برای تو
احساسی فقط برای تو ... بی شک دلتنگی،تنهایی،ولحظه های عاشقی نابترین لحظه هایی را می سازند که قلم را یارای جولان بر عرصه کاغذ است و من باز بر آن شدم تا از یک واژه آشنا برای دلم بنویسم احساس... نا ممکن است که احساس خود را نسب به تو،بتوانم با واژه ها بیان کنم اینها سرشارترین احساساتی هستند که تاکنون داشته ام با این همه هنگامی که می خواهم اینها را به تو بگویم و یا بنویسم واژه ها حتی نمی توانند ذره ای از ژرفای احساساتم را بیان کنند گر چه نمی توانم جوهر این احساسات شگفت انگیز را بیان کنم می توانم بگویم انگاه که با توام چه احساسی دارم آنگاه که با توام احساس پرنده ای را دارم که ازاد و رها در اسمان ابی پرواز می کند آنگاه که با توام چون گلی هستم که گلبرگهای زندگی را شکوفا می کند آنگاه که با توام چون امواج دریا هستم که توفنده و سرکش بر ساحل دریا می کوبم آنگاه که با توام گویی هر انچه زیباست ما را در بر گرفته است اینها تنها ذره ای ناچیز از احساس والای با تو بودن است تو همانی که همیشه به او اندبشیده ام تو همانی که دوستت دارم شاید واژه عشق را ساخته اند تا احساس چنین عمیق و هزار سو را بیان کند اما باز هم این واژه کافی نیست با این همه چون هنوز بهترین است بگذار بگویم و باز بگویم: بیش از عشق بر تو عاشقم تقدیم به همسر عزیزم به پاس مهربانی هایش
تقدیم به بهترینم ... مهربانم به اندازه اسمانی بی كران و دریایی زلال تو را تقدیس می كنم و كلام ابی رنگت را بر خانه دلم می نگارم و تنها واژه محبتم از ان توست دیگر نسبت به هم بیگانه نیستم احساسمان،ارزوهایمان و نگاهمان با هم گره می خورد من تو را در قصه های شیرین عاشقانه ام جا داده ام اكنون،فصلی سبز را با هم اغاز می كنیم فصل خوش شكفتن،فصلی پر از احساس ،همدلی و دلدادگی پنجره های زندگی مان را به روی امید و شادی باز خواهیم كرد و ترانه خوش اهنگ صمیمیت را با هم خواهیم خواند گل هایی از مهربانی و خوشبختی در باغچه دلمان خواهیم كاشت تا بعد از این صداقت مان صدای زلال خوشبختی ما را به افق های دور دست برساند من همیشه با قلم محبت بر روی گلبرگ های عشق با دستانی پر از مهر و چشمانی لبریز از باران از میان هزاران واژه برای تو دوستت دارم را انتخاب می كنم
جاودانه... مهربانم ، زیباترین احساساتم را با قلم عشق نثارت خواهم كرد عطر آغوشت را دوست دارم چرا كه بوی بهترین یاسهای زندگی را برای من تداعی می كند صدای قلبت را دوست دارم چرا كه زیباتربن اهنگ زندگی را می نوازد دست پر از مهرت را دوست دارم چرا كه بذرهای محبت را بر زمین وجودم می پاشد چشمانت را دوست دارم چرا كه زیباترین مروارید های عالم در این صدفها نهفته است ای یاس سپید زندگی تو را در كدامین گلستان عشق بگذارم كه طراوتت جاودانه باشد اما نه،نمی شود تو را در گلستان زمان نهاد چرا كه هیچ گلستانی لایق این همه زیبایی و مهربانی و صفا نیست پس تو را در اعماق جاودان قلبم خواهم نهاد كه سراسر از عشق تو لبریز است ای یاس سپید امروز از فراز و نشیب روزها هنوز خانه قلبم از عشق تو گرم است ای جاودانه...
