خط وزبان

كاووس حسن‌لي» مدرس ادبيات و پژوهشگر در گفت‌و‌گو با خبرنگار ادبي فارس، درخصوص خط و زبان فارسي بيان داشت: دو مسأله كاملا مجزا در اين حوزه داريم؛ يكي مسأله زبان است و ديگري مساله خط. اين دو كاملا متفاوت است كه هر كدام ويژگي‌هاي خاص خودش را دارد. زبان ما فارسي است و زباني است كه در طول سال‌ها و قرن‌هاي گذشته با زبان‌هاي ديگر داد و ستد داشته و به دلايل مختلف اجتماعي فرهنگي سياسي و جغرافيايي از بعضي زبان‌ها تأثير بيشتري گرفته است.
وي ادامه داد: اين زبان در قرن‌هاي سوم و چهارم تا دوره مشروطه خيلي تحت تأثير زبان عربي بوده و واژگان و اصطلاحات و ضرب‌المثل‌ها و كنايه‌ها و خيلي از ويژگي‌هاي ديگر زبان عربي در زبان فارسي نفوذ كرده و تاثير گذاشته است. خطي كه امروز آن را خط فارسي مي‌ناميم، خط عربي است. در واقع پس از اسلام زبان به صورت نسبي حفظ شد، اما خط كاملا از عربي استفاده شد و واژگان فارسي را به خط عربي نوشتند.
اين پزوهشگر تصريح كرد: از اين موضوع گذشته امروز كه ما در سال 1387 شمسي قرار داريم ميراث‌دار آثار متنوعي از گذشته هستيم كه عموما با خط عربي نوشته شده‌اند و ما ارتباط خيلي جدي ما از طريق اين خط با متون گذشته داريم . كشورهاي مانند آذربايجان و حتي تاجيكستان كه فارسي‌زبان هستند به دليل تغيير خطي كه داشتند ارتباطشان با متن‌هاي گذشته به شكل فاحشي قطع شده است. چون خط فارسي را نمي‌توانند بخوانند، ياراي خواندن متون را ندارند مگر متوني كه به خط سيريليك ترجمه شده باشد. آن‌ها از طريق ترجمه متون گذشته‌شان را مي‌خوانند، به همين دليل ارتباط ايراني‌ها با متون گذشته محكم‌تر و قوي‌تر است.
خالق «چشمه خورشيد» با اشاره به كاستي‌هاي رسم‌الخط فارسي تصريح كرد: شكي نيست كه خط عربي امروز مشكلات جدي دارد كه از گذشته باقي مانده است. بسياري از مشكلات كه در نوشتار وجود دارد و از متون خطي گذشته وارد متون چاپي ما شده است به دليل مشكلات خطي بوده است. خواندن خط فارسي و عربي در هر حال براي بسياري از كساني كه مي خواهند با اين زبان آشنا شوند مشكل‌ساز است و بخش زيادي از وقت نوآموزان ما هم صرف همين وضعيت مي‌شود كه چگونه بتوانند واژه‌ها را بخوانند.
وي تأكيد كرد: اين خط بي‌شك مشكلاتي دارد، اما آنچه مهم است اين است كه متون گذشته‌ ما به اين خط نوشته شده و ما از طريق اين رسم‌الخط با متون گذشته‌مان ارتباط داريم و اما اين كه فكر كنيم زبان هم به اندازه خط مشكل دارد فكر مي‌كنم يك مقداري ساده‌انديشي است. هر زباني ويژگي‌هاي خاص خودش را دارد و زبان فارسي هم امكانات مختلفي براي واژه‌سازي دارد، همانطور كه بسياري از واژه‌هاي نو وارد زبان شده و زبان آن‌ها را ساخته است. اشكال اساسي بر مديريتي است كه بر زبان ما مي‌گذرد و مديريت درستي براي اين زبان نداريم. رييس بخش زبان و ادبيات فارسي دانشگاه شيراز افزود: بعضي از ادباي ما كه خود را ميراث‌دار ادبيات گذشته مي‌دانند و گمان مي‌كنند بايد پاسدار تمام چيزهايي كه از گذشته مانده است باشند،‌آنچنان سماجت و پافشاري مي‌كنند كه با تحولات تازه مبارزه مي‌كنند و حتي بسياري از واژه‌هايي كه به شكل طبيعي در زبان ساخته مي‌شود به دليل اين كه پيشينه متفاوتي دارند مردود مي‌شمارند و بلافاصله استدلال را ارجاع مي‌دهند به گذشته. اين اولين خطري است كه دوستان اديب ما ايجاد مي‌كنند و فكر مي‌كنند زبان بايد همواره بي‌تحرك و بدون پويايي و زايايي بماند. از اين نظر بسياري از دوستان زبانشناس ما درست مي‌گويند كه زبان يك موجود زنده است .واژه‌هايي مي‌ميرند و واژه‌هايي متولد مي‌شوند. زبان داد و ستد دارد و واژه‌هايي را از زبان‌هاي ديگر مي‌گيرد و استفاده مي‌كنند و به استخدام خود در مي‌آورد.
نويسنده «فرهنگ سعدي‌پژوهي» ادامه داد: عوامل بسيار ديگري هم هستند كه وجود و حضور واژه‌هاي يك زبان ديگر را در زباني خاص تأييد مي‌كنند. عوامل مختلفي چون قدرت كه مهم‌ترين عامل است. قدرت است كه واژه‌هاي يك زبان را بر زبان ديگري تحميل مي‌كند. قدرت فرهنگي قدرت سياسي قدرت اجتماعي و قدرت سياسي گونه‌هاي مختلف اين قدرت هستند. در نتيجه اين مقاومتي كه بعضي از دوستان به شكل افراطي در حوزه ادبيات فارسي مي‌كنند و با بسياري از تحولات در زبان مخالفت مي‌كنند و گمان مي‌كنند حفظ ميراث گذشته يعني پاسداري از آنچه كه مانده است بدون اين كه به روز رساني شود و تغيير كند. از آن‌طرف هم بعضي از استادان زبان‌شناسي از آن طرف بام مي‌افتند. آن‌ها بدون توجه به اين كه امروزه بزرگترين افتخارمان فرهنگ و ادبيات غني فارسي است كه در اين زبان ساخته شده و به اين خط نوشته شده و براي ما موجود است، به دليل ضرورت‌هايي كه در دنياي معاصر احساس مي‌شود گمان مي‌كند كه اين زبان ديگر عمرش تمام است.
«حسن‌لي» گفت: كنار گذاشتن زبان فارسي يك فاجعه بزرگ براي فرهنگ ما خواهد بود. ما با زبان فارسي است كه هويت داريم. اين زبان مي‌تواند زباني پويا باشد و آماده باشد براي تحولات مختلف و پذيراي دگرگوني‌هاي مختلف باشد، همان طور كه ويژگي زبان‌هاي ديگر هم همين است. وجود واژه‌هاي علمي فرضي و وجود عناويني اشيائي كه از زبان و فرهنگ‌هاي ديگر وارد زبان فارسي شده است، به هيچ وجه تهديدي براي زبان فارسي به حساب نمي‌آيد. در همه زبان‌ها اين الفاظ وجود دارند. هر كشوري كه قدرت بيشتري داشته باشد به دليل قدرتش، واژه‌هايش را صادر مي‌كند. روزي در كشور ما عرب‌ها قدرت داشتند و زبان عربي نفوذ و رواج پيدا كرده بود. عربي‌داني و عربي‌مآبي خيلي خوب بود در نتيجه بسياري از واژه‌هاي عربي در زبان فارسي ماندگار شدند و نويسندگان و شاعران سعي مي‌كردند نوشته‌هايشان را به رنگ عربي در بياورند.
وي افزود: بعد از مشروطه و دوره معاصر زبان كشورهاي غربي مثلا انگليسي و فرانسوي خيلي به فرهنگ ما نفوذ كردند به دليل اين‌كه رفت و آمد به آن نقاط بيشتر صورت مي‌پذيرفت. امروز وقتي كسي هليكوپتر و كامپيوتر را مي‌سازد و مي‌فرستد ممكن است همراه با خودش نامش را هم بياورد. در اين ميان كمي خود باختگي فرهنگي شرقي‌ها هم وجود دارد كه فكر مي‌كنند زبان و فرهنگ جاهاي ديگر برتر از زبان خودشان است از اين جهت علاقه‌ نشان مي‌دهند تا به رنگ آن‌ها در بيايند. اما حضور واژه‌هاي علمي و فني در يك زبان تهديدي حساب نمي‌شود.
وي اظهار داشت: اگر يك ملت و فرهنگ آن‌قدر قدرت داشته باشد كه بتواند فرهنگ‌هاي ديگر را در خودش حل كند و آنها را متناسب با ماهيت زبان و ساختار زباني خودش به استخدام در بياورد البته بسيار خوب است. اگر بتوانيم واژه‌هاي را به استخدام خودمان در بياوريم و در ساختار نحوي زبان خودمان آنها را به كار بگيريم نشانه قدرت ماست اما اين كه بترسيم كه يك واژه بيگانه وارد زبان ما شود خيلي زيبا نيست. البته اگر آن فرهنگ و ملت خيلي ضعيف باشند ممكن است تحت تأثير مطلق فرهنگ وارد شونده قرار گيرد و كاملا تغيير كند.

خواندن رنگ‌ها- تحليل رنگ‌ در شعر نو- (مشترك با دكتر مصطفي صديقي) مجله‌ي فرهنگ و

 
مصطفي‌ صديقي‌- دكتر كاووس‌ حسن‌لي‌
دانشگاه‌ شيراز
 
چكيده‌

رنگ‌ در حوزه‌هاي‌ گوناگون‌ زيستي‌ و انديشگاني‌ انسان‌، حضوري‌ مؤثر دارد. هنر و ادبيات‌ از جلوه‌گاه‌هاي‌ خلاّقانه‌ي‌ رنگ‌ هستند كه‌ مفاهيم‌ و وجوه‌ گونه‌گون‌ آن‌ را باز مي‌تابند.
در اين‌ نوشتار، جلوه‌هاي‌ بروز و نمود رنگ‌ در سي‌ويك‌ مجموعه‌ي‌ شعر از شش‌ شاعر نام‌دار معاصر، تحليل‌ و بررسي‌ مي‌شود.
شاعران‌ مورد نظر، عبارتند از: نيما يوشيج‌، هوشنگ‌ ايراني‌، فروغ‌ فرخ‌زاد، احمد شاملو، مهدي‌ اخوان‌ ثالث‌ و سهراب‌ سپهري‌.

كليدواژه‌ها

رنگ‌، شعر معاصر، نيما يوشيج‌، هوشنگ‌ ايراني‌، فروغ‌ فرخ‌زاد، احمد شاملو، مهدي‌ اخوان‌ ثالث‌ و سهراب‌ سپهري‌.
درآمد
رنگ‌ در عرصه‌هاي‌ مختلف‌ زندگي‌، گستره‌ي‌ روح‌، ذهن‌، جسم‌ و طبيعت‌ آدمي‌ را در بر مي‌گيرد فلسفه‌ و روان‌شناسي‌، علوم‌ طبيعي‌، اسطوره‌، فرهنگ‌ عاميانه‌، ادبيات‌، هنر، عرفان‌ و دين‌ هر يك‌ بنا به‌ فراخور خود، كم‌ يا بيش‌ با جلوه‌هاي‌ گوناگون‌ اثبات‌ و طرد رنگ‌، دادوستد دارند؛ از آن‌ جمله‌:
سوگ‌ در ناحيه‌اي‌ همراه‌ با سياه‌پوشي‌ و در ناحيه‌اي‌، با پوشش‌ سفيد همراه‌ است‌. پرچم‌ سبز نشانه‌ي‌ دين‌ است‌. عرفان‌ اسلامي‌ براي‌ قلب‌ سالك‌، رنگ‌هايي‌ قائل‌ است‌، عرفان‌ شرقي‌ در تن‌ آدمي‌ نقاطي‌ را محل‌ تمركز و گرد آمدن‌ انرژي‌ مي‌داند و براي‌ هر كدام‌ و فواصل‌ آن‌ها رنگي‌ در نظر مي‌گيرد، در شاخه‌اي‌ از طب‌، بسته‌ به‌ ادراك‌ رنگ‌ از شعله‌ي‌ شمع‌، پي‌ به‌ بيماري‌ شخص‌ مي‌برند، يونگ‌ ديدن‌ رنگ‌ را در رؤيا به‌ واقعه‌اي‌ و حالي‌ دروني‌ تعبير و تأويل‌ مي‌نمايد، روان‌شناسي‌ جديد براي‌ درمان‌ برخي‌ پريشه‌هاي‌ رواني‌ و روحي‌، رنگ‌درماني‌ را به‌ كمك‌ مي‌گيرد، اقتصاد نيز از اين‌ مقوله‌ بي‌بهره‌ نمانده‌ و عرضه‌ي‌ هر كالايي‌ را در بسته‌اي‌ جداگانه‌ از نظر رنگ‌ مورد توجّه‌ قرار مي‌دهد، و سرانجام‌ همه‌ي‌ اين‌ها در ناخودآگاه‌ شاعر، نويسنده‌ و هنرمند گرد آمده‌، هنگام‌ آفرينش‌ خلاّقه‌ي‌ اثر، بروز و نمود مي‌يابند.
ادبيات‌ و ارتباط‌ آن‌ با حوزه‌ها و علوم‌ ديگر، هميشه‌ با دادوستد و نيز چالش‌هايي‌ همراه‌ بوده‌ است‌.
شعر در سازوكار خود عناصر گوناگوني‌ را به‌ كمك‌ مي‌گيرد تا در آن‌، فرآيند تكوينِ خود را به‌ انجام‌ رساند، يعني‌ سطر اولي‌ را كه‌ «هديه‌ي‌ خدايان‌» است‌ به‌ خداي‌گونه‌ي‌ درون‌ خويش‌ بپيوندد و در اين‌ شدن‌ و در پيوستن‌، كائنات‌ را - فرا مي‌خواند.
در اين‌ ميان‌، روابط‌ بين‌ حوزه‌هاي‌ گوناگون‌ و دادوستدها و چالش‌ها، چهره‌ مي‌نمايد، كه‌ هرچه‌ بازجست‌ و تحليل‌ عميق‌تر و بنيادي‌تر باشد نزديكي‌ و همراهي‌ اين‌ حوزه‌ها بيشتر ديده‌ مي‌شود.
بررسي‌هاي‌ اين‌ نوشتار، بر اساس‌ كاركرد و بروز و نمود رنگ‌ در تصاوير و رفتار و كنش‌ آن‌ با ديگر عناصر صورت‌ پذيرفته‌ و از نظريه‌هاي‌ روان‌شناسي‌ و اساطيري‌ به‌ شكلي‌ بسيار محدود بهره‌ گرفته‌ شده‌ است‌. زيرا در آزمون‌هاي‌ روان‌شناسي‌، تحليل‌ رنگ‌ بيشتر كاربرد باليني‌ دارد. به‌ بيان‌ ديگر، مخاطب‌ بيمار روان‌پريشي‌ است‌ كه‌ درمان‌گر از شيوه‌ي‌ درمان‌گري‌ با رنگ‌ و روان‌شناسي‌ رنگ‌ها استفاده‌ مي‌كند تا او را معالجه‌ كند؛ ولي‌ در اين‌ نوشتار، ما با متني‌ خلاّقانه‌ روبه‌رو هستيم‌ كه‌ سازوكارهاي‌ ويژه‌ي‌ خود را دارد. 

توضيح‌
با توجّه‌ به‌ گستردگي‌ موضوع‌ به‌ جهت‌ اختصار و دريافت‌ چگونگي‌ حضور رنگ‌ در آثار هر شاعر يا نوع‌ ارتباط‌ شاعر با عنصر رنگ‌، در اين‌ مقاله‌ تنها به‌ توضيحي‌ اجمالي‌ و كلّي‌ درباره‌ي‌ حضور رنگ‌ در مجموعه‌هاي‌ هر شاعر بسنده‌ شده‌ است‌؛ و هم‌چنين‌ اگر رنگي‌ ويژه‌، در آثار يك‌ شاعر برجستگي‌ داشته‌ يا در نشان‌ دادن‌ روند انديشه‌ي‌ شاعر مؤثر بوده‌، آن‌ رنگ‌ گسترده‌تر بازنموده‌ شده‌ است‌. تنها در مجموعه‌ آثار نيما و سپهري‌، براي‌ نمونه‌، سنجشي‌ از دو دوره‌ي‌ شعري‌ آن‌ها انجام‌ شده‌ تا موضوع‌ كاركرد عنصر رنگ‌ در شعر، بهتر و دقيق‌تر نشان‌ داده‌ شود و زمينه‌اي‌ براي‌ تحقيقات‌ گسترده‌تر در آثار شاعران‌ و نويسندگان‌ ديگر، فراهم‌ شود و دريچه‌اي‌ براي‌ تماشاي‌ گوشه‌اي‌ ديگر از ادبيات‌ امروز باز بماند.
جدول‌ عمومي‌ رنگ‌ها در اين‌ مقاله‌، محملي‌ است‌ براي‌ تحليل‌ ميزان‌ حضور رنگ‌ در دوره‌اي‌ از حيات‌ شعري‌، تا بتوان‌ در حوزه‌هاي‌ ديگر و پژوهش‌هاي‌ گسترده‌تر علل‌ و عوامل‌ آن‌ را جست‌وجو كرد و به‌ شايستگي‌ باز شناخت‌. اين‌ تحقيق‌، مدّعي‌ آمار قطعي‌ همه‌ي‌ آثار شعري‌، مورد اشاره‌ نيست‌، زيرا تعريف‌هاي‌ گوناگون‌ از رنگ‌ و چگونگي‌ دريافت‌ حضور و غياب‌ آن‌ها مي‌تواند گونه‌هاي‌ ديگري‌ از اين‌ تحليل‌ را رقم‌ بزند.
بر اساس‌ آمار به‌ دست‌ آمده‌، به‌ طور كلّي‌، پركاربردترين‌ رنگ‌ در مجموعه‌هاي‌ بررسي‌ شده‌، رنگ‌ سياه‌ است‌ كه‌ 74/44 درصد كلّ رنگ‌ها را دربر مي‌گيرد. رنگ‌هاي‌ سرخ‌، سبز، سفيد، زرد، آبي‌، خاكستري‌، بنفش‌ و قهوه‌اي‌، در مجموع‌ 26/55 درصد باقي‌مانده‌ را شامل‌ مي‌شوند. جدول‌ زير، كاربرد عمومي‌ رنگ‌ را در مجموعه‌هاي‌ مورد بحث‌ نشان‌ مي‌دهد:
جدول‌ شماره‌ي‌ 1 . توزيع‌ عمومي‌ رنگ‌ها در 31 مجموعه‌ شعر معاصر
رنگ‌ سياه‌ سرخ‌ سبز سفيد زرد آبي‌ خاكستري‌ بنفش‌ قهوه‌اي‌ جمع‌
بسامد 502 156 134 132 97 69 19 11 2 1122
درصد 74/44 9/13 94/11 76/11 64/8 14/6 69/1 98/0 17/0 100%
اختلاف‌ بين‌ رنگ‌ سياه‌ و سفيد يعني‌ 74/44 درصد در برابر 76/11 درصد، دوگانگي‌ را به‌ سمتي‌ ديگر كشانده‌ است‌؛ يعني‌ مجموع‌ رنگ‌ها را در تقابل‌ با سيطره‌ي‌ رنگ‌ سياه‌ قرار داده‌ است‌.
رنگ‌هاي‌ «سرخ‌، سبز، سفيد» با درصدي‌ نزديك‌ به‌ هم‌ در يك‌ مجموعه‌، گرد آمده‌اند و رنگ‌هاي‌ «زرد و آبي‌» و سپس‌ رنگ‌هاي‌ «خاكستري‌، بنفش‌ و قهوه‌اي‌» مجموعه‌هايي‌ نزديك‌ به‌ هم‌ را شكل‌ مي‌دهند.
تلاش‌ براي‌ تثبيت‌ موقعيّت‌ شخصي‌ كه‌ اين‌ موقعيّت‌ شخصي‌ با خودِ شعر هم‌ذات‌ شده‌، شاعر را به‌ تلاش‌ مضاعف‌ واداشته‌ است‌. او در رفتار رنگ‌ها، جستجوگري‌ و تلاش‌ براي‌ رهايي‌ را نشان‌ مي‌دهد كه‌ عمق‌ اين‌ جستجوگري‌ در تقابل‌ ياد شده‌ مشاهده‌ مي‌شود.
نكته‌اي‌ كه‌ در كنار تحليل‌ عمومي‌ و كلّي‌ رنگ‌ها قابل‌ توجّه‌ و بازانديشي‌ است‌، حركت‌ چرخشي‌ و گاه‌ استحاله‌اي‌ است‌ كه‌ در حوزه‌ي‌ معنايي‌ رنگ‌ روي‌ مي‌دهد كه‌ اين‌ امر، تحليل‌ عمومي‌ همان‌ رنگ‌ را در كنار مجموعه‌هاي‌ ديگر دچار اشكال‌ و اختلال‌ مي‌كند، اين‌ چرخش‌هاي‌ معنايي‌ به‌ گونه‌هاي‌ مختلف‌ روي‌ مي‌دهد. به‌ عنوان‌ مثال‌: در مورد رنگ‌هاي‌ سرخ‌ و زرد، وجوه‌ مختلف‌ معنايي‌ باعث‌ مي‌شود تا آن‌ دو رنگ‌ گاه‌ از وجوه‌ مختلف‌ معمول‌ و آشناي‌ خود به‌ در آيند و بيان‌گر جلوه‌ها و معاني‌ ديگر شوند. زيرا رنگ‌هاي‌ سرخ‌ و زرد هر دو از سويي‌ معناي‌ زندگي‌، روشني‌، غرايز و تحرك‌ را در خود دارند و از سويي‌ ديگر معناي‌ خون‌، مرگ‌، بيماري‌، ضعف‌ و پژمردگي‌ را نشان‌ مي‌دهند.
نگاهي‌ به‌ عنصر رنگ‌ در سروده‌هاي‌ نيما يوشيج‌:
جدول‌ شماره‌ي‌ 2. توزيع‌ رنگ‌ها در اشعار اوليه‌ي‌ نيما يوشيج‌ 1300 تا 1313
رنگ‌ سياه‌ سفيد زرد سرخ‌ سبز آبي‌
بسامد 35 9 6 4 1 1
درصد 5/62 07/16 71/10 14/7 78/1 78/1
جدول‌ شماره‌ي‌ 3. توزيع‌ رنگ‌ها در اشعار دوره‌ي‌ دوم‌ نيما يوشيج‌ 1325 تا 1337
رنگ‌ سياه‌ سفيد زرد سرخ‌ خاكستري‌ سبز قهوه‌اي‌
بسامد 42 4 3 3 1 1 1
درصد 36/76 27/7 45/5 45/5 8/1 8/1 8/1
جدول‌هاي‌ بالا، نشان‌ مي‌دهد كه‌ رنگ‌ سياه‌ در شعرهاي‌ نيما (در دوره‌هاي‌ مختلف‌) بالاترين‌ بسامد را دارد. امّا گفتني‌ مي‌نمايد كه‌ در دوره‌ي‌ اوّل‌ (1313-1300) اين‌ كاركرد بيشتر به‌ صورت‌ عيني‌ و بيروني‌ و تا اندازه‌اي‌ سطحي‌ است‌، يعني‌ اوضاع‌ نابسامان‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ مملكت‌، حضور اين‌ رنگ‌ را فزوني‌ مي‌بخشد، نمونه‌اي‌ از اين‌گونه‌ كاربردها را باز مي‌نگريم‌:
هان‌ اي‌ شب‌ شوم‌ وحشت‌انگيز! / تا چند زني‌ به‌ جانم‌ آتش‌؟ / يا چشم‌ مرا ز جاي‌ بركن‌، / يا پرده‌ ز روي‌ خود فرو كش‌ / يا باز گذار تا بميرم‌ / كز ديدن‌ روزگار سيرم‌ / ... / آن‌جا كه‌ ز شاخ‌ گل‌ فرو ريخت‌ / آن‌جا كه‌ بكوفت‌ باد بر در / وآن‌جا كه‌ بريخت‌ آب‌ موّاج‌ / تابيد بر او مَهِ منوّر / اي‌ تيره‌شب‌ دراز داني‌ / كآنجا چه‌ نهفته‌ بُد نهاني‌؟ / بوده‌ست‌ دلي‌ ز درد خونين‌ / بوده‌ست‌ رُخي‌ ز غم‌ مكدّر / بوده‌ست‌ بسي‌ سرِ پرامّيد / ياري‌ كه‌ گرفته‌ يار در بر / كو آن‌ همه‌ بانگ‌ و ناله‌ي‌ زار / كو ناله‌ي‌ عاشقان‌ غم‌خوار / در سايه‌ي‌ آن‌ درخت‌ها چيست‌ / كز ديده‌ي‌ عالمي‌ نهان‌ است‌؟ / عجز بشر است‌ يا فجايع‌ / يا آن‌ كه‌ حقيقت‌ جهان‌ است‌؟ / ... .
(مجموعه‌ آثار، ص‌ 35)
امّا اين‌ كاركردها در دوره‌ي‌ پاياني‌ (1337-1325)، به‌ گونه‌اي‌ ديگر است‌. شعرهاي‌ اين‌ دوره‌، بيشتر دروني‌ و ذهني‌ شده‌اند. به‌ سخني‌ ديگر، علي‌رغم‌ آن‌ كه‌ سياه‌ هم‌چنان‌ بالاترين‌ بسامد را دارد، از مفاهيم‌ گذشته‌ جدا شده‌ و تا حدودي‌ به‌ سمت‌ مفاهيم‌ دروني‌ و احساسي‌ حركت‌ كرده‌ است‌ و شايد به‌ همين‌ دليل‌ است‌ كه‌ كاربرد اين‌ رنگ‌ عميق‌تر و شاعرانه‌تر شده‌ است‌:
شب‌ است‌ / شبي‌ بس‌ تيرگي‌ دم‌ساز با آن‌ / به‌ روي‌ شاخ‌ انجير كهن‌ «وگ‌ دار» مي‌خواند، به‌ هر دم‌ / خبر مي‌آورد طوفان‌ و باران‌ را و من‌ انديشناكم‌ / شب‌ است‌ / جهان‌ با آن‌ چنان‌ چون‌ مرده‌اي‌ در گور / و من‌ انديشناكم‌ باز
(مجموعه‌ آثار، ص‌ 490)
تو را من‌ چشم‌ در راهم‌ شباهنگام‌ / كه‌ مي‌گيرند در شاخ‌ تلاجن‌ سايه‌ها رنگ‌ سياهي‌
(مجموعه‌ آثار، ص‌ 517)
علاوه‌ بر آن‌، اين‌ نكته‌ نيز ديده‌ مي‌شود كه‌ نيما، قوي‌ترين‌ شعرهايش‌ را در اين‌ دوره‌ (1337-1325) مي‌سرايد. كه‌ اين‌ امر به‌ تنهايي‌ مي‌تواند مؤيّد نظريه‌ي‌ بالا باشد.
نگاهي‌ به‌ عنصر رنگ‌ در سروده‌هاي‌ سهراب‌ سپهري‌:
جدول‌ شماره‌ي‌ 4. توزيع‌ رنگ‌ها در مجموعه‌ي‌ «مرگ‌ رنگ‌» سهراب‌ سپهري‌ (1330)
رنگ‌ سياه‌ سفيد سرخ‌ سبز
بسامد 14 8 2 1
درصد 56 32 8 4

