست ساله شدم فكر مى كنم
جز اين يكى دو ساله آخر نزيستم
مجذوب چشمهات نبودم كه بوده ام
اصلا به ياد غير تو هستم كه نيستم
اما هنوز حرف تو شايد بيايم است
مى بينى اى عزيز گرفتار كيستم ؟


تازه از ره رسيده بايد رفت
آسمان را نديده بايد رفت
پشتمان زير بار خاطره هاست
تاشكستن خميده بايد رفت
تا كه عادت كنيم بى خورشيد
در شبى بى سپيده بايد رفت
باغ در باغ ، چينه در چينه
سيب سرخى نچيده بايد رفت
دير بود و چه زودهم ... افسوس
وقت رفتن رسيده بايد رفت










زخم عاشقان به استخوانشان رسيده است
سينه شان شكافته است و نايشان بريده است
آى مردمى كه از هميشه بى صداتريد
از شما كسى صداى عشق را شنيده است
يك شباهت بزرگ بين ما و عشق هست
ما كه رنج ديده ايم ، او كه داغ ديده است
هيچ كس نگفت بر كدام شانه تكيه داد
مرد عاشقى كه طعم زخم را چشيده است
اى كه ماه آسمان فداى چشمهاى تو
هيچ كس به جز تو از لبم غزل نچيده است
فكر مى كنى كه وقت عاشقى تمام شد
فكر مى كنم كه تازه وقت آن رسيده است
هر كه چشم عاشق تو را به باد خنده داد
خنجر مرا براى مرگ بر گزيده است
درد اشتباه مى‏كند كسى هنوز هست
چشمهاى عاشق تو را مگر نديده است



اى عشق شاعران تو را لال مى كنند
ابليس را زداغ تو خوشحال مى كنند
ديروز دست و پاى مرا زخم مى زدند
امروز مابقى مرا چال مى كنند
در پاسخت كه از من و دريا سروده اى
خون مرا براى تو ارسال مى كنند
اين سايه ها كه دشمن مردان عاشقند
ديگر مرا براى چه دنبال مى كنند
يكسال آزگار چو باران گريستيم
كارى كه چشمهاى تو هرسال مى كنند
راهى براى حرف زدن نيست خوب من
خط من و تو را همه اشغال مى كنند
مارا كه روى كوه ،شما را كه در كوير
خورشيد را در كجاى زمين چال مى كنند؟


ليلاى من بخند هوا خوب مى شود
اوضاع نامساعد ما خوب مى شود
گفتى نمى شود غزلى گفت مثل آب
لب باز كن بخند چرا خوب مى شود
گفتى چه خوب مى شود از عاشقى گذشت
اى نابكار عشق كجا خوب مى شود
گفتيد رفتنى است ولى خواب ديده ام
ليلا به رغم حرف شما خوب مى شود


زخمى عميق خوردم و مى دانم
بيش از يكى دوروز نمى مانم
زخمى زدند كارى و مرد افكن
اينگونه است، اينهمه ويرانم
گفتند چشم و دست تو كفرآلود
گفتند قدكشيده عصيانم
دستم چه كرده بود ندانستم
چشمم چه ديده بود نمى دانم
من خود بهار رفتنى ام زيبا
ديگر نريز اشك و نسوزانم
حالا كه وقت وقت جداييهاست
چيزى بگو ، بخند ، بخندانم
نزديك تر بيا و تمامم كن
يك بوسه مانده است به پايانم


تا كه چشم آدم از تنهاييش لبريز شد
نوبت حوا رسيد و عشق شور انگيز شد
آدم از حوا سرود و شاعرى آغاز گشت
حرفهاى آدم و حوا فقط يك چيز شد
سالها رفته است از آنروز اماعشق هست
او كه از راه آمد و همسايه ما نيز شد
آمدى ، حوا شدى و هردومان عاشق شديم
روستاى خشكمان يكباره باران خيز شد
يك نفر مانند حوا ديشب از اينجا گذشت
شاعرى با دست خود امروز حلق آويز شد



اين روزها حس مى كنم قدرى پريشانى
از اينكه محبوب منى شايد پشيمانى
گاهى بدم ، اين را خودم هم خوب مى دانم
اما تو خوبى و هميشه خوب مى مانى
بايد بگويم دوستت دارم ولى شايد
لازم به گفتن نيست مى دانم كه مى دانى
اما نه ،بايد گفت آرى دوستت دارم
خوبى ، دل انگيزى ، قشنگى ، نوربارانى!
من تا ابد مشتاق چشمان تو مى مانم
آيا تو هم مشتاق اين دلخسته مى مانى
دارم به چشمانت مى انديشم غزل بانو
انگار دارى با دو چشمت شعر مى خوانى
من هركجاباشم برايت شعر مى گويم
حالاكه من آنسو و تو آنسوى ايرانى


عذاب مى دهدم بى تو شادمان بودن
پرنده بودن و مشغول آسمان بودن
مرا به دار مجازات مى كشد آخر
همين بدون تو درگير اين و آن بودن
زمان زمان غريبى است نازنين برخيز
درست نيست شبيه عروسكان بودن
تمام هستى مارا به باد خواهد داد
هميشه ساده و آرام و مهربان بودن
چرا هر آنچه قفس هست سهم ما اما
تمام پنجره ها سهم ديگران بودن
اگرچه خواستى اى عشق خنده رو باشم
اگر چه امر نمودى به شادمان بودن
ولى ببخش مرا خلق و خوى من اين است
چگونه اينهمه ويران و آنچنان بودن ؟


من و يك حنجره لبريز آواز
تو و يك آسمان اميد پرواز
من وتو ، ديگران با هر كه باشند
كبوتر با كبوتر، باز با باز

بايد كه از اين ديار باهم برويم
با توشه اى از غزل فراهم برويم
ياران كه گذشتند يكايك از ما
اى عشق اجازه هست ماهم برويم؟

دادند به نام عشق سوگند مرا
كردند به هرچه خوب پابند مرا
اما به دروغ آسمانى شده ام
اى كاش پرنده ها ببخشند مرا


امروز دوباره گرم شد جان و تنم
لرزيد به لرز شانه ام پيرهنم
گفتم چه كسى است باز عاشق شده است
آهسته به زير لب دلم گفت منم

تو مثل خواب صبحى ، دلپذيرى
قشنگى ،باوقارى ،بى‏نظيرى
نمى خواهم كه داغم را ببينى
الهى زودتر از من بميرى

كم مى كند اين زمانه بسيار مرا
ديروز گرفت بهترين يار مرا
اى مرگ چقدر زندگى سخت شده است
كارى بكن و تمام كن كار مرا!

 شاعر : عادل سالم

سر به سرم نگذاريد...........

من که سرگرم غمم، سر به سرم نگذارید

داغ مانده است شما بر جگرم نگذارید؟؟

پای نگذاشته ام بر دمتان پس لطفا

مرد باشید و قدم روی پرم نگذارید

غصه لطفی است که یک عمر خدا کرده به من

خواهشا منت غم را به سرم نگذارید

درد دلهای شما گوش فراوان دارد!

آشغال -این همه جا- پشت درم نگذارید!

خبری بهتر از این نیست که تنها بشوم

موقع رفتنتان بی خبرم نگذارید

شاعر؟

لاي در وديوار

عشق را لای در و دیوار پنهان کرده ای

باغ گل را پشت مشتی خار پنهان کرده ای

 

ای لبانت کار دست نازنینان بهشت

راز بگشا،از چه رو رخسار پنهان کرده ای؟

 

آسمان تار است،می گویند امشب ماه را

پشت آن پیراهن گلدار پنهان کرده ای

 

صد غزل از من بگیر و یک نظر بر من ببخش

آن چه را در لحظه ی دیدار پنهان کرده ای

 

آن لب تب دار را یک بار بوسیدن شفاست

وای از این دارو که از بیمار پنهان کرده ای....