چهارشنبه 4 آذر 1388 تقدیم به مادر عزیزم... مادر عزیزم تو بودی که به من آموختی با عشق زیستن را و به من یاد دادی محبت کردن را دریای محبتم را نثار وجودت می کنم تا شاید ذره ای از محبت هایت را سپاس گفته باشم یادت هست که اولین نگاه را با اشک تقدیم تو کردم اولین گام را با عشق به تو برداشتم اولین سلام را هم به خاطر تو نوشتم اولین فکرم تو بودی و اولین بهارم و به یاد می آورم همه روزهایی را که تنها قلب تو و من محرم یاد آوریشان هستند هنوز حس می کنم روزی را که از بطن تو قدم به دنیای خاکی گذاشتم و گرمای نفست را بر صورتم احساس کردم روزها گذشتند و نمی دانم چند روز دیگر می آید و می رود می دانم باید درنگ کنم و اکنون که بر گذری از زندگی ایستاده ام باید تو را سپاس گویم برای همه مهربانیت،برای همه لبخند های شیرینت برای همه نگاه های زندگی بخشت... دوستت دارم و خواهم داشت تا زمانیکه شاخه نازک نرگس به آب پاک و زلال نیاز دارد
تو را دوست دارم... بگذار یك بار دیگر در قلب تو به دنیا بیایم بگذار یك بار دیگر عاشق بشوم و پا برهنه در آسمان راه برم این هوای دم كرده را كنار بزن! بوسه های خاك گرفته را از پستو بیرون بیاور! دستی به صدای خسته ام بكش بگذار یك بار دیگر به تو سلام كنم سلام به ساعت شش صبح كه سایه تو را از خورشید می گذرد و ستاره های خواب آلود را بیدار می كند سلام به یكایك انگشت های تو كه می توانند نقاشی های مغموم مرا از شیشه های مه گرفته پاك كنند سلام به اتوبوسی كه نفسهای گرم تو را با خود به دور دست می برد بی تو به سفر نخواهم رفت نگاه تو در هیچ چمدانی جا نمی گیرد بی تو خوابهای مشوش من تعبیر نخواهد شد و كسی ترانه هایم را در چهار راه خاطره زمزمه نخواهد كرد بگذار كلمات مرده ام را درون صدفهای صورتی جای دهم و انقدر نگاهت كنم كه گونه هایم به رنگ نارنجها شوند بگذار قبل از اینكه اخرین سیب به زمین بیفتد نام تو را یاد بگیرم بی تو بیدار نخواهم شد و صورتم را در رود خانه های عاشق نخواهم شست بی تو گیتارها گنگ خواهند ماند و بوته های نعناع خشك خواهند شد بگذار دهان به دهان خوانده شوم تا به دهان شیرین تو برسم انگاه جمله ای كوتاه شوم در دفتر یاداشت تو: برای تو با تو در كنار تو خواهم زیست و دوست داشتن را با تو به اوج می برم
.
پنجشنبه 25 تیر 1388 با تو ،من... و ای باران،باران شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه كسی نقش تو را خواهد شست ای عزیز من،بی تو چه سخت است كه من جز كلمات چاره دیگری نداشته باشم هر چند عزیزی چون تو را دارم و غمی ندارم پس با تو بودن را با نگارش و چهره ات به هم امیخته و به تو از تو می نویسم با تو من همه رنگهای این سرزمین را اشنا می بینم و تو اهوان این صحرا كودكان همبازی منند با تو كوهها حامیان وفادار منند با تو من بهار می رویم با تو من در عطر یاسها پخش می شوم با تو من در هر تندر فریاد شوق می كشم با تو من عشق را،شوق را،زندگی را و مهربانی پاك خداوندی را می نوشم با تو من در غربت این صحرا،در سكوت این اسمان و در تنهایی این بی كسی غرق شوق و خروش و جمعیتم پس وجودت همیشه زلال و پاك و همیشه در جریان است تقدیم به همسر عزیزم
