رها رها رها من

نبسته ام به کس دل

نبسته کس به من دل

چو تخته پاره بر موج

رها رها رها من

ز من هر آن که او دور

چو دل به سینه نزدیک

به من هر آنکه نزدیک

از او جدا جدا من

 نه چشم دل به سویی

نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی

به یاد آشنا من

 ستاره ها نهفته اند

در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست

هوای گریه با من

 سیمین بهبهانی

عاشق خونین جگر

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

 

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

 

خون دل می خورم و چشم نظر بازم جام

جرمم اینست که صاحبدل و صاحب نظرم

 

من که با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم

 

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم

 

عشق و آزادگی و حُسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزد که بی سیم و زرم

 

هنرم کاش گره بند زر و سیم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

 

سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم

 

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه ی معشوقه خود می گذرم

 

تو از آن دگری ، رو که مرا یاد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

 

 

 

 

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

 

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

 

"استاد شهریار"



روز واقعه

به روز واقعه بردار ابروانت ر

برای دلبری آماده کن کمانت را

 

نگاه من پی معماری نوین تنت

به کشف آمده تاریخ باستانت را

 

رسیده تا کمرت گیسوان و  می‌ترسم

میان خرمن مو گم کنم میانت را

 

ندیده وصل طلب کردم! این زمان چه کنم؟

علی‌الخصوص که دیدم تن جوانت را

 

من از دهان تو در حیرتم که از تنگی

خدا چگونه میانش دمیده جانت را؟!

 

به یمن چشم تو شاعر شدن که آسان است

نیم پیامبری راستین، زمانت را

 

دو آیه آینه بر من بخوان! که تذکره‌ها

رسانده اند به جبریل دودمانت را

 

گرفته‌ام به غزل پیشی از چکاوک‌ها

تو نیز در عوضش غنچه کن دهانت را!

 

علیرضا  بديع

ابر دلتنگ

 

شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم؟

ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟

 

نیست از هیچ طرف راه برون شد زشبم

زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟

 

از ازل ایل وتبارم همه عاشق بودند

سخت دلبسته ی این ایل وتبارم چه کنم؟

 

من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام

چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم؟

 

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است

میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟

 

سید حسن حسینی

ستاره ها

 
 

آری این منم که در دل سکوت شب

نامه های عاشقانه پاره میکنم

ای ستاره ها اگر به من مدد کنید

دامن از غمش پر از ترانه میکنم

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من

دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او

آخر آن نوای گرم و عاشقانه مرد؟

جام باده سرنگون و بسترم تهی

سر نهاده ام به روی نامه های او

سر نهاده ام که در میان این سطور

جستجو کنم نشانی از وفای او

رفته است و مهرش از دلم نمیرود

ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست؟

ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها

پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟؟؟؟؟

 

                                  زنده یاد فروغ فرخ زاد

کوچــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم امد که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در ان خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب ان جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ی ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آمد تو به من گفتی

از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این اب نظر کن

آب ایینه ی عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی چندی از این شعر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم!نتوانم

روز اول که دلم به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

توبه من سنگ زدی

من.......نرمیدم ..نگسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم !نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت

ماه بر عشق تو خندید

اشک در چشم تو لرزید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم.........نرمیدم

رفت در ظلمت غم ان شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از ان کوچه گذر هم

بی تو

اما به ئچه حالی من از ان کوچه گذشتم

 

فریدون مشیری

مهربان

مهربان

آنقدر شاعرم امشب كه فقط ،

سايه مهرتورا كم دارم

باتو هستم

اي سراپا احساس

خون تو در رگ من هم جاريست ،

جنس ما جنس بلد بودن كانون گل است

نازنين

زندگي جاي هدر دادن فرصتها نيست ،

ما مطهر شده ايم ،

پيش رو راه رسيدن به خداست



مهربان

سبد معذرتم را بپذير ؛

كودكي هستم شوخ خانه ام در ته بن بست فراموشي يك زوج قديمي مانده

خانه دل اما ، جاي بكريست هنوز ،

پر سبزينه و ريحان و غزل ،

پر تكرار گياهان نمو ،

پر ابيات ملون شده در خمره عشق ،

پر انوار خدا.