 

روزگار ای روزگار آن روزی نایاب را

در کدامین حجره ی بازار پنهان کرده ای؟

 

ناصر حامدي

لاي در وديوار

عشق را لای در و دیوار پنهان کرده ای

باغ گل را پشت مشتی خار پنهان کرده ای

 

ای لبانت کار دست نازنینان بهشت

راز بگشا،از چه رو رخسار پنهان کرده ای؟

 

آسمان تار است،می گویند امشب ماه را

پشت آن پیراهن گلدار پنهان کرده ای

 

صد غزل از من بگیر و یک نظر بر من ببخش

آن چه را در لحظه ی دیدار پنهان کرده ای

 

آن لب تب دار را یک بار بوسیدن شفاست

وای از این دارو که از بیمار پنهان کرده ای....

 

روزگار ای روزگار آن روزی نایاب را

در کدامین حجره ی بازار پنهان کرده ای؟

 

ناصر حامدي

ما هنوز.......

ما هنوز سایه‌ایم زیر تیغ آفتاب
ما هنوز ساكتیم، نقش كهنه‌ای به قاب

روزهای بی‌درنگ خاطرات صلح و جنگ
مثل آهنیم و سنگ مثل آتشیم و آب

در تهاجم جهان، گردباد ناگهان
بین خاك و آسمان، تاب می‌خوریم تاب

شب در آتشیم و روز، كنده‌های نیم‌سوز
تا همیشه و هنوز در گناه و در عذاب

ما سكوت، ما عمیق، مومیایی و عتیق
ما دروغ، ما دریغ، ما خراب، ما خراب

عبدالجبار کاکایی


ورفتی

به روی گونه تابیدی و رفتی                                مرا با عشق سنجیدی و رفتی

تمام هستی ام نیلوفری بود                                    تو هستی مرا چیدی و رفتی

کنار انتظارت تا سحرگاه                                       شبی همپای پیچک ها نشستم

توازراه آمدی با ناز آنوقت                                     تمنای مرا دیدی و رفتی

شبی ازعشق توبا پونه گفتم                                    دل اوهم برای قصه ام سوخت  

غم انگیزاست توشیداییم را                                    به چشم خویش فهمیدی ورفتی

چه باید کرد این هم سرنوشتی                                ولی دل را به چشمت هدیه کردم

سرراهت که می رفتی تو آن را                            به یک پروانه بخشیدی و رفتی

صدایت کردم ازژرفای یک یاس                            به لحن آبی و نمناک باران

نمی دانم شنیدی، برنگشتی                                        ویااین بار نشنیدی و رفتی

نسیم از جاده های دور آمد                                        نگاهش کردم و چیزی به من گفت

توهم در انتظار یک بهانه                                          از این رفتار رنجیدی ورفتی

عجب دریای غمناکی است عشق                             ببین با سرنوشت من چها کرد

تمام غصه هایم مثل باران                                           فضای خاطرم را شستشو کرد

و تو به احترام این تلاطم                                            فقط یک لحظه باریدی و رفتی

دلم پرسید از پروانه یک شب                                    چرا عاشق شدن درد عجیبی است؟

و یادم هست تو یکبار این را                                      ز یک دیوانه پرسیدی و رفتی

تورا به جان گل سوگند دادم                                       فقط یک شب نیازم را ببینی

ولی در پاسخ این خواهش من                                    تو مثل غنچه خندیدی و رفتی

دلم گلدان شب بوهای رویاست                                   پراست از اطلسی های نگاهت

تو مثل یک گل سرخ وفادار                                        کنار خانه روییدی و رفتی

تمام بغض هایم مثل یک رنج                                       شکست و قصه ام در کوچه پیچید

ولی تو از صدای این شکستن                                    به جای قصه ترسیدی و رفتی

غروب کوچه های بی قراری                                     حضور روشنی را از تو می خواست

تو یک آن آمدی این روشنی را                                  به روی کوچه پاشیدی و رفتی

کنار من نشستی تا سپیده                                                  ولی چشمان تو جای دگر بود

و من می دانم آن شب تا سحرگاه                                 نگارت را پرستیدی و رفتی

نمی دانم چه می گویند گل ها                                         خدا می داند و نیلوفر و عشق

جنون در امتداد کوچه ی عشق                                       مرا تا آسمان با خودش برد

وتو در آخرین بن بست این راه                                     مرا دیوانه نامیدی و رفتی

شبی گفتی نداری دوست من را                                   نمی دانی که من آن شب چه کردم

خوشا بر حال آن چشمی که آن را                            به زیبایی پسندیدی و رفتی

هوای آسمان دیده ابریست                                              پرازتنهایی نمناک هجرت

تو تا بیراهه های بی قراری                                           دل من را کشانیدی و رفتی

کنار دیدگانت چشمه ای بود                                           ومن در پای چشمه تشنه ماندم

            تو بی آنکه بپرسی این عطش چیست                        ز آب چشمه نوشیدی و رفتی                  

   شاعر؟؟؟؟؟؟؟؟

من راببخش

من را ببخش بابت این شعرواره ام
این آسمان تار و تهی از ستاره ام

من را ببخش ، بابت از نو سرودن و
تکرار دوست دارمت ای ماه پاره ام

باور کنی وَ یا نکنی، دل بدست توست
این بار تا کجا بکشانی دوباره ام

دست خودم که نیست اگر دلسپرده ام
در بند زلف توست دل پاره پاره ام

وقتی که کیمیای محبت به دل نشست
در التهاب ثانیه ها من چه کاره ام !

گیسوی یار راه پس و پیش بسته است
جز صید دام و دانه شدن چیست چاره ام

در راه عشق شکوه ز تیر بلا خطاست
آتش بزن به جان و دل پر شراره ام

چشم تو گفت این غزل نو رسیده را
باور کن ای غزال ، که من ، هیچ کاره ام

؟؟؟؟؟؟؟؟//



.........زیبا

مبتلای شب گیسوی تو بودن زیباست
هم دچار خم ابروی تو بودن زیباست
عابر کوچه ی مهتابی و لبریز غزل
تشنه ی جرعه ای از بوی تو بودن زیباست
مثل موجی که فقط میل رسیدن دارد
هر نفس در هوس سوی تو بودن زیباست
ای نگاه تو سر آغاز پریدن تا اوج
صید بارانی آهوی تو بودن زیباست
عین بودایی و در جذبه ی چشم تو اسیر
راستی زائر هندوی تو بودن زیباست
مثل آیینه پر از وسوسه ی روی توام
شاعر قامت دلجوی تو بودن زیباست

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کویر تفته

غزال نازک قصیده ی غـــــزل فروش من!
تویی چو ماهتاب این شب ستاره نوش من

تنم کویر تفـــــــــــــته ی نگاه ابر خیز تو
بریز رود گیسوان خویش را به دوش من

تو مستی شبانه ای ، تو عطر عاشقانه ای
که شعر میشوی مرا شراب یاس پوش من!