سه شنبه 15 بهمن 1387 دل بی قرار... دوباره تنها شده ام دوباره دلم هوای توراکرده است خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم به یاد شبی می افتم که تورا میان شمع ها دیدم دوباره می خواهم به سوی تو بیایم توراکجامی توان دید؟ دراواز شب اویزهای عاشق؟ درچشمان یک اهوی مضطرب ؟ درشاخه های مرجان قرمز؟ درسلام دختربچه ای که تازه نام تورایادگرفته است؟ دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند برای تونامه بنویسم و تو نامه هایم رابخوانی وجواب انها را به نشانی همه غریبان جهان بفرستی ای کاش می توانستم تنهاییم رابرای تو معنا کنم و ازگوشه های افق برایت اواز بخوانم می ترسم روزی نتوانم بنویسم ودفترهایم خالی بمانند وحرف های ناگفته ام هرگزبه دنیا نیایند می ترسم نتوانم بنویسم وکسی ادامه سرودقلبم رانشنود می ترسم نتوانم بنویسم واخرین نامه ام درسکوتی محض بمیرد وتازه ترین شعرم به تو هدیه نشود دوباره شب دوباره طپش این دل بی قرارم دوباره سایه حرفهای تو که روی دیوار و به رو می افتد دلم می خواهد همه دیوارها پنجره شوند ومن تورادرمیان چشمهایم بنشانم دوباره تنهایی ودوباره خودکاری که باهمه ابرهای عالم پرنمی شود دوباره شب دوباره یادتو که این دل بی قرار رابیدار نگه داشته است دوباره شب دوباره تنهایی دوباره سکوت ودوباره من و یک دنیا خاطره....
. سه شنبه 10 دی 1387 تولد... روزی پاک متولد می شویم و مسافتی به نام زندگی طی می کنیم و روزی دیگر بدرود خواهیم گفت به بهانه تولدم می گویم رویای دیروز رویاهایم را با حقیقت زندگی گره نمی زنم انتظار ابی ترین روزها را می کشم نباید شکست خورده و مغلوب،با بغضی در گلو از پشت پنجره غروب افتاب را نظاره گر باشم نباید در حسرت شهد شیرین زندگی ثانیه ها را به ساعت ها تبدیل کنم و بی آرزو خواب فرداها را ببینم گر چه رو به رویم دریچه ای هست که کلیدش را سهم من ندانستند اما در برابر طوفان حوادث فقط می توانم بر شانه های خسته خودم تکیه کنم تا زمین صدای شکستنم را نشنود برای رهایی،پر پروازی ندارم اما احساسم به من می گوید فردا همان رویایی است که دیروز در ارزویش بودم ایام سوگواری سالار شهیدان را به دوستان وهمراهان همیشگی ام تسلیت عرض می کنم
. یکشنبه 3 آذر 1387 آرزوی وصال... عشق هدیه ایست جاودانی و من چه عاجزانه افقهای طلایی نگاهت را با هزاران تمنا جستجو می کنم و قصه تنهایی را در آسمان ابی نگاهت در میان می گذارم نسیم اشکی که در نگاهت موج می زند بارانی از عشق بود برای باغ رویاهایم و دلم چه بی قرار برای نگاه عاشقت می تپد در دل شبهای تاریک وجودم به جستجوی روشنایی وجودت می گردم به افتاب گردانی می مانم که هر صبح به امید افتاب وجود تو سر از خواب بر می دارم و خوب می دانم گلبرگهای نازک وجودم را باد سرد خزان در هم فرو می ریزد و جوانه نا شکفته امیدم به دور از تو می خشکند اما با این اصاف می دانم قلبم کوچکتر از انی است که ظرفیت خوبی های تو را داشته باشد اما در سکوت پر از فریاد خود می گریم و می گویم با همین قلب کوچک و به وسعت تمام خوبی ها و سادگی هایت دوستت دارم
