آشفته
شهر چشمان تو آشفته ی پاییز شده است
دل اسیر تو و این چشم بلا خیز شده است
تا بدانی که مرا طاقت هجران تو نیست
همه سر سبزی من طعمه ی پاییز شده است
ای بهار دل و جان ! رفتی و اکنون بی تو
باغ بی برگی ام از خاطره لبریز شده است
ما که تسلیم رضای تو ایم اما ای دوست
جان ستانی تو یاد آور چنگیز شده است
غم عشق است که آتش زده بر جان غزل
آه ! بی تو همه ی عشق غم انگیز شده است
محمد علی مقیمی
+ نوشته شده در جمعه بیست و سوم مهر ۱۳۸۹ ساعت 22:39 توسط فلاحی
|