تن اقاقیای تو به عطر یاس شسته اند
شمیم آسمانیش ز سر ربوده هوش من

سکوت میوزد در این شبان بی تو بودنم
کلام تازه ای بگو پرنده ی خموش من  

پر از ترانه میشوم پر از بهار میشوم
نسیمی از کلام تو که میوزد به گوش من

تبلور تمام خوابهای من تو میرسی
پرنده میشوی در این شب ترانه جوش من

شیرزادی؟ 

 

ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته

از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته

یک سینه غرق مستی دارد هوای باران

از این خراب رسوا امشب دلم گرفته

امشب خیال دارم تا صبح گریه واشک

شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته

خون دل شکسته بر دیدگان تشنه

باید شود هویدا امشب دلم گرفته

ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو

پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته

گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است

فردا به چشم اما! امشب دلم گرفته

شاعر؟

شوق پرواز

 

من شوق پروازم اگر بال و پرم باشی
یک سینه آوازم اگر شور و شرم باشی

تو روح شعری، دوست دارم از تو بنویسم

تا لابلای برگ های دفترم باشی

روز ازل گم کرده بودم نیمه ی خود را

شاید همان گم کرده – نیم دیگرم – باشی

تقویم عمرم صفحه صفحه سردی ِ دی بود

با مهربانی آمدی شـهـریـورم باشی !

این روبه پایان را سرآغازی ست عشق تو

با من بمان، بگذار عشق آخرم باشی

همراهی ام کن تا مگر از خاک برخیزم

من شوق پروازم اگر بال و پرم باشی...

شاعر؟؟؟؟؟؟؟؟

کاش ها

کاش می شدلحظه ای پروازکرد

حرف های تازه را آغازکرد

کاش می شدخالی از تشویش بود

برگ سبزی تحفه ی درویش بود

کاش تادل می گرفت و می شکست

عشق می آمد و کنارش می نشست

کاش با هردل دلی پیوند داشت

هرنگاهی یک سبد لبخند داشت

کاشکی لبخندها پایان نداشت

سفره تشوییش آب و نان نداشت

کاش می شدنازرا دزدیدو برد

بوسه راباغنچه هایش چیدو برد

کاش دیواری میان ما نبود

بلکه می شدآن طرف تر را سرود

کاش من هم یک قناری می شدم

درتب آوازجاری می شدم

بال دربال کبوتر می زدم

آن طرف ترهاکمی سر می زدم

باپرستوها غزل خوان می شدم

پشت هرآوازپنهان می شدم

کاش همرنگ تبسم می شدم

درمیان خنده ها گم می شدم

آی مردم من غریبستانی ام

امتدادلحظه ای بارانی ام

شهرمن آنسوترازپروازهاست

درحریر آبی افسانه هاست

شهرمن بوی تغزل می دهد

هرکه می آیدبه اوگل می دهد

..

باز این اطراف حالم راگرفت

لحظه ی پروازبالم راگرفت

می روم آن سوتر ی پیدا کنم

در دل آیینه جایی وا کنم...

                                                         (دکترانوشه

می شناسیدم

نام من عشق است آیا می شناسیدم؟

زخمی ام زخمی سراپا می شناسیدم؟

 

باشما طی کرده ام راه درازی را

خسته هستم خسته آیا می شناسیدم؟

 

راه شش صدساله ای ازدفتر حافظ

تاغزل های شما آیا می شناسیدم؟

 

این زمانم اگر ابره تیره پوشیدست

من همان خورشیدم آیا می شناسیدم؟

 

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر

اینک این افتاده از پارا می شناسیدم؟

 

می شناسند چشمهایم چهرهایتان را

همچنانی که شما ها می شناسیدم

 

این چنین بیگانه ازمن رو مگردانید

درمبندیدم به حاشامی شناسیدم

 

من همان دریایتانم ای رهروان عشق

رودهای روح دریا می شناسیدم؟

 

اصل من بودم بهانه بود فرعی بود

عشق قیس و حسن لیلا می شناسیدم؟

 

در کفه فرهاد تیغه من نهادم من!

من بریدم بیستون را می شناسیدم؟

 

مسخ کرده چهره ام را گرچه این ایام

با همین دیدار حتی می شناسیدم؟

 

من همان اشنای سال های دورم

رفته ام ازیادتان یا می شناسیدم؟

شاعر؟

آغاز ويراني

رفتنت آغاز ويرانيست حرفش را نزن
ابتداي يك پريشاني است حرفش را نزن

گفته بودي چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهايم بي تو باراني است حرفش را نزن

آرزو داري كه ديگر برنگردم پيش تو
راهمان با اينكه طولاني است حرفش را نزن

دوست داري بشكني قلب پريشان مرا
دل شكستن كار آسانيست حرفش را نزن

عهد كردي با نگاه خسته‌اي محرم شوي
گر نگاه خستة ما نيست حرفش را نزن

خورده‌اي سوگند روزي عهد ما را بشكني
اين شكستن نامسلمانيست حرفش را نزن

حرف رفتن مي‌زني وقتي كه محتاج توأم
رفتنت آغاز ويرانيست حرفش را نزن

 

شاعر:فرامرز عرب عامری

 

 نقطه . سر خط چشمهاش …

 

 آغاز شعر ، نقطه . سر خط چشم هاش

باران گرفته از سر شب تا به انتهاش

او گيج مست خاطره هاي گذشته است

با عشق ، خنده مي كند او هر چه گريه هاش

اصلا هواي اين غزلم ناسرودني ست

درياي چشم روشن او با پرنده هاش

در تنگناي هر چه غزل جا نمي شود

بايد پرنده باشي و ... وقتي كه در هواش

هاشور مي زند به دل آسمان خدا

در جذبه هاي بوسه و ديدار عاشقاش

وقتي كه خيس خلسه ي باران ، پناه تو

آبي آسماني آن چتر با صفاش

باشد ، ودست يخ زده اش را بگيري و

با هر قدمضيافت بارانوپا به پاش

تا سايه رو شناي غزل هاي مولوي

هي در خودت برقصي وبا تن تتن تناش

عاشق شوي و چند خطي خنده گريه را

اي كاش تو بفهمي واي كاشكاش كاش

**

اصلا به هيچكس چه ؟!… كه من عاشقم وعشق

هر كس كه عاشق است خودش داندو خداش

چمدان خاطره

هيجان ريخته در كفش و كلاه سفرش

پا شده چادر مشكي ش كشيده به سرش

دفتر شعر و… دوتا تكه ي ابر و… چند تا …

چمدان پر شده از خاطره ي دور و برش

چند ثانيه  فقط تا نرسيدن  مانده

بايد آماده ي پرواز شود… بال و پرش…  

او به هر حال از آن كوچه گذشته ست و…كسي-

كاسه اي آب نپاشيده …  فقط پشت سرش –

يك نفر ابر بهاري شده و مي گريد

يك نفر عاشق او … عاشق نيم دگرش

پشت آن پنجره ي دور تر از آن كوچه –

خيره در عقربه ها ،چشم به راه گذرش

*                                         

او ولي رفته و … در خنده ي خود گمشده است

خالي از دغدغه ي «واي چه آمد به سرش»

بي كه باور كند اصلا كه كسي منتظر است

پشت اين پنجره ي شوم درآمد پدرش

تو نفس در نفست گريه كني ، آب شوي

او بماند پس تا… شايد و … «اما»، «اگرش»

واي از عاشقي و بي خبري، بي خبري

منتظر باشد واز ره نرسد منتظرش

چشم می دوزد و اميد به اينكه شايد…

بادي از ره برسد باز، بيارد خبرش…

شاعر؟

قسم به همین بیت آخری

آويختي به شيوه ي مجذوب دلبري

 

موهاي پر كلاغييت  از زير روسري

 

باجذبه هاي عاشقي خودكشانده اي

 

حتا فرشته هاي خدا را به كافري

 

شعر و ترانه پيش نگاه تو سر به زير

 

بي چشم هاي روشن تو پوچ وسر سري

 

ماه از سر خجالت خود ،شب كه می شود

 

زل می زند به چشم تو با چشم خواهري

 

اما ...  من  عاشقم  و حسود نگاه ها

 

حالا تو را قسم به همين بيت آخري

 

من دوست دارمت و كسي را به غير تو

 

هرگز مباد دست تو و دست ديگري

 

                                    شاعر؟

انار ترک خورده

... و عشق آمد و نبض زمان دگر گون شد

<< جهان قيافه ی ديگر گرفت >>ومجنون شد

دو شاعر از  لب  داغ  خدا  دميده شدند

وعشق بار گرانی به دوشش افزون شد

يکی ش مرد ، که پابند عشق خود شده بود

دلش شبيه  اناری  ترک ترک خون  شد

و زن  ؛ که پلک زد و پشت چشم نازک کرد

و دل به مرد سپرد  و براش  خاتون  شد

خوشش نيامدو ... شاعر به درد سر افتاد

بدون چون  و  چرا  از بهشت بيرون شد

<<لقد خلقناالانسان فی کبد>>را خواند

از آن به بعد جدايی در عشق قانون شد

خدا به عهد خودش پشت پا نخواهد زد

قسم به ذات خودش خوردو بعد مديون شد ـ

که خواب عاشق  و  معشوق را  بياشوبد

و ... سرنوشت ، معمای چرخ گردون شد ...

و شعر آمد و تسکين درد عاشق بود

جهان شاعر از آن پس هميشه موزون شد

بدون پلک زدن پای جاده ها  دق کرد

و  خسته پا شد و راهی کوه و هامون شد

ميان متن نفس گير  و  کلمه های لجوج ـ

بهشت گمشده را  ؛ هی سرود و داغون شد

و کم کم از سر ناچاری  از نفس  افتاد

و دلخوش از شب وشعر و شراب و افيون شد

*‌*‌*

و ... عشق ، رمز همين زندگی و مرگش بود

که  تا  ابد  مرض شاعران  مجنون  شد

تو نیستی و ...!

تو نيستي و اين در و ديوار هيچ وقت...

غير از تو من به هيچ كس انگار هيچ وقت...

اين جا دلم براي تو هي شور مي زند

از خود مواظبت كن و نگذار هيچ وقت...

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است

من باورم نمي شود، اخبار هيچ وقت...

حيف اند روزهای جواني... نمی شوند ،

اين روزها، دو مرتبه تکرار ، هيچ وقت...

بگذار من شکسته شوم ، تو صبور باش

جوری بمان هميشه که انگار هيچ وقت...

 شاعر؟

 

کمي تا قسمتي ابري

کمی تا قسمتی ابریست چشمان تو انگاری

سوارانی که در راهند میگویند می باری

تو را چون لحظه های آفتابی دوستت دارم

مبادا شعله هایم را به دست باد بسپاری

مبادا بعد از آن دیدارهای خیس و رویایی

مرا در حسرت چشمان ناز خویش بگذاری

زمستان بود و سرمایی تنم را سخت می لرزاند

و من در خواب دیدم در دلم خورشید می کاری

هوا سرد است و نعش صبح روی جاده می رقصد

عطش دارم بگو: کی بر دلم یک ریز می باری

 شاعر؟

سکوت

ساکتم اما میان این سکوت

 

هستی عمر خودم را باختم

 

چند روزی است که در این غربتم

 

خانه ی عشق خدا را ساختم

 

 

با که گویم که دلم در این دیار

 

خاطراتی تازه را سر می دهد

 

هر که باشد با تمام تازگی

 

صبر را در خانه ام پر می دهد

 

 

می روم با هر که عشقم را شناخت

 

سهم با هم بودنم از عشق چیست؟

 

در میان قاصدان خانه ام

 

جاودان تر از خدا در عشق کیست؟

 

 

زاهدی از زهد و تقوا دم زند

 

شرم حوا را برای عشق گفت

 

چون سبکبالان راه معرفت

 

عشق در زیبایی قلبش شکفت

 

 

پرورش در آسمان هفتم است

 

اشک در عشق خدا تفسیر شد

 

داستان عاشقان دشت عشق

 

در کتاب عاشقی تحریر شد

 

 

باید از بی کس شدن درسی گرفت

 

با خیال عاشقی پرواز کرد

 

خاطرات خسته را از بین برد

 

با خدا درسی جدید آغاز کرد


شاعر؟

 

می ارزد

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد


دفتر قلب مرا وا كن و نامی بنویس

سند عشق به امضا شدنش می ارزد


گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم

كوشش رود به دریا شدنش می ارزد


كیستم ؟ … باز همان آتش سردی كه هنوز

حتم دارد كه به احیا شدنش می ارزد


با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم

به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می ارزد


دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد

نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد


سال‌ها گرچه كه در پیله بماند غزلم

صبر این كرم به زیبا شدنش می ارزد

ع-داوری

عرض حضور

نشسته است غزل لا به لای ابروهات
بخند تا که بگردم فدای ابروهات

نشسته اند به نوبت برای عرض حضور
هزار ماه هلالی ورای ابروهات

کمان رنگی عالم خراج خورشید است
برای عرض ارادت به پای ابروهات

سپید پوش غزل ها برای احرامند
که مُــحرمند به ام القرای ابروهات

هزار شهر برآشفته دو چشم تو اَند
هزار دل شده وبران برای ابروهات

دو خنجری که تو داری رحیم و رحمانند
اعوذ بالله از آن ناخدای ابروهات

عجیب منزلتی داده است بر شعرم
اشاره های غریب آشنای ابروهات...


شاعر ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شعور بالغ مستي

تو ذات تاب تن دختران ترکمنی

شعور بالغ مستی درون پیرهنی

به شهوتی که گره زد تو را به دستانم

قسم که نافه ی لبریز آهوی ختنی

هر آنچه خط معلی است در تنت جاریست

که پایگاه غرائز به کوچه باغ تنی

نمک به زخم تنم میزنی و می رقصی

ولی شبی به لبم از لبت نمک نزنی

شعاع شعله ور شعر و شور انگوری

و حد میزدگی در شب شراب منی

چرا ، چگونه نگاه از تن تو بردارم

کجا دوباره ببینم چنین تن و بدنی

خدا کشیده تو را با تمام اعجازش

که حظ آینه ها در بلوغ نسترنی

اگرچه پیرهنت باغ لاله و یاس است

خدا کند که برقصی و پیرهن بکنی

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تمام روز

تمام روز تنت را گره زدم به تنم

خزيد شهوت مردانگيت در بدنم

چكيد از نوك انگشتهاي مرجانيت

برهنگي دو صخره به زير پيرهنم

و پشت پنجره قلاب بافي ات كردم

شبيه پرده ي توري و طرحي از كفنم –

كشيد دست تو را در هبوط اين دختر

به رقص آينه ها بي دليل مي شكنم

هزار قلعه به تسخير چشمهايت راه

و مژّه هات حصاري مقابل بدنم

كلاغ پر هدفي جز پريدنم دارد

گلو و خنجر سردي - شروع پر زدنم

برقص با تب خرچنگ هاي ديوانه

برقص كولي ديوانه در تلف شدنم

برقص تا كه برقصاني ام در اين زنجير

كه حلقه حلقه تو را با خودم گره بزنم

 

            مريم محمديان

 

غزل سوگواره ی من

 

 

نگاه خسته ی شهرم که با من آفتابی نيست

 

برای پلک های بسته ام افسون خوابی نيست


تلنگر خورده ی انگشت نازای بهارانم


که ديگر در سرم اميد بزم بی نقابی نيست


به هر سو می دوانم سر به اميد نگاه او


چه اميد تباهی چشم ها را هم جوابی نيست


ميان کوچه ها گم می شوم دنبال چشمانش


پناهی تا بجويم در کنارش گرچه تابی نيست

 

به هر سو می روم افتان و خيزان در به در در شهر

 

اگرچه مصلحت اين نيست کار ناصوابی نيست


غريبی خسته تیپا خورده مفلوک و گرفتارم


که ديگر در سرم اميد بزم بی نقابی نيست


رفيقان دشمنان جانی ام گشتند و خونم را


رفاقت ها برايم جز کويری يا سرابی نيست


خيال کوچه باغ کودکی در خاطرم آويخت


و اين سودای خامم را بنايی جز خرلبی نيست


اسير دست تقديری مه آلودست دستانم


من آن کوه عزادارم که بر بامم عقابی نيست

  مهدي خطيري

چشم هايت

 

درچشم هایت شمس باتنبورمی رقصد

 

دف می زنی انگارنیشابورمی رقصد

 

می رقصد و می رقصد و می رقصد این آهو

 

می چرخد و می چر خد و می چرخد و یا هو...

 

دارم طوافت می کنم این هشتمین دور است

 

داری نگاهم می کنی می نو شمت سرمست

 

هفتاد صف آواره بوی تنت بودند

 

هفتاد دف دنباله پیراهنت بودند

 

خورشید از سمت خراسان تو می آید

 

از لحظه بیضاء دستان تو می آید

 

فریاد کن تا بایزید از خواب برخیزد

 

با نعره «هل من مزید» از خواب برخیزد

 

از جذبه این دارها منصور می ریزد

 

؟؟؟؟؟؟؟؟؟

انگار تا انگور باشد نور می ریزد

 

گفتند اینجا فصل آرام کبوتر هاست

 

فولادی این پنجره دام کبوتر هاست

 

تادست افشاند به همراه کبوترها

 

از بلخ تا مشهد غزل پاشید مولانا

 

من آرزوی سهم امنی از حرم دارم

 

دریایی از آتشفشان دور و برم دارم

 

این صحن انگار آبروی دیگری دارد

 

من را نسوزان عشق روی دیگری دارد

 

آیینه در آیینه می رقصانیم ای مرد!

 

بگذار تا این سفره رنگین تر شود بادرد

 

تا نامتان از التهاب و درد می کاهد

 

آهو میان هر دعا صیاد می خواهد

قاف روياها

فدایت می شوم هردم نثارم می کنی دل را

اسیرت گشته ام اینجا دل از خود می کنی آیا....؟

سرم را داده ام بر باد عشقت یا نمی بینی

و یا بردار می بینی رهایم می کنی اینجا

تویی در قاف رویاها سراغ از من نمی گیری

شدم آوراه ای رسوا که تنهایم در این دنیا

من اینجا زیر پاهایت وجودم پودر می گردد

بر این افتاده بر خاکت دمی بنگر از آن بالا

ببین خلوت نشینم کرده ای تنها ی تنهایم

تویی نیروی رگهایم برایم می تپی حالا

دلم را می کشانی تا به فرداهای فرداتر

کجا رفتی تو هرروزم به پایم می رسی فردا

چرا امشب پریشانم دلیلش خوب می دانی

که چون نا خوانده می آیی به خوابم نازنین گویا

چرا اینجا نمی آیی دلیلش را نمی دانم

فقط در روز می دانم عذابم می دهی شبها

هم اینجا بست می مانم که شاید باز برگردی

مرا راهی کنی با خود و یا خاکم کنی اینجا.....

    م شوريده

پایان فرصت!!!!!!!!!!!!

حرمت شکست، آینه بندی حرام شد

فرصت برای عشق نوشتن تمام شد

در کوچه های یخزده اشکی عبور کرد

بغضی نشست، سایه ی غم مستدام شد

 

میگفت: (خسته ای! بنشین تا که بگذرد...

اینقدر زل نزن به من و ما... که بگذرد)

اما پلنگ زخمی چشمم حریص بود

فرصت نداشت ماه از آنجا که بگذرد

 

این بار تا فراز شکستن رساندمش

بر گور خالی ضربانها نشاندمش

یک فاتحه برای دل خویش خواندم و

در لابلای خالی دفتر کشاندمش

 

پُر شد تمام دفتر از آهنگ خشک باغ

از رد پای خسته ی یک قطره اشک داغ

حالا غروب میکنم و گوش میدهم...

می آورد نسیم صدای پَر کلاغ

 

خُردم! ولی صدای شکستن نمی دهم

پیوند را اجازه ی بستن نمی دهم

به این دلی که تو را دیگر سیر دیده است

حتی مجال با تو نشستن نمی دهم

 

شعر زیبایی از عبدالجبار کاکایی

 

باز این دل هوس درد کشیدن دارد

باز گویی سر آتش زدن من دارد

دل من در قفس ساده تنهایی خویش

دامنی دست نیاز از نرسیدن دارد

سبز می روید در باغ خیالم هر شب

ساقه ترد نگاه تو که چیدن دارد

ای به من از تب هر حادثه نزدیکترین

چشم های تو از این فاصله دیدن دارد

صبح تاریک مرا حسرت تنهایی سوخت

آفتاب هم هوس دیر دمیدن دارد

قصه کهنه ما گر چه که تکرار شده است

باز چون از دهن توست، شنیدن دارد...

زيبا طاهريان

باز يك غزل ، حكايت كسي كه عاشق است
باز ما و كشف خلوت كسي كه عاشق است.
در سكوت، چشم دوختن به جاده هاي دور
باز انتظار عادت كسي كه عاشق است .
دستهاي التماس ما گشوده پس كجاست
دستهاي با محبت كسي كه عاشق است.
باز هم سخن بگو سخن بگو شنيدني است
از زبان تو حكايت كسي كه عاشق است.
من اگر بخواهمت نخواهمت تو خوب باش!
مثل حسن بي نهايت كسي كه عاشق است.
بغضهاي شب ، هميشه سهم نا اميدهاست
خنده هاي صبح ، قسمت كسي كه عاشق است.
شاخه ها – خداكند – به دست باد نشكند
عشق يعني استقامت كسي كه عاشق است.
اي شما كه دل نميدهيد و ايستاده ايد،
در خيال كشف خلوت كسي عاشق است،
منتظر نايستــيد نوبت شما كه نيست
نوبت من است نوبت كسي كه عاشق است .
زيبا طاهريان

انگار نه انگار!


یك آینه هم تشنهء خندیدن من نیست
وقتی كه كسی منتظر دیدن من نیست

بیگـــــانگی از پردهء این پنجــــره پر زد
اما خبــــــری در پس پاییدن من نیست

انگـــار نه انگـــــار خـــــــدا آدمـمــان كرد
در یكنفــر اندیشهء پرسیـدن من نیست

من غنچــــــه ترین حادثهء كوچهء دردم
افسوس كسی در هوس چیدن من نیست

ــ هی  موجیِِ امواج گل واشدهء عشق
چشمت به تماشای پلاسیدن من نیست...

بگذار كه زنجیر كند شب نفســــــم را
وقتی نفسی غیرت شوریدن من نیست

آی ای دل مجنون شده ام! عابر پاییز!
چیزی به زمستان و به خشكیدن من نیست...

فرهاد صفریان

و غرور شب اين شهر نخواهد فهميد!


 
بين اين مردمِ سـردرگمِ  سرماخورده
دلم از گرمی رفتار خودم جا خورده

هرم ِگرم نفسم يخ زده است از بس كه،
شانه ام خورده بر اين مردمِ سرما خورده

مي روم گريه كنم غربـت پر ابرم را
در دل سنگيِ خود، اين دل تيپا خورده

و غرور شب اين شهر نخواهد فهميد،
تا ابد قرعـه به نام شب يلدا خورده
*
كوچه ها را همه گشتم پيِ تو نامعلوم !
كو؟ كدامين درِ لب تشنه شما را خورده ؟!

بر تهي دستي بي حد و حسابم بنگر
دست كوتاه من از دست تو منها خورده...

  • زمستان۸۰فرهاد صفریان

بهانه

می‌کند یک بهانه خوشحالم؛ هرچه باشد- بهانه‌ای تنها

 

نتی از یک ترانه‌ی شیرین؛ بیتی از عاشقانه‌ای حتی

 

می توانم شنا کنم دیگر در خم رودخانه‌ای آرام

 

هم‌صدا با تمام ماهی‌ها؛ هم‌جهت با هزار و یک دریا

 

می گذارم که نور بی‌پروا وارد خانه‌ام شود هر روز

 

می زنم پشت گوش پنجره‌ها طره‌ی پرده‌های خلوت را

 

خلوتی که خودم بنا کردم روی این سنگ‌های لغزنده

 

روی تاری تنیده از حسرت روی بندی جویده از رؤیا

 

دیگر از آن عذاب وجدان‌ها خبری نیست خوب من خوش باش!

 

دستمالی بیار پاک کنم! کلّ آیینه‌های دنیا را

 

من نمی‌ترسم از خودم دیگر توی تنهاییِ هزار گِره

 

باز هم دوست می شوم با تو؛ با خودم مهربان‌ترم حالا

 

می‌نشید میان رگ‌هایم رخوت دلپذیر سیگاری

 

سایه‌گاه عزیز دستانی می رساند مرا به فرداها

 

مگر عقلم پریده باشد تا دست از زندگی بشویم من!

 

بعد جنگی که با خودم کردم؛ تو برایم غنیمتی   دنیا!

 

راضیه ایمانی

بهانه

می‌کند یک بهانه خوشحالم؛ هرچه باشد- بهانه‌ای تنها

 

نتی از یک ترانه‌ی شیرین؛ بیتی از عاشقانه‌ای حتی

 

می توانم شنا کنم دیگر در خم رودخانه‌ای آرام

 

هم‌صدا با تمام ماهی‌ها؛ هم‌جهت با هزار و یک دریا

 

می گذارم که نور بی‌پروا وارد خانه‌ام شود هر روز

 

می زنم پشت گوش پنجره‌ها طره‌ی پرده‌های خلوت را

 

خلوتی که خودم بنا کردم روی این سنگ‌های لغزنده

 

روی تاری تنیده از حسرت روی بندی جویده از رؤیا

 

دیگر از آن عذاب وجدان‌ها خبری نیست خوب من خوش باش!

 

دستمالی بیار پاک کنم! کلّ آیینه‌های دنیا را

 

من نمی‌ترسم از خودم دیگر توی تنهاییِ هزار گِره

 

باز هم دوست می شوم با تو؛ با خودم مهربان‌ترم حالا

 

می‌نشید میان رگ‌هایم رخوت دلپذیر سیگاری

 

سایه‌گاه عزیز دستانی می رساند مرا به فرداها

 

مگر عقلم پریده باشد تا دست از زندگی بشویم من!

 

بعد جنگی که با خودم کردم؛ تو برایم غنیمتی   دنیا!

 

راضیه ایمانی

غزل مثنوی برخورد!

 

و ردّ پاي دلم را دوبـاره بــاران بــرد
دوباره گم‎شده‎ام در هواي يك برخورد

دوباره لحظهء سرد غروب يك شاعر
و انتهاي غزلهـــاي ِخوبِ يك شاعر

سواي لرزش دستم، دلم و چشمانم
نشسته لـرزه به جان نهال ايمـانم

نشسته لرزه به جان خطوط اين جاده
كه خطّ رفتنِ او در مســــير افتاده…

*
همان كبوتر شكاك پر، كه دل دل كرد
مرا ميان زمـيـــن و كلاغها ول كرد

همان كه پنجره اش را به رويمان مي بست
كمر به ريختنِ آبرويمان مي بست.

همان كه روسري اش را اگر تكان مي داد
مرا به دست غزلهاي ناگهان مي داد

همان كه – هي – به نگاهم كمي حواسش بود
اگر چه هوش و حواسش پيِ لباسش بود

همان كه بيخود و بي جا بهانه مي آورد
خراب چشم خودش را به جا نمي آورد.

…همان غريبه كه چپ چپ نگاهمان مي كرد
و با طلــــسم نگاهش سيا همـان مي كرد

و يا مرا سر يك وعده آنقدر مي كاشت
كه شكـل تابلـوّ ايستــگاهمان مي كرد


به هر خطاي خود اقرار مي كنم اما
بداستفـــاده اي از اشتباهمان مي كرد

بـــــزرگ راه خوشيهاي تا ابد بوديم ،
اسير كوچهء بن بست آهمان مي كرد...

اگر چه در سرمان آفتاب و گرمي بود
خيال يخ زدگي در كلاهمان مي كرد

خلاصه عمر درازي مرا به بازي داد
همان غريبه كه چپ چپ نگاهمان مي كرد…

*
به اين بهانه كه تنگ است حجم آبادي
به اين بهانه كه سيرم از اين دل عادي،

مهار برهء دل را به گرگهـــــا دادم
و از نگاه خودم تا هميشـــــه افتادم

و اشتباه من اين بود زود دل بستم
به آن غريبه كه عاشق نبود دل بستم…

كسي غروب مرا حس نكرد،حتي كوه
و درّه هاي پر از برف و از تگرگ انبوه

كسي غروب مرا حس نكرد دريا نيز
كسي غروب مرا حس نكرد
                                   جز پاييز…

فرهاد صفریان

جنون

ای چشم تو دشتی پر آهوی رميده

انگار که طوفان غزل در تو وزيده

درياچهءموسيقی امواج رهايی

با قافيهء دستهءقوهای پريده

اينقدر که شيرينی و آنقدر که زيبا

ده قرن دری گفتن انگشت گزيده

هم خواجه کنار آمده با زهد پس از تو

هم شيخ اجل دست از معشوق کشيده

صندوقچهءمبهم اسرار عروضی

«المعجم»ازاين دست که داری نشنيده

انگار«خراساني»و«هندي»و«عراقي»

رودند وتو دريای به وصلش نرسيده

با مثنوی آرام مگر شعر بگيرد

تا فقرقوافی نفسش را نبريده...

مفعول ومفاعيل و دل بی سروسامان

مستفعل و مستفعل و اين شعر پريشان

بانوی مرا از غزل آکنده که هستی؟

در جان فضا عطرِ پراکنده که هستی؟

از«رابعه»آيا متولد شده ای يا

با چنگ تورا«رودکي»آورده به دنيا؟

درباری «محمود»ی يا ساکن«يمگان»

در بادهءمستانی يا جامهءعرفان

اسطورهءفردوسی در پای تو مقهور

«هفتاد منِ مثنوي»از وصف تو معذور

ای شعر تر ازشعر تراز شعرتراز شعرترازشعرترازشعرترازشعر...

من باخبرازعشق شدم بی خبراز عشق

دست تو در اين شهر براين خاک نشاند ام

تا قونيه تا بلخ چرا ريشه دواندم؟

آرام غزل مثنوی شور وجنون شد

اين شعر، شرابی ست که آغشته به خون شد

برگرد غزل بلکه گلم بشکفد از گل

لاحول ولا قوة الا بتغزّل

***

بانوی تروتازه تراز سيب رسيده

بانوی تورا دست من از شاخه نچيده

بايد که ببخشيد پريشان شده بودم

تقصيرخودم نيست هوای تو وزيده

آشوب غزل هيچ که خورشيد هم امروز

در شرق فرورفته واز غرب دميده

اين قصهءمن بود که خواندم که شنيدی

«افسانه مجنون به ليلی نرسيده»

مهدی فرجی

 

چشمهایت

 


 

تا می نشینم در غروب چشمهایت

حس می کنم معنای خوب چشمهایت

 

دیریست شهر خاطرات کهنه من

گردیده مدفون رسوب چشمهایت

 

وقتی که سر بر شانه هایم می گذاری

گل می کند احساس خوب چشمهایت

 

تسلیم چشمت می شوم با اینکه ای خوب

خوردم هزاران بار چوب چشمهایت

 

مرطوب کرده بیت بیت این غزل را

شرجی ترین شعر جنوب چشمهایت

 ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اشعار ناصر حامدی

پاورچین

شبی در هیات شاد آمدی ، غمگین مرا خواندی


سبک بر شانه ی باد آمدی ، سنگین مرا خواندی


دلم اهل خراسان بود و چشمم رومی عاشق

تو از آن سوی دیوار بلند چین مرا خواندی

دلم دی بود و روحم بهمنی تنها ، تنم اسفند

تو از بالای کوهستان فروردین مرا خواندی


تو در من ریشه کردی ، با تو ایمانم معطر شد


تو در من گم شدی ، تا کفری عطر آگین مرا خواندی


تو در پیراهن من راه رفتی ، تنگ شد جانم


تو در ایمان من پنهان شدی ، بی دین مرا خواندی


شبی آدم شدم این گونه در دام تو افتادم


شبی شیطان شدی ، این گونه پاورچین مرا خواندی

 

 

 

                                                          در هوای تو

از تو مبادا دمی نگاه بچرخد


خواه نچرخد زمانه ، خواه بچرخد


آن چه نچرخیده روزگار من و توست


کاش بچرخد – ولو سیاه – بچرخد


خانه چه تنهاست ، با خیال تو ای کاش


پاشنه ی در به اشتباه بچرخد


خانه چه تشنه ست ، در هوای تو ای کاش

چرخ دمی بر دهان چاه بچرخد


ماه بدون تو اشتباه بزرگی ست


کاش تو باشی و با تو ماه بچرخد


روز بیاید بدون تو که چه؟ ای کاش


مرکب او در میان راه بچرخد


حرف زدن با تو گفته اند گناه است


زندگی ام کاش با گناه بچرخد

 

 

 

 

چرا سیبم نمی شوی ؟؟

 

بر شاخه اي نشستي و سيبم نمي شوي

دلتـنـگ دســت هـاي غريـبــم نمي شوي

در خوابـهاي مـن كسـي از راه مـي رســد

تعـبـيــر خــوابــهـاي عجيـــبم نمي شوي؟

بيمـــارم،آن چنــان كه حريـفـت نمي شوم

بــي تابي ،آن چنان كه طبيبـم نمي شوي

من كوهــم و تو كوهنــوردي كه بــي گمان

قــربـانـي فــراز  و  نشيبـــم نـمـي شوي

* * * * * *

دستي شدم كه گاه رفيـــقت نمي شوم

سيبي شدي كه گاه نصيــبم نمي شوي

 

 

 

 

 

چشم بگشا ، بگریزان رمه ی آهو را

شب دراز است، بریزان همه سو گیسو را

غنچه ی بسته ی من،بند قبا را وا کن

تا پراکنده کنی عطر گل شب بو را

در دهان تو نهان است جهانی شیرین

تلخ تلخم ، بگشا باز در کندو را

چشم تو چشمه ی زاینده، مگر ساخته اند

با دو ابروی بلند تو پل خواجو را ؟

* * * * * * *

دیده دریا شده و صبر به صحرا رفته

خسته جانم، برسان بار خدایا "او" را

 

 

بر بالشی از خاطره بگذار سرت را

شاید که فراموش کنی دور و برت را

سرچشمه ی معصوم ترین رود جهانی

ای کاش خدا پاک کند چشم ترت را

گنجشک من ، آهسته به پرواز بیاندیش

تا باد پریشان نکند بال و پرت را

من ماهی دلتنگ و تو ماه لب دریا

می بوسم از این فاصله قرص قمرت را

مهتاب

نگاه خویش را دوزم به مهتاب

که شاید چهره‌ات در او ببینم

به خاطر دارم آن شب را که رفتی

تو رفتی شور و شادی پر کشیدند

میان آسمان خورشید من مرد

غم و حسرت، دلم در بر کشیدند

خدا هم از میان قلب ما رفت

سرای هر چه دل، جای هوس شد

کسی دیگر به فکر عاشقان نیست

دل عاشق تک و بی هم‌نفس شد

قناری هم دگر شوری ندارد

و باغ بلبلان کنج قفس شد

گلی دیگر به گلشن هم نروید

مغیلان هم به جای لاله، بس شد

بیا و زندگی را روشنی بخش

بشور از صحن دل رنگ گنه را

به در گاهش دگر راهی ندارم

ضمانت کن من نامه سیه را

؟؟؟؟؟؟؟

شعر

دست توگر قفل پرم می شکست
قاب افق را سفرم می شکست
کاش دلم شوق پریدن نداشت
یا که قفس مثل پرم می شکست
رنگ شب و قفل سکوت مرا
کاش که دست سحرم می شکست
خواب نبودم که خیالت چو موج
خواب به چشمان ترم می شکست
بردل اگر ناله امان داده بود!
بار صبوری کمرم می شکست
در پس این گریه پنهانیم
تاج غرور هنرم می شکست
کاش در این بازی بی برد و باخت
تیرنگاهت سپرم می شکست
مثل دل طاهر دلخسته کاش
قدر توهم در نظرم می شکست
اسداله کریمی طاهر

..................................................

ای کاش دلم پنجره ای دیگر داشت

 ای کاش خدا فقط شقایق می کاشت

 ای کاش یکی می آ مد  غم ها را

 از قلب اهالی زمین بر می داشت...

...........................................

 

 

شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم

ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم

نیست از هیچ طرف راه برون شد زشبم

زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم

از ازل ایل وتبارم همه عاشق بودند

سخت دلبسته ی این ایل وتبارم چه کنم

من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام

چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است

میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟!

 

حسن حسینی

 

می روم!!!!!!!!!!!

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست

می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد

آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست

می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند

از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است

راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو

تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست

طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود

روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست

می روی 2

حال که دیوانه شدم ، می روی بی سر و سامانه شدم ، می روی

می روی ، افسانه شدم ، می روی حال که دیوانه شدم ، می روی

نیست کسی مونس تنهایی ام وای به حال سر سودایی ام

تشنه ی پیمانه شدم ، می روی زار چو پروانه شدم ، می روی

یار تو ام ، یار وفادار تو سوخت مرا شعله ی رخسار تو

حیف که بیگانه شدم ، می روی حیف که بیگانه شدم ، می روی

حال که دیوانه شدم ، می روی بی سر و سامانه شدم ، می روی

می روی ، جان به فدایت ، مرو سوختم از جور و جفایت ، مرو

حال که دیوانه شدم ، می روی
حال که دیوانه شدم ، می روی

 

می روی

حال که تنها شده ام می روی
واله و رسوا شده ام می روی

حال که غیر از تو ندارم کسی
این‌همه تنها شده ام می روی

حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده ام می روی

حال که در بزم خراباتیان
همدم صهبا شده‌ام می روی

حال که در وادی عشق و جنون
لاله‌ی صحرا شده ام می روی

حال که نادیده خریدار آن
گوهر یکتا شده‌ام می روی

حال که در بحر تماشای تو
غرق تماشا شده‌ام می روی

این‌همه رسوا تو مرا خواستی
حال که رسوا شده‌ام می روی

شاعر: حسن معنوی

حسین منزوی

 

 

 

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

 

 

آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست

 

 

در من طلوع آبی آن چشم روشن

 

 

یاد آور صبح خیال انـگیز دریاست

 

 

گل کرده باغی از ستاره در نـگاهت

 

 

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

 

 

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

 

 

از من بپـوشانی که در چشم تو پیداست

 

 

ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، اما

 

 

چشمان ما را در خـموشی گفت و گوهاست .

 

این بار که می آیم

در دست گلی دارم این بار که می آیم

کان را به تو بسپارم این بار که می آیم

دربسته نخواهد ماند بگذار کلیدش را

در دست تو بسپارم این بار که می آیم

هم هرکس وهم هر چیز جز عشق تو پالوده ست

از صفحه پندارم این بار که می آیم

خواهی اگرم سنجی می سنج که جز مهرت

از هر چه سبکبارم این بار که می آیم

سقفم ندهی باری جایی بسپار آری

در سایه دیوارم این بار که می آیم

باور کن از آن تصویر، آن خستگی آن تخدیر

بیزارم و بیزارم این بار که می آیم

دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا

یک سینه سخن دارم این بار که می آیم

شعر: منزوی زنجانی

 

آشفته

شهر چشمان تو آشفته ی پاییز شده است

دل اسیر تو و این چشم بلا خیز شده است

تا بدانی که مرا طاقت هجران تو نیست

همه سر سبزی من طعمه ی پاییز شده است

ای بهار دل و جان ! رفتی و اکنون بی تو

باغ بی برگی ام از خاطره لبریز شده است

ما که تسلیم رضای تو ایم اما ای دوست

جان ستانی تو یاد آور چنگیز شده است

غم عشق است که آتش زده بر جان غزل

آه ! بی تو همه ی عشق غم انگیز شده است

محمد علی مقیمی

 

 

چشم انتظار.....

صدایم کن ای دوست چشم انتظارم

به چشم سیاهت قسم بیقرارم

 

شلوغ است بازار صد رنگ دنیا

ولی جز محبت متاعی ندارم

 

گرفتم فرا از طبیعت هنرها

از آنجمله عشق تو شد شاهکارم

 

تو زیباترین گل مگر باغ کم بود

که روئیده ای در دل شوره زارم؟

 

دلم بی تو صد فصل پائیز پائیز

دمی با تو بودن بهارم بهارم

 

چو ابرم که گم گشته در چشمهایت

مرا اشک کن قطره قطره ببارم

 

بیا تازه کن چشمهائی که خشک است

 در این فرصت باقی از زار زارم

همایی؟

دوش باران

چه شود اگر گذارم سر خود به دوش باران
و بنوشم از لبانش دو سه جرعه از بهاران
تن تشنه را سپارم، به طراوت جسورش
و چو بید گیسوان را کنم از شعف پریشان
نفسش مسیح گونه بدمد شفای مستی
به عروق سرد هستی و رهانـَدم ز حرمان
بشوم چو لاله دربست، ز شراب ژاله سرمست
برسد ندا: "بنوش و به بهاریان بنوشان!"
و بنفشه ها به شبنم، سر و روی خویش شویند
که پرنده ای کـُندشان، به ترانه بوسه باران
چوشکوفه های بی تاب و جوانه های بی خواب
غزلم به رقص آید، به ترّنم هـَزاران
چه شود اگر نسیمی بوزد ز سمت البرز
که به بی قرار ِ غربت خبری دهد از ایران؟
خبری به سرخی ِ گل و به لحن سبز بلبل
همه مژده ی رهایی، ز حصار هر چه زندان
خبراز طلوع امید به مرام گرم خورشید
که زروزگار جمشید شده چیره بر زمستان
چه شود که سـِحر نوروز، به غمان کهنه پیروز
ندهد دگر به بیداد، پر و بال ِ فتنه این سان؟
برسد صدای عاشق، به شفاعت شقایق
به هر آن کجا که شاید، برسد صدای انسان
به چَکاد بی قراری، به خلوص، استواری
به نهایت شکفتن و صعود سرخ عصیان

دگرم مگو چه شاید؟ بگذر ز هر چه "باید"
بگذار تا گذارم، سر خود به دوش باران

ویدا فرهودی

عرض حضور

نشسته است غزل لا به لای ابروهات
بخند تا که بگردم فدای ابروهات

نشسته اند به نوبت برای عرض حضور
هزار ماه هلالی ورای ابروهات

کمان رنگی عالم خراج خورشید است
برای عرض ارادت به پای ابروهات

سپید پوش غزل ها برای احرامند
که مُــحرمند به ام القرای ابروهات

هزار شهر برآشفته دو چشم تو اَند
هزار دل شده وبران برای ابروهات

دو خنجری که تو داری رحیم و رحمانند
اعوذ بالله از آن ناخدای ابروهات

عجیب منزلتی داده است بر شعرم
اشاره های غریب آشنای ابروهات...
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خداحافظ

خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختن ببين هم گريه هام از عشق .چه زندوني برام ساختن خداحافظ گل پونه .گل تنهاي بي خونه لالايي ها ديگه خوابي به چشمونم نمي شونه يكي با چشماي نازش دل كوچيكمو لرزوند يكي با دست ناپاكش گلاي باغچمو سوزوند تو اين شب هاي تو در تو . خداحافظ گل شب بو هنوز آوار تنهايي داره مي باره از هر سو خداحافظ گل مريم .گل مظلوم پر دردم نشد با اين تن زخمي به آغوش تو برگردم نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم از اين فصل سكوت و شب غم بارونو بردارم نمي دوني چه دلتنگم از اين خواب زمستوني تو كه بيدار بيداري بگو از شب چي مي دوني تو اين روياي سر دم گم .خداحافظ گل گندم تو هم بازيچه اي بودي . تو دست سرد اين مردم خداحافظ گل پونه . كه باروني نمي توني ...طلسم بغضو برداره .از اين پاييز ديوونه خداحافظ .....! خداحافظ همين حالا، همين حالا که من تنهام خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام خداحافظ کمی غمگين، به ياد اون همه ترديد به ياد آسمونی که منو از چشم تو ميديد اگه گفتم خداحافظ نه اينکه رفتنت ساده اس نه اينکه ميشه باور کرد دوباره آخر جاده اس خداحافظ واسه اينکه نبندی دل به رؤيا ها بدونی بی تو و با تو، همينه رسم اين دنيا خداحافظ خداحافظ همين حالا خداحافظ

بیا

اي مـرا آزرده از خود ، گــر پشيـمانی ، بيا

 

                                      نغمه هاي نا موافق گر نمي خوانی ، بيا

 

تا كه ســر پيچيدي از راه وفا ، گـفتم: برو

 

                                      جــز وفــا اگــر راهــي نـمــي دانـــي ، بيا

 

يك نفس با من نبودي مهربان اي سنگدل

 

                                      زان همه نامهرباني ، گر پـشيماني ، بيا

 

تاب رنجـوري نـدارم در پـي رنـجـم مباش

 

                                     گر نمي خواهي كه جانم را برنجاني، بيا

 

خود تو داني، دردها بر جان من بگذاشتي

 

                                     تا نـفـس دارم ، اگــر در فـكـر درمـاني بيا

 

دشمن جانم تو بودي،درد پنهانم ز توست

 

                                  با همه اين شكوه ها ، گر راحت جاني بيا

شاعر:مهدی سهيلی