نقطه . سر خط چشمهاش …
آغاز شعر ، نقطه . سر خط چشم هاش
باران گرفته از سر شب تا به انتهاش
او گيج مست خاطره هاي گذشته است
با عشق ، خنده مي كند او هر چه گريه هاش …
اصلا هواي اين غزلم ناسرودني ست
درياي چشم روشن او با پرنده هاش –
در تنگناي هر چه غزل … جا نمي شود
بايد پرنده باشي و ... وقتي كه در هواش –
هاشور مي زند به دل آسمان خدا
در جذبه هاي بوسه و … ديدار عاشقاش
وقتي كه خيس خلسه ي باران ، پناه تو –
آبي آسماني آن چتر با صفاش –
باشد ، و… دست يخ زده اش را بگيري و…
با هر قدم…ضيافت باران… و… پا به پاش –
تا سايه رو شناي غزل هاي مولوي –
هي در خودت برقصي وبا تن تتن تناش –
عاشق شوي و چند خطي خنده گريه را …
اي كاش تو بفهمي و… اي كاش…كاش …كاش…
**
اصلا به هيچكس چه ؟!… كه من عاشقم و… عشق…
هر كس كه عاشق است خودش داندو خداش
+ نوشته شده در شنبه یکم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 1:15 توسط فلاحی
|