داخل خانه دل ؛

جاي جمعيت هرجائي نيست كل دارائي من تازگي دلكده است

من به دل راز رسيدن دارم ،

من به دل ثروت هنگفت عدالت دارم ،

خوب مي فهمم اگر در باران ،

چتر خود را به كسي بخشيدم؛

توشه رفتنم از لطف خدا آكنده ست

خوب ميدانم اگر جاي توپيشم خاليست ؛

حكمتي در كارست



مهربان

سبد معذرتم را بپذيركار كودك اين است ؛

اولش حرف زند ، به تامل بنشيند بعدش

آنقدر شاعرم امشب كه فقط ؛

بيستون كم دارم ،

تيشه عاقبتم را بدهيد

آنقدر ساده سخن ميگويم ؛

كه اگر يكنفر از كوچه دل درگذرد ،

دل و دلداده روي هم بيند



مهربان

ساعت الآن دقيقا خواب است

- و من و پهنه كاغذ بيدار

روي تو در نظرم نقش نخست ،

و خدا شاهد ديوانگي بنده بازيگوشش

و خود او مي داند ؛

كه دلم آنقدر آغشته به توست ؛

كه اگر از صف فردوس برين ،

طيفي اندازه صد نور ميسر سازد

من به آن طيف نبخشم ، دانه اي از مويت



مهربان

بازهم ،

سبد معذرتم را بپذير

آنقدر شاعرم ازتو كه نميدانم كي ،

واژه ات راهي شعرم شده است

لحظه اي گوش بكن ،

يك موذن مست است

آنقدر خوب اذان ميگويد ،

گوئي او عكس خدا را ديده

خوش بحالش اما ؛

طرح زيباي خدا را گاهي ،

مي توان در پس سيماي عزيزي جوئيد



مهربان

دير زماني ست كه من اين مسئله را فهميدم ؛



مهربان

آنقدر شاعرم امشب كه زمين ،

در پي زمزمه ام مست شده ست

سر ببالين مدارينه كرات نهاده ست و باز

گوشهايش به من آويزانند

آنقدر شاعرم امشب كه دلم ،

از پس سينه برون آمده باز

او نگاهش به من است

من نگاهم به قدم رنجه تو

آنقدر شاعرم امشب كه فقط ،

روح روحاني تو حال مرا مي فهمد



مهربان

عاشقي ؛ بارش احساس به روي ذهن است

عاشقي ؛ لمس خدا با چشم است

عاشقي ؛ مظهر نو بودن دل ، در حيات ازليست

ومن امشب از عشق ، بخود مي پيچم

بعد از امشب شايد ،

نقش اعجاز تو را طرح زنم



مهربان

تركه فرضي تنبيه من آماده نشد ؟

يا مرا چوب تادب بنواز ؛

يا بيا و سبد معذرتم را بپذير



مهربان

لذت صبح مجدد اينجاست ،

ميروم تا با آب ، غسل آزاده شدن باب كنم

ديگر آن جمله سهراب مرا حسرت نيست ؛

" كعبه ام مثل نسيم ،

ميرود باغ به باغ ،

ميرود شهر به شهر

ثروتي بيش به من داده خدا



مهربان

از سر كودكي من بگذر ،

بايد آرام به سجاده تعظيم روم ،

شعرم آخر شده ، انگار زمان وصل است

" به خدا مي دهمت عاريه وار ،

آري عاشق شده بودم اين بار

شاعر؟

به  نام خدایی که زن آفرید

شاعر :  ناهید نوری  
به نام خدایی که زن آفرید
حکیمانه امثال ِ من آفرید
خدایی که اول تو را از لجن
و بعداً مرا از لجن آفرید !
برای من انواع گیسو و موی
برای تو قدری چمن آفرید !
مرا شکل طاووس کرد و تورا
شبیه بز و کرگدن آفرید !
به نام خدایی که اعجاز کرد
مرا مثل آهو ختن آفرید
تورا روز اول به همراه من
رها در بهشت عدن آفرید
ولی بعداً آمد و از روی لطف
مرا بی کس و بی وطن آفرید
خدایی که زیر سبیل شما
بلندگو به جای دهن آفرید !
وزیر و وکیل و رئیس ­ ات نمود
مرا خانه ­ داری خفن آفرید
برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب
شراره ، پری ، نسترن آفرید
برای من اما فقط یک نفر
براد پیت من را حَسَنْ آفرید !
برایم لباس عروسی کشید
و عمری مرا در کفن آفرید
به نام خدایی که سهم تو را
مساوی تر از سهم من آفرید

شاعر : ناهید نوری
 


جواب شاعر: نادر جدیدی 
 

 به ‌نام خداوند مردآفرین
که بر حسن صنعش هزار آفرین
خدایی که از گِل مرا خلق کرد
چنین عاقل و بالغ و نازنین
خدایی که مردی چو من آفرید
و شد نام وی احسن‌الخالقین
پس از آفرینش به من هدیه داد
مکانی درون بهشت برین
خدایی که از بس مرا خوب ساخت
ندارم نیازی به لاک، همچنین
رژ و ریمل و خط چشم و کرم
تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین
دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست
نه کار پزشک و پروتز، همین !
نداده مرا عشوه و مکر و ناز
نداده دم مشک من اشک و فین!
مرا ساده و بی‌ریا آفرید
جدا از حسادت و بی‌خشم و کین
زنی از همین سادگی سود برد
به من گفت از آن سیب قرمز بچین
من ساده چیدم از آن تک‌درخت
و دادم به او سیب چون انگبین
چو وارد نبودم به دوز و کلک
من افتادم از آسمان بر زمین
و البته در این مرا پند بود
که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین
تو حرف زنان را از آن گوش گیر
و بیرون بده حرفشان را از این
که زن از همان بدو پیدایش‌ات
نشسته مداوم تو را در کمین !

شاعر:نادر جدیدی
جواب شاعر:فرزانه شیدا :

 

بنام خداوند خلق وزمین
«*یکی کردگار جهان آفرین
که آن خالق مردوزن در جهان
به هریک به یکسان دهدروح وجان
خداوند ما مانده در حیرتی
که بر آدمی مرده هرغیرتی
تو «انسانیُ »و مرد وزن رونماست
پس ازآن چنین گفتگوئی خطاست
نه زن کم شود بی رُژی روی خاک
نه ریش وسبیلی دهد عقل پاک
بسی با همین وبدون همان
زدستت رود عمر دنیا! بدان
کسی با چنین دیده دانا نشد
کسی در جهان هم اهورا نشد
نه زن جلوه دارد چو روحی نداشت
نه مردی بدیوانگی دانه کاشت
نه کس از تو پرسد که روح تو چیست
نه پرسد که عاقل دراین قصه کیست
که هرکس ندارد خبر از *وجود
وجودش ثمر بخش دنیا نبود!
کسی چون به جنس خودش شد  *غَرّه

همان بّه , بخوانیم اورا کَرّه
که شل باشد وبودنش بی اثر
ندارد دگر جنس او هم ثمر
زعاقل چه(بیهوده گفتن) خطاست!
خداوند ما داور کار ماست
چه مردی چه زن , سر بلندی بجو
چوانسان خوب و بنام و نکو

شاعر :  فرزانه شیدا 

 

غم تنهایی

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد ایا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” ای
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کنپنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” ای با باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من کنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشیها
با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
ح-مصدق

اشعار  محسن احمد وندی؟

 


مسافر

وقتي كه از اعجازِ دستانِ تو دورم

آبستنِ اين لحظه هاي سوت و كورم

بي بهره ام از هر چه خورشيد و تلألؤ

گويي اتاقي تنگ و تاريك و نمورم

در خواب مي ديدم كه روزي بشكند دل

اما نه با دستانِ تو، سنگِ صبورم!