جدول‌ شماره‌ي‌ 5. توزيع‌ رنگ‌ها در مجموعه‌ي‌ «آوار آفتاب‌» سهراب‌ سپهري‌ (1340)
رنگ‌ سياه‌ سبز آبي‌ سفيد زرد
بسامد 18 11 7 3 2
درصد 9/43 82/26 7/17 31/7 87/4
چرخش‌ معنايي‌ رنگ‌ سياه‌ در شعر سپهري‌ آشكارتر و روشن‌تر است‌. اين‌ مسأله‌ با مقايسه‌ي‌ كاربرد رنگ‌ سياه‌ در مجموعه‌ي‌ «مرگ‌ رنگ‌» كه‌ در سال‌ 1330 منتشر شده‌ با مجموعه‌ شعر «آوار آفتاب‌» كه‌ در سال‌ 1340 منتشر شده‌، يعني‌ با فاصله‌ي‌ ده‌ سال‌، قابل‌ بررسي‌ و تحليل‌ است‌.
رنگ‌ سياه‌ در هر دو مجموعه‌ بيش‌ از چهل‌ درصد كلّ رنگ‌ها را به‌ خود اختصاص‌ داده‌ است‌، امّا از نظر مفهومي‌ به‌ دو گونه‌ي‌ مختلف‌ است‌. در مجموعه‌ي‌ «مرگ‌ رنگ‌» سياهي‌ در هيأت‌ شب‌، سنگين‌ و چيره‌ همه‌ چيز را در بر گرفته‌ و شاعر به‌ واگويه‌ي‌ مرگ‌ و نيستي‌ از زبان‌ پرنده‌اي‌ سياه‌ در دل‌ شبي‌ سياه‌ گوش‌ سپرده‌ است‌. اندوه‌ و غم‌ شاعر كه‌ او را به‌ ورطه‌ي‌ نااميدي‌ كامل‌ كشانده‌، اندوهي‌ سطحي‌ و رقيق‌ حاصل‌ فضاي‌ بيروني‌ است‌ كه‌ شاعر خود را در آن‌ اسير مي‌بيند و هيچ‌ گريزگاه‌ و مأمني‌ را پيش‌ چشم‌ نمي‌بيند .
ديرگاهي‌ است‌ در اين‌ تنهايي‌ / رنگ‌ خاموشي‌ در طرح‌ لب‌ است‌ / بانگي‌ از دور مرا مي‌خواند، / ليك‌ پاهايم‌ در قير شب‌ است‌. / رخنه‌اي‌ نيست‌ در اين‌ تاريكي‌: / در و ديوار به‌ هم‌ پيوسته‌. / سايه‌اي‌ لغزد اگر روي‌ زمين‌ / نقش‌ وهمي‌ است‌ ز بندي‌ رسته‌.
نفس‌ آدم‌ها / سربه‌سر افسرده‌ است‌. / روزگاري‌ است‌ در اين‌ گوشه‌ي‌ پژمرده‌ هوا / هر نشاطي‌ مرده‌ است‌.
دست‌ جادويي‌ شب‌ / در به‌ روي‌ من‌ و غم‌ مي‌بندد. / مي‌كنم‌ هرچه‌ تلاش‌، / او به‌ من‌ مي‌خندد. / نقش‌هايي‌ كه‌ كشيدم‌ در روز، / شب‌ ز راه‌ آمد و با دود اندود. / طرح‌هايي‌ كه‌ فكندم‌ در شب‌، / روز پيدا شد و با پنبه‌ زدود. / ديرگاهي‌ است‌ كه‌ چون‌ من‌ همه‌ را / رنگ‌ خاموشي‌ در طرح‌ لب‌ است‌ / جنبشي‌ نيست‌ در اين‌ خاموشي‌: / دست‌ها، پاها، در قير شب‌ است‌.
(مرگ‌ رنگ‌، صص‌ 13-11)
او در تمام‌ اين‌ تصاوير، اعتراض‌ و تنفر خود را از حضور اين‌ سياهي‌ بيان‌ مي‌كند. سياه‌ در كنار «سبز» كه‌ در مرحله‌ي‌ آخر و يك‌ بار آمده‌، اين‌ اضطراب‌ شديد و شرايط‌ دشوار و ناخواسته‌ را نشان‌ مي‌دهد.
كاركرد رنگ‌ سرخ‌ نيز هم‌سو با رنگ‌ سياه‌ است‌؛ يعني‌ در تصاويري‌ كه‌ آغازگاه‌ شب‌ را نشان‌ مي‌دهد، آمده‌ است‌. در اين‌ ميان‌، رنگ‌ سفيد با كاربرد اندك‌ در برابر گسترش‌ سياهي‌، حتّي‌ قادر به‌ تقابل‌ با آن‌ نيز نيست‌. بنابراين‌ با گستره‌ي‌ مهار نشدني‌ سياه‌ روبه‌رو مي‌شويم‌.
امّا اين‌ مفهوم‌ در مجموعه‌هاي‌ بعد، دگرگون‌ مي‌شود و شروع‌ اين‌ دگرگوني‌ به‌ صورتي‌ ملايم‌ در كتاب‌ بعدي‌ شاعر، يعني‌ «زندگي‌ خواب‌ها» ديده‌ مي‌شود و به‌ صورت‌ كامل‌ در مجموعه‌ي‌ «آوار آفتاب‌» جلوه‌ مي‌كند:
سياهي‌ رفت‌، سر به‌ آبي‌ آسمان‌ سوديم‌، درخور آسمان‌ها شديم‌. / سايه‌ها را به‌ دره‌ رها كرديم‌، لبخند را به‌ فراخناي‌ تهي‌ فشانديم‌ / سكوت‌ ما به‌ هم‌ پيوست‌، و ما، «ما شديم‌».
(آوار آفتاب‌، ص‌ 193)
در اين‌ مجموعه‌، رنگ‌ سياه‌ از حوزه‌ي‌ اجتماعي‌ و بيروني‌، به‌ سمت‌ درون‌ لغزيده‌ و فضا را به‌ سوي‌ نوعي‌ عرفان‌ و فلسفه‌ برده‌ است‌. بنابراين‌، شب‌ و سياهي‌ با توجّه‌ به‌ كلمات‌ و فضاهايي‌ كه‌ در آن‌ها تعبيه‌ شده‌، تلخ‌ و رمنده‌ نيست‌؛ بلكه‌ مأنوس‌ و مألوف‌ است‌ .
شب‌ سرشاري‌ بود / رود از پاي‌ صنوبرها، تا فراترها مي‌رفت‌ / دره‌ مهتاب‌اندود، و چنان‌ روشن‌ كوه‌، كه‌ خدا پيدا بود
در بلندي‌ها، ما / دورها گم‌، سطح‌ها شسته‌ و نگاه‌ از همه‌ شب‌ نازك‌تر / دست‌هايت‌ ساقه‌ي‌ سبز پيامي‌ را مي‌داد به‌ من‌
... فرصت‌ سبز حيات‌، به‌ هواي‌ خنك‌ كوهستان‌ مي‌پيوست‌ / سايه‌ها برمي‌گشت‌ / و هنوز، در سر راه‌ نسيم‌ / پونه‌هايي‌ كه‌ تكان‌ مي‌خورد / جذبه‌هايي‌ كه‌ به‌ هم‌ مي‌ريخت‌
(حجم‌ سبز، ص‌ 334)
البتّه‌ در تصاوير محدودي‌ هنوز باقي‌مانده‌ي‌ تنش‌ها و اضطراب‌هاي‌ گذشته‌ گاه‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد كه‌ اين‌ حالات‌ نيز به‌ سمت‌ ثبات‌ و يافتن‌ آن‌چه‌ كه‌ شاعر در جستجوي‌ رسيدن‌ به‌ آن‌ است‌، حركت‌ مي‌كند.
حضور رنگ‌ زرد در جايگاه‌ آخر در مقابل‌ سياه‌، اين‌ حالت‌ شاعر را نشان‌ مي‌دهد، امّا به‌ تدريج‌ در مجموعه‌هاي‌ بعدي‌ اين‌ خواسته‌ي‌ شاعر محقق‌ مي‌شود. به‌ اين‌ ترتيب‌ است‌ كه‌ رنگ‌هاي‌ سرخ‌ و سرانجام‌ سبز، پركاربرترين‌ رنگ‌ مي‌شود، به‌ گونه‌اي‌ كه‌ سه‌ مجموعه‌ي‌ پاياني‌ شاعر، رنگ‌ سبز را در آغاز نمودار خود دارند.
نگاهي‌ گذرا به‌ عنصر رنگ‌ در سروده‌هاي‌ شاعران‌ ديگر (شاملو، فروغ‌، ايراني‌، اخوان‌):
***
در شعر احمد شاملو، رنگ‌ سرخ‌ نمود بيشتري‌ يافته‌ و چرخش‌هاي‌ معنايي‌ آن‌، روند شعري‌ وي‌ را به‌ خوبي‌ نشان‌ مي‌دهد و نوعي‌ تحليل‌ از تغييرات‌ روي‌ داده‌ در دوره‌هاي‌ مختلف‌ شعري‌ او، را باز مي‌تابد.
رنگ‌ سرخ‌ در مجموعه‌ي‌ «آهن‌ها و احساس‌» كه‌ به‌ نوعي‌ اولين‌ مجموعه‌ شعر احمد شاملو است‌، - پس‌ از آهنگ‌هاي‌ فراموش‌ شده‌ - بالاترين‌ كاربرد را داشته‌ است‌ و همه‌ي‌ اين‌ كاربردها در مفهوم‌ خون‌ و حماسه‌ آمده‌اند، شاعر گويي‌ درد و زخم‌ همه‌ي‌ انسان‌ها را بر جسم‌ و روح‌ خود احساس‌ مي‌كند :
بگذار سرخ‌ خواهر هم‌زاد زخم‌ها و لبان‌ باد! / زيرا لبان‌ سرخ‌ سرانجام‌ / پوسيده‌ خواهد آمد چون‌ زخم‌هاي‌ سرخ‌ / وين‌ زخم‌هاي‌ سرخ‌ سرانجام‌ / افسرده‌ خواهد آمد چونان‌ لبان‌ سرخ‌ / وندر لجاج‌ ظلمت‌ اين‌ تابوت‌ / تابد به‌ ناگزير درخشان‌ و تابناك‌ / چشمان‌ زنده‌اي‌ / چون‌ زهره‌اي‌ به‌ تارك‌ تاريك‌ گرگ‌ و ميش‌ / چون‌ گرم‌ساز اميدي‌ در نغمه‌هاي‌ من‌!
(آهن‌ها و احساس‌، صص‌ 32-31)
درد آدمي‌ مرز و بندي‌ ندارد، امّا چهره‌اي‌ مشخّص‌ و روشن‌ دارد و شاعر مي‌كوشد اين‌ چهره‌ را هر لحظه‌ و در هر واژه‌ روشن‌تر، عميق‌تر و گسترده‌تر بيان‌ كند و اين‌ امر او را ناخواسته‌ و به‌ شكلي‌ پنهان‌ و ملايم‌ به‌ سمت‌ ايده‌آل‌ها و آرمان‌ها مي‌كشاند.
مفهوم‌ زيستي‌، غريزي‌ و عاشقانه‌ي‌ رنگ‌ سرخ‌ در اين‌ مجموعه‌ به‌ شدّت‌ انكار و سخيف‌ شده‌ است‌ و در مقابل‌ آن‌ معناي‌ حماسي‌ در هيأت‌ زخم‌ و خون‌ جلوه‌گر است‌. امّا اين‌ معنا به‌ تدريج‌ در مجموعه‌هاي‌ بعد دچار دگرگوني‌ مي‌شود. و آرام‌آرام‌ رنگ‌ سرخ‌ در معناي‌ عاشقانه‌ بروز مي‌كند؛ چنان‌كه‌ در مجموعه‌ي‌ «آيدا درخت‌ و خنجر و خاطره‌»، شاعر نسبت‌ به‌ همه‌ي‌ مبارزات‌ و عصيان‌ها و حماسه‌هاي‌ پيشين‌ ترديد مي‌كند و دچار نوعي‌ سرخوردگي‌ مي‌شود و در اين‌ حال‌ «عشق‌»، تنها گريزگاه‌ شاعر مي‌شود و گسترش‌ معناي‌ زيستي‌ رنگ‌ سرخ‌ است‌ كه‌ شاعر را به‌ خود نيازمند مي‌كند:
جنگل‌ آينه‌ها به‌ هم‌ در شكست‌ / و رسولاني‌ خسته‌ بر گستره‌ي‌ تاريك‌ فرود آمدند / كه‌ فرياد درد ايشان‌ / به‌ هنگامي‌ كه‌ شكنجه‌ بر قالبشان‌ پوست‌ مي‌دريد / چنين‌ بود: / «كتاب‌ رسالت‌ ما محبّت‌ است‌ و زيبايي‌ست‌ / تا بلبل‌هاي‌ بوسه‌ / بر شاخ‌ ارغوان‌ بسرايند...»
(آيدا در آينه‌، ص‌ 465)
واژگان‌ «بوسه‌ و ارغوان‌» رنگ‌ سرخ‌ را در مفهومي‌ عاشقانه‌ به‌ روشني‌ نشان‌ مي‌دهند. و سرانجام‌ اين‌كه‌ حماسه‌، مبارزه‌، انسان‌ و عشق‌، همگي‌ به‌ صورتي‌ فلسفي‌ و دروني‌ جان‌ و ذهن‌ شاعر را به‌ كنش‌ و تلاطم‌ واداشته‌ است‌.
من‌ فكر مي‌كنم‌ / هرگز نبوده‌ قلب‌ من‌ / اين‌ گونه‌ / گرم‌ و سرخ‌ / احساس‌ مي‌كنم‌ / در بدترين‌ دقايق‌ اين‌ شام‌ مرگ‌زاي‌ / چندين‌ هزار چشمه‌ي‌ خورشيد / در دلم‌ / مي‌جوشد از يقين‌
(باغ‌ آينه‌، ص‌ 335)
من‌ برگ‌ را سرودي‌ كردم‌
سرسبزتر ز بيشه‌
من‌ موج‌ را سرودي‌ كردم‌
پرنبض‌تر ز انسان‌
من‌ عشق‌ را سرودي‌ كردم‌
پرطبل‌تر ز مرگ‌
سرسبزتر ز جنگل‌
من‌ برگ‌ را سرودي‌ كردم‌
(لحظه‌ها و هميشه‌، ص‌ 439)
شاعر در فراروي‌ از معناي‌ آن‌چه‌ كه‌ به‌ صورت‌ نمادين‌ مي‌آورد، به‌ صورت‌ ناخواسته‌ پيوستگي‌ با آن‌ را نيز نشان‌ مي‌دهد؛ اين‌ پيوستگي‌ چنان‌ گسترده‌ است‌ كه‌ آن‌چه‌ را كه‌ از آن‌ فراروي‌ مي‌كند، در همه‌ي‌ سطوح‌ مي‌پذيرد و در ضمن‌ آن‌ مي‌كوشد، آن‌چه‌ را مي‌خواهد در شكلي‌ تام‌ و تمام‌ به‌ دست‌ بياورد و به‌ گونه‌اي‌ حركت‌ مي‌كند كه‌ هيچ‌ چيزي‌ آن‌ اراده‌ و خواست‌ را تهديد نكند.

