به نام خالق باران

 

امروز یه روز زیبا و بارانی بود

این غزل زیبای بارونی رو به تمام عاشقان باران تقدیم می كنم

 

باران

چه خوشست رقص گلها به ترانه های باران

به فدای بانگ تندر که زند صلای باران

چو به شیشه ضرب گیرد,دلم از نشاط رقصد

که ندای رحمت دوست بود,صدای باران

اگر ابر پر سخاوت همه جا گهر فشاند

من از آسمان نخواهم گهری بجای باران

من و کوچه های جنگل به هوای نیمه ابری

که درخت و سبزه رقصد به ترانه های باران

تو که این غزل بخوانی عجب است که اگر ندانی

من بی نوا چه حالی کنم از نوای باران

بنگر به حلقه ی گل که چمن نگین نشان شد

بنشسته جای گوهر,در دانه های باران

دلم از صدای تندر به شکوفه می نشیند

که ز خنده های او می شنوم ندای باران

چوگلی به خاک افتد ز نهیب تند بادی

همه را به گریه آرد,غم های های باران

ز گناه چون کویرم چه کنم اگر نبارد

به هوای رحمت او,ز لبم دعای باران؟

به هوس ((برای یاران)) چه بسا غزل سرودم

چه شود ز من بماند غزلی ((برای باران؟))

منوچهر احتشامی

 

 

مرگ من

مرگ من...

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبار آلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور

خاك مي خواند مرا هر دم به خويش

مي رسند از ره كه در خاكم نهند

آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل بر روي گور غمناكم نهند

بعد من ناگه به يكسو مي روند

پرده هاي تيره ي دنياي من

چشمهاي ناشناسي مي خزند

روي كاغذها و دفترهاي من

در اتاق كوچكم پا مي نهند

بعد من ،با ياد من بيگانه اي

در بر آئينه مي ماند بجاي

تار موئي ،ئ نقش دستي ، شانه اي

مي رهم از خويش و مي مانم زخويش

هر چه برجا مانده ويران مي شود

روح من چون بادبان قايقي

در افقها ، دور و پنهان مي شود

ديدگانم همچو دالانهاي تار

گونه هايم همچو مرمرهاي سرد

ناگهان خوابي مرا ربود

من تهي خواهم شد از فرياد درد

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد

روزي از اين تلخ و شيرين روزها

روز پوچي همچو روزان دگر

سايه اي ز امروزها ، ديروزها

فروغ فرخزاد

یادها

يادم باشد حرفي نزنم که به کسي بر بخورد

نگاهي نکنم که دل کسي بلرزد

خطي ننويسم که آزار دهد کسي را

يادم باشد جواب کينه را با کمتر از مهر

و جواب دورنگي را با کمتر از صداقت ندهم

يادم باشد در برابر فريادها سکوت کنم

و براي سياهي ها نور بپاشم

يادم باشد از چشمه درس خروش بگيرم

و از آسمان درس پاک زيستن

يادم باشد سنگ خيلي تنهاست

بايد با سنگ هم لطيف رفتار کنم

مبادا دل سنگش بشکند.

دلتنگی های آدمی

دلتنگی های آدمی

دلتنگی های آدمی


را باد ترانه ای می خواند


رویاهایش را


آسمان پر ستاره نادیده می گیرد


هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند


سکوت سرشار از ناگفته هاست


از حرکات ناکرده


اعتراف به عشقهای نهان


وشگفتی های بر زبان نیامده


و در این سکوت حقیقت ما نهفته است


حقیقت تو ومن...............................


برای تو وخویش


چشمانی آرزو میکنم


که چراغهاو نشانه ها را در


ظلمتمان ببیند


وگوشی


که صداها وشناسه ها را


در بیهوشی مان بشنود


برای تو خویش


روحی


که این همه را در خود گیرد و بپذیرد


وزبانی


که در صداقت خود


مارا از خاموشی خویش بیرون کشد


وبگذارد از آن چیزی که در بندمان کشیده است سخن بگوئیم...........


 


مارگوت بیگل ( ترجمه احمد شاملو)

می توان

می توان   پرواز   را    بر    شاخه   دید

 

یا    که    بالی   را    ز   هر  پرواز چید

 

می توان     تا    قله های    نور   رفت

 

پر کشان   تا    نقطه های    دور  رفت

 

می توان   در   قاب   خاطر خواب رفت

 

یا  که   تا   هر    بیکران    قاب    رفت

 

می توان    تا    مرز     بیداری    دوید

 

بال    رویا    را    گشود    و  پر کشید

 

می توان    در   پیچ  و تاب  باد  رفت

 

می توان   تا    قله ی   فریاد    رفت

 

می توان   از   صبر  چون فرهاد شد

 

بیستون   را   کند  و خود بر باد شد

 

مزه ی   شیرین   هستی را چشید

 

هستی ی    شیرین تری    را   افرید

 

می توان    چون   ارزو   بر  باد  رفت

 

در   غبار   از   خاطر   هر   یاد   رفت

 

می توان   تا   نقطه ی   تردید  رفت

 

پر   زد   و   تا   مرز   دور  از دید رفت

 

یا  که  همچون عکس در قابی خزید

 

تا    ابد   در   قاب   عکسی   ارمید

 ؟؟؟؟؟؟؟؟

غزلي براي غزالم

 

 

تا غزالم بود من ، حال غزل ها داشتم

می سرودم با غزالم تا مدارا داشتم

زورقی از عقل و دریائی جنون در پیش هم

بیم طوفانم نبود چون ناخدا را داشتم

تشنه ی ابر بهاران من نبودم با غزال

در کویری تشنه بر دل حس دریا داشتم

درد بی درمان تنهائی که گفتم با غزال

او مسحا گشت و زخمم را مداوا داشتم

گلپونه ها: هما ميرافشار


گلپونه های وحشی دشت امیدم وقت سحر شد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غمها
گلپونه های وحشی دشت امیدم وقت جداییها گذشته
باران اشکم روی گور دل چکیده
بر خاک سرد و تیره ای پاشیده شبنم
من دیده بر راه شما دارم که شاید
سر بر کشید از خاکهای تیره غم
/////
من مرغک افسرده ای بر شاخسارم
گلپونه ها گلپونه ها چشم انتظارم
میخواهم اکنون تا سحر گاهان بخوانم
افسرده ام دیوانه ام آزرده ام
//////
گلپونه ها گلپونه ها غمها مرا کشت
گلپونه ها آزار آدمها مرا کشت
گلپونه ها گلپونه ها نامهربانی آتشم زد
گلپونه ها بی همزبانی آتشم زد
////
گلپونه ها در باده ها مستی نمانده
جز اشک غم در ساغر هستی نمانده
گلپونه ها دیگر خدا هم یاد من نیست
همدرد دل شب ها به جز فریاد من نیست
////
گلپونه ها آن ساغر بشکسته ام من
گلپونه ها از زندگانی خسته ام من
دیگر بس است آخر جداییها خدا را
سربر کشید از خاک های تیره غم
////
گلپونه ها گلپونه ها من بی قرارم
ای قصه گویان وفا چشم انتظارم
آه ای پرستو های ره گم کرده دشت
سوی دیار آشناییها بکوچید
بامن بمانید بامن بخوانید
////
شاید که هستی راز سر گیرم دوباره
آن شور و مستی را زسر گیرم دوباره



--------------------