پيشت تمامِ بودنم جا مانده از من

با حجمي از نابوديِ خود، در عبورم

در خويشتن مدفون شدم، با من بگوييد

من زنده ام يا مرده يا زنده به گورم؟

زانو زدن در پيشِ چشمانت قشنگ است

اما بيا مردي كن و نشكن غرورم

در من عطش در تو زلال رود جاري است

تو ماهي و من تنگ بي آبِ بلورم

آتش گرفتم اي اثيري زن كجايي؟

من مردِ مأيوسِ رمان بوفِ كورم

گر من بسوزم هيچ باكي نيست بانو!

تو دور باش از هرمِ سوزانِ تنورم

شهريور ماه 1389

 


 

براي احسان عزيزم

 

او بود و يك سكوتِ پر از انحنا و پيچ

گفتم: چرا سكوت؟ با بغض گفت: هيچ!

گفتم كه عشق چيست؟ خنديد و  مکث كرد

بعد از عبور چند ثانيه گفت: ساندويچ!!!

تير ماه 1389

 

در سکوتی تیره، در اعماق شب

ناگهان در باز شد، ترسید دل

با شکوه و هیبتش در قاب در

قامتش پیدا شد و لرزید دل

 

گیسوانش تاب خورد و پیچ خورد

باد با گیسوش در میثاق بود

با زبان بی زبان، در هر نگاه

داد می زد که به من مشتاق بود

 

آمد و آرام در پیشم نشست

حس گنگی در تن من تاب خورد

حلقه شد دستش به دور گردنم

من فرو رفتم، مرا مرداب خورد

 

بی خود از خویش و سراپا منفعل

بی صدا تسلیم دستانش شدم

باغ آغوشش مرا می خواند و من

با کمال میل مهمانش شدم

 

داغِ داغِ داغِ داغِ داغِ داغ

ذوب شد تن پوش هامان بی هدف

در میان تخت خوابی از حریر

غلت می خوردیم با هم، هر طرف

 

بطری وودکا، کنار پنجره

بی خیال و خالی از مشروب بود

مست بودم، مست بودم، مستِ مست

در دلم دریایی از آشوب بود  

 

صورتش لغزید روی صورتم

از نفس هایش سراپا سوختم

در تنور بوسه های آتشین

بی تأمل، بی محابا، سوختم

 

ماه با حسرت میان آسمان

بر تن زیبا و تبدارش چکید

ناله ای برخاست از دردی قشنگ

اشک از چشمان بیمارش چکید

 

من میان آسمان ها پر زدم

اضطرابم را تماماً آب برد

دل تپیدن های من آرام شد

تیرگی های مرا مهتاب برد

 

رخوتی در خون من جریان گرفت

من سبک گشتم،تنم بی حال شد

قلب من گندیدگی را پس زد و

توی سینه مثل سیبی کال شد

 

تا به خود باز آمدم او رفته بود

من تهی گشتم،تهی از زندگی

دل شکست و آسمان آرام شد

در دلم مرد عادت طوفندگی

 

 

رفت و در من یک خلأ ایجاد شد

 یک خلأ با عمق و پهنایی شگرف

رفت و ماندم در کنار پنجره

غرق در آشفته رویایی شگرف

            ***

آه! ای همبستر تنهای من

یک شب دیگر مرا آغوش باش

حرف هایی دارم ای زیبای من

دم فرو بند و کمی هم گوش باش

 

پشت این دیوارها جا مانده ام

با تمام، ناتمامی های خویش

مانده ام در تنگنای بی کسی

ناامید از قصه ی فردای خویش

 ششم مهر ماه 1389

 

 


 

درياي مني مرا به طوفان بسپار

دستور بده،بگو به من، جان بسپار

بر دوش تو گر جنازه ام سنگين بود

تابوت مرا به باد و باران بسپار

پنجم مرداد ماه 1389

 

تو در منی،بیهوده از من می گریزی

از من-از این پوچ سترون-می گریزی

با خاطراتی داغ و سوزان و شرربار

چون روزهای خوب و روشن می گریزی

الهام شعر تازه ای بر من، ولی حیف

در لحظه ی ناب سرودن می گریزی

جان کندن است این، شعر گفتن نیست بانو

بیهوده از ناقوس مردن می گریزی

من از کفن بودن محابایی ندارم

اما تو از آغوش بودن می گریزی

حق با تو است، این که تو هم مثل بقیه

از این سراسر درد و شیون می گریزی

ای پاک مطلق،خوب کاری می کنی که

از هرزه ای آلوده دامن می گریزی

بیست و چهارم شهریور ماه 1389

 

 


 

با من بمان، با من كه تنها ماندم اي شعر

با من كه در اين واژه ها جا ماندم اي شعر

«آ» گفتم و آغاز شعرم كه رقم خورد

در اولين حرف الفبا ماندم اي شعر

ديروز فكر و ذكر من وزن غزل بود

امروز در فقدان معنا ماندم اي شعر

رفتم ولي با ردپايي تلخ و كمرنگ

در انعكاس اين صداها ماندم اي شعر

در لابه لاي سطرهاي گنگ و مرموز

سربسته همچون يك معما ماندم اي شعر

چون قايقي متروك كه در گل نشسته

بي بهره از امواج دريا ماندم اي شعر

از كوچ پاييز پرستوها بريدم

با بال هاي خسته ام واماندم اي شعر

مي خواستم با من بماني، تا كه گفتم

با من بمان ؛ در واژه ي «با» ماندم اي شعر

دهم شهريور ماه 1389


 

چشمان جاده چشم به راه رفتن

رفتن، همیشه رفتن

رفتن سرشت توست

تردید تا به کی؟!

