پاییز دلتنگی

بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است

کجایی صبح من؟ شام ملال انگیز دلتنگی است

کجایی ماهی آرام در آغوش اقیانوس؟

به من برگرد! این دریای غم لبریز دلتنگی است

اگر چیزی به دست آورده ام از عشق، می بخشم

غزل هایی که خود سرمایه ی ناچیز دلتنگی است

در آن دنیا برای دیدنت شاید مجالی شد

همانا مرگ، پایان سرورآمیز دلتنگی است

نسیمی شاخه هایم را شکست و با خودم خواندم:

بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است

سجّاد سامانی

رفیق گمشده

من هم رفیق گمشده ی این حوالی ام

یک نقش نخ نما شده در طرح قالی ام

صدها خیال مرده در این سینه ریخته

میراث دار رخوت یک خشکسالی ام

با انتظار صبر مرا امتحان نکن

شاید شکست کاسه ی صبر سفالی ام

جای تمام خاطره هایی که نیستند

یک قاب عکس مانده و فنجان خالی ام

کم کم دوباره نوبت پاییز می شود

پاییز! آن رفیق شفیق خیالی ام

دم کن دوباره چای برایم رفیق جان!

دیوانه وار عاشق چای ذغالی ام

 یوسف عباسی