آغاز شعر ، نقطه . سر خط چشم هاش

باران گرفته از سر شب تا به انتهاش

او گيج مست خاطره هاي گذشته است

با عشق ، خنده مي كند او هر چه گريه هاش

اصلا هواي اين غزلم ناسرودني ست

درياي چشم روشن او با پرنده هاش

در تنگناي هر چه غزل جا نمي شود

بايد پرنده باشي و ... وقتي كه در هواش

هاشور مي زند به دل آسمان خدا

در جذبه هاي بوسه و ديدار عاشقاش

وقتي كه خيس خلسه ي باران ، پناه تو

آبي آسماني آن چتر با صفاش

باشد ، ودست يخ زده اش را بگيري و

با هر قدمضيافت بارانوپا به پاش

تا سايه رو شناي غزل هاي مولوي

هي در خودت برقصي وبا تن تتن تناش

عاشق شوي و چند خطي خنده گريه را

اي كاش تو بفهمي واي كاشكاش كاش

**

اصلا به هيچكس چه ؟!… كه من عاشقم وعشق

هر كس كه عاشق است خودش داندو خداش