سفر سرنوشت توست.

پنجم مرداد ماه 1389

 

تا آمدم پرواز کنم

بال هایم را چیدند

و گفتند:

«آسمان سهم تو نیست!

به قفس قانع باش»

نهم شهریور ماه ۱۳۸۹

 

 خنده ی روی لبت خاطره ساز است، بخند

چهره ات با نمک خنده چه ناز است، بخند

چشم من خیره به لبهای تو در اوج سجود

به خدا خنده ی تو روح نماز است، بخند

اَخم کردی و دلم از غم گنگی پُرشد

تا بخندی دل من هلهله ساز است، بخند

خنده هایت همگی عین حقیقت هستند

خنده های همگان عین مجاز است، بخند

من و تو غرق سکوتیم و سخن خاموش است

خنده آغازگرِ راز و نیاز است، بخند

شاعری با همه ی شاعری اش می گوید:

«قصه ی خنده ی تو دور و دراز است، بخند»

دی ماه 1388

 

|


 

 این روزها که می گذرد در انتظار مرگ

من بی قرار مرگ و دلم بی قرار مرگ

راضی به مرگ خویشم و مرگم نمی رسد

حیران حیرتم من از این کار و بار و مرگ

تریاک عشق نیز علاجم نمی کند

باید کنار بیایم با زهرِ مارِ مرگ

دیگر گذشته از من و دل، مستیِّ زندگی

هر دو فتاده به کنجی، هر دو خمار مرگ

از دست ظلم های فراوان زندگی

باید پناه ببرم من به غار مرگ

شاعر نبوده ای که بفهمی چه می کشم

راهی نمانده برایم جز انتظار مرگ

دوم مرداد ماه 1389

 


 

کافه و بستنی و دود بلند سیگار

گریه و همهمه در تنگِ غروبی غمبار

فال حافظ؛ وَ تو که ناز برایم خواندی

با دلم راه میامد دلت آن روز انگار

شیطنت های تو و کودکی گمشده ام

زیر خرواری از این خاطرهای آوار

من و تو؛ پارک؛ خیابان؛ ماشین

یادت هست ای همه هستیِ این شاعرِ زار

آه! امشب همه ی خاطرها اینجایند

و فقط جای تو خالی است دراین شادی زار

 

هیجدهم اردیبهشت ماه 1389

 


 

کاش آغوش تو گورم می شد

تا از این درد خلاصی یابم

تا از این عشق، از این حس غریب

مثل یک مرد خلاصی یابم

 

کاش با بوسه به دستان تو؛ مرگ

بوسه بر هستی این تن میزد

کاش این آتش سوزنده ی من

بر دل ناز تو دامن می زد

 

در نهانگاه پر ازشهوت شب

خواستم بوسه دهم بر لب تو

خواستم آب شوم آب شوم

خواستم آ ب شوم در تب تو

 

حلقه شد دست تو بر گردن من

تو مرا گرم نوازش کردی

و مرا با همه هیبت خود

غرق در حس پرستش کردی

 

سهم من از تو فقط گریه و اشک

سهم تو از من عذابی مبهم

آه این قصه که تکراری شد

تو حوا گشته ای و من آدم

 

شوکران منی ای آب حیات

من شبی سرد، تو را می نوشم

چادر مشکی زیبای تو را

در ازای کفنم می پوشم

 

می چکم بر تن زیبای تو من

یک شبی ذوب تنت خواهم شد

آه، اگر زودتر از من مُردی

قول دادم، کفنت خواهم شد

 


 

تقدیم به سهیل عزیزم

 

خوشحال شدم، هنوز فریادی هست

دل بر سر قولی که به من دادی هست

تو زاده ی فصل پنجمینی، ای مرد

اثبات بکن هنوز فرهادی هست

 

اردیبهشت ماه 1389

 

 


 

چشمان تو را آینه ها قاب گرفتند

دستان تو را از غزل ناب گرفتند

نامردی این ثانیه ها در حق من،آه

رؤیای تو را از دل بی تاب گرفتند

 

جاده اصفهان-اردیبهشت ماه 1389

 

        


 

از دور دیدمش

در امتداد تابش مهتاب

مثل همیشه پریشان و مضطرب

با لحن تلخ و شکسته،

فریاد می زد:

خاتون من کجاست؟

آنگاه زنجره ها هم صدا به او گفتند:

«خاتون شعرهای تو را باد برده است»

 

اردیبهشت ماه 1389


 

تصوّر کن که تنهایی و تصویر درختانی

کنار جاده ای متروک، در یک روز بارانی

مسیر جاده در جریان مه، موهوم و ناپیدا

و تو از این همه گنگی شبیه گرگ ترسانی

و یک حسی که می خواند تو را آرام و حزن آلود

و تو می ترسی از رفتن، چرا؟! خود هم نمی دانی!