                                                                 ***
در مجموعه‌ي‌ شعرهاي‌ فروغ‌ فرخ‌زاد، رنگ‌ حضوري‌ تجربي‌تر دارد كه‌ در كنار لحن‌ طبيعي‌ كلام‌ و ارتباط‌ صميمانه‌ و بي‌هراس‌ با اشيا و درك‌ روابط‌ شاعرانه‌ي‌ آن‌ها، به‌ بيان‌ عريان‌ احساسات‌ خويش‌ پرداخته‌ است‌ كه‌ اين‌ تجربه‌ها و احساس‌هاي‌ شخصي‌ در گستره‌اي‌ عميقاً انساني‌ جلوه‌گر شده‌ است‌ :
كدام‌ قله‌، كدام‌ اوج‌؟ / مرا پناه‌ دهيد اي‌ اجاق‌هاي‌ پرآتش‌ - اي‌ نعل‌هاي‌ خوشبختي‌ / و اي‌ سرود ظرف‌هاي‌ مسين‌ در سياه‌كاري‌ مطبخ‌ / و اي‌ ترنم‌ دلگير چرخ‌ خياطي‌ / و اي‌ جدال‌ روز و شب‌ فرش‌ها و جاروها
(تولدي‌ ديگر، ص‌ 381)
در كنار حضور سنگين‌ رنگ‌ سياه‌ كه‌ اندوه‌ و خستگي‌ شاعر را در خود نشان‌ مي‌دهد، طيفي‌ از رنگ‌هاي‌ ديگر را مي‌بينيم‌ كه‌ واقع‌بيني‌ ژرف‌ شاعر را آشكار مي‌كند:
يك‌ پنجره‌ براي‌ ديدن‌ / يك‌ پنجره‌ براي‌ شنيدن‌ / يك‌ پنجره‌ كه‌ مثل‌ حلقه‌ي‌ چاهي‌ / در انتهاي‌ خود به‌ قلب‌ زمين‌ مي‌رسد / و باز مي‌شود به‌ سوي‌ وسعت‌ اين‌ مهرباني‌ مكرر آبي‌رنگ‌ / يك‌ پنجره‌ كه‌ دست‌هاي‌ كوچك‌ تنهايي‌ را / از بخشش‌ شبانه‌ي‌ عطر ستاره‌هاي‌ كريم‌ / سرشار مي‌كند
(ايمان‌ بياوريم‌...، ص‌ 444)
رنگ‌ آبي‌ توجهش‌ به‌ سمت‌ بالا و دوردست‌هاست‌ كه‌ فضاي‌ آرامش‌ و تنزه‌ را القا مي‌كند. شعر با تكرار پنجره‌ آغاز مي‌شود؛ پنجره‌اي‌ كه‌ مهرباني‌ مكرر آبي‌رنگ‌ را براي‌ شاعر مي‌آورد. شب‌ نيز مأنوس‌ و مهربان‌ توصيف‌ شده‌ است‌ با عبارت‌ «بخشش‌ شبانه‌ي‌ عطر ستاره‌هاي‌ كريم‌». تمام‌ شعر آرامش‌ آبي‌ را در خود گسترش‌ داده‌ است‌.
چشم‌ و گوش‌ و قلب‌، همه‌ مثل‌ پنجره‌اي‌ رو به‌ آبي‌ گشوده‌اند و راهي‌ به‌ آبي‌ دارند.
چرا توقف‌ كنم‌، چرا؟
پرنده‌ها به‌ جستجوي‌ جانب‌ آبي‌ رفته‌اند
افق‌ عمودي‌ است‌
افق‌ عمودي‌ است‌ و حركت‌: فواره‌وار
و در حدود بينش‌
سياره‌هاي‌ نوراني‌ مي‌چرخند
زمين‌ در ارتفاع‌ به‌ تكرار مي‌رسد
و چاه‌هاي‌ هوايي‌
به‌ نقب‌هاي‌ رابطه‌ تبديل‌ مي‌شوند...
(ايمان‌ بياوريم‌...، ص‌ 463)
به‌ عنوان‌ مثال‌، تنزه‌گرايي‌ شاعر با هم‌نشيني‌ مداوم‌ رنگ‌هاي‌ سرخ‌ و آبي‌ آمده‌ است‌ كه‌ توجّه‌ به‌ غرايز زيستي‌ و بشري‌ در كنار شأن‌ انساني‌، اين‌ ژرف‌انديشي‌ را بيان‌ مي‌كند:
چرا نگاه‌ نكردم‌ / انگار مادرم‌ گريسته‌ بود آن‌ شب‌ / آن‌ شب‌ كه‌ من‌ به‌ درد رسيدم‌ و نطفه‌ شكل‌ گرفت‌ / آن‌ شب‌ كه‌ من‌ عروس‌ خوشه‌هاي‌ اقاقي‌ شدم‌ / آن‌ شب‌ كه‌ اصفهان‌ پر از طنين‌ كاشي‌ آبي‌ بود / و آن‌ كسي‌ كه‌ نيمه‌ي‌ من‌ بود، درون‌ نطفه‌ي‌ من‌ باز گشته‌ بود
(ايمان‌ بياوريم‌...، ص‌ 430)
                                                                

                                                                   ****
هوشنگ‌ ايراني‌ امّا گويي‌ بعد از زلزله‌اي‌ سنگين‌ و ويران‌گر، نشسته‌ است‌، تماشا مي‌كند و شعر مي‌گويد. اين‌ ويراني‌ و سياهي‌ بيروني‌، نحو جملات‌ و عبارات‌ شاعر را نيز معلق‌ و مغشوش‌ كرده‌ و گاه‌ او را به‌ بياني‌ جنون‌وار وا مي‌دارد.
كويري‌ سياه‌ / يك‌نواخت‌ / و... / مرده‌ / بازوي‌ عريان‌ جلوه‌ مي‌كند / اين‌ جا؟ نه‌! اين‌ جا؟ نه‌! / نه‌! / نه‌! / نه‌! / پس‌...؟ نه‌ / جايگاه‌ جان‌ها فرو مي‌ريزد / و او و سمندش‌ بر سياهي‌ مي‌تازند مي‌تازند مي‌تازند / سياه‌، صاف‌، نه‌ پستي‌ نه‌ بلندي‌، صاف‌، سياه‌، سياه‌ / ... مي‌تازند ... / به‌ سويي‌ كه‌ در ميان‌ خيز شن‌ها / سراب‌ نيست‌ / به‌ سوي‌ شايدها / او و سمندش‌ مي‌تازند / او و سمندش‌ از همه‌ سو مي‌تازند / و مي‌تازند و مي‌تازند / نيشخند نمكين‌ كوير هر آن‌ آن‌ها را مي‌فريبد / او و سمندش‌ مي‌تازند و مي‌خواهند فريفته‌ شوند / امّا / در پهنه‌ي‌ بي‌انتهاي‌ كوير سياه‌، سياه‌، سياه‌ / چيزي‌ كه‌ بتواند فريب‌ دهد نيست‌... / در دهان‌ به‌ هم‌ آمده‌ اضطراب‌ / او و سمندش‌ مي‌تازند / و نفس‌ آهك‌ كننده‌ي‌ كوير سياه‌ / فرمان‌ مي‌دهد: / «بتازند!» / و او / و سمندش‌ / و تاختن‌ / در صافي‌ و سياهي‌ و بي‌انتهايي‌ كوير / مي‌تازند و مي‌تازند و مي‌تازند...
(بنفش‌ تند بر خاكستري‌، صص‌ 79-77)
سياهي‌ يك‌دستي‌ كه‌ به‌ شكل‌ پايان‌ناپذير تمام‌ وسعت‌ تماشاي‌ شاعر را فرا گرفته‌ است‌ و تصوير سمند سياهي‌ كه‌ بر اين‌ سياهي‌ مي‌تازد، در حقيقت‌ طنزي‌ است‌ از حركت‌ سرسام‌آور سياهي‌ به‌ سمت‌ سياهي‌ بيش‌تر؛ همه‌ چيز انكار مي‌شود و نفي‌ مي‌شود؛ تكرار «نه‌» و كلماتي‌ كه‌ نشان‌دهنده‌ي‌ نفي‌ و انكار باشند تقريباً بيش‌تر سطرها را فرا گرفته‌ است‌؛ در اين‌ فضا، هيچ‌ چيزي‌ از هيچ‌ چيزي‌ تميز داده‌ نمي‌شود. هيچ‌ تفاوتي‌ يا مشخصه‌اي‌ از چيزي‌ نسبت‌ به‌ چيزهاي‌ ديگر موجود نيست‌. با اين‌ حال‌ حركت‌ و شتابي‌ كه‌ شاعر روي‌ آن‌ تأكيد دارد، اضطراب‌ و تنشي‌ است‌ كه‌ از سقوط‌ پرشتاب‌ به‌ عمق‌ سياهي‌، فزون‌تر و سهم‌ناك‌تر است‌. نوعي‌ تسليم‌ محض‌ و تمايل‌ به‌ نيستي‌ به‌ طور كامل‌ در ذهن‌ شاعر جريان‌ دارد. در اين‌ فضا، هيچ‌ رنگي‌، توان‌ بروز ندارد و بنايي‌ كه‌ برپا و استوار باشد، و بتواند مأمن‌ و گريزگاهي‌ واقع‌ شود نيست‌ جز فريب‌ و سراب‌ و شايدها، كه‌ آن‌ هم‌ در لحظه‌اي‌ شكل‌ مي‌گيرند و بلافاصله‌ انكار و محو مي‌شوند.
رنگ‌ سيه‌ از افق‌ به‌ سوي‌ دامن‌ ني‌زار
تند دود، پيش‌ و پس‌ رود، از خشم‌
تن‌ به‌ زمين‌ بر زند، نهد دو دست‌ به‌ چشمان‌
رفته‌ ز خود شبح‌ خشم‌ سراپا...
تند شود ريزش‌ نفس‌ ز سينه‌ ني‌زار، موج‌ دهد
سر به‌ گوش‌ سياهي‌...
(بنفش‌ تند بر خاكستري‌، صص‌ 41 تا 42
در اين‌ فضاي‌ به‌ هم‌ ريخته‌، رنگ‌ها نيز جابه‌جا جلوه‌ مي‌كنند. سياهي‌ هم‌سو با ويراني‌ عمل‌ مي‌كند، رنگ‌ بنفش‌ نيز فضاي‌ تباه‌ و شكننده‌ را همراهي‌ مي‌كند و در مجموع‌ همه‌ي‌ رنگ‌ها در كاركردي‌ هم‌سو، قطعيّتي‌ تزلزل‌ناپذير را رقم‌ مي‌زنند. همه‌ي‌ اين‌ موارد در مجموعه‌ي‌ اوّل‌ شاعر يعني‌ «بنفش‌ تند بر خاكستري‌» آمده‌ است‌، امّا به‌ تدريج‌ در مجموعه‌هاي‌ بعد با كاهش‌ چشمگير رنگ‌ سياه‌ روبه‌رو مي‌شويم‌ كه‌ آرام‌آرام‌ زبان‌ شاعر نيز روان‌ و ملايم‌ مي‌شود :
راه‌ را به‌ پايان‌ رسانيد / و تهي‌ آخرين‌ پديدار شد / آن‌جا عمري‌ درنگ‌ كرد و به‌ پشت‌ نگريست‌ / شعله‌اي‌ ناشناس‌ افقي‌ شگفت‌ دور را خاكستري‌ كرده‌ بود / و راهي‌ خسته‌ و بازگردنده‌ / از آن‌ ديار گم‌شده‌ به‌ او پايان‌ مي‌پذيرفت‌
(خاكستري‌ ص‌ 143)

                                                                ***
اين‌جا سراي‌ سرد سكوت‌ است‌
ما موج‌هاي‌ خامش‌ آرامشيم‌
با صخره‌هاي‌ تيره‌ترين‌ كوري‌ و كري‌
پوشانده‌اند سخت‌ چشم‌ و گوش‌ روزنه‌ها را
بسته‌ است‌ راه‌ و ديگر هرگز هيچ‌ پيك‌ و پيامي‌ اين‌جا نمي‌رسد
شايد همين‌ از ما براي‌ شما پيغامي‌ باشد
(آخر شاهنامه‌، ص‌ 103)
سردي‌، خامشي‌، سكوت‌، كوري‌، كري‌، پوشاندن‌ روزنه‌ها و راه‌ بسته‌، صخره‌هاي‌ تيره‌ را تيره‌تر مي‌كنند و مفهوم‌ تاريكي‌ را در تمام‌ شعر گسترش‌ مي‌دهند. شاعر خود را در فضايي‌ بسته‌، ناخواسته‌ اسير و گرفتار مي‌بيند و راه‌ به‌ جايي‌ ندارد. با اين‌ حال‌ او اين‌ نااميدي‌ را به‌ صورت‌ شخصي‌ نمي‌داند بلكه‌ آن‌ را به‌ عنوان‌ پيغامي‌ براي‌ همگان‌ قرار مي‌دهد؛ بنابراين‌، سياهي‌ را به‌ صورتي‌ گسترده‌ بر همه‌ي‌ روابط‌ مي‌بيند و مي‌گستراند. البته‌ گاه‌ نيز اين‌ تنهايي‌ و سياهي‌ به‌ صورتي‌ شخصي‌ براي‌ شاعر اتفاق‌ مي‌افتد:
اي‌ تكيه‌گاه‌ و پناه‌ / غمگين‌ترين‌ لحظه‌هاي‌ كنون‌ بي‌نگاهت‌ تهي‌ مانده‌ از نور / در كوچه‌ باغ‌ گل‌ تيره‌ و تلخ‌ اندوه‌ / در كوچه‌هاي‌ چه‌ شب‌ها كه‌ اكنون‌ همه‌ كور / آن‌جا بگو تا كدامين‌ ستاره‌ است‌ / كه‌ شب‌ فروز تو خورشيد پاره‌ است‌
(آخر شاهنامه‌، ص‌ 75)
رنگ‌ سياه‌ براي‌ اخوان‌ زمان‌ حال‌ است‌ در برابر گذشته‌ي‌ دور و باستاني‌ كه‌ خواستار تكرار و تجديد آن‌ است‌ و بنابراين‌، آن‌ را روشن‌ و سپيد مي‌بيند و اين‌ امر شاعر را به‌ دوگانگي‌يي‌ نفوذناپذير رهنمون‌ مي‌شود و همه‌ي‌ طيف‌ رنگ‌ها را در سياه‌ و سفيدي‌ كه‌ خود رقم‌ زده‌، جاي‌ مي‌دهد.
بنابراين‌، ديگر جايي‌ براي‌ بروز و نمود رنگ‌هاي‌ ديگر نمي‌ماند و هر جا كه‌ حضور مي‌يابند، در همان‌ تقسيم‌ دوگانه‌ي‌ ياد شده‌، قرار گرفته‌، عمل‌ مي‌كنند.
مثلاً رنگ‌ سرخ‌، در مفهوم‌ تباهي‌ و مرگي‌ كه‌ از دل‌ سياهي‌ برآمده‌، باز به‌ همان‌ سو باز مي‌گردد:
باز مي‌پرسم‌، چه‌ غوغايي‌ است‌؟ / در كنار اتاق‌ سرخ‌، آن‌ فرجام‌ منصوري‌ / باز هم‌ گويا / شيوني‌، جمعي‌، تماشايي‌ است‌...
(زندگي‌ مي‌گويد...، ص‌ 148)
«اتاق‌ سرخ‌»، اتاق‌ مرگ‌ است‌. بنابراين‌، از تحرك‌ غريزي‌ و سرزندگي‌ خالي‌ است‌.
اين‌چنين‌ است‌ كه‌ همه‌ي‌ رنگ‌ها، هم‌سرنوشت‌ با مفهوم‌ سياه‌، رقم‌ مي‌خورند و شاعر، تصويرگر فضايي‌ ناسازگار و نامساعد است‌ كه‌ به‌ هر چيز حساسيت‌ نشان‌ مي‌دهد و بعد از انتقال‌ تيرگي‌ ذاتي‌ شب‌ به‌ حوزه‌ي‌ اجتماعي‌، در مرحله‌ي‌ بعد اين‌ تيرگي‌ را به‌ سرنوشت‌ و بخت‌ كساني‌ كه‌ در اين‌ جامعه‌ هستند، منتقل‌ مي‌كند.

نتيجه‌گيري
مفاهيم‌ و معاني‌ گوناگون‌ رنگ‌ در حوزه‌هاي‌ مختلف‌ و به‌ صورت‌ ويژه‌، در متن‌هاي‌ ادبي‌ (شعر معاصر) داراي‌ نمودهايي‌ است. 1. از نظر شناخت‌ شاعر و نوع‌ نگاه‌ او به‌ رنگ‌ها. 2. چگونگي‌ حضور رنگ‌ها در شعر وي‌.
همه‌ي‌ اين‌ وجوه‌ با توجّه‌ به‌ كاركرد معنايي‌ رنگ‌ها به‌ موازات‌ حركت‌ ساختاري‌ شعر هر شاعر اتّفاق‌ مي‌افتند و ما را به‌ درك‌ و دريافت‌ آثار وي‌ نزديك‌ مي‌كنند.
در مورد دوره‌هاي‌ شعري‌ و تأثيرات‌ اجتماعي‌ و عوامل‌ آن‌ نيز با توجّه‌ به‌ كاربرد رنگ‌ها، نوع‌ نگاه‌ به‌ رنگ‌ها، چرخش‌هاي‌ معنايي‌ رنگ‌ها نزد هر شاعر يا هر دوره‌ي‌ شعري‌، راه‌ را به‌ سمت‌ نقدي‌ علمي‌ و دقيق‌ مي‌گشايد.
در اين نوشتار مي‌بينيم كه رنگ حضوري تزييني و اتفاقي ندارد بلكه با لايه‌هاي معنايي و ساختاري شعر همراه و هم‌ساز است. همچنين حالات دروني راوي كه بازنمود شخصيت دروني و روابط بيروني وزيستي اوست نيز در چگونگي حضور رنگ‌ها مؤثر است چنانكه اين مساله به چرخش معنايي رنگ‌ها مي‌انجامد. مثلا رنگ سياه در شعر نيما و سپهري يا رنگ سرخ در شعر شاملو به صورت هم‌نشيني و تركيبي كه معاني ويژه‌اي را رقم مي‌زند مانند هم‌نشيني رنگ سرخ و آبي در شعر فروغ فرخ‌زاد


پي‌نوشت‌‌ها
1. با نگاهي‌ كوتاه‌ به‌ اولين‌ شعر اين‌ مجموعه‌ (در قير شب‌) فضاي‌ عمومي‌ حاكم‌ بر مجموعه‌ را با توجّه‌ به‌ رنگ‌ سياه‌، مي‌توان‌ چنين‌ تحليل‌ كرد: در فضاي‌ پوچي‌ و تباهي‌ كامل‌ شاعر تنها و خاموش‌ در شبي‌ غليظ‌ و سنگين‌ گرفتار است‌، به‌ گونه‌اي‌ كه‌ حتّي‌ مجال‌ پاسخي‌ به‌ هيچ‌ صدايي‌ را ندارد. هيچ‌ گريزگاهي‌ نيست‌، «در و ديوار به‌ هم‌ پيوسته‌»، و همه‌ چيز راكد و ساكن‌ است‌ و «سايه‌اي‌ لغزد اگر روي‌ زمين‌ / نقش‌ وهمي‌ است‌ ز بندي‌ رسته‌». خاموشي‌ و قير شب‌ رنگ‌ سياه‌ را مي‌افشانند و واژه‌ي‌ تاريكي‌ به‌ صورتي‌ نهاني‌ و سهم‌ناك‌، «در و ديوار به‌ هم‌ پيوسته‌» را مي‌نماياند؛ مرگ‌ و پژمردگي‌ در هوا پراكنده‌ است‌ و تنها حاكم‌ مطلق‌ «دست‌ جادويي‌ شب‌» است‌ و نشاط‌ و خنده‌ نيز تنها از آن‌ اوست‌. اگر از روز سخني‌ به‌ ميان‌ مي‌آيد، به‌ اين‌ منظور است‌ كه‌ بار استعاري‌ شب‌ و سياهي‌ را آشكارتر بنماياند و نشان‌گر هيچ‌ نقطه‌ي‌ روشن‌ در شعر نيست‌؛ بلكه‌ در فضايي‌ كه‌ قرار گرفته‌، بار منفي‌ نيز پيدا مي‌كند، زيرا آخرين‌ اميدهاي‌ شاعر را پاك‌ مي‌كند.
در بند آخر شعر نگاه‌ سياه‌ و تاريك‌نماي‌ شاعر عموميت‌ پيدا مي‌كند و همه‌ را دربر مي‌گيرد و از وضعيت‌ فردي‌ به‌ وضعيتي‌ عمومي‌ تعميم‌ مي‌يابد.
2. شاعر در اين‌ شعر به‌ گونه‌اي‌ پيامبرانه‌ سخن‌ مي‌گويد و تصاويري‌ كه‌ به‌ كار مي‌برد، حاكي‌ از دعوت‌گري‌ و راه‌نمايي‌ است‌ و رنگ‌ سبز مثل‌ واسطه‌اي‌ كه‌ خود نيز سرشار از رشد و تحرك‌ است‌، اين‌ دعوت‌گري‌ را بيشتر به‌ رخ‌ مي‌كشاند. از سويي‌ خاك‌ و از وجهي‌ ديگر مفاهيم‌ ذهني‌ با رنگ‌ سبز گره‌ مي‌خورد و درون‌ شاعر منبت‌ آن‌ قرار مي‌گيرد.
3. رنگ‌ سرخ‌ براي‌ شاعر دو مفهوم‌ متقابل‌ دارد كه‌ شاعر مي‌كوشد يكي‌ را نحيف‌ و بي‌ارزش‌ و ديگري‌ را بزرگ‌ و ارزشمند نشان‌ بدهد. البتّه‌ اين‌ معنا به‌ گونه‌هاي‌ مختلف‌ دچار چرخش‌ مي‌شود، رنگ‌ سرخ‌ در مفهوم‌ غريزي‌ و زندگي‌ جسماني‌ كه‌ به‌ صورت‌ نمادين‌ با «لب‌ سرخ‌» آمده‌، جلوه‌اي‌ سطحي‌ و فنا شدني‌ دارد و در مقابل‌ آن‌ رنگ‌ سرخ‌ خون‌ كه‌ در معنايي‌ حماسي‌ مي‌آيد، حيات‌بخش‌ و زاينده‌ وصف‌ شده‌ و اگرچه‌ معناي‌ مرگ‌ را در خود دارد، امّا مرگي‌ است‌ كه‌ روشني‌ و زندگي‌ از آن‌ شكفته‌ مي‌شود.
4. «ترنم‌ دلگير چرخ‌ خياطي‌» و «جدال‌ روز و شب‌»، گردش‌ زمان‌ و گذر باطل‌ و بيهوده‌ي‌ عمر را نشان‌ مي‌دهند، «نعل‌هاي‌ خوشبختي‌» درون‌ ناآرام‌ او را آرامش‌ نمي‌دهند و به‌ خانه‌ي‌ بخت‌ خوش‌ نمي‌رسانند. ادامه‌ي‌ اين‌ تصوير با «مرا پناه‌ دهيد اي‌ تمام‌ عشق‌هاي‌ حريص‌» كامل‌ مي‌شود و «نعل‌ خوشبختي‌» و «آب‌ جادو» و... جداي‌ از تصوير اروتيك‌ به‌ سطحي‌ از بيان‌ خواسته‌هاي‌ هميشگي‌ و جاودانه‌ي‌ آدمي‌ راه‌ مي‌برد كه‌ توازي‌ عشق‌ و مرگ‌ را در واقعيّت‌ زندگي‌ نقش‌ مي‌زند.
5. هوشنگ‌ ايراني‌ در مقدّمه‌ي‌ مجموعه‌ي‌ شعر خود يعني‌ (شعله‌اي‌ پرده‌ را گرفت‌ و ابليس‌ درون‌ آمدي‌) مي‌گويد: «بيان‌ ماجراها، ترسيم‌ يا توجيه‌ نمودهاي‌ زندگي‌، عرضه‌ي‌ سيستم‌هاي‌ جهان‌بيني‌، به‌ نمايش‌ آوردن‌ حالات‌ احساسي‌...
اين‌ها همه‌ در فضاي‌ شعر به‌ كار گرفته‌ مي‌شوند،
همه‌ تكه‌هاي‌ سازنده‌ي‌ شعر مي‌توانند باشند، امّا
شعر اين‌ها نيست‌...
شعر در اصالت‌ و شور و صميميّت‌ خود، من‌ شاعر را بر جز من‌ها
مي‌گسترد. او را از درون‌ صفر انتهايي‌ حدود، از درون‌ هيچ‌ بشريت‌
به‌ بي‌نهايت‌ هستي‌ بار مي‌دهد و جهان‌ هستي‌ را، در گذر از آغاز
هيچ‌، كه‌ پايان‌ نيستي‌ حيات‌ و مرز هستي‌ من‌هاست‌ بر او به‌ جلوه‌ مي‌آورد...».

تصوير زمان در شعر معاصر، كيهان فرهنگي،سال بيست و دوم، شماره‌ي 222، فروردين

 1384 

 

 

دكتر كاووس حسن‌لي -  دانشگاه شيراز

 

چكيده
با آن كه آفرينش شعر، وابستگي قطعي به تصوير ندارد، اما تصوير از عناصر مهم بسياري از شعرهاست.
يكي از سفارش‌هاي هميشگي نيما يوشيج به شاعران معاصر تماشاي پديده‌هاي پيرامون از زاويه‌ي چشمِ خويشتن و پرهيز از تقليد و تكرار ساخته‌هاي ذهن ديگران است.
نوآوري در شعر معاصر در حوزه‌هاي مختلف (زبان، ساختار، صور خيال و معنا) صورت پذيرفته است. برخي از شاعرانِ معاصر در سروده‌هاي خود علاقه‌ي بيشتري به عنصر تصوير نشان داده‌اند و تلاش آنان براي نوبيني و نوگرايي باعث شده است تا تصويرهاي تازه‌اي در سروده‌هاي آنان پديد آيد.
در اين نوشته، تصويرهاي تازه‌اي از زمان در برخي از سروده‌هاي معاصر بررسي شده است.

 

مقدمه
صورت‌هاي خيال همواره از بنيادي‌ترين عناصر شعر به شمار آمده‌اند. با آن كه امروزه، در بخشي از شعر معاصر عناصري ديگر همچون هنجارشكني‌هاي زباني، نقشِ برجسته‌اي در ايجاد رستاخيز كلام يافته‌اند، امّا صور گوناگون خيال چه در همان محدوده‌ي تعاريف گذشته و چه در گماني گسترده‌تر - كه امروزه بسياري از صاحب‌نظران بدان مي‌انديشند - هنوز هم يكي ازعوامل مهم شاعرانگي‌ست.
«صورت‌هاي خيال علاوه بر آن كه زبان شعر را به سهم خود از زبان نثر متمايز مي‌كند، مثل موسيقي شعر، ظرفيت زبان را براي برانگيختن عاطفه افزايش مي‌دهد. انواع مجازها و تصويرهاي شاعرانه هم در مكتوم كردن معني و هم در گسترش دادن معني در ذهن، به شرط آن‌ كه بجا و مناسب به كار روند، نقش اساسي دارند. صور خيال سبب مي‌شود كه جهاني كه شاعر در شعر عرضه مي‌كند، با جهان واقعي كه ما به آن عادت كرده‌ايم، تفاوت پيدا كند و همين تازگي و غرابت جهان شعر كه بي‌ترديد عنصر خيال در پديد آوردن آن نقش بسزايي دارد، سبب مي‌شود كه توجه ما به متن بيشتر جلب گردد… تخيل هم زبان را تازه و باطراوت مي‌كند كه اين نكته خود با موضوع آشنايي زدايي از زبان و خلاف عادت نمودن آن به چشم خواننده ارتباط دارد، هم وسيله‌ي معرفت و درك حقيقتي است كه جز از طريق زبان شعر قابل درك و بيان نيست»
خيال شاعرانه، با ياري گرفتن از عنصر تصوير، بسياري از امور ذهني را ديداري مي‌كند و تصورات خود را از اين راه به تماشا مي‌گذارد. اين تصويرهاي خيالي هرگز در چارچوب بسته ي تشبيه و استعاره محدود نمي مانند. بيشتر كتاب‌هاي بلاغي تعاريفي محدود و تكراري از عناصر چهارگانه خيال (تشبيه، استعاره، كنايه و مجاز) ارائه داد‌ه‌اند و به تحليل و واكاوي زيبايي شناسانه‌ي تصاوير خيالي نپرداخته‌اند. از همين رو، بر چهره‌ي بسياري از زيبايي‌هاي هنري اشعار پرده افتاده است.
بخشي از شعر پيشرو ايران كه با رنگ پذيري از شعر پست مدرن غرب، براي رستاخيز كلام، بر هنجارشكني‌هاي زباني و زبان ورزي پاي مي‌فشرد، روي خوشي به تصويرسازي و خيال پردازي نشان نمي‌دهد: «اين شعر در درجه‌ي اول دستگاه تخيل شعر دوره‌هاي قبل (تشبيه، استعاره و …) را معيوب مي‌شمارد و به طور كلي سعي مي‌كند كه آن‌ها را از شعر حذف كند، تا هر چيز در شعر، خودش باشد، نه نماينده‌ي چيزي ديگر، يعني به عبارتي شاعر، فقط «دال‌»هاي خود را در برابر خواننده مي‌چيند و كشف و حتي پرداخت «مدلو‌ل‌»هاي شعر را به وي وامي‌گذارد… اين شعر معتقد است كه بايد «ادبيت» را از شعر گرفت…»
باباچاهي در ضمن برشماري ويژگي‌هاي شعر پيشرو ايران مي‌گويد:
«زبان‌ورزي، بدان گونه كه «شعر از واژگان ساخته مي‌شود نه از تصوير» جاي تصوير محوري و نمادگرايي‌هاي دال و مدلولي را گرفته است.»
البته باباچاهي در جايي ديگر گفته است:«زباني‌ترين شعرهاي براهني و البته هر شاعر ديگري، نمي‌توانند در هر حال از چنگ و رنگ استعاره، تصوير،‌ عامل روايت، عامل معنا، نحو سنتي و عناصر آشنا كه زمينه‌ي سنت‌هاي شعري قرار مي‌گيرند، بگريزند، بي‌آن كه بقاياي اين عناصر سنتي الزاماً به ساختار كلي شعر و كاركردهاي ويژه‌ي زبان آن، آسيبي جدي وارد سازد.»
فرماليست‌ها براي عادت‌گريزي و هنجارستيزي‌، ارزش و عظمت شعر را در كاركردهاي زباني آن جست‌وجو مي‌كنند و شعر را رستاخيز كلمه‌ها مي‌دانند، اما سمبوليست‌ها، پيش از آن‌ها، عادت‌زدايي را در سمبل‌گرايي و تصويرسازي جست‌وجو مي‌كردند و شاعران تصويرگرا همچنان به راه آنان مي‌روند.
امور ذهني در كارگاه خيال سخن‌وران توانا تبديل به تصويرهاي هنري و ديداري مي‌شوند، به گونه‌اي كه خواننده‌ي شعر، نيز با دريافت اين تصويرهاي شاعرانه، در التذاذ هنري آن شريك مي‌شود و از اين راه عاطفه‌ي زيبايي شناسي او نيز برانگيخته مي‌شود. «تصوير اساسِ تخيل شاعرانه است و نيروي جهان بيني شاعر در يك تصوير منتهاي فشردگي خود را نشان مي‌دهد. مثل نورافكني است كه از ژرفاي تاريكي ذهن برمي‌خيزد و طبيعت را آذين مي‌بندد. ريشه‌ي اين نيروي عظيم شعري در بررسي ادبيات كهن فارسي ناديده گرفته شده. هر نوع بررسي درباره‌ي تصوير جز بر اساس زيباشناسي تجربي و روان‌كاوي هنري و بررسي اجتماعي اشتباه است. البته در اين نوع بررسي‌ها نبايد خصوصيت تصويري خود زبان را هم ناديده گرفت. بايد زبان را هم زير ذره بين زيباشناسي قرار داد، چرا كه زبان، خود نام مستعار اشيا، انسان‌ها و حالات و عواطف و انديشه‌هاست.»
شبكه‌ي تداعي‌هاي كليشه‌اي در شعر بسياري از شاعران قديم و پاي‌ بندي شاعران به توصيف‌ها و تصويرهاي همسان باعث مي‌شد كه برخي از مضمون‌ها به گونه‌اي دل‌آزار و ملال آور تكرار شوند، حتي بسياري شاعران، معشوق خود را كه بايد در عاطفي‌ترين شكل به وصف خصوصيات او بپردازند، اغلب در هياتي كليشه‌اي و تكراري مي‌ديدند، انگار به گونه‌اي ناگزيز معشوق شاعران دوره‌ي خراساني ، عراقي، هندي و بازگشت بايد قدي بلند، مياني (كمري) باريك، موهايي سياه و بلند، چشماني سياه، ابرواني كماني، دهاني بسيار تنگ و … داشته باشد.
از شعر بلند سخن سرايان نامدار و قله‌هاي غرورآفرين شعر فارسي كه بگذريم، ديوانِ اشعارِ‌ بسياري از شاعرانِ گذشته را، تشبيه‌ها،‌ استعاره‌ها و كنايه‌هاي تكراري، انباشته است. و اين تكرارهاي ملال‌آور تنها يكي از اشكالات تصويرهاي شعر گذشته‌ي ماست. اشكال ديگر اين جاست كه در شعر گذشته‌ي فارسي، صورت‌هاي خيالي معمولاً در محور افقي شعر شكل مي‌گرفت و در همان جا تمام مي‌شد. يعني در طول يك بيت. همين بيت انديشي كه پذيرش عمومي يافته و عادت ذهني شده بود، بويژه در شعر سبك هندي، موجب تقويت محور افقي و تضعيف ارتباط محور عمودي شعر گذشته مي‌شد.
جامعه‌ي گذشته‌ي ايران قرن‌هاي متمادي شرايط يكسان و همانند داشته است. يكي از عوامل همگوني بسياري از صورت‌هاي خيالي به كار رفته در اشعار كهن فارسي همين موضوع است. جامعه‌ي معاصر ايران شاهد بسياري از پديده‌هاي تازه و پيشامدهاي نوظهور است و پديدار شدن هر كدام از اين مسائل تازه، صور تازه‌اي از خيال را نيز پديد آورده است. البته برخي از شاعران امروز، نتوانسته‌اند به معني درستِ‌ كلمه معاصر باشند، يعني تاريخ تولد و زيست آن‌ها در دوره‌ي معاصر اتفاق افتاده است، اما زيستِ هنري و فرهنگي آن‌ها در گذشته جريان دارد. اينان در فضاي بسته‌ي همان ادبيات گذشته و با همان مفاهيم و مضامين و صور خيال زندگي مي‌كنند و به همان فضاها دل بسته‌اند و در نتيجه چنان چه شاعرانگي كنند توليدات آن‌ها به همان زبان و با همان شيوه صورت مي‌پذيرد. اين گروه شاعران از حوزه‌ي بررسي ما بيرونند.
به راستي كه «نوانديشي در همه جا و هميشه، نوانديشان را به تنهايي مبتلا مي‌كند. اما در عرصه‌ي شعر و داستان و هنر اين ابتلا دردناك و عذاب آور است. به همين سبب نيز چه بسيار كسان كه در راه باز مي‌مانند و به روال معهود و معمول تن در مي‌دهند و گروهي به گزينش‌هاي همگاني‌تر و عام‌تر، و به اعتباري مقبول‌تر دست مي‌زنند.»
ترديدي نيست كه «به دورپردازي‌هاي تخيل و انديشه‌ي شاعرانه نمي‌توان دستبند زد و آن را در محدوده‌اي خاص زنداني كرد. گاه شاعر ناگزير است براي درك تاريخي و «حتا» عاطفي «اكنون» و «آينده»، نگاهي به گذشته بيفكند. حس نوستالژيك موجود در يك اثر به معناي واپس گرايي نيست. يك شاعر «معاصر» مي‌تواند احساس و تخيلي را كه به گذشته‌ي او مربوط است به طرزي ماهرانه به جوهر و در نتيجه به «شكل» يك اثر هنري تبديل كند و از سوي ديگر، صرف نگاه به اكنون و آينده از پس پرده‌ي فرسوده‌ي تصاوير و قوالب شعري نمي‌تواند نشان دهنده‌ي ذهنيتي زنده و پويا باشد.»
برخي از شاعران امروز همانند وارثانِ تنبل و تن‌پروري هستند كه بر سفره‌ي ميراث به جا مانده از گذشتگان نشسته‌اند و از توليدات و سرمايه‌هاي آن‌ها تغذيه مي‌كنند، تا زنده بمانند. اينان كه از طريق كوشش‌هاي خود، درآمدي فراهم نكرده‌اند و تنها از كيسه‌ي ديگران مصرف مي‌كنند، همواره چشم طمع به توليدات ديگران دوخته‌اند تا آن‌ها را به نفع خويش مصادره كنند. اما شاعراني كه از زيستن در گذشته پرهيز كرده‌اند و كوشيده‌اند تا با نگاهي تازه جهان پيرامون خود را تجربه كنند، تنها پديده‌هاي تازه را به شعر خود راه نداده‌اند، بلكه نوبيني‌ آن‌ها، اشيا و عناصر گذشته را هم به گونه‌اي تازه ديده و باز آفريده است. به سخني ديگر ويژگي‌هاي عادت شده‌ي اشيا و پديده ها را از آنان زدوده‌اند و آنان را در هيأتي تازه ديده‌اند. سپهري گفته است: «نام را بازستانيم از ابر/ از چنار، از پشه، از تابستان»؛ يعني اين‌ها را با نامي ديگر بخوانيم تا آن معنايي كليشه‌اي را بر خود حمل نكنند و ما بتوانيم از نو، آن‌ها را، به دور از عادت‌هاي پيشين بازشناسي كنيم.
ما در اين نوشته بر آن نيستيم تا به شيوه‌ي سنتي، تشبيه‌ها، استعاره‌ها و عناصر ديگر صور خيال شعر معاصر را دسته‌بندي كنيم و نمايش دهيم، بلكه مي‌خواهيم نمونه‌هايي از تصويرسازي‌هاي هنري شاعران امروز را بازنمايي كنيم تا مفهوم نوانديشي در صور خيال را باز نموده باشيم. همچنين بررسي حركت و نقد جريان تصوير در محور عمودي شعر، در اين مجال اندك ميسر نيست.
در اين نوشته، از ميان گونه‌هاي مختلف، تنها به برخي از تصاويري پرداخته مي‌شود كه با موضوع زمان (طلوع، غروب، شب، روز، فصل‌هاي سال و مانند آن) پديد آمده است.
* * * *
تصوير زمان، بويژه شب، در سروده‌هاي معاصر، و بيشتر از همه در شعرهاي نيما و شاملو، حضوري هميشگي و بسيار مؤثر دارد.
نيما كه استاد مسلم شاعرانِ نوپرداز امروز است، همواره، پيروان خود را به باز نمودِ‌ تجربه‌هاي خود فراخوانده و آن‌ها را از تقليد و تكرار گفته‌هاي ديگران باز داشته است:
«سعي كنيد، همان طور كه مي‌بينيد،‌ بنويسيد و سعي كنيد شعر شما نشاني واضح‌تر از شما بدهد. وقتي كه شما مثل قدما مي‌بينيد و بر خلاف آنچه در خارج قرار دارد مي‌آفرينيد و آفرينش شما بكلي زندگي و طبيعت را فراموش كرده است، با كلمات همان قدما و طرز كار آن‌ها بايد شعر بسراييد. اما اگر از پي كار تازه و كلمات تازه‌ايد، لحظه‌اي درخود عميق شده، فكر كنيد آيا چطور ديده‌ايد.»
اينك تصويري از غروب، تصويري از طلوع و تصويري از شب را در آثار نيما بازمي‌نگريم، تا نمونه‌اي از نوگري‌هاي نيما را ببينيم:
- زرد مي‌گردد، روي دريا/ باقي قرمزي روز مكد/ مي‌نشانند در آن گوشه‌ي دور/ هيكلي نه اما/ مثل اين است كه ژوليده يكي/ مي‌گريزد به رهي از سرما/ مي‌مكد قرمزي روز/ مي‌مكد/ نيست ديگر سر مويي به ره اين افق گم‌شده نور/ شب، دريده به دو چشم آن مطرود/ در سياهي نگاهش همه غرق/ مي‌مكد آب دهانش از كين/ مي‌نشيند به كمين/ بر لبش هست همه/ به يكي خُرد ستاره‌ي حتي/ هر زماني نفرين/ مي‌مكد روشني‌اش را از دور/ به خيالي كه زروز است رمق.
نيما، مجموعه كامل اشعار، ص 337
- آمد از ره اين زمان آن صبح/ ليك افسوس/ گرچه از خنده شكفته/ زير دندانش زچركين شبي تيره نهفته/ مي‌نمايد لكه داري روي خاكستر سواري/ مي‌دمد بر صورت خاكي/ هم رديف نابكاري
همان، ص 300
- به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده‌ي خود را/ تا كشم از سينه‌ي پردرد خود بيرون/ تيرهاي زهر را دلخون؟
همان، ص 235
شب از واژه‌هاي پركاربرد، ويژه و كليدي شعر نيماست و به گونه‌هاي مختلف، صدها بار در سروده‌هاي او رخ نموده است. در عنوان تعدادي از اشعار او (18 شعر) واژه‌ي شب به كار رفته است؛ اشعاري چون: اي شب، كار شب‌ پا، هست شب، در شب تيره و …
«شب مركزي‌ترين، قوي‌ترين، برجسته‌ترين و مكررترين عنصر سمبوليك شعر نيماست. نيما بر باد رفتن آرمان‌هاي مشروطه، سركوبي چندين جنبش انقلابي، استبداد رضاخاني و سرانجام كودتاي 28 مرداد 1332 را به چشم ديده است و از اين روست كه هر جا مي‌نگرد، شب است… و در اوج ديكتاتوري رضاخاني «اندوهناك شب» را مي‌سرايد (15 آبان 1319). «شب است»‌ را در بيان احساس خويش از توطئه‌ي همه‌ جا گستر ارائه مي‌دهد (1329)، «هنوز از شب دمي باقي است» را شايد براي آن عرضه مي‌كند كه دل سپردگان به جنبش مردم را از خوش‌بيني برحذر دارد (1329)، «هست شب» را به مثابه يك شاهكار شعري، در تصوير پاي برجاي مصرّ شب كه گويي از هستي بي‌تحرك ازلي - ابدي برخوردار است، پس از كودتاي 28 مرداد مي‌سرايد (28 ارديبهشت 1334). در نگريستن به حال و به گذشته كه همه بر متن شب گذشته است «پاس‌ها از شب گذشته است»‌ را مي‌آفريند (1336) و احتمالاً آخرين شعر خويش را «شب همه شب» نام مي‌نهد.»
نفرت هميشه‌ي نيما از شب ( به عنوان نماد استبداد و خفقان) تصوير بسيار هنري و عاطفي زير را شكل داده است. نيما در اين تصوير شب را همچون سياهي پير مي‌بيند كه دندان‌هايش مي‌ريزد و در تاريكي‌هاي مزوّر آن قبر مردگان و خانه‌ي زندگان در هم مي‌آميزد:
- در تمام طول شب/ كاين سياه سالخورد انبوه دندان‌هاش مي‌ريزد/ وز درون تيرگي‌هاي مزوّر/ سايه‌هاي قبرهاي مردگان و خانه‌هاي زندگان در هم مي‌آميزد…
نيما، مجموعه كامل اشعار، ص 424
همچنان كه در جايي ديگر (هست شب) در نگاه نيما شب همچو تنِ‌ ورم كرده‌اي است كه همه جا را از خود پر كرده و قدرت بينايي را از آدميان گرفته است:
- هست شب همچو ورم كرده‌ تني گرم دراستاده هوا/ هم از اين روست نمي‌بيند اگر گم‌شده‌اي راهش را.
همان، ص 511.
«زبان نامأنوس نيما غالباً محملي است براي تخيلات و توصيفات او از پديده‌هاي ملموس و عيني، كه درمجموع روح وحشي شعر او را پديدار مي‌سازند. نيما در حوزه‌ي تخيل شعري، ديد عيني (Objective) را جايگزين نگرش ذهني (Subjective) مي‌كند. يعني بر خلاف شعراي قديم، به تجربيات حسي خود از محيط پيرامون تكيه مي‌كند، نه بر الگوهاي ذهني و قراردادي. اين شيوه باعث شده است تا در اشعار او هم غنا و غلظت رنگ اقليمي را ببينيم و هم فضاسازي‌هاي تازه‌ي شاعرانه را كه حاصل گره خوردگي عواطف او با اشيا و پديده‌هاست. از همين رهگذر،‌ سمبوليسم (نمادگرايي) خاص نيما به بهترين شكل ظهور مي‌كند.»
تصويرهاي شعر نيما بوي طبيعت آزاد شمال را مي دهد، همان گونه كه از شعرهاي شاملو، بيشتر بوي پديده‌هاي زندگي شهري برمي‌خيزد و در شعر سپهري بوي نوعي از نگاهِ درون‌گرا و عرفاني به مشام مي‌رسد و به همين ترتيب مي‌توان بوي آفتاب سوخته‌ي جنوب و هواي شرجي دريا را در شعر آتشي احساس كرد:

- قصر بزرگ خورشيد/ در ملتقاي آب و افق/ آتش گرفته است.
آتشي، منوچهر
- بر طبق واژگون عزا مي‌كوبند/ و شيون مداومي از خاك/ در نيمروز تعزيه - به آسمان سوخته تبخير مي‌شود.
همان
احمد شاملو هم تصويرهايي بسيار هنري، زنده، جان دار و تازه از غروب، شب، صبح و… ارائه داده است:
- شب با گلوي خونين/ خوانده‌ست ديرگاه/ دريا/ نشسته سرد/ يك شاخه در سياهي جنگل به سوي نور/ فرياد مي‌كشد
شاملو، باغ آينه، ص 54
اين شعر كوتاه، منسجم و محكم از سه تصوير زنده، هنري و تازه شكل گرفته است: يكي تصوير شب و گلوي خونين او (افق سرخ) و ديگري دريايي كه در سكون و آرامش، سرد نشسته و بالاخره شاخه‌اي كه در جنگل سياه به سوي نور فرياد مي‌كشد. تفسير اين سروده‌ي موجز و فشرده، دست كم، چندين صفحه توضيح طلب مي‌كند. كه براي پرهيز از درازي سخن از آن درمي‌گذريم و به ديدار تصويرهاي ديگر مي‌رويم.
- شب/ سراسر/ زنجيره زنجره بود/ تا سحر
شاملو، مجموعه آثار، ص 978
از همين چهار سطر آغاز شعر «خاطره» ديگربيني و نوگرايي شاملو آشكار مي‌شود. «در پله‌ي اول شب آمده، بي هيچ نشاني. گويي فقط روزني‌ست كه بر تخيل ما گشوده است. در پله‌ي چشم به راهيِ دوم مي‌گويد: «سراسر». باز بي‌هيچ نشاني. اما اين جا پيوستاري آغاز مي‌شود از شبي كه هنوز هيچ نشاني ندارد. و در پله‌ي سوم در «زنجير» زنجره، نوع اين پيوستار را عرضه مي‌دارد و بدان جامعيت مي‌بخشد و با «زنجره» بدان حيات مي‌بخشد و از آن ارگانيسمي تپنده و يك كل يك پيكر، يك كل جاندار زنجيره‌اي مي‌سازد. تمامت شب جان مي‌گيرد،‌ يگانه مي‌شود و جان ما را سرشار از حيات شبانه مي‌كند. اين پيوستار در پله‌ي چهارم، در «تا سحر» تا دميدن روز متوقف مي‌شود. نه، درست نگفتم. شب اين جا تاريكي يا سياهي نيست كه با سحر، به معني دميدن سپيده و روز در تقابل باشد و با دميدن سحر از ميان برود. تقابلي هست، اما بي‌گمان تقابل تاريكي و روشنايي نيست…
مي‌گويد: «زنجير زنجره» و نمي‌گويد زنجير زنجرگان يا زنجير آواز زنجره يا زنجرگان. با آن كه مي‌دانيم سراسر شب، هزاران زنجره مي‌خوانده‌اند. زنجرگان غالباً بدين گونه مي‌خوانند: يكي بر درختي، يا يكي‌هاي بسيار بر همان درخت يا بر درختان بي‌شمار، در ريتمي خاص كه الگويي مستمر، اما نه ثابت را دنبال مي‌كند. يكي زنجيري مي‌بافد و اندكي متوقف مي‌كند و ديگري آن زنجير را، به نرم آوازي شايد مادينه، مي بافد…
اكنون مي‌دانيم چرا شعر از «آواز» زنجرگان سخن نمي‌گويد؟ آيا نه اين است كه راوي به تصوير زنجيره‌اي صداي زنجرگان نگاه مي‌كند: زِزِزِزِزِزِزِزِزِزِزِزِزِزِزِ؟ آيا اين جز يك زنجير است كه تقطيعي تصويري و آوايي يافته؟»
- دريغا خلوت شب‌هاي به بيداري گذشته/ تا نزول سپيده دمان را/ بر بستر درّه به تماشا بنشينيم/ و مخمل شاليزار/ چون خاطره‌اي فراموش/ كه اندك اندك فراياد آيد/ رنگ‌هايش را به قهر و آشتي/ از شب بي‌حوصله/ بازستاند.
شاملو، آيدا، درخت…، ص 23
در سروده‌ي بالا روشن شدن آرام آرام هوا در بامدادان و پديدار شدن شاليزار، به زيبايي و شايستگي تصوير شده است و شاليزار كه رنگ‌هايش را به مرور از شب بي‌حوصله باز مي‌گيرد،‌ در نگاه شاملو همچون خاطره‌اي از ياد رفته است كه كم كم به ياد مي‌آيد. شفيعي كدكني نيز روشن شدن روز را در تصويري همانند اين تصوير باز نموده است:
- سفر ادامه دارد وشب از كناره مي‌رود/ گريوه‌ها و دشت‌هاي رهگذر، / دوباره شكل يافتند و روشني/- كه آفريدگار هستي است-/ دوباره آفريدشان / سفر ادامه دارد و من از دريچه‌ي ترن،/ به كوه‌ها و دشت‌ها، سلام عاشقانه‌اي/ … روانه مي‌كنم.
شفيعي كدكني، سفرنامه‌ باران، ص 321
در اين تصوير كه از آغاز شعر «عبور» برگزيده شده است، شاعر در قطاري در حال سفر است و روشن شدن هوا را در بامداد و پديدار شدنِ طبيعت را در اطراف به تصوير كشيده است. در نگاه شاعر روشني، آفريدگار گريوه‌ها و دشت‌هاست و در آن بامداد، دوباره آن‌ها را آفريده است.
در تصويرهاي زير، يك‌جا ستارگان، در هيأت كنيزكاني سپيد رو ديده شده‌اند كه خورشيد با آمدن خود آن‌ها را در حرم‌خانه‌ي پرجلالش پنهان مي‌كند و در جايي ديگر، شب در هيأت روزي ديده شده است كه در آغاز آفرينش، با بيدادي كه بر او رفته، به رنگ سياه زنگي درآمده است و در تصوير سوم، خورشيدِ سوزان، مغروري تنگ‌چشم و گريزپاست تا هرگز آدمي از احساس جاودانگي و ناميرايي دروغين، خرسند نماند:
- و آن گاه به خورشيد شك كردم كه ستارگان را/ همچون كنيزكان سپيدرويي/ در حرم خانه‌ي پرجلالش نهان مي‌كرد.
شاملو، باغ آينه، ص 78
- اي شب تشنه! خدا كجاست؟/ تو روز ديگر گونه‌اي/ به رنگي ديگر/ كه با تو/ در آفرينش تو/ بيدادي رفته است:/ تو زنگيِ زماني
شاملو، لحظه‌ها و هميشه، ص 55
- و خورشيد لحظه‌اي سوزان است/ مغرور و گريزپاي/ لحظه‌ي مكرر سوزاني است/ از «هميشه»/ و در آن دم كه مي‌پنداري/ بر ساحل جاودانگي پا بر خاك نهاده‌اي/ اين تنگ چشم/ از همه وقتي پا در گريزتر است.
شاملو، ققنوس، ص 37
فروغ فرخزاد نيز پديده‌هاي مربوط به زمان را همچون پديده‌هاي ديگر، با نگاهي تازه مي‌بيند:
- زمان گذشت/ زمان گذشت و شب روي شاخه‌هاي لخت اقاقي افتاد/ شب پشت شيشه‌هاي پنجره سُر مي‌خورد/ و با زبان سردش/ ته مانده‌هاي روز رفته را به درون مي كشد.
فرخزاد، ايمان بياوريم…، ص 36
در تصوير بالا، شب كه روي شاخه‌هاي لخت اقاقي افتاده است، همچون موجودي جان دار، پشت شيشه‌هاي پنجره سُر مي‌خورد و با زبانِ‌ سردش باقي ‌مانده‌هاي روز را فرو مي‌بلعد و در تصوير زير، تاريكي شب چشم‌هاي گرگ بيابان را به حفره‌هاي ايمان و اعتقاد تبديل مي‌كند و در چنين شبي، درختان بيد دشمنان خود (تبرها) را مهربان مي‌پندارند و به آن‌ها اعتماد مي‌كنند:
- سلام اي شب معصوم/ سلام اي شبي كه چشم‌هاي گرگ‌هاي بيابان را/ به حفره‌هاي استخواني ايمان و اعتماد بدل مي‌كني/ و در كنار جويبارهاي تو، ارواح بيدها/ ارواح مهربان تبرها را مي‌بويند.
فرخزاد، ايمان بياوريم…، ص31
در تصوير زير،‌ نيز، شب به زيبايي شكلي مادي و ديداري يافته است:
- دلم گرفته است/ به ايوان مي‌روم و انگشتانم را/ بر پوست كشيده‌ي شب مي‌كشم
فرخزاد، ايمان بياوريم …، ص 99
اخوان ثالث، سهراب سپهري و شاعران ديگر معاصر نيز تصويرهايي تازه از غروب، طلوع و شب ارائه داده‌اند:
- جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان/ خوابيده است و خفته بسي رازها در او
اخوان، زمستان، ص 163
- برآمد عنكبوت زرد/ بزرگ و پاك شد و آن توري زربفت را پوشيد
اخوان، از اين اوستا، ص 74
- شب خامش است و خفته در انبان تنگ وي/ شهر پليد كودن، شهر روسپي
اخوان، آخر شاهنامه، ص 55
- چه مي‌گويي كه بي‌گه شد، سحر شد، بامداد آمد/ فريبت مي‌دهد، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست./ حريفا! گوش سرما برده است اين، يادگار سيلي سرد زمستان است./ و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده،/ به تابوتِ ستبرِ ظلمتِ نه تويِ مرگ‌‌اندود پنهان است./ حريفا! رو چراغ باده را بفروز. شب با روز يكسان است.
اخوان، زمستان، ص 99
هيچ‌كدام از شاعران گذشته‌ي فارسي، سرخيِ افق را چونان يادگاري از سيليِ سرد زمستان نديده‌اند. همچنين در بخشي از تصوير بالا، اخوان ماهرانه چهار اضافه را با كسره‌هاي پي در پي در كنار هم نهاده و آن‌ها را با صفت «مرگ‌اندود» به پايان برده، تا با برجسته شدن تصوير، تأثير پنهان ماندن خورشيد را چندين برابر كند.
سهراب سپهري نيز تصويرهايي زنده و پويا از زمان، ارائه داده است. مثلاً در تصوير زير، خونِ شب در سكوت جاري شده است:
- حياط روشن بود/ و باد مي‌آمد/ و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد
سپهري، هشت كتاب، ص 310
و در سطر زير «كاشف معدن صبح» به جاي خورشيد نشسته است:
- اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا
همان، ص 396
نادر نادرپور، تصويرگراترين شاعر معاصر است، او را «شاعر تصويرها» لقب داده‌اند. تصويرهاي شعري نادرپور، به نقاشي‌هايي مي‌مانند كه بجز زيبايي‌هاي بصري، هيچ راز و رمزي را در پشت پرده‌ي خود پنهان نكرده‌اند، براي نمونه شعر «فالگير» او كه تصويرهايي تازه از روز و غروب و شب را با زباني ساده و تك لايه ارائه داده است، ببينيد:
ـ كندوي آفتاب به پهلو فتاده بود/ زنبورهاي نور زگردش گريخته/ در پشت سبزه‌هاي لگدكوب آسمان/ گلبرگ‌هاي سرخ شفق تازه ريخته/ كف بين پيرباد درآمد زراه دور/ پيچيده‌ شالِ زرد خزان را به گردنش/ آن روز ميهمان درختان كوچه بود/ تا بشنوند راز خود از فال روشنش/ در هر قدم كه رفت، درختي سلام كرد/ هر شاخه دست خويش به سويش دراز كرد/ او دست‌هاي يكايكشان را كنار زد/ چون كوليان، نواي غريبانه ساز كرد/ آن قدر خواند و خواند كه زاغان شامگاه/ شب را زلابه‌لاي درختان صدا زدند/ از بيم آن صدا، به زمين ريخت برگ‌ها/ گويي هزار چلچله را در هوا زدند/ شب همچو آبي از سر اين برگ‌ها گذشت/ هر برگ، همچو پنجه‌ي دستي بريده بود/ هر چند نقشي از كف اين دست‌ها نخواند/ كف بين باد، طالع هر برگ ديده بود.
نادرپور، در آينه، ص 200 و 201
و نمونه‌هاي ديگر:
- شب چون زني كه پنجره‌ها را يكان يكان/ مي‌بندد و چراغ اتاقش را/ خاموش مي‌كند/ يك يك ستاره‌ها را خاموش كرد و خفت.
نادرپور، شام بازپسين، ص 17
- به روي شاخساران ميوه‌ي گنجشك‌ها روييد/ شفق در آب باران ريخت خون روشنايي را/ نسيم ناشناس از سرزمين‌هاي غريب آمد/ كه شايد بشنود از خاك بوي آشنايي را/ به ناخن مي‌خراشيد آسمان را پنجه‌ي خورشيد/ سر انگشتان خون آلوده را در خاك مي‌ماليد/ غروب از خشم، در گوش درختان ناسزا مي‌گفت/ دلم از خوف شب، چون گربه‌اي در چاه، مي‌ناليد/ گروه زاغ‌ها چون پاره‌اي از پيكر شب بود/ افق از لا‌به‌لاي برگ‌ها چون نقشه‌ي قالي…/ سرم مانند مرغي پركشيد از شاخه‌ي گردن/ رگ خشكي پس از پرواز او، بر جاي او روييد/ تنم چون استخوان مردگان ازگوشت خالي شد/ نسيم آن استخوان را چون سگي بي‌اشتها،بوييد…
نادرپور، در آينه، ص 205 و 206
تازگي نگاه برخي ديگر از شاعران معاصر را در نمونه‌هايي ديگر از تصوير شب و روز ـ صبح و غروب ـ ببينيد:
- نه/ دستت را به آشيانه‌ي تاريكي مبر/ ستاره‌ها/ زنبورهاي سفيدند/ بر غنچه‌ي نمناك شب،/ به انتظار رهگذري، از پنجره‌اي خم مشو/ پلك و پرت به نيش ستاره‌ها ورم خواهد كرد/ ستاره‌ها/ گزنه‌هاي سفيدند/ بر صخره‌ي نمناك شب
شمس لنگرودي، قصيده‌ي لبخند چاك چاك، ص 48
- دلو بياريد/ آب برآريد/ وه كه شكفته است/ شاخه‌اي از ماه/ تنگ دل چاه
اوجي، منصور، جستجوي گل شيدايي، ص 80
- شب همه شب، بي‌چراغ ماه نشستيم/ در بغل ترس/ صبح نيامد/ و آن شب تاريك/ ثانيه‌ها را در آب ظلمت خود شست/ خاطره را نيز
همان، ص 73
- روز كوچك/ با فانوسي/ فرا مي‌رسد/ لابه‌لاي گل‌هاي هم - سايه/ جوينده‌ي سايه‌ها/ چيزي را جست‌وجو مي‌كند/ كه نمي‌داند چيست/ لابه‌لاي گل‌ها/ روز كوچك/ سرشار از شكل شب مي‌شود/ وقتي كه/ شب - پرّه‌اي/ بال/ مي‌زند
بنياد، شاپور، قصيده‌ي آهو، ص 45
- سكوتِ سركش است/ كه از سمت خيال مي‌گريزد/ و شكايت سنگ را/ در شب مي‌شكند/ اما
باز/ واژه‌هاي والا رخنه مي‌كنند/ در خيال ترانه/ و شب/ در شكل خويش/ استعاره‌ي پنهان سنگ مي‌شود
همان، ص 35.
- شب/ بارانيِ سياهپوش را/ بر تن كرد/ و با چتري از ستاره/ در رهگذر دغدغه/ چشم انتظار ماند/ تا ماه/ از تارمي، به كوچه درآيد/ ماه/ اما/ بر پلكان انتظار نيامد/ بامدادان/ انبوه عابران/ خورشيد را/ در قرمزاي حادثه ديدند:/ آشفته و خموش/ از تربت غريبِ ماه مي‌آمد.
باقري، عباس، باران ملخ، ص 129 و 130
- چونان كتابچه‌اي/ مخدوش و چرك‌تاب/ درهاي آسمان خنازيري/ بر روي آفتاب بسته مي‌شود/ از پنجره/ به آستانه‌ي شب خيره مي‌شوم:/ مشتي ستاره‌ي بادآورد/ -چون تاول جذام-/ بر پوستوار شب آويز گشته‌اند/ پلك سياه تماشا را/ بر روي لاشه‌هاي سوخته مي بندم
همان، ص 52
* * * *
تصوير فصل‌هاي چهارگانه
فصل‌هاي چهارگانه‌ي سال با نمودهاي رنگارنگشان، همواره ذهن شاعران را به سوي خود دركشيده و توجه آنان را به سمت خود فراخوانده‌اند. برخي از شاعران معاصر نيز از زاويه‌ي ديد خود، اين فصل‌ها را نگريسته و نقش‌هايي تازه از آن‌ها را به تصوير كشيده‌اند:
- غبارآلود و خسته/ از راه دراز خويش/ تابستان پير/ چون فراز آمد/ در سايه‌گاه ديوار/ به سنگيني/ يله داد/ و كودكان/ شادي كنان/ گرد بر گردش ايستادند/ تا به رسم ديرين/ خورجين كهنه را گره گشايد/ و جيب و دامن ايشان را همه/ از گوجه سبز و/ سيب سرخ و/ گردوي تازه بياكند.
شاملو، آيدا، درخت و …، ص 102، 103
هرگز در هيچ‌كدام از تصويرهاي شعر گذشته، تابستان، اين گونه زنده، پويا و صميمي تصوير نشده است كه كودكان گرد بر گردش بايستند و او از خورجين كهنه‌اش براي آن‌ها گوجه سبز، سيب سرخ و گردو درآورد و كريمانه دامن‌ آن‌ها را پركند.
- ظهر دم كرده‌ي تابستان بود/ پسر روشن آب، لب پاشويه نشست/ و عقاب خورشيد، آمد او را به هوا برد كه برد
سپهري، هشت‌كتاب، ص 356
سپهري در اين تصوير، بخار شدن‌ آب را باز نموده است. تركيب «پسر روشن آب» كه بر لب پاشويه‌ي حوض نشسته است، تصوير بخاري است كه در يك ظهر گرم تابستان، پرتو خورشيد همچون عقابي آن را مي‌ربايد و به هوا مي‌برد.
- آن بلوط كهن، آن جا، بنگر/ نيم پاييزي و نيميش بهار:/ مثل اين است كه جادوي خزان/ تــا كمرگاهش/ با زحمت/ رفته‌ست و از آن جا ديگر/ نتوانسته بالا برود.
شفيعي كدكني، آيينه، ص 358
در اين تصوير، شاعر درخت بلوطي را ترسيم كرده است كه نيمه‌ي بالاي آن سبز و نيمه‌ي پايين آن زرد بوده است. كاملاً روشن است كه شاعر آن چه را به چشم خود ديده، تصوير كرده، نه آن چه را در اشعار گذشتگان از وصف بهار و پاييز شنيده است.
- و سرانجام/ پاييز مه آلود/ در را باز مي‌كند/ خاطرات پاييز/ همه از آينده است:/ برگ‌هاي درخشاني كه با رؤياي پرنده شدن به دهان ابد ريختند/ پرندگان بي برگ و گياهي كه پاره‌ي قلبشان را به / درختان بي‌ثمر آويختند/ خزان بي‌گذشته بر پله‌ي برفي/ دفتر خاطراتش را مي‌بندد/ و دو برگ سوخته بر پلك سفيدش بال مي‌زند.
شمس لنگرودي، قصيده‌ي لبخند چاك چاك، ص 103 و 104
در اين سروده‌ي زيبا، تصوير زنده و تازه‌اي از درآميختن پاييز و مرگ پديد آمده است. سطر درخشان «برگ‌هاي درخشاني كه با رؤياي پرنده شدن به دهان ابد ريختند» و استحاله‌ي برگ به پرنده: « پرندگان بي‌برگ و گياهي كه پاره‌ي قلبشان را به درختان بي‌ثمر آويختند» تحرك اين تصوير را به شايستگي افزايش داده و هنري كرده است.
لنگرودي در تصويري ديگر پايان تابستان و آغاز پاييز را اين چنين به تصويركشيده است:
- زرد و تكيده،‌ تابستان عطش زده، در سايه‌ي ديوار/ درخت انار چون فريادي با هزاران دهان خونين/ چهچه‌ي خشكيده‌ي بلبلان/ (آواي طبله‌ي نايشان)/ در آسمان فلزي/ بِه/ مسافر خسته‌اي كه غبار از چهره نمي‌سترد/ گلابي‌ها (انبوه دل نوميدوار)/ كه به زخمه‌ي شعله‌اي مي‌ميرند/ مادينه‌ي ديرسالِ هزار پستاني‌ست تاك/ كه بوكشان به جست و جوي سبويي مي‌گردد/ گيلاس بن شاداب، با هزار چشم كودكانه/ به يك دم پير مي‌شود/ و صد درخت گرسنه‌ي سيب/ خم شده در پي ميوه‌اي
همان، ص 76
اورنگ خضرايي گذر زمان، آمدن بهار و سپيد شدن آرام آرام موي آدمي را در شعر «سوار سبز» در تصويري تازه، بدين گونه بازگفته است:
- هر ساله اين سوار/ يك بار/ با جامه‌هاي سبز و چراغ شقايقش/ همراه عطرِ شب بو و آويشن/ از راه مي‌رَسَد/ نمناك از ترانه و شبنم./ اسبش در آفتاب حمل توسن/ از بوي دور جفت غريبي/ مست/ انگشت‌هاي باد/ ابريشم كمندِ يال بلندش را/ منگوله‌ مي‌كند/ هر ساله اين سوار/ يك بار/ از راه مي‌رسد/ و گَردِ راهِ درازش/ آرام/ مي‌نشيند/ بر ابروان در هم و موي پيادگان/ همراه عطر شب‌بو و آويشن
خضرايي، اورنگ، اعتراف‌ها، ص 96 و 97
- با تو بهار/ ديوانه‌اي‌ست/ كه از درخت بالا مي‌رود/ و مي‌رود/ تا باد/ با باد/ من از درخت بالا مي‌افتم.
رؤيايي، يدالله، لبريخته‌ها، ص 51
- بر ساقه‌هاي سربي سنجد، ستاره‌ها/ آويخت از چكين سحرگاهي بهار/ باران نرمبار علف كش/ شست از غبار پار/ جاجيم باغ و منظر ديدار
شفيعي كدكني، هزاره، ص 275
- چندان شكوهمند و بلند آواز داده‌اند/ كه بهار/ چنان چون آواري/ بر رگ دوزخ وزيده است
شاملو، آيدا در آينه، ص 26
- از پنجره/ من/ در بهار مي‌نگرم/ كه عروس سبز را/ از طلسم خواب چوبينش/ بيدار مي‌كند
شاملو، آيدا، درخت و …، ص 142
شاملو در اين تصوير، به تعبيري تازه‌ دست يافته است؛ تعبير « طلسم خواب چوبين»، براي درختاني كه درخواب زمستاني بوده‌اند و اينك بهار آن‌ها را بيدار مي‌كند، تعبيري تازه و شاعرانه است.
- باغ بي‌برگي/ خنده‌اش خوني‌ست اشك آميز/ جاودان بر اسب يال افشان زردش مي‌چمد در آن/ پادشاه فصل‌ها پاييز
اخوان، زمستان، ص 153
اخوان در تصوير بالا، تركيبِ «خون اشك آميز» را هنرمندانه به جاي «اشك خون آميز» به كار برده و از اين راه عاطفه ي شعر خود را تقويت كرده است. در اين تصوير همچنين، اخوان پاييز- پادشاه فصل‌ها- را سوار بر اسب يال افشان زرد كرده و در باغ بي‌برگي جولان داده است تا آخرين بخش اين سروده همچنان گرم و تپنده، و افروزنده و انگيزنده بماند.
نمونه‌هاي ديگر:
- گفتم: بهار تو؟/ تابوتي در غروب نشانم داد/ بر شانه‌هاي مردان/ در شيون زنان/ با لاله‌اي كه سرخ و سراسيمه رسته بود/ از لاي درز آن
اوجي، منصور، هواي باغ نكرديم، ص 219
- در باغ باغ‌هاي جهان - شاه باغ‌ها -/ از گرد ره رسيده بهاري هميشه پاي/ تا زندگي دهد به دو سروي كه مرده‌اند/ با عطرهاي سركش و تند و گريزپاي
اوجي، منصور، جست و جوي گل شيدايي، ص 23
- با اين دل جوان/ من پيرم آن چنان كه درختي از ارغوان/ در زير برف مهلك يك ريز آسمان/ در آخر زمان
همان، ص 70
- نارنج‌ها/ ـ ستاره‌ي سبز فصل/ بر بازوي درخت شكفتند/ انگار، روزگار/ خورشيد را به خلوت باغ آورد/ انگار،/ آفتاب/ بر آستان خانه، چراغ آورد/ نارنج‌ها ـ شكوفه‌ي پاييزي ـ / با زورق نسيم، رسيدند./ من،/ باغ‌هاي خاطره‌ها را در موج موج رنگ سفر كردم ... .
خائفي، پرويز، ياد و باد، ص 71
- هاي… خواهر ارديبهشت/ كه در عطر نارنج زاران/ بيدار مي‌شوي!/ شادي‌ات را/ در بقچه‌ي مليله دوزي كولي ابر بگذار/ تا هر كجا سياه چادر خود را به پا كند/ برزيگران حسرت/ شادي درو كنند/ و سفره‌شان/ بي‌نان نغمه نماند.
باقري، عباس، باران تلخ، ص 93
- فردا/ بهار/ در پاي بركه‌هاي كهن، لانه مي‌كند/ اما/ اگر گلي/ در ذهن باغچه نشكفت/ دنيا مقصر است.
همان، ص 9
- بهار تعجب سبزي‌ست/ در چشم‌هاي خاك/ روبه‌روي اين شگفت/ درنگ كن/ و درختان تجسم استفهامي سبز/ كه سال را چگونه سرآوردي
همان، ص 52
هراتي در اين بخش از سروده‌ي خود، شكلِ ظاهري درختان را (؟) همچون علامتِ سؤالي مي‌بيند كه از آدميان مي‌پرسد: سال را چگونه سرآورده‌اند. همچنان كه در تصوير زير نيز براي وصف حضرت علي (ع) از ويژگي‌هاي تابستان و بهار سود جسته است.
- زمين فقط/ پنج تابستان به عدالت تن داد/ و سبزي اين سال‌ها/ تتمه‌ي آن جويبار بزرگ است/ كه از سرچشمه‌ي ناپيدايي جوشيد/… تو آن بهار ناتمامي كه زمين عقيم/ ديگر هيچ گاه/ به اين تجربت سبز تن نداد/ و آن يك بار نيز در ظرف تنگ فهم او نگنجيدي.
هراتي، سلمان، از آسمان سبز، ص 33

نتيجه‌گيري
اشتياق به نوگرايي در حوزه‌ي تصويرسازي، در همه‌ي دروه‌ها و سبك‌هاي شعر فارسي ديده مي‌شود. بجز بخشي از شعر امروز كه بيش از هر چيز ديگر، بر زبانِ شعر تأكيد مي‌ورزد و از تصويرسازي فاصله مي‌گيرد، جريان‌هاي ديگر شعري براي تقويت زيبايي، كم و بيش، عنصر تصوير را در مركز توجه خود قرار داده‌اند و بدين ترتيب يكي از گونه‌هاي نوآوري در شعر معاصر ايران در حوزه‌ي صور خيال صورت پذيرفته است.
شاعران نوگراي معاصر، هر كس به شيوه‌اي كوشيده است تا با نگاهِ تازه به پديده‌هاي پيرامونِ خود، تصويرهاي تازه‌اي از اين پديده‌ها را ارائه دهد. با نگاهي گذرا به تصويرهايي كه از برخي عناصر زماني در شعر معاصر پديد آمده است، زاويه‌ي تازه‌اي از نگاه را در اين سروده‌ها مي‌توان ديد و بازشناخت.

پي‌نوشت‌ها:
فهرست منابع
1. آخر شاهنامه، مهدي اخوان‌ثالث، مرواريد، چاپ هشتم، 1363.
2. آيدا، درخت و خنجر و خاطره، احمد شاملو، مرواريد، چاپ سوم، 1356.
3. آيينه‌اي براي صداها، هفت دفتر شعر (زمزمه‌ها، شبخواني، از زبان برگ، در كوچه باغ‌هاي نيشابور، مثل درخت، در شب باران، از بودن و سرودن، بوي جوي موليان)، محمدرضا شفيعي كدكني، سخن، 1376.
4. ادبيات معاصر ايران (شعر)، محمدرضا روزبه، روزگار، 1381.
5. از آسمان سبز، سلمان هراتي، حوزه‌ي هنري سازمان تبليغات اسلامي، 1368.
6. از اين اوستا، اخوان‌ثالث، مرواريد، 1362.
7. از زخم قلب، ع. پاشايي، چشمه، 1375.
8. اعتراف‌ها، اورنگ خضرايي، نويد شيراز، 1372.
9. ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد، فروغ فرخزاد، مرواريد، چاپ ششم، 1363.
10. باران تلخ، عباس باقري، اداره‌ي كل فرهنگ و ارشاد اسلامي سيستان و بلوچستان، 1371.
11. باغ آينه، احمد شاملو، مرواريد، چاپ هفتم، 1371.
12. تأملات از صفر، گيله‌وا (ويژه‌ي هنر و انديشه)، علي باباچاهي، دوره‌ي جديد، شماره‌ي 5، ضميمه‌ي شماره‌ي 62، تابستان 1380.
13. جستجوي گل شيدايي ـ شعر شيراز، منصور اوجي، كاميار عابدي، كتاب نادر، 1380.
14. چشم مركب، محمد مختاري، توس، 1378.
15. در آينه ـ نقد و بررسي شعر نادرپور ـ ، يزدان سلحشور، مرواريد، 1380.
16. در باره‌ي شعر و شاعري، نيما يوشيج، سيروس طاهباز، دفترهاي زمانه، 1368.
17. زمستان، مهدي اخوان‌ثالث، مرواريد، چاپ ششم، 1356.
18. سفر در مه، تقي پورنامداريان، زمستان، 1374.
19. سفرنامه‌ي باران (نقد و تحليل اشعار دكتر محمدرضا شفيعي‌كدكني)، حبيب‌الله عباسي، روزگار، 1378.
20. شام بازپسين، نادر نادرپور، مرواريد، 1356.
21. طلا در مس، (3 جلد)، رضا براهني، ناشر: مؤلف، 1371.
22. قصيده‌ي آهو، شاپور بنياد، نويد شيراز، بي‌تا.
23. قصيده‌ي لبخند چاك‌چاك، شمس لنگرودي، ‌مركز، 1369.
24. ققنوس در باران، احمد شاملو، نيل، چاپ چهارم، 1357.
25. گزاره‌هاي منفرد، علي باباچاهي، نارنج، 1377.
26. لبريخته‌ها، يدالله رؤيايي، نويد شيراز، 1371.
27. لحظه‌ها و هميشه، احمد شاملو، نيل، چاپ چهارم، 1357.
28. مجموعه‌ي كامل اشعار نيما، علي اسفندياري، به كوشش سيروس طاهباز، نگاه، چاپ سوم، 1373.
29. مجموعه‌ي مقالات نخستين همايش نيماشناسي، (2 جلد)، اداره‌ي كل فرهنگ و ارشاد اسلامي استان مازندران، شفلين، 1381.
30. منازعه در پيرهن، بهزاد خواجات، رسش، 1381.
31. مي‌تراود مهتاب ـ يادمان نيما يوشيج، مجتبي مسعودي و ديگران، ارغنون،‌ 1373.
32. هزاره‌ي دوم آهوي كوهي، محمدرضا شفيعي‌كدكني، سخن، 1377.
33. هزاره‌ي دوم آهوي كوهي، محمدرضا شفيعي‌كدكني، سخن، 1377.
34. هشت كتاب، سهراب سپهري، طهوري، چاپ سي و دوم، 1381.
35. هواي باغ نكرديم، برگزيده‌ي اشعار منصور اوجي، به انتخاب هوشنگ گلشيري، نويد شيراز، 1381.
36. ياد و باد، پرويز خائفي، توس، 1379.

خط وزبان

كاووس حسن‌لي» مدرس ادبيات و پژوهشگر در گفت‌و‌گو با خبرنگار ادبي فارس، درخصوص خط و زبان فارسي بيان داشت: دو مسأله كاملا مجزا در اين حوزه داريم؛ يكي مسأله زبان است و ديگري مساله خط. اين دو كاملا متفاوت است كه هر كدام ويژگي‌هاي خاص خودش را دارد. زبان ما فارسي است و زباني است كه در طول سال‌ها و قرن‌هاي گذشته با زبان‌هاي ديگر داد و ستد داشته و به دلايل مختلف اجتماعي فرهنگي سياسي و جغرافيايي از بعضي زبان‌ها تأثير بيشتري گرفته است.
وي ادامه داد: اين زبان در قرن‌هاي سوم و چهارم تا دوره مشروطه خيلي تحت تأثير زبان عربي بوده و واژگان و اصطلاحات و ضرب‌المثل‌ها و كنايه‌ها و خيلي از ويژگي‌هاي ديگر زبان عربي در زبان فارسي نفوذ كرده و تاثير گذاشته است. خطي كه امروز آن را خط فارسي مي‌ناميم، خط عربي است. در واقع پس از اسلام زبان به صورت نسبي حفظ شد، اما خط كاملا از عربي استفاده شد و واژگان فارسي را به خط عربي نوشتند.
اين پزوهشگر تصريح كرد: از اين موضوع گذشته امروز كه ما در سال 1387 شمسي قرار داريم ميراث‌دار آثار متنوعي از گذشته هستيم كه عموما با خط عربي نوشته شده‌اند و ما ارتباط خيلي جدي ما از طريق اين خط با متون گذشته داريم . كشورهاي مانند آذربايجان و حتي تاجيكستان كه فارسي‌زبان هستند به دليل تغيير خطي كه داشتند ارتباطشان با متن‌هاي گذشته به شكل فاحشي قطع شده است. چون خط فارسي را نمي‌توانند بخوانند، ياراي خواندن متون را ندارند مگر متوني كه به خط سيريليك ترجمه شده باشد. آن‌ها از طريق ترجمه متون گذشته‌شان را مي‌خوانند، به همين دليل ارتباط ايراني‌ها با متون گذشته محكم‌تر و قوي‌تر است.
خالق «چشمه خورشيد» با اشاره به كاستي‌هاي رسم‌الخط فارسي تصريح كرد: شكي نيست كه خط عربي امروز مشكلات جدي دارد كه از گذشته باقي مانده است. بسياري از مشكلات كه در نوشتار وجود دارد و از متون خطي گذشته وارد متون چاپي ما شده است به دليل مشكلات خطي بوده است. خواندن خط فارسي و عربي در هر حال براي بسياري از كساني كه مي خواهند با اين زبان آشنا شوند مشكل‌ساز است و بخش زيادي از وقت نوآموزان ما هم صرف همين وضعيت مي‌شود كه چگونه بتوانند واژه‌ها را بخوانند.
وي تأكيد كرد: اين خط بي‌شك مشكلاتي دارد، اما آنچه مهم است اين است كه متون گذشته‌ ما به اين خط نوشته شده و ما از طريق اين رسم‌الخط با متون گذشته‌مان ارتباط داريم و اما اين كه فكر كنيم زبان هم به اندازه خط مشكل دارد فكر مي‌كنم يك مقداري ساده‌انديشي است. هر زباني ويژگي‌هاي خاص خودش را دارد و زبان فارسي هم امكانات مختلفي براي واژه‌سازي دارد، همانطور كه بسياري از واژه‌هاي نو وارد زبان شده و زبان آن‌ها را ساخته است. اشكال اساسي بر مديريتي است كه بر زبان ما مي‌گذرد و مديريت درستي براي اين زبان نداريم. رييس بخش زبان و ادبيات فارسي دانشگاه شيراز افزود: بعضي از ادباي ما كه خود را ميراث‌دار ادبيات گذشته مي‌دانند و گمان مي‌كنند بايد پاسدار تمام چيزهايي كه از گذشته مانده است باشند،‌آنچنان سماجت و پافشاري مي‌كنند كه با تحولات تازه مبارزه مي‌كنند و حتي بسياري از واژه‌هايي كه به شكل طبيعي در زبان ساخته مي‌شود به دليل اين كه پيشينه متفاوتي دارند مردود مي‌شمارند و بلافاصله استدلال را ارجاع مي‌دهند به گذشته. اين اولين خطري است كه دوستان اديب ما ايجاد مي‌كنند و فكر مي‌كنند زبان بايد همواره بي‌تحرك و بدون پويايي و زايايي بماند. از اين نظر بسياري از دوستان زبانشناس ما درست مي‌گويند كه زبان يك موجود زنده است .واژه‌هايي مي‌ميرند و واژه‌هايي متولد مي‌شوند. زبان داد و ستد دارد و واژه‌هايي را از زبان‌هاي ديگر مي‌گيرد و استفاده مي‌كنند و به استخدام خود در مي‌آورد.
نويسنده «فرهنگ سعدي‌پژوهي» ادامه داد: عوامل بسيار ديگري هم هستند كه وجود و حضور واژه‌هاي يك زبان ديگر را در زباني خاص تأييد مي‌كنند. عوامل مختلفي چون قدرت كه مهم‌ترين عامل است. قدرت است كه واژه‌هاي يك زبان را بر زبان ديگري تحميل مي‌كند. قدرت فرهنگي قدرت سياسي قدرت اجتماعي و قدرت سياسي گونه‌هاي مختلف اين قدرت هستند. در نتيجه اين مقاومتي كه بعضي از دوستان به شكل افراطي در حوزه ادبيات فارسي مي‌كنند و با بسياري از تحولات در زبان مخالفت مي‌كنند و گمان مي‌كنند حفظ ميراث گذشته يعني پاسداري از آنچه كه مانده است بدون اين كه به روز رساني شود و تغيير كند. از آن‌طرف هم بعضي از استادان زبان‌شناسي از آن طرف بام مي‌افتند. آن‌ها بدون توجه به اين كه امروزه بزرگترين افتخارمان فرهنگ و ادبيات غني فارسي است كه در اين زبان ساخته شده و به اين خط نوشته شده و براي ما موجود است، به دليل ضرورت‌هايي كه در دنياي معاصر احساس مي‌شود گمان مي‌كند كه اين زبان ديگر عمرش تمام است.
«حسن‌لي» گفت: كنار گذاشتن زبان فارسي يك فاجعه بزرگ براي فرهنگ ما خواهد بود. ما با زبان فارسي است كه هويت داريم. اين زبان مي‌تواند زباني پويا باشد و آماده باشد براي تحولات مختلف و پذيراي دگرگوني‌هاي مختلف باشد، همان طور كه ويژگي زبان‌هاي ديگر هم همين است. وجود واژه‌هاي علمي فرضي و وجود عناويني اشيائي كه از زبان و فرهنگ‌هاي ديگر وارد زبان فارسي شده است، به هيچ وجه تهديدي براي زبان فارسي به حساب نمي‌آيد. در همه زبان‌ها اين الفاظ وجود دارند. هر كشوري كه قدرت بيشتري داشته باشد به دليل قدرتش، واژه‌هايش را صادر مي‌كند. روزي در كشور ما عرب‌ها قدرت داشتند و زبان عربي نفوذ و رواج پيدا كرده بود. عربي‌داني و عربي‌مآبي خيلي خوب بود در نتيجه بسياري از واژه‌هاي عربي در زبان فارسي ماندگار شدند و نويسندگان و شاعران سعي مي‌كردند نوشته‌هايشان را به رنگ عربي در بياورند.
وي افزود: بعد از مشروطه و دوره معاصر زبان كشورهاي غربي مثلا انگليسي و فرانسوي خيلي به فرهنگ ما نفوذ كردند به دليل اين‌كه رفت و آمد به آن نقاط بيشتر صورت مي‌پذيرفت. امروز وقتي كسي هليكوپتر و كامپيوتر را مي‌سازد و مي‌فرستد ممكن است همراه با خودش نامش را هم بياورد. در اين ميان كمي خود باختگي فرهنگي شرقي‌ها هم وجود دارد كه فكر مي‌كنند زبان و فرهنگ جاهاي ديگر برتر از زبان خودشان است از اين جهت علاقه‌ نشان مي‌دهند تا به رنگ آن‌ها در بيايند. اما حضور واژه‌هاي علمي و فني در يك زبان تهديدي حساب نمي‌شود.
وي اظهار داشت: اگر يك ملت و فرهنگ آن‌قدر قدرت داشته باشد كه بتواند فرهنگ‌هاي ديگر را در خودش حل كند و آنها را متناسب با ماهيت زبان و ساختار زباني خودش به استخدام در بياورد البته بسيار خوب است. اگر بتوانيم واژه‌هاي را به استخدام خودمان در بياوريم و در ساختار نحوي زبان خودمان آنها را به كار بگيريم نشانه قدرت ماست اما اين كه بترسيم كه يك واژه بيگانه وارد زبان ما شود خيلي زيبا نيست. البته اگر آن فرهنگ و ملت خيلي ضعيف باشند ممكن است تحت تأثير مطلق فرهنگ وارد شونده قرار گيرد و كاملا تغيير كند.

فروغ فرخزاد و نقد مدرنیسمnew

محمد رضا ترکی


فروغ فرخزاد در میان شاعران این روزگار « شاعری شهری» است. او دردها و دغدغه های انسان شهرنشین معاصر را بیش از هر کس درک می کند و به تصویر می کشد.به این دلیل او را باید  یکی از مدرن ترین و امروزی ترین شاعر معاصر در عرصه " اندیشه " و "زبان" و "ساختار شعر" دانست. ذهنیت  فروغ نه مثل نیما در روستاها و جنگلهای مازندران می گذرد و نه چون اخوان در حال و هوای خراسان کهن و پندارهای باستانی و " مزدشتی " جاری است و نه چون سپهری در فضای عرفان هند نفس می کشد و حتی از شاملو با آن زبان  باستانگرای بیهقی وار بسیار امروزی تر می نماید!
فروغ  , بویژه در آغاز جوانی ، منتقد پرشور سنتهای اجتماعی و اخلاقی بود و با بیان بی پرده احساسات زنانه  بر چهره هنجارهای رایج احلاقی و سنتی  ناخن می کشید…البته کسانی هم – لابد قربة الی الله ! – فروغ جوان را در این عرصه تشویق می کردند.( در اولین تپشهای عاشقانه قلبم که نامه های او به پرویز شاپور است به برخی از این افراد , مثل شجاع الدین شفا و علی دشتی و سعید نفیسی که همه از صاحب منصبان فرهنگی  آن دوره اند، اشاره شده است.)
اما این تمامی ماجرا نیست. فروغ در سالهای کمال اندیشه و شعر خویش به  منتقد  دنیای مدرن و مناسبتهای  حاکم برآن که  چه بسا به مسخ انسان و ارزشهای انسانی  در مسلخ ماشین  انجامیده مبدل می شود.  فروغ را بیشتر " شاعری ایستاده در مصاف هنجارهای اخلاقی" شناسانده اند و این بعد از شخصیت او - به عنوان منتقد مدرنیسم - مغفول مانده , لذا در اینجا به بازخوانی نمونه هایی از شعر او با این نگاه  می پردازیم:
فروغ در شعر" آن روزها رفتند" با بیانی نوستالژیک از فضاهای سنتی و قدیمی با حسرت یاد می کند و سرانجام از زنی سخن می گوید که " در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت "  (تولدی دیگر ,ص 16 ),  و فضاهای شهری امروز به غربت رسیده و" اکنون زنی تنهاست!" فروغ در" آیه های زمینی" که روایتی است سهمناک از دنیای آخرالزمانی بشریت امروز بر " مرگ خورشید " مویه می کند :
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ایمان است! (همان , ص 95)
او گاه به "این حقیقت یاس آور " اندیشه می کند که " زنده های امروزی چیزی جز تفاله یک زنده نیستند" (همان , ص 101) و معتقد است :
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده انسانی را
به ورطه زوال کشانده است ( همان , ص 102)
اما شعر " ای مرز پرگهر" (ص 134 – 143) سراسر هجویه ای است بر زندگی مصرفی  که در آن سالها با لفافه ای از وطن پرستی باسمه ای و " افتخارات تاریخی" بزک شده بود و تبلیغ می شد!
او در شعر بلند " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد " از " ناتوانی دستهای سیمانی " سخن می گوید( ص 33) به نظر او زبان گنجشکان که "زبان زندگی" و طبیعت است در کارخانه که نمادی است ازدنیای صنعتی امروز می میرد:
زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد ( ایمان بیاوریم…ص 39)
او در همین شعر از "جنازه های خوشبخت " می گوید که" در ایستگاههای وقتهای معین/ و در زمینه مشکوک نورهای موقت/ و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی" , " در چار راهها نگران حوادث اند" و بناست چون قهرمان عصر جدید چاپلین" در زیر چرخهای زمان " له شوند! (همان , ص 41) 
او می پرسد: آیا  " پیغمبران" _که گویا در اینجا فیلسوفان دنیای جدیدند – " رسالت ویرانی را با خود به قرن ما آورده اند / و این انفجارهای پیاپی/ و ابرهای مسموم / آیا طنین آیه های مقدس هستند؟!"  لذا او از انسان قرن بیستم که قدم به کره ماه می نهد می خواهد که " تاریخ قتل عام گلها" را بنویسد!( همان , ص 63)
شاعر تولدی دیگر در "پرنده فقط یک پرنده بود" پرنده را که نماد رهایی و زندگی است در برابر نمادهای زندگی مدرن ، مثل "روزنامه" و " چراغهای خطر " آورده است:
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند...
پرنده روی هوا
و برفراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد (ص ۱۳۳) 
فروغ در "دلم برای باغچه می سوزد" توصیفگر نزاع سنت و مدرنیسم در جامعه ماست . او در کنار پدری که " از صبح تا غروب شاهنامه و ناسخ التواریخ می خواند " و نماد شخصیتهای منجمد سنتی در دیار ماست ، به خواهر و برادری اشاره می کند که از آن سوی بام افتاده اند و یکی " به فلسفه معتاد است " و ادعای روشنفکری دارد و دیگری " خانه اش در آن سوی شهر است/ او در میان خانه مصنوعیش/ با ماهیان قرمز مصنوعیش/ و در پناه عشق همسر مصنوعیش/ در زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی/ آوازهای مصنوعی می خواند….و حمام ادکلن می گیرد" (همان , ص 75) و در این میان , و در جنگ مغلوبه سنت و مدرنیسم ،تنها فروغ است که به عنوان یک منتقد راستین نگران باغچه (= جامعه ) و گلهای آن است!

گفت و گو با عبدالعلي دستغيب، پژوهشگر ادبي، منتقد و مترجم





فقط پنج شاعر، و ديگر هيچ


عبدالعلي دستغيب بيش از 40 عنوان كتاب در حوزه هاي مختلف را در كارنامه خود به ثبت رسانده است. اما محور گفت و گوي ما با وي، حوزه شعر بود. برخي از كتاب هايي كه او در حوزه شعر و شاعري تأليف و ترجمه كرده شامل: نقد آثاري از نيما يوشيج، احمد شاملو، مهدي اخوان ثالث در كتاب هايي جداگانه، ترجمه گزيده اي از اشعار لوركا، ترجمه گزيده اي از شعر شاعران انگليسي زبان، ترجمه كتاب هايدگر و شاعران تأليف كتاب هاي «از حافظ به گوته» و «در آينه نقد ادبي» است. دستغيب كه هم اكنون كتاب «مستي شناسي حافظ» را در دست انتشار دارد، در اين گفت و گو از قله هاي شعر فارسي شروع كرده و دامنه ي بحث خود را به شاعران پس از نيما رسانده است كه مي خوانيد.

آقاي دستغيب، به نظر شما رمز ماندگاري شاعران كلاسيك ما مثل سعدي و حافظ و فردوسي و مولانا در چيست؟
عموم كلاسيك ها در كشورهايي با فرهنگ پيشرفته، همين وضع و پايگاه را دارند. يعني اينها ماندگار هستند و در هر نسلي هم تجديد شباب مي كنند، مثل هومر در يونان، دانته در ايتاليا، شكسپير در انگلستان، گوته در آلمان، پوشكين در روسيه. اين يكي از ويژگي هاي هنر بزرگ است كه هم پيراست و هم جوان.
هنر بزرگ چه خصوصياتي دارد؟
براي هنر بزرگ مي توان چند ويژگي مشترك را استخراج كرد. در درجه ي اول، ملي و محلي بودن آثاري است كه در قالب هنر بزرگ پديد مي آيند. مثلاً شاهنامه فردوسي كه يكي از آثار بزرگ ادبيات فارسي و از حماسه هاي مهم جهان است، در درجه ي اول متعلق به جامعه ي ايراني است. يعني مردم ايران از خرد و كلان، بخشي يا همه عواطف، انديشه ها و باورها و علايق خود را در اين اثر مي بيند و به همين دليل با آن الفت پيدا مي كنند. الفت هم مقدمه شناسايي است. پس كوشش مي كنند كه آن را بشناسد. وظيفه فرهيختگان هم هست كه به شناساندن اشخاصي مثل فردوسي و حافظ و سعدي و مولوي به مردم كوشش كنند. هدايت فرهيختگان هم در گسترش انديشه ها و عواطف شاعران، در بين مردم تأثير زيادي دارد. به غير از خاصيت بومي و ملي داشتن هنر بزرگ، در مرحله دوم. شاعر با هنرمند بزرگ، بايد يك گام فراتر بگذارد و خودش را محدود و مقيد به زبان و فرهنگ كشور خودش نكند. همه هنرمندان بزرگ موفق شده اند كه اين كار را بكنند فرض كنيد داستايوفسكي در قرن نوزدهم، هم زندگي و طرز زيست و
رنج ها و شادي هاي مردم روس ساكن پترزبورگ را بيان مي كند و هم وضع روسيه تزاري را و هم وضع عمومي انسان هايي كه نظيرشان در روسيه فراوان بوده و در جاهاي ديگر هم بوده و هست و خواهد بود. سومين ويژگي هنر بزرگ اين است كه بر روي علايق و دردهاي مشترك دست مي گذارد. درست است كه هر هنرمندي بايد عاشق شده باشد كه از عشق صحبت كند، اما هنرمند بزرگ دردها و شادي هاي مشترك را هم بيان مي كند. چهارمين ويژگي هنر بزرگ اين است كه اين آثار در مقاطع تاريخي خاصي به وجود مي آيند و خلق آنها به زور و ضرب ميسر نيست. مثلاً فردي كه از نظر ادبي بسيار هم برجسته باشد، ولي در
جامعه اي زندگي كند كه يك قرن تمام در آرامش بوده است، نمي تواند موفق باشد.

به همين دليل تاريخي است كه ما از عصر حافظ تا دوره بازگشت، شاعر يا هنرمند بزرگ چنداني نمي بينيم؟
بله همبن طور است. البته بايد اين توضيح را هم داد كه همه در مورد اين كه بزرگ ترين شاعر كيست توافق ندارند. مثلاً عده اي معتقدند كه سعدي بزرگ ترين شاعر ماست. عده اي هم گرايش هاي مذهبي دارند، ممكن است بگويند بيدل. يا ممكن است كسي از روي ذوق و علاقه ي شخصي، وحشي بافقي را انتخاب كند. غالباً هم هيچ كس نمي گويد كه اين شاعر، مورد علاقه ي من است. بلكه با قضاوتي شتابزده مي گويد. اين بزرگترين شاعر ايران است.

تشخيص اين كه كدام از اين شاعران بزرگ تر و برجسته تر است، چگونه ميسر است؟
از روي هنجارها و صناعات ادبي كه در آن دوره تاريخي به كار مي رفته است، چون از نظر قالب و محتوا فرقي بين فرخي سيستاني و سعدي و وحشي بافقي وجود ندارد. هر سه اين ها با مفاهيم و صناعات معيني كار مي كرده اند. ولي هيچ كدام نمي توانسته اند شعري بگويند كه مربوط به عصر جديد باشد. از نظر قالب هم آنها نمي توانسته اند كه مثلاً شعر تغزلي را در قالبي غير از غزل يا رباعي بين كنند.

چرا اين قالب ها متحول نمي شده، و ما تا قرن ها همين قالب ها را داشته ايم؟
البته شعر دوره ساساني تحول پيدا كرد كه ظهور و بروزش را در دوره سامانيان نشان داد. تا دوره ساساني مربوط به دربارها بود. ولي بعد از آن مردمي تر شد. خود اين هم تحول محسوب مي شود. اما وقتي كه در مجموع،‌ مناسبات معيشتي ما ثابت بوده و ما در جامعه اي فئودال زندگي مي كرده ايم. نوع هنر و شعر هم مروبط بوده است به دوران فئوداليسم. مثلاً در چنين دوراني نمي توان رمان داشت.
با اين اوصاف، از قرن هفت و هشت تا دوره شاعراني مثل صائب و بيدل، هيچ تغييري در شعر ما روي نداده است؟
تغيير اتفاق افتاده، اما تكامل صورت نگرفته است. تغيير، اساس تاريخ و زندگي انسان است، اما اين تغيير، گاهي تحول است، گاهي تبديل است و به ندرت تكامل.
چرا اين تغيير با تكامل نبوده و شاعران بزرگ، تكرار نشده اند؟‌
شاعران بزرگي مثل فردوسي و هومر و شكسپير، نادر هستند و به همين سادگي تكرار نمي شوند.
اين تغيير و تحولي كه تا دوره بازگشت همراه با تكامل نبوده، وقتي به دوران مشروطه مي رسد، چه وضعيتي پيدا مي كند؟
باز هم تنزل پيدا مي كند. ولي در شعر معاصر، نوجويي و تجددي به وجود
مي آيد كه نسبت به دوره قاجار يك گام به پيش بود، اما نه نسبت به دوره ساماني.
شما فكر مي كنيد كه ديگر آن دوره تكراي نمي شود. و ما شاعران بزرگي در حد و اندازه فردوسي نخواهيم داشت؟
چرا، امكانش وجود دارد، اما احتمالش كم است.

آيا در شعر معاصر ما نمونه هايي ديده مي شود كه ياد آن دوران عظمت و بزرگي باشد؟
فقط فيگورهاي محلي و موقتي در شعر امروز ديده مي شود.
ممكن است به دوره اي برسيم كه بين شاعران معاصر هم مخاطب داشته اند
تا وقتي انسان هست، شعر هم هست. مگر اين كه شما به سراغ ايده آل ها برويد كه آن هم ربطي به واقعيت ندارد. ما نبايد گول حرفهاي حتي فلاسفه را بخوريم. بايد واقعيت زندگي بشر را آن طور كه هست بدون جانبداري، در نظر بگيريم. در مورد شعر هم همين طور است و بايد نگاه ما بدون جانبداري و منتقدانه باشد. مثلاً الان ده پانزده سالي است كه همه جا درباره ي حافظ صحبت
مي شود، اما كسي از فردوسي حرفي نمي زند. آن كسي كه به فال اعتقاد دارد با حافظ فال مي گيرد. آن كسي هم كه روشنفكر است، چيزهايي از حافظ در
مي آورد كه روح حافظ هم خبر ندارد.

چرا اين وضعيت به وجود آمده و بررسي هاي ما از شعر شاعران، چنين شكلي يافته؟ آيا به اين دليل كه در جامعه ما نقد وجود ندارد؟
نقد و جود دارد، اما هنوز عمومي نشده است. تجربه پنجاه ساله من كه ناچار بودم با شاعران، نويسندگان و هنرمندان مواجه شوم، نشان نمي دهد كه كسي از نقد استقبال كرده باشد.
چرا؟
ركورد اجتماعي، جهالت، خود پسندي، تربيت غلط. البته خود من هم مشمول همه ي اين ها هستم. عيب هايي كه آنها دارند، من هم دارم منتها من اين را مي دانم ولي احتمالاً آنها نمي دانند.
آقاي دستغيب، اگر اجازه بدهيد دوباره به بحث شعر برگرديم. اگر بحث ما درباره ي شعر معاصر باشد، فكر مي كنم مشخصاً بايد از نيما شروع كنيم. به نظر شما كار اصلي او چه بود؟
نيما اسلوب تازه اي را كه در شعر فارسي وجود داشت،‌رگه هايي مؤثر و كار سازش را بهتر تشخيص داد. البته ديگران هم در تغيير قالب و محتواي شعر كوشش كرده بودند، مثل لاهوتي و يحيي دولت آبادي، پيش از نيما يوشيج،‌افرادي مثل رفعت و خامنه اي هم اين بحث را مطرح كرده بودند اما حكومت رضا شاه با آن امنيت نسبي كه به وجود آورد، براي نيما فراغت و تمركزي فراهم كرد. او زبان فرانسه و روسي هم مي دانست، به همين دليل آمد و اين تجدد را تنظيم كرد و سر و سامان داد، يعني اول از همه تشخيص داد كه بايد اوزان كهن را باز سازي كرد.

نيما از نظر محتوايي چه تغييري در شعر به وجود آورد؟
برادر نيما، ماركسيست بود، خودش هم گرايش هاي ماركسيستي داشت. بنابراين مي خواست شعر را وسيله اي قرار بدهد براي تغيير دادن سازمان ها و نهادهاي اجتماعي. او مي خواست واژگاني مثل گل و بلبل و شمع و پروانه را كه لازمه دوران فئوداليستي بود، تغيير بدهد.

آيا افرادي كه به عنوان پيروان نيما شناخته مي شوند، توانستند تغييراتي را كه او در ساختار محتوايي شعر داد، به خوبي اجرا كنند و رهروان خوبي براي نيما باشند؟
بله. به نظر من پنج نفر هستند كه طرز بيان خاصي دارند،‌البته اين را هم يادآور مي شوم كه اهميت محلي دارند. ما در دوره معاصر شايد بيست شاعر را بتوانيم نام ببريم كه خوب هستند، اما پنج نفر هستند كه سبك دارند. آن پانزده نفر هم خوبند ولي اين پنج نفر، طبق، معيارهايي كه من در نظر داشتم،‌صاحب سبك هستند.

اين پنج شاعر را نام مي بريد؟
نيما كه آغازگر و شروع كننده است، اشكالات زباني دارد. يعني زبان و بيان نيما لطف سخن فارسي را ندارد. ولي نقص زبان نيما را شاگردانش جبران كردند. يعني همان پنج نفر كه شامل اخوان، شاملو، فروغ فرخزاد، سهراب سپهري و نصرت رحماني مي شود.
در آن چهار نفر كه تقريباً شكي وجود ندارد، اما نصرت رحماني محل ترديد است. مثلاً عده اي معتقدند كه نفر پنجم، نادر نادرپور است.
بله. شايد مي شد گفت كه نفر پنجم فريدون توللي است چون او در اين نوع شعر گفتن، مقدم است. اگر من بخواهم درباره ي نصرت رحماني دليل بياورم، بايد در مورد شاملو هم دليل بياورم، چرا كه همه اينها مي توانند مورد شك باشند. اما آن چيزي كه من مي گويم، بعد از سبك و سنگين كردن بسيار در ظرف اين چهل سال به دست آمده است. ديگران هم مختارند كه شاعر مورد علاقه خودشان را اعلام كنند. در عالم ذوق، جدال كردن از ناداني است. اما تفاوت نصرت رحماني و نادرپور در اين است كه شعر نادرپور، اشرافي و خيلي پر زرق و برق است. در حالي كه شعر نصرت رحماني، دردمندانه و بي زرق و برق است. دوم اينكه نادرپور در شعرهايش خيلي تحت تأثير بودلر و ورلن است. مثلاً حسن هنرمندي يك شعر از نادرپور را آورده و بعد هم اصل شعر فرانسه را كه متعلق به بودلر است، آورده است. توللي هم همين طور بود، در حالي كه نصرت رحماني چون زبان
نمي دانست، ناچار بود كه خودش شعر بگويد، يعني شعرش اقتباسي نيست. سوم اين كه نصرت رحماني، بدبيني و ناتوراليسم را به حد افراط مي رساند، يعني جايي براي خوش بيني نظري و عرفاني نمي گذارد و از همه جاي شعر او بوي گنديدگي و فساد شنيده ميشود. اين جيارت نصرت رحماني را نادر نادرپور ندارد.
پس بهتر است به همان پنج شاعر برگرديم.
بله. واقعيت اين است كه آن مقطع تاريخي خاص با همه جريان هايش در وجود اين شاعر متبلور شد. البته هركدام بخشي از ماجرا را درك و دريافت كردند. مثلاً مسأله اضطراب وجودي را فروغ فرخزاد بهتر بيان كرد،‌يا شان دادن سويه هاي تراژيك زندگي در شعر نصرت رحماني تجلي پيدا كرد. نوعي شكست تاريخي و باور به ايران باستان هم در شعر اخوان متبلور شد.

شاعراني كه نسل بعدي اين پنج شاعر را شكل مي دهند، در چه جايگاهي قرار دارند؟
هركدام از اين شاعران اشكالاتي دارند و مهم ترين اشكالشان اين است كه سبك و سياق منظمي ندارند. مثلاً منوچهر آتشي خوب شروع كرد و دفتر شعري را منتشر ساخت به اسم آهنگي ديگر، حتي فروغ فرخزاد هم از او تعريف كرد. در شعرش هم واقعاً نوآوري و تجدد بود، زبان شيرين و بيان دلنشيني هم داشت، اما بعدها تحت تأثير نظريه شعر و حجم و كارهاي رؤيايي قرار گرفت و اعوجاج هايي در شعرش به وجود آمد يعني نتوانست رشته كارش را در دست بگيري و ادامه بدهد. بعدا هم براي اين كه نشان بدهد از قافله عقب نمانده است ، تحت تأثير پست مدرنيسم قرار گرفت.

شعر پشت درياها

□ آرمان‌شهر سپهري (با نگاهي به شعر پشت درياها)
فرشيد فرجي
از ميان هنرمنداني كه سعي در اراية نوعي جهان‌بيني خاص و مشرب فكري دارند «سهراب سپهري» به چهرة برجسته‌اي است كه از ابعاد گوناگون فلسفي ـ عرفاني قابل بحث و بررسي است.
در شعر معاصر فارسي شايد سهراب سپهري تنها شاعري باشد كه انديشه‌اي به‌سامان و مدو‌ّن را در دوران كمال شعري خود بيان مي‌‌كند ـ اين برداشت را نبايد يك داوري ارزشي پنداشت، چه ارزش را نقد ادبي و كاركرد اجتماعي را جامعه‌شناسي هنر با معيارهاي ديگري تعيين خواهد كرد‌‌ ـ شعر سپهري از آن رو ارزش والايي مي‌يابد كه هم شعر است و هم در تمامي ابعاد آن، از گزينش واژه‌ها گرفته تا تصويرسازي، در شكل ذهني و در تركيب‌بندي دروني بيانگر انديشه‌‌اي به‌سامان است.
شايد يكي از دلايل زبان ساده، بي‌آلايش و زيباي سپهري نيز در آن باشد كه شعر سپهري شعر معناست. شعر «پشت درياها» از منظومة «حجم سبز» داراي چنين ويژگيهاي زباني و ادبي است، در اين شعر از نشانه‌هاي زباني به شكل ساده استفاده شده و رمزها و استعاره به سادگي دلالت بر مفاهيم آشناي ذهن دارد.
«قايق» ـ «آب» ـ «تور» ـ «مرواريد» ـ «شب» و «پنجره» از واژه‌هاي كليدي اين شعر به حساب مي‌آيند.
عناصري برخاسته از طبيعت كه در مجموعه‌اي از نظام همگن و منسجم گرد آمده‌اند، مطمئنا‌ً زبان و پي‌ريزي ساختار منسجم كلام در شعر سهراب از يك سو و همسان‌سازي آن با عناصر زندگي، آن هم نشانه‌ها و مفاهيم ساده آن از سويي ديگر از ويژگيهاي برجسته در كلام اوست و درواقع راز ماندگاري شعر در همين هم‌گرايي است و درواقع سهراب در شعر و كلام خود حضور دارد، نفس مي‌كشد و به راستي در رگ حرف حرف خود خيمه زده است.
در تمام شعر سپهري اين ويژگيها را مي‌توان ديد. در شعر «پشت درياها» نيز به مانند تمام شعرهايش با ابداع زباني شاعرانه و توسل به طبيعت و اجزاي آن به مثابه اسطورة كل، توانسته است چشم‌اندازي بگشايد كه تماشايي است.
«قايقي خواهم ساخت / خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ كسي نيست كه در بيشة عشق
قهرمانان را بيدار كند.»
شاعر در بند او‌ّل، عل‍‍ّت سفر خود را بيان كرده و به نوعي بيانگر حالات عرفاني و خلوتهاي شاعرانة خاص‌ّ سپهري است. شاعري كه هرگز صبحي بي‌خورشيد را تجربه نكرده و روزگاري در اين انديشه بوده كه با هجوم گلها چه كنيم؟ اكنون در بيشة عشق كسي به فكر بيداري قهرمانان نيست و خاك اين ديار غريب و ناآشناست. به راستي راز ناآشنايي اين ديار در چيست؟
اين تفكر و پاسخ به چراهاي زياد ديگر در منظومة فكري سپهري مطرح شده و اكنون شاعر به عناصري اشاره دارد كه بار معنايي منفي دارد و با اين تصويرسازي مي‌توان به راز غربت شاعر پي برد.
«قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد
همچنان خواهم راند.»
در اين بند واقعيت اوضاع اجتماعي شاعر ـ‌‌‌ با توجه به فضاي اصلي شعر‌‌ ـ بيان مي‌شود، واقعي‍ّتي برخاسته از درون شاعر و با تفر‌ّدي كاملا‌ً منحصر‌به‌فرد. بنابراين دور از انتظار نخواهد بود اگر بگويد:
«نه به آبيها دل خواهم بست
نه به دريا ـ پرياني كه سر از آب به درمي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان»
در اين بخش، كلام كاملا‌ً تصويري مي‌شود. زبان سپهري اساسا‌ً زباني است كه زادة تصوير است نه زادة نفس زبان. تداوم تصاوير يكي از مشخصه‌هاي بارز شعر اوست. در شعر سپهري آن‌قدر تصوير پشت تصوير وجود دارد كه گاهي به مخاطب فرصت نفس كشيدن هم نمي‌دهد.
باز هم تأكيد مي‌كند:
«همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
دور بايد شد، دور
مرد اين شهر اساطير نداشت.
زن اين شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.»
از اين قسمت به بعد، شاعر همچنان به بيان تصاويري مي‌پردازد كه فلسفة سفر او را به وجود آورده است در اين شهر كه «اساطير» و «قهرمانان» هستي ندارند و زن كه نماد سرخوشي است به سرشاري انگور نيست. همچنان كه:
«هيچ آيينة تالاري، سرخوشيها را تكرار نكرد.
چاله آبي حت‍‍ّي، مشعلي را ننمود.»
شاعر بدون اندكي ترديد، عزم خود را جزم كرده است:
«دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره‌هاست»
عنصر «شب» را در مجموعة «خاك غريب» و شهر «بي‌اساطير» مي‌‌توان جاي داد و پنجره دريچه‌اي است كه شاعر از آن به سوي آرمان‌شهر خويش مي‌نگرد، آرمان‌شهري كه هر چند ناكجا‌آباد سپهري است اما بايد به سوي آن برود.
آرمان‌شهر سهراب سپهري كه حتما‌ً دنبالة «شهر» را يدك نمي‌كشد و چيزي جز بازگشت به بدوي‍ّت نيالوده نيست همچون هر آرمان‌شهر ديگري «سراب» است با اين تفاوت كه شاعر خلاق مي‌تواند بر مبناي آن شعر و انديشة خود را فارغ از ملاحظات دست و پاگير سن‍ّت و عادت بيافريند.
براي همين در بند بعدي دوباره تكرار مي‌كند:
«همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند.»
تا اينجا انديشة سفر و فلسفة گريز شاعر (از خود يا اجتماع خود و يا هر چيز ديگر) در كلام خلق شده است، انديشه‌اي كه سهراب ديري بدان پرداخته است و بسا كه براي رسيدن بدان از دهليزهاي تنگ و باريك طبيعت و عشق گذر كرده است و اكنون آنچه را كه از سرود پنجره‌ها بازيافته، چنين به تصوير مي‌كشاند. آرمان‌شهر خود را در افقي بازتر مي‌نماياند.
«پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجل‍ّي باز است
بامها جاي كبوترهايي است كه به فوارة هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده سالة شهر، شاخة معرفتي است
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.»
در اين بند، آرزوهاي شاعر نمود يافته و در قالب تصوير درآمده است. عناصر مثبتي همچون «شاخة معرفت» و «فواره هوش بشري» در بخش تجلي و پنجره مي‌گنجد و نظام همگن آرمان‌شهر را تشكيل مي‌دهد.
برخورد عاشقانه و عرفاني سهراب با اشياي پيرامون و محيط زندگي‌اش ما را ناگزير مي‌كند تا پيوندي ميان اصالت كلام او و اجزاي طبيعت بيابيم ضمن اينكه در اصل، فكر و خط انديشگي وي «سفر» از شهر و دياري است كه مطلوبش نمي‌يابد و قبلا‌ً نيز در شعر، آرزوي آن را در سر پرورانده است.
شعر «نداي آغاز» از اين ديد موازي و همسان با شعر «پشت درياها» است.
كفشهايم كو
چه كسي بود صدا زد: سهراب؟
در ابتداي اين شعر گويي به شاعر الهام مي‌شود كه «بوي هجرت مي‌آيد» اين هجرت به خاطر اين است كه شاعر حرفي از جنس زمان نشنيده وگرنه به اين صراحت نمي‌گفت:
«بايد امشب بروم»
او در «نداي آغاز» هم نشانه‌هايي از آرمان‌شهر خود مي‌دهد، سمتي كه «درختان حماسي پيداست و رو به آن وسعت بي‌واژه كه همواره مرا مي‌خواند.»
كلام سپهري به كمال رسيده و در بيان شاعرانه و زيباي نظام همگن انديشه‌هايش «جهان‌بيني» عميقي مشاهده مي‌شود، اين نظم و چارچوب فكري، ناشي از آن است كه سهراب سپهري به واقع شاعري است برخوردار از يك نظام عمومي انديشه و به معناي فلسفي آن متفكري است صاحب يك دستگاه فكري جامع و مكتب منسجم و همگن‌ ـ چنان كه پيش از اين اشاره شد و نمونه‌هايش را در دو شعر همسان ملاحظه كرديم. او مي‌داند كه چه مي‌خواهد بگويد و في‌الواقع سير و سلوك معنوي او از آغاز هشت كتاب تا پايان در راستاي تبيين نظام خاص انديشة اوست.
در بند ديگر مي‌گويد:
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.
«خاك غريب» از عنصري منفي به مثبت و از شهري كه مرد آن اساطير نداشت، اكنون به شهري كه هواي آن صداي پر زدن مرغان اساطير در باد، شنيده مي‌شود، حركت مي‌كند.
اين سير و حركت اگرچه در طول و خط يك مسير در جريان است، با اين وجود شعر از نظر ساختار، شكلي دايره‌وار دارد يعني سطر پاياني شعر همان سطر آغازين است جز اينكه با تأكيد بيشتر «خواهم» به «بايد» تغيير مي‌كند.
«پشت درياها شهري است / كه در آن وسعت خورشيد به اندازة چشمان سحرخيزان است. شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند.»
سپهري در اين تصوير پاياني با برتري برخي از سويه‌هاي تشبيه خود «چشمان سحرخيزان» را برتر از وسعت خورشيد (روشني) مي‌داند، آنان كه به رستگاري رسيده‌اند و از سفر خويش توشه برگرفته‌اند. «شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند»
در اين سطر از تمام تصاوير و عناصر طبيعت كه در شعر «پشت درياها» حضور جد‌ّي داشتند پرده‌گشايي مي‌شود و آرمان شاعر در يك جست‌وجو به انجام مي‌رسد.
1) آب = قايق 2) روشني = خورشيد    3) اسطوره = فواره هوش بشري
هر يك از سازه‌هاي مجموعه همگن و نظام فكري در اين شعر است، اگر كلمات و تصاوير به صورتي دايره‌وار به هم مي‌پيوندد اما از نظر سير فكري جريان همچنان ادامه دارد و تكرار مي‌شود.
پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.
«پشت درياها» نقطه عطف انديشة سپهري است. اوجي است كه تمام فراز و فرود جريان فكري شاعر در آن موج مي‌زند، به راحتي مي‌توان نمودار فشرده سير و سلوك معنوي شاعر را در اين شعر از مجموعة «حجم سبز» به تماشا نشست.
شاخصة مهم شعر، سفر و سلوكي است كه در آب، آغاز مي‌شود و بايد در آب پايان گيرد، در يك كلام آرمان‌شهر شاعر و دل‌زدگيهاي او از عادتهاي روزمر‌‌ّه و فرار از آنها به روشني تنها در اين شعر ديدني است.
قايق
پشت درياها
آب و خرد و روشني


○ منابع:
1)حقوقي، محمد ( مجله سهراب شماره 4 ـ آبان و آذر 1382)
2) سركوهي، فرج، نقشي از روزگار، نشر شيوا، 1369
3) سميعي، عنايت (مجله سهراب شماره 4 ـ آبان و آذر 1

طرحي نو در غزل فارسي

 



در بين غزلهاي شاعر بزرگ و سخن سراي نامدار شيخ مصلح الدين سعدي شيرازي دو غزل وجود دارد، كه از نظر شكل و ساختار با ديگر غزلهاي اين شاعر بزرگ تفاوتي كلي دارد و به همين دليل نيز در نوع خود بسيار جذاب و دلپذير است ، ولي به دلايلي كه خواهد آمد، تاكنون آن گونه كه بايد مورد توجه شاعران ، اديبان و... قرار نگرفته است.

اين دو غزل كه در يك وزن و قافيه و رديف سروده شده اند، چنان از لحاظ ساختار دروني و بيروني بهم پيوسته اند، كه بايد آن دو را، يك غزل واحد شمرد و يا دو غزل پيوسته اي كه تشكيل يك غزل يگانه مي دهند. اين دو غزل عبارتند از:

غزل(1):«آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم تا برفتي زبرم صورت بي جان بودم»

غزل(2):«عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم شاكر نعمت و پرورده احسان بودم»

با توجه به تفاوت مفهومي و ساختاري اين دو غزل ، و نيز به گونه اي كه در نسخه هاي خطي پيش از نسخه چاپي مرحوم محمدعلي فروغي ، به دليل نوع خاص طبقه بندي كه در ثبت غزلهاي سعدي در كليات آثار وي از قديم ترين نسخه موجود تا زمان محمدعلي فروغي مرسوم بوده است. اين دو غزل در دو فصل جداگانه طبقه بندي و ثبت شده اند، به عبارت ديگر از اين دو غزل ، غزل شماره يك در بين غزلهاي فصل «طيبات» و غزل شماره دو در فصل «بدايع» گردآوري شده است.

بدين گونه با توجه به ثبت اين دو غزل در دو فصل جداگانه و با فاصله اي بسيار از همديگر، طبيعي است كه خوانندگان هر چند هم اهل دقت و ذكاوت باشند با توجه به جدا بودن اين دو غزل از همديگر شايد تنها به تشابه صوري بين وزن و قافيه و رديف آن دو توجه كرده و به غور و بررسي در نحوه اين شباهت و يا دقت بيشتر در كشف چگونگي اين اتفاق نپرداخته اند.

به عبارت ديگر پيوستگي اين دو غزل اتفاقي نيست و به صرف تشابه صوري و اشتراك در وزن و قافيه و رديف ، به وجود نيامده است بلكه پيوستگي اين دو غزل بسيار عميق است ; به گونه اي كه بدون دقت در كليت هر دو غزل و خواندن دقيق آن دو به صورت يك غزل پيوسته كشف آن ، تقريبا غيرممكن است.

گر چه در همان آغاز با نگرشي دقيق به دو بيت آغازين هر دو غزل درمي يابيم ، كه دقيقا غزل شماره يك حتي در همان بيت اول ، در جايي پايان مي گيرد، كه غزل شماره دو، از آنجا آغاز مي شود. بدين گونه كه در غزل شماره يك وقتي شاعر در مطلع غزل مي گويد:

«آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم

تا برفتي زبرم صورت بي جان بودم»

صحبت از آمدني است ، كه چندان دوام نمي آورد; و با رفتن معشوقه پايان مي گيرد، و به گونه اي سخن از آمد و رفتي است آني و به همين سبب شاعر كه سخت مشتاق چنين آمدني بوده است ، با رفتن معشوقه به يكباره به صورت بي جاني بدل مي شود.

ولي در غزل شماره دو كه چنين آغاز مي شود:

«عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم

شاكر نعمت و پرورده احسان بودم»

شاعر نه از آمد و رفت معشوقه ; بلكه از عهدشكني وي سخن مي گويد; و با وجود اين تاكيد مي كند; كه هنوز با وجود عهدشكني معشوقه ، خود را شكرگذار نعمت او مي داند و پرورده احسانش ، كه بدون در نظر گرفتن غزل شماره يك ، خود اين بيت مي تواند آغازي براي غزل مستقل باشد، غزل در هجر و بي وفايي يار.

اما اگر غزل شماره يك را تا پايان بخوانيم و بعد شروع به خواندن غزل شماره دو بكنيم ; به روشني در مي يابيم كه ارتباط اين دو غزل غير از يك اتفاق ساده و به صرف تشابه وزن و قافيه و رديف است.

بويژه آن كه غزل شماره يك در جايي پايان مي گيرد، كه غزل شماره دو از همانجا آغاز مي شود، يعني جمله «عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم» كه براي روشن شدن مطلب عين اين دو بيت را مي آوريم: نخست بيت غزل اول يعني:

«سعدي از جور فراقت همه روز اين مي گفت

عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم»

و بعد بيت مطلع غزل شماره دو يا:

«عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم» و مي بينيم كه مصراع دوم بيت مطلع غزل شماره يك در مصراع اول بيت مطلع غزل دوم عينا تكرار شده و آغازي است براي غزل دوم و طبيعي است كه اين ديگر اتفاقي نيست و خبر از قصد و نيت قبلي شاعر مي دهد.

بدين ترتيب سعدي غزل شماره يك را با مطلع زير آغاز مي كند كه مي گويد:

«آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم

تا برفتي زبرم صورت بي جان بودم»

و پس از سرودن پنج بيت ديگر، آن را چنين به پايان مي برد:

«سعدي از جور فراقت همه روز اين مي گفت

عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم»

و اين فراقي كه شاعر در بيت پايان غزل شماره يك از آن سخن مي گويد، حاصل همان عهدشكني و بي وفايي ياري است كه سعدي در مطلع غزل خود از آمدن او خبر مي داد; و از اين كه چقدر مشتاق آمدن يار بوده است ; ولي آمدني كه دير نمي پايد و با عهدشكني و بي وفايي يار پايان مي گيرد براي شاعر چيزي جز هجران و فراق به بار نمي آورد.

و غزل شماره دو درست از همين نقطه يعني با تاكيد بر عهدشكني يار و در فراق اوست كه جان مي گيرد و شاعر را وامي دارد تا بسرايد:

«عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم

شاكر نعمت و پرورده احسان بودم»

ولي با اين وجود شاعر هنوز اميدوار است و به خاطر دلجويي از يار و معشوقه پيمان شكن است كه غزل دوم را مي سرايد و در آن به شرح حال خود و هجران يار مي پردازد، بدين اميد كه دل معشوقه به درد آيد و دوباره يادي از يار ديرين خود بكند و پيش كه غزل شماره دو خود را با چنين بيتي به پايان مي برد:

«خرم آن روز كه بازآيي و سعدي گويد

آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم»

و باز با شگردي ديگر اين دو غزل را به هم پيوند مي زند: يعني با تكرار مصراع مطلع غزل شماره يك در مصراع دوم مقطع غزل شماره دو; و بدين گونه غزلي مي آفريند بديع ، طرفه و زيبا.

و اين مرد مطلع را كه يكي از صنايع ادبي است و در يك غزل به كار مي رود، اينك در پايان غزل دوم آورده و بدين گونه بر پيوسته بودن اين دو غزل ، و نيز يگانه بودن آن دو، تاكيد ورزيده است ; بدين جهت نيز ما اين دو غزل پيوسته را يك غزل واحد تصور مي كنيم و به همين سبب نيز هر دو را يكجا غزل پيوسته مي ناميم.

به همين سبب و به دلايل ديگري كه بعدا خواهد آمد تصور اين كه در اين دو غزل به صورت اتفاقي ، چنين تشابه و تقارن هايي پديد آمده ، امري است محال و بديهي است كه شيخ اجل سعدي ، اين دو غزل را به نيتي خاص و به صرف پديد آوردن طرحي جديد در غزل به صورت پيوسته سروده است و هدف وي به يقين تجربه اي جديد در غزل و غزلسرايي بوده ولي از بد حادثه ، يا دلايلي كه بر ما روشن نيست ; اين دو غزل پيوسته ، كه در حقيقت يك غزل يگانه و يكپارچه اند; به خاطر جدا ماندن از همديگر به صورتي كه در نسخه هاي خطي قديم غزليات سعدي آمده قرنها از ديد شاعران و سخن سنجان به دور مانده است.

دو غزلي كه براي درك پيوستگي دروني و بيروني آنها، بايد آنها را يكجا و در كنار هم و به همان صورتي كه در نسخه مرحوم محمدعلي فروغي آمده خواند; پس اين كه اين دو غزل را با هم مي خوانيم:

«آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم

تا برفتي زبرم صورت بي جان بودم

نه فراموشيم از ذكر تو خاموشي بود

كه در انديشه اوصاف تو حيران بودم

بي تو در دامن گلزار نخفتم يك شب

كه نه در باديه خارمغيلان بودم

زنده مي كرد مرا دمبدم اميد وصال

ورنه دور از نظرت كشته هجران بودم

به تو لاي تو در آتش محنت چو خليل

گوييا در چمن لاله و ريحان بودم

تا مگر يك نفسم بوي تو آرد دم صبح

همه شب منتظر مرغ سحر خوان بودم

سعدي از جور فراقت همه روز اين مي گفت

عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم

غزل شماره يك يا غزل شماره 379 نسخه فروغي و...

عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم

شاكر نعمت و پرورده احسان بودم

چه كند بنده كه بر جور تحمل نكند

بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم

خار عشقت نه چنان پاي نشاط آبله كرد

كه سر سبزه و پرواي گلستان بودم

روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل

عجب از قدر نبود آن شب و نادان بودم

كه به عقبي درم از حاصل دنيا پرسند

گويم آن روز كه در صبحت جانان بودم

كه پسندد كه فراموش كني عهد قديم

به وصالت كه نه مستوجب هجران بودم

خرم آن روز كه بازآيي و سعدي گويد

آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم»

غزل شماره دو يا غزل شماره 380 نسخه فروغي

حال با مطالعه اين دو غزل با هم و به دنبال هم ، متوجه مي شويم افزون بر تشابه ها و پيوستگي هايي كه در بالا آمد، در اين دو غزل اتفاق ديگري نيز افتاده است ، كه خيلي مهمتر و عميق تر از آن است در صورت ظاهر و مشكل بيروني اتفاق افتاده بود; و اين پيوستگي و هماهنگي اي است كه در شكل دروني و محتوايي اين دو غزل رخ داده است.

بدين گونه كه وقتي در آغاز غزل شماره يك شاعر مي گويد:

«آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم

تا برفتي زبرم صورت بي جان بودم»

با وجود اين كه شاعر در مصراع اول بيت سخن از آمدن يار و اشتياق و پريشاني خود به ميان مي آورد; بلافاصله در مصراع دوم از رفتن ناگهاني يار صحبت مي كند. آمد و رفتني كه گويي تنها در يك لحظه و در مدت زماني بسيار صورت گرفته است و شاعر كه سخت مشتاق ديدار يار بوده و نيز از دوري يار در پريشان حالي به سر مي برده ، به ناگهان چشمش به جمال يار مي افتد و با ديدن ناگهاني دوست كه اشتياق و پريشاني اش در هم مي آميزد، ولي افسوس كه اين لذت ديدار چندان نمي پايد و به زودي يار ديرياب شاعر را ترك مي كند; و او را گرفتار هجران مي سازد; به همين دليل شاعر حال خود را پس از ديدار و جدايي چنين شتابناكي به صورت بي جان تشبيه مي كند:

عاشقي كه اينك در هجران يار با اندوه عشق مي سازد و مي سوزد. و آنچه در بقيه اين غزل مي گذرد وصف حال اوست. در حقيقت در هجر يار است كه شاعر لب به سخن مي گشايد و به سرودن غزلي مي نشيند، كه در آن جز بيت اول بقيه شعر، درباره دوري يار و تنهايي و هجران است ، كه به دليل ترك بهانه جويانه يار صورت گرفته است ، بهانه اي كه شاعر از آن با عنوان «نه فراموشي» بلكه «خاموشي و حيراني» ياد مي كند.

آن هم در حالي كه باز آمدن يار، خود پس از يك جدايي طولاني بوده است ، كه شاعر «بقيه شعر» آن را شرح مي دهد و در واگويه اي يادآور مي شود كه اگر در اين مدت در هجر يار زنده مانده است.

علتش ياد يار و اميد وصال او بوده است. اما وصالي است كه چندان به طول نمي انجامد و با عهدشكني معشوقه ، باز به هجران و فراق مي پيوندد.

و اين غزل با تاكيد بر اين كه جدايي يار در اثر عهدشكني او بوده است وگرنه شاعر همچنان به عشق خود پايبند بوده و هست پايان مي گيرد:

«سعدي از جور فراقت همه روز اين مي گفت

عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم»

و با چنين پاياني است ، كه سعدي غزل دومش را با تكرار مصراع دوم همين بيت مقطع آغاز مي كند و مي سرايد:

«عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم

شاكر نعمت و پرورده احسان بودم»

و در طول غزل مجددا به وفاداري خود بر عهد و پيمان ديرين تاكيد مي ورزد; و نيز يادآور مي شود كه هنوز شكرگزار نعمت است و بنده اي بردبار بدين گونه معشوقه را نه به صورت يك يار بلكه به هيات صاحب اختيار و اربابي به تصوير مي كشد. كه در برابر آن از شاعر كاري برنمي آيد جز بندگي و شكرگزاري ; و در خاتمه با ذكر وفاداري به يار جفا پيشه و گريز پاي ، يادآور مي گردد كه رفتارش در برابر آن همه گذشت و فداكاري وي كاري مردم پسند نبوده و نيست ; پس بهتر كه برگردد و ديداري تازه كند. با چنين آرزويي است كه به ياد ديدار آغازين و آمدن يار در بيت اول غزل شماره يك مي افتاد كه شاعر مشتاق آن بوده است و تاكيد بر اين كه اگر پريشان هم بوده باز به خاطر همين لحظه شماري و دوري از يار بوده است ، بنابر اين غزل را چنين به پايان مي برد:

«خرم آن روز كه بازآيي و سعدي گويد

آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم»

و بدين گونه اين غزل را هم در مطلع و هم در مقطع به غزل پيشين پيوند مي زند و با رد مطلعي چنين زيبا در ياد يار غزل دوم ، از اين دو غزل ، يك غزل واحد و يكپارچه مي سازد، با فضايي كاملا يكدست و هماهنگ.

حال اگر آغاز و پايان اين دو غزل را يكجا و در كنار هم قرار دهيم ، به گونه اي كه هر غزل را به يك بيت خلاصه كنيم ; كه در آن مصراع اول هر بيت ، مصراع اول بيت مطلع و مصراع دوم آن ، مصراع دوم بيت مقطع هر غزل باشد; دو بيت به شرح زير خواهيم داشت:

«آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم

عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم»

«عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم

آمدي وه وه كه چه مشتاق و پريشان بودم»

يعني دو بيتي كه در حقيقت از تكرار دو مصراع، و با يكجا به جايي در داخل بيت پديد آمده است ; كه در هر دو از موضوع واحدي صحبت مي شود يعني از آمدني كه شاعر مشتاق آن بوده است و عهد بشكستني كه تنها از طرف معشوقه صورت گرفته ، و آن هم در حالي كه شاعر همچنان بر سر عهد و پيمان خود بوده است.

و با چنين آغاز و پاياني است ، كه در متن هر دو غزل صحبت از هجران و دوري از اين يار عهدشكن است. اما فضايي كه در دو غزل از شرح اين هجران پديد مي آيد تا حدودي با هم متفاوت است ; در غزل شماره يك (غزل اول) كه شاعر نخست از آمدن يار سخن مي گويد و بعد از رفتن و جدايي او. جدايي كه به هجران منتهي شده است. شاعر ضمن بر شمردن آنچه كه بر وي در فراق يار گشته ; تنها به وفاي يار تاكيد دارد و در حقيقت اين جدايي را نه از سوي خود بلكه از سوي يار و بي وفايي او مي داند. در صورتي كه در غزل دوم كه با تكرار و تاكيد بر عهدشكني يار آغاز مي شود، بار سخن از هجر است. ولي اين بار شاعر به جاي شكوه از يار به يادآوري لحظه هاي خوشي مي پردازد كه در كنار گذرانده است و با حركتي زيبا شعري را كه با فضايي غم آلود آغاز شده به سوي فضايي روشن پيش مي برد، كه از آن بوي خوش يار و بازگشت او مي آيد: باز آمدني كه مثل آمدن نخستين شاعر در اشتياق آن لحظه شماري مي كند، و بدين گونه افزون بر پيوند صوري و ظاهري از نظر مفهومي و محتوايي ; غزل دوم دقيقا به دنبال فضاي غزل اول حركت مي كند و مكمل آن مي گردد; به صورتي كه شاعر در پايان غزل دوم با اميدي كه بوي وصال مي دهد سخن از باز آمدن يار به ميان مي آورد و غزل را با طرحي اميدواركننده پايان مي بخشد.

«خرم آن روز كه بازآيي و سعدي گويد

آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم»

جالب اين كه گر چه مرحوم محمدعلي فروغي اين دو غزل را صرفا به خاطر ترتيب تقديم حروف قافيه تنظيم كرده است و تنها به خاطر اين كه در كلمه هاي قافيه بيت اول غزل شماره يك (غزل 379 كتاب) يعني كلمه هاي پريشان و بي جان ; با حذف «الف و نون» پاياني دو حرف اصلي «ش و ج» باقي مي ماند كه در مقايسه با دو حرف اصلي كلمه هاي قافيه بيت اول غزل شماره دو (غزل 380 كتاب) يعني حروف «م و س» در كلمات پيمان و احسان ; و با توجه به تقدم حروف «ش و ج»

بر حروف «م و س» و به عبارت ديگر قدم (ش بر م) مصراع اول هر دو بيت و تقدم (ج بر س) در مصراع دوم هر دو بيت به طور منطقي غزل شماره يك پيش از غزل شماره دو قرار گرفته است ; يعني دقيقا در همان جايگاهي كه بايد قرار مي گرفت.

چرا كه با شرحي كه گذشت ، پيوستگي طبيعي اين دو غزل در صورتي عملي مي تواند باشد; كه همان طور كه در فصل غزليات (كليات سعدي) نسخه مرحوم فروغي آمده است ; غزلي كه در كتاب با شماره 379 مشخص شده (غزل شماره يك) پيش از غزل شماره 380 (غزل شماره دو) قرار گيرد; وگرنه با جابجايي اين دو غزل با همديگر و آمدن غزل شماره 380 (غزل شماره دو) پيش از غزل شماره 379 (غزل شماره يك); گر چه به صورت ظاهر پيوستگي صوري بين اين دو غزل به گونه اي ديگر جلوه گر مي شد; كه نمي توانست پيوستگي ذاتي آنها را به خوبي نشان دهد.

در اين صورت و در صورت بر هم ريختن ترتيب اين دو غزل به گونه اي كه در كتاب آمده است ; و جا به جا كردن آنها، دو غزل خواهيم داشت كه اولي چنين آغاز مي شود:

عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم

شاكر نعمت و پرورده احسان بودم»

و دومي اين گونه:

«آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم

تا برفتي زبرم صورت بي جان بودم»

كه مي توانست مبين دو غزل كاملا مستقل و جدا از هم باشد. ولي در اين صورت نيز مقطع اين دو غزل در ترتيب جديد فرضي مي توانست چنين باشد: غزل اول مقطع

«خرم آن روز كه بازآيي و سعدي گويد

آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم»

و غزل دوم با مقطع:

«سعدي از جور فراقت همه روز اين مي گفت

عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم»

كه در اين صورت نيز باز همين پيوستگي صوري انجام مي گرفت و مجددا مصراع دوم بيت پاياني غزل اول يعني مصراع «آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم» در مصراع اول بيت مطلع غزل دوم تكرار مي شد; و نيز مصراع دوم بيت پاياني غزل دوم يعني «عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم» رد مطلعي مي شد بر كليت غزل پيوسته اي كه پديد مي آمد. ولي با اندكي دقت در مفهوم و فضاي دو غزل در مي يابيم ، كه با وجود تشابه صوري كه در اين صورت بين اين دو غزل پديد مي آمد; به دليل مفهومي و تداوم تصاوير و محوريت موضوعي به طور كلي نظم و هماهنگي موجود در بين اين دو غزل و به عبارت درست تر پيوستگي ذاتي و دروني و محتوايي آنها به كلي مخدوش مي شد.

به خاطر همين هم بايد گفت كه ترتيبي كه مرحوم محمدعلي فروغي در تنظيم غزليات شيخ اجل سعدي اتخاذ كرده ، از حسن اتفاق موجب شده است كه اين دو غزل كه تشكيل يك غزل پيوسته را مي دهند به طور طبيعي و در جايگاه واقعي خود قرار گيرند. يعني از نظر رعايت محوريت موضوع و حركت طبيعي ذهن و زبان و حتي روايت در شعر، لازم است كه قبل از هر رفتني ، آمدني اتفاق افتاد باشد; آمدني كه شاعر مشتاق آن بوده است ولي به دليل عهدشكني معشوقه چندان دير نمي پايد، و با رفتن او به هجراني مي انجامد; كه شاعر در آرزوي پايان آن ; و بازگشت دوباره معشوقه و تكرار اشتياق پيشين مي گردد; و غزل خود را، يا بهتