باران نگرفت

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت

زندگی بعد تو بر هیچکس آسان نگرفت

 

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند

شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

 

دل به هرکس که رسیدیم سپردیم ولی

قصه ی عاشقی ما سر و سامان نگرفت

 

تاج سر دادمش و سیم زر ... اما از من

عشق ، جز عمر گرانمایه به تاوان نگرفت

 

مثل نوری که به سوی ابدیت جاری است

قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت

 

 

شاعــــر : فاضل نظری

 

برساخت انگاری های غزل پست مدرن    


نگرش جریانی و جریانات موازی؛

در

ادامه نوشته