نه پای رفتنت مانده، نه راه تلخ برگشتن

دو راهی سخت جانکاه است و تو هم سخت حیرانی

و من هم، چون تو درگیر شک و تردید و تشویشم

تو درکم می کنی اینک و می دانم که می دانی:

«مرا راه گریزی نیست از چنگال این تقدیر

نمی دانم که خواهی ماند یا هرگز نمی مانی»

 

فروردین ماه 1389

 


 

بانو اجازه هست غزلی تازه سر کنم؟

تا عمق چشم های قشنگت سفر کنم؟

بانو اجازه هست که شعر لب تو را

روزی هزار دفعه نخوانده  زِ بَر کنم؟

بانو اجازه هست که از عشقِ داغمان

فریاد سر دهم، همه را با خبر کنم؟

بانو! بگو که عاشقمی؛ جانِ من بگو!

تا آسمان زیر و زمین را زبر کنم

آغوش واکن و به من آن شور را بده

تا جان به کف نهاده، برایت خطر کنم

شرقی ترین الهه یِ آمالِ من تویی

از من نخواه تا زِ نگاهت حذر کنم

 

بهمن ماه 1388 


 

 دوباره یک پیامِ خالیِ افتاده بر گوشی

و یک حسِّ هوس آلودِ لبریز از هم آغوشی

دوباره مست از یک بطری وُدکا کنارمیز

فرار از مرگِ تدریجی، به مستیّ و به بیهوشی

بنان؛ مرغ سحر؛ با چند سیگار ونیستون لایت

و یک شاعر که می خواند در این غوغای خاموشی:

«خدایا خسته ام از زندگی_این دور بی حاصل_

فقط یک چیز می خواهم، فراموشی، فراموشی»

 

                 ***

 

سکانس دو، هجوم گنگ سرگیجه  و یک شاعر...

دوباره یک پیامِ خالیِ افتاده بر گوشی

 

شانزدهم بهمن ماه 1388


 

 بر لبم باز نگاه تو غزل می کارد

شب شعر من و دل، حیف تو را کم دارد

نام زیبای تو را بردم و شب شیرین شد

این حوالی دو سه شب هست عسل می بارد

آنقَدَر بی تب و تابم که تنم می سوزد

وآنقدر بی سر و سامان که سرم می خارد

به تو دل دادم و یکباره دل از من بردی

کاش یک بار دلت، دل به دلم بسپارد

دست در دست منِ خسته نهی و از سر شوق

دست زیبای تو دستان مرا بفشارد

شاعرم کردی و این شعر هم ارزانی تو

بر لبم باز نگاه تو غزل می کارد

 

دی ماه 1388

 


 

با الهام از شعر دوستم که گفته بود:

 

کشتی بی مسافری بودم

وسط موج های تنهایی

تو مرا سمت خویش می خواندی

مثل فانوس های دریایی

 

چشم بر راه من نمان وببین

دل به دریای بی کران بستم

 جز خدا هیچ کس کنارم نیست

 کشتی بی مسافری هستم

 

و اینک شعر من:

 

گفته بودی که کشتی ای هستی

دل سپرده به هر چه دریاها

بی مسافر، اسیر چنته ی موج

رهسپاری به شهر رؤیاها

 

در تلاطم میان طوفان ها

جز خدا، هیچ کس کنارت نیست

ناخدایت خدایِ آبیِ عشق

ساحلی هم به انتظارت نیست

 

به خدا! ای الهه ی دریا

من هم اینجا غریب و تنهایم

خسته ام از مرارت ساحل

عاشق شور و حال دریایم

 

هرشب اینجا در این سواحل غم

شاعر شعرهای: ای کاشم

گفته بودی که کشتی ای هستی

خواستم تا «مسافرت»باشم

 

آذرماه 1388

 


 

بر شانه های خون گرفته ی افق های دور دست

ابرها

تابوت سرخی را

بر دوش می کشند

پیچیده در گستره ی این دشت شب زده

خشم و خروش رعد

بار دگر

ناقوس مرگ کدام کبوتر بی آشیانه را خواهند نواخت؟

سوم مرداد ماه 1389

 

یک بار دگر به من کمک کن ای عشق

 تا رخت به صحرای جنون اندازم

با تیشه فرهاد که میراث من است

آوازه به کوه بیستون اندازم

۱۳۸۷

عشق کال

دارم به عشق کال خودم فکر می کنم*~*~”’*
دلواپسم به حال خودم فکر می کنم*~*~”’*
می بینم آرزوی پریدن توهم است*~*~”’*
وقتی به زخم بال خودم فکر می کنم*~*~”’*
تنها کدام شانه تکیه گاه توست؟*~*~”’*
دائم به این سوال خودم فکر می کنم*~*”’*
طرح نگاه خیس تو از خاطرم گذشت*~*~”’*
از بس به خشکسال خودم فکر می کنم*~*~”’*
در من صدا شکسته و فریاد مرده است*~*~”’*
اینک به بغض لال خودم فکر می کنم*~*~”’*
سهم تمام شاعر ها سیب سرخ نیست*~*~”’*
پس من به سیب کال خودم فکر می کنم*~*~”’*
به رسم عادت دیرینه ای که من دارم*~*~”’*
همیشه در غم عاشق شدن گرفتارم*~*~”

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بهار تویی

هزار گلم اگرم هست،هر هزار تویی / گلند اگر همه اینان،همه بهار تویی

دلم هوای تو دارد،هوای زمزمه ات / بخوان که جاری آواز جویبار تویی

به کار دوستی ات بی غشم،بسنج مرا / به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی

سواد زیستنم را،ز نقش تذهیبت / به جلوه آر که خورشید زرنگار تویی

برای من تو زمانی.نه روز و شب ،آری / که دیگران گذرانند و ماندگار تویی

تو جلوه ابدیت به لحظه می بخشی / که من هنوزم و در من همیشه وار تویی

یک بوم خط خطی، دو سه طرح سیاه و مات / پیوست عاشقانه ی ما هم به خاطرات

این روزهــــا دوباره دلم تنـگ می شود / این روزهـــا دوبــاره غزل گفته ام برات

از وزن شــعرهــای تو بیــرون نمــی زنـــم / مفعول و فاعــلات و مفاعیل و فاعــلات

ذهنم حیــاط خلـوتِ افکارِ گرگ و میش / روحم اسیـــر کشمکش ذهن بی ثبــات

شطرنج چشم هــای تو دل را تبــــاه کرد / اسب سفید کیش، وشاه سیـــاه، مــات

یک بوم خط خطی، دو سه طرح سیاه ومات /  این آخرین نگاه به دنیاست، مرگ، کات

نرگس کاظمی زاده

محوبالا

دلِ خسته‌ام محو بالاش بود
دو چشمم به دو چشم شهلاش بود

تنیده ز سیماب لزران ماه
یکی پرده بر چهر زیباش بود

دلم رشک می‌بُرد بر سایه‌ام
که افتاده آن لحظه در پاش بود

برآشفته چون ربه‌النوعِ عشق
به بد گشتن چرخ، دعواش بود

وزین مهر و ماهی که عاشق کُش است
ز خشم درون گرم پرخاش بود

نه در دشت جز باد جنبنده بود
نه جنبنده در باد مَاْواش بود

وگربود جز ما و جز بانگ ما
همان مرغ شب بود و آواش بود

در آن دورها کوه در زیر برف
به خواب گرانِ گواراش بود

نگاهی به شب کرد و لرزنده شاخ
که از جنبش باد، غوغاش بود

بپرسید از من که در خون ما
مگر نطفه‌ی بوم و خفاش بود

به جز ما و جز بوم و خفاش کیست
کز آبادی و نور پرواش بود

دریغا که من هرچه دارم به یاد
همین کاسه بود و همین آش بود

ز بانگش که آهنگ لرزنده داشت
مرا بود پیدا که سرماش بود

در آغوش اگر می فشردم تنش
چه جایی به از این؟ همین جاش بود

مرا خنده آمد از آن پرسشی
که چون شهد شیرین ز لبهاش بود

بدو گفتم ای مه ز گردون مبین
گناهی که خود ریشه از ماش بود

بدان هر چه پیش آیدت از بدی
کزآن دختر مست عیاش بود

بِراند-َم در آن روز از خویشتن
که عشقی چو خورشید و مه، فاش بود

بخواند-َم در این شب به سودای عشق
که از اختران بیم و سوداش بود

فریبنده شاگرد مکتب گریز
چه اندیشه ز استاد داناش بود

دریغ آن پری چهره کز بخت شوم
به سینه، دلِ نا شکیباش بود

دریغ آن دو جادوی امروز بین
که چیزی که کم دید فرداش بود

مرا راند و جای من آن را نشاند
که سگ شرمگین بود گر جاش بود

ولی آنکه از باج شاهان گریخت
به سر بال غولان صحراش بود

در اینجا به نرمی دهانم گرفت
به دستی که عمری تمناش بود

مرا گفت خندان زهی تنگ چشم
که سیری‌ش نی گرچه دنیاش بود

تو را گر چو من گوهر از دست رفت
رسیدی بدانجا که دریاش بود

چه اندیشه می‌باید از گوهری
که بشکست و در دل گهرهاش بود

وگر این گهر بود دیگر کجا
حمیدی و طبع گوهرزاش بود

دو معشوق گمنام؛ او بود و من.....
بنالیدم از دل که ای کاش بود

حمیدی شیرازی

 

قوی زیبا

شنيدم که چون قوي زيبا بميرد

فريبنده زاد و فريبا بميرد

شب مرگ تنها نشيند به موجي

رود گوشه اي دور و تنها بميرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در ميان غزلها بميرد

گروهي بر آنند کاين مرغ شيدا

کجا عاشقي کرد آنجا بميرد

شب مرگ از بيم آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بميرد

من اين نکته گيرم که باور نکردم

نديدم که قويي به صحرا بميرد

چو روزي ز آغوش دريا برآمد

شبي هم در آغوش دريا بميرد

تو درياي من بودي آغوش وا کن

که مي خواهد اين قوي زيبا بميرد

حمیدی شیرازی

پرنده...

 

مرا پرنده آفرید و شاهبال را برید

شکست ساقه را و شاخه خیال را برید

مرا پرنده آفرید و نغمه ریخت در دلم

زبان سرخ تک درخت باغ لال را برید

چرا پرنده و غریب و بی قرارم آفرید؟

چرا بدون گل قبای سبز سال را برید؟

کدام مست از میان واژه های شاعران

فراق را خرید و ریشه وصال را برید؟

کدام دست داس ماه را از آسمان گرفت

گلوی آبراه چشمه زلال را برید؟

پرنده بودن و قفس نداشتن مهم نبود

چرا مرا گذاشت روی کوه و بال را برید؟

 نغمه مستشار؟

بی تو

بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم

 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

 

شدم ان عاشق دیوانه که بودم

 

در نهانخانه ی جانم گل عشق تو درخشید

 

باغ صد خاطره خندید ، عطر صد خاطره پیچید

 

یادم امد که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم

 

پر گشودیم و در ان خلوت دل خواسته گشتیم

 

ساعتی بر لب ان جوی نشستیم

 

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

 

من همه محو تماشای نگاهت

 

اسمان صاف و شب ارام

 

بخت خندان و زمان رام

 