جمعه 15 شهریور 1387 زمزمه های دلتنگی... خدایا،وقتی جهان هستی با ان عظمتش و ستاره ها با میلیاردها عبادتشان در محضر تو سر افکنده اند من چگونه تو را بسرایم؟ خدایا ،خسته ام درمانده در گذره عمر! راه گریزی برایم نمانده است جز چنگ زدن به رشته پر محبت تو رهایم مکن می دانم از کثرت گناهان عرق شرم از پیشانیم جاری می شود اما به من گفته اند تو خیلی مهربانی خدایا،در این تنهایی و در اوج نیاز بگذار برای تو بمانم و نیازم را برای تو بخوانم جز راهی که تو نشانم دادی صراط مستقیمی نمی یابم من غریبه نیستم و ناله هایم با تو از سر حسرت و گناه است شعرهایت را گم کرده ام و دستانی را که سایبانم بو د ، نمی بینم تنها پناهم در این وادی وحشت تویی به اسمانت سوگند می میرم اگر به فریادم نرسی در این ظلمت، پروانه ی وجودم را به باغ یادت پر می دهم مرا سیراب کن از مهر بی پایانت
پنجشنبه 10 مرداد 1387 قرار نبود... برای همه آنهایی که بی تقصیرند قرار نبود ان وقتهای تو جایشان را با این وقت های من عوض کنند قرار نبود عشق هم مثل خوشبختی،بوسه،وعیدی اولش قشنگ باشد قرار نبود کسی خیالش از وفاداری کسی راحت شد گنجشک های بی پناه حس او با تیر کمان عادت نشانه بگیرند فرار نبود کسی سختش باشد بگوید دوستت دارم قرار نبود بین عشق وقفه بیفتد قرار نبود کسی به هوای شکستن دل دیگری بماند قرار نبود هر کس به هوای شکستن دل خودش بماند قرار نبود کسی دیر کند قرار نبود دیوانه ای برای شکست دیوانگی طلب زنجیر کند قرار نبود انتخابمان بین آسمان فرداو تردید زمین گیر کند قرار نبود هر کس سرش گرم شد دل را هم سر گرم کند غافل از ان که دیگری با سردی او و گرمی او با گرمای دیگری از هر چه گرمی است دلسر شود قرار نبود هر چه قرار نیست باشد قرار تنها بر بی قراری بود برای بر قراری گمان نمی کنم گناه من سنگین تر از گناه تو باشد اما یقین دارم که کودک دلت کمتر از پیش بهانه ی لالایی های شعر گونه ام را می گیرد فقط یک چیز مهم است که باید به یاد همه بماند اگر اتفاقی که نباید بیفتد،افتاد تنها برایت می نویسم خودت خواستی تقصیر من نبود
پنجشنبه 13 تیر 1387 در باران هم امد... صدای باران می اید و با همه ناباوری هایم به باران ایمان دارم باران از اسمان بر گلها فرود می اید تا بخندند و ابرها از اینکه نمی توانند با تمام وجود این زیباترین موجود هستی را نوازش کنند سکوت می کنند و می بارند چتر باران اگر چه برای گلها سر اغاز بودن است اما برای من که غریبی گمشده ام بر بالهای باد مسرت دیدار در غبار را فاش می کند فریادهایم در زیر باران چه بی صدایند در من صدا سالهاست که شکسته شاید از ان وقتی که در رویاهای صادقانه ام می دیدم سواری بر اسب سپید از عمق جاده های مه الود می اید و با من همراه می شود اما... او امد در باران هم امد و شاهزاده شبهای زمستانم شد زیباترین رویایی بیداری ام بود و مرا تسکین می بخشید اغاز بودنم شد روزهای بهاری در کنار او گل می چیدم و او شبها از رویایش برایم می گفت او شده بود تنها همدم سرنوشتم برایش می نوشتم با شادی به زندگی لبخند می زدم اما پاییز... کاش نبود ان غروب بارانی ساحل نشین قلبش بودم اما تا غبار غم در چشمهایم دید مانند بادبادکهای گم شده کودکیم رفت و مرا بدرود گفت حالا من داغدار ارزوهایم هستم فریادهای دلم را کسی پاسخ نمی گوید باران همیشه برایم با غم گریه می کند و می بارد و در کنج دلم با من و بغض گلویم هم صدا می شود ابر ها هم بی شک مثل من عاشقند
دوشنبه 6 خرداد 1387 ای همه هستی من... ای که تمام خاطراتم در قلب سبز و زیبایت تداعی می شود امشب از اسمان نیلی دلم با تو سخن می گویم و بارها نامت را به زبان می آورم ستارگان را همچو مرواریدهای درخشان به تو تقدیم می کنم و همچو آهوی خسته به جنگل سبز چشمانت پناه خواهم اورد از جنگل سبز چشمانت عبور می کنم و عاشقانه به باغ دلت پناه می آورم و وجود شقایق های سرخ را همچوستارگان آسمانی باور می دارم و مانند نگینهای درخشنده رهسپار آسمان آبیت می شوم نازنین،امشب به سراغت خواهم امد و تمام عشقم را در دستانت خواهم گذاشت ای که همه وجودت هستی من است و ای که همه خوبیهایت را در وجود خود احساس می کنم همیشه صدای مهربانت در ذهنم تداعی می کند امشب از جنگل سبز چشمانت خواهم گذشت و همیشه نگاه زیبایت را در اعماق قلب خویش زنده نگاه خواهم داشت ای خاطره سبز من با تمام وجود گلبرگهای یاس عشقت را ابیاری خواهم داد همیشه عاشقانه دوستت خواهم داشت و در تاریکی شب عاشقانه به تو می اندیشم
پنجشنبه 12 اردیبهشت 1387 بوی عشق... تمام راهها را به سوی جاده تنهایی می پویم و در اضطراب گلبوته های جدایی چشمانم را به سوی صداقت پروانه های شهر عشق اذین می بندم به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم اشیان کردی و در تار و پود تنم حروف عشق را ترنم فرمودی پس باور کن که به وسعت دریا و اندازه زیبایی چشمانت هنوز در من شمعی روشن است و من در انتهای غروب نگاهم را به سوی مشرق چشمانت دوخته ام تا مگر صداقتمان در دستان تو تجلی کند کوه با نخستین سنگها شکل می گیرد و طولانی ترین راهها با اولین قدم اغاز می شود اما من با اولین نگاه تو اغاز می شوم پس ای روح سبز باران در امتداد رگهای خشکیده ام ببار بارو کن با وجود تو زمستان بوی بهار می دهد و به یاری دستان تو گلها نسیم روحبخش یاد تو را در وجودم زمزمه می کنند چه بگویم و چه بنویسم که کلمات گنجایش بیان تو را ندارد و من بسوی هر کلمه ای که می روم از دستمان می گریزد ولی با این همه کلمات شکسته را در کنار هم می گذارم و من امیدوارم برای ادامه نگاههای تو...
جمعه 16 فروردین 1387 حرف دل... در این غروب دلگیر با مساعدت قلم و تکیه کاغذی که در دست دارم پرسه ای در دنیای تنهایی خویش می زنم و بدینسان می خواهم بنویسم اما نگارش برایم بسی سخت است و سخت تر از ان باور حقایقی است که باید به درازای یک جاده تولد تا مرگ پنجه در پنجه کنم اما با هر مقوله ای که است باز هم قلم را به یاری حرفهای خویش می طلبم و با رقص ان با سپیدی کاغذ چند سطری را برای تسکین لحظه های دلتنگی خود خواهم نوشت و تقدیم خواهم کرد به ساکنان وادی دل و به همراهان همیشگی خودم تقدیم به کسانی که از زندگی جز کوله باری ارزو چیزی ره توشه سفر ندارند تقدیم به کسانی که قلبهایشان در گذر جاده ناهموار زندگی نا خواسته شکسته است تقدیم به کسانی که از زندگی جز رنج ندیده اند اما دل پاکی دارند تقدیم به کسانی که پرواز را می فهمند ولی دنیای بی رحم بال و پروازشان شکسته و قدرت پرواز و فریاد از انها گرفته است تقدیم به کسانی که همچو من گوشه ای با خود خلوت کرده اند و حرفهای دلشان را بر تن سفید کاغذ می نویسند و به امید روزگاری که دیدگانی بسیار نظاره گر حرفهای این حقیر باشد
|