خوشه ی ماه فرو ریخته در اب

 

شاخه ها دست بر اورده به مهتاب

 

شب و صحرا و گل و سنگ

 

همه دل داده به اواز شباهنگ

 

یادم امد تو به من گفتی

 

از این عشق حذر کن

 

ساعتی چند بر این اب نظر کن

 

اب ائینه ی عشق گذران است

 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

 

باش فردا که دلت با دگران است

 

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

 

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

 

سفر از پیش تو هرگر نتوانم ، نتوانم

 

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

 

چون کبوتر لب بام تو نشستم

 

تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم

 

باز گفتم که توصیادی و من اهوی دشتم

 

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

 

حذر از عشق ندانم ، نتوانم

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

 

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت

 

اشک در چشم تو لرزید      

 

ماه بر عشق تو خندید

 

یادم اید که دگر از تو جدایی نشنیدم

 

پای در دامن اندوه کشیدم

 

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت شب ، ان شب و شب های دگر هم

 

نگرفتی دگر از عاشق ازرده خبر هم

 

نکنی دیگر از ان کوچه گذر هم

 

بی تو اما به چه حالی من از ان کوچه گذشتم

فریدون مشیری

بی تو

بی تو طوفان زده دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفرکردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تاخم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

توندیدی

نگهت هیچ نیافتاده به راهی که گذشتی

خود در خانه ببستم

دگر از پای نشستم

گوییا زلزله آمد

گوییا خانه فرو ریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی

بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من که زکویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل با تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی ؟!!!!

نتوانم٬ نتوانم

بی تو من زنده نمانم

حمید مصدق

باغ نگاه

گل مــی کنـــد به باغ نگـاهت جـوانیم

وقــتی بروی دامـــن خـــود می نشانیم

داغ جنون قـــطره ی اشــکم به چشم تو

هر چند از دو چـشم خودت می چکانیم

مـن عابـــر شــکســته دل خـلوت تو ام

تا بیـکران چشــم خـــودت مــی کشانیم

یک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کند

انـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیم

وقــتی پـرید رنگ تو از پشت قصه ها

تصــویر شد نهـــایت رنـــگــین کـمانیم

تو، آن گلی که می شــکفی در خیال من

پُر می شود زعطر خوشــت زنــدگانیم

در کـهــکشان چـشم تو گم می شود دلم

سرگـشتـــه در نــــهایــتی از بی نشانیم

زیــبـــاترین ردیف غـــزلهای من توئی

ای یـــــار ســــرو قـــامت ابـرو کمانیم

حـــالا بیـــا و غــربت ما را مرور کن

ای یــــادگــــــار وســعت سبـز جوانیم

 غم پنهان

تو می رسی و غمی پنهان همیشه پشت سرت جاری

همیشه طرح قدم هایت شبیه روز عزاداری

تو می نشینی و بین ما نشسته پیکر مغمومی

غریب وخسته و خاک آلود؛ به فکر چاره ناچاری

شبیه جنگل انبوهی که گر گرفته از اندوهِ -

هجوم لشکر چنگیزی... گواهت این غم تاتاری

بیا و گریه نکن در خود که شانه های زمین خیسند

مرا تحمل باران نیست؛ تو را شهامت خودداری

همین که چشم خدا باز است به روی هرچه که پیش آید

ببین چه مرهم  شیرینیست  برای سختی و دشواری!!

کمی پرنده اگر باشی در آسمان دلم هستی

رفیق ماهی و مهتابی؛عزیز سرو وسپیداری...

چقدر منتظرت بودم !ببینمت کمی آسوده...

دوباره آمده ای اما؛ همان همیشه عزاداری!


من را به غیر عشق به نامی صدا نکن

غم را دوباره وارد این ماجرا نکن

بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن

با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن

موهات را ببند دلم را تکان نده

در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن

من در کنار توست اگر چشم وا کنی

خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن

بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود

تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن

امشب برای ماندنمان استخاره کن

اما به آیه های بدش اعتنا نکن....


                                                                           

          آن دم که با تو  ام

ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من

آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
می‌ریزد آبشار غزل از زبان من

آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی‌ رسد به بلندآسمان من

بنگر طلوع خنده‌ی خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!

با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من

 

         پـشت پـنـجـره

هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـم

شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم

هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم

شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را

کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ...

هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم 

زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود

گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟

آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی

زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی

مـکـتــوب ِ یــار ؛ 

نـیـاورده ســت ؟

.....

هــی پشـت ِ پـنجــره می آیم 

هـی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم ...

 

 

 

مرگ من

مرگ من...

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبار آلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور

خاك مي خواند مرا هر دم به خويش

مي رسند از ره كه در خاكم نهند

آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل بر روي گور غمناكم نهند

بعد من ناگه به يكسو مي روند

پرده هاي تيره ي دنياي من

چشمهاي ناشناسي مي خزند

روي كاغذها و دفترهاي من

در اتاق كوچكم پا مي نهند

بعد من ،با ياد من بيگانه اي

در بر آئينه مي ماند بجاي

تار موئي ،ئ نقش دستي ، شانه اي

مي رهم از خويش و مي مانم زخويش

هر چه برجا مانده ويران مي شود

روح من چون بادبان قايقي

در افقها ، دور و پنهان مي شود

ديدگانم همچو دالانهاي تار

گونه هايم همچو مرمرهاي سرد

ناگهان خوابي مرا ربود

من تهي خواهم شد از فرياد درد

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد

روزي از اين تلخ و شيرين روزها

روز پوچي همچو روزان دگر

سايه اي ز امروزها ، ديروزها

فروغ فرخزاد

من دلم می خواهد..........

من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستانم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسی می خواهد
داخل خانه پر مهر و صفا مان گردد
یک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه کند
شرط وارد گشتن
شستشوی دلها
شرط آن
داشتن یک دل بی رنگ و ریاست
به درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار ......
خانه دوستی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانه دوست کجاست.

فریدون مشیری

پنج غزل از حسین منزوی

    

 

 

در خود خروش ها دارم، چون چاه، اگر چه خاموشم

می جوشم از درون هر چند با هیچکس نمی جوشم

 

گیرم به طعنه ام خوانند: « ساز شکسته! » می دانند،

هر چند خامشم اما، آتشفشان خاموشم

 

فردا به خون خورشیدم، عشق از غبار خواهم شست

امروز اگر چه زخمش را، هم با غبار می پوشم

 

در پیشگاه فرمانش، دستی نهاده ام بر چشم

تا عشق حلقه ای کرده است، با شکل رنج در گوشم

 

***

این داستان که از خون گُل بیرون دمد، خوش است، اما

خوشتر که سر برون آرد، خون از گُل سیاووشم

 

من با طنین خود بخشی از خاطرات تاریخم

بگذار تا کند تقویم از یاد خود فراموشم

 

مرگ از شکوه استغنا با من چگونه برتابد؟

با من که شوکرانم را با دست خویش می نوشم

 

 

  

   

 

 

 

چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام

 که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

 

نه آشنایی ام امروزی است با تو همین

که می شناسمت از خوابهای کودکی ام

 

عروسوار خیال منی که آمده ای

دوباره باز به مهمانی عروسکی ام

 

همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو

به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

 

نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود

به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام

 

چه برکه ای تو که تا آب، آبی است در آن

شناور است همه تار و پود جلبکی ام

 

به خون خود شوم آبروی عشق آری

اگر مدد برساند سرشت بابکی ام

 

کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم

اگر امان بدهد سرنوشت بختکی ام

 

 

 

  

 

 

 

می کَنم الفبا را، روی لوحه ی سنگی

واو  مثل ویرانی، دال مثل دلتنگی

 

بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود

مثل تاب بیتابی مثل رنگ بیرنگی

 

از شبت نخواهد کاست، تندری که می غرّد

سر بدزد هان! هشدار! تیغ می کشد زنگی

 

امن و عیش لرزانم نذر سنگ و پرتابی ست

مثل شمع قربانی در حفاظ مردنگی

 

هر چه تیز تک باشی، از عریضه ی نطعت

دورتر نخواهی رفت مثل اسب شطرنگی

 

قافله است و توفان ها خسته در بیابان ها

در شبی که خاموش است کوکب شباهنگی

 

در مداری از باطل، بی وصول و بی حاصل

گرد خویش می چرخند راه های فرسنگی

 

مثل غول زندانی تا رها شویم از خُم

کی شکسته خواهد شد این طلسم نیرنگی؟

 

صبح را کجا کشتند کاین پرنده باز امروز

چون غُراب می خواند با گلوی تورنگی

 

لاشه های خون آلود روی دار می پوسند

وعده ی صعودی نیست با مسیح آونگی

 

 

 

 

 

 

نگفت و گفت: چرا چشم هایت آن دو کبود

بدل شده است بدین برکه های خون آلود

 

درنگ کرد و نکرد آنچنانکه چلچله ای

پری به آب زد و نانشسته بال گشود

 

نگاه کرد و نکرد آنچنان به گوشه ی چشم

که هم درود در آن خفته بود و هم بدرود

 

اگر چه هیچ نپرسید آن نگاه عجیب

تمام بُهت و تحیّر، تمام پرسش بود

 

در این دوسال چه زخمی زدی به خود؟ پرسید

گرفته پاسخ خود هم بدون گفت و شنود

 

چه زخم؟ آه، چه زخمی است زخم خنجر خویش

کُشنده زخم به تدریج زخم بی بهبود

 

 

 

 

 

 

شهر - منهای وقتی که هستی -  حاصلش برزخ خشک وخالی

جمع آیینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر، بعد از زلالی

 

می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار

می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی

 

چند برگی است دیوان ماهت؟ دفتر شعرهای سیاهت؟

ای که هر ناگهان از نگاهت یک غزل می شود ارتجالی

 

هر چه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت

می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشم های مثالی

 

ای طلسم عدد ها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت!

وی ورق خورده ی احتشامت هر چه تقویم فرخنده فالی!

 

چشم وا کن که دنیا بشورد! موج در موج دریا بشورد!

گیسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شمیم شمالی

 

***

حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو

هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی

رویاهای رنگین

مثنوی عاشقانه

فروغ فرخزاد

ای شب از رؤیای تو رنگین شده
سینه ام از عطر توسنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
***
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه ی مژگان من
ای ز گندمزار ها سرشار تر
ای ز زرین شاخه ها پر بار تر
ای در بگشوده بر خورشید ها
در هجوم ظلمت تردید ها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور ؟
های هوی زندگی در قعر گور ؟
***
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
***
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرّار ها
گمشدن در پهنه ی بازار ها
***
آه ، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره ، با دو بال زر نشان
آمده از دور دست آسمان
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگ هایم را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدم هایت قدم هایم به راه
***
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هایم از هرم خواهش سوخته
آه ، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه ، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
عشق دیگر نیست این ، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
***
این دگر من نیستم ، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
..........
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه می خواهم که بر خیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های
***
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پرواز ها ؟
این شب خاموش و این آواز ها ؟
***
ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفس هایت نسیم نیم خواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند های فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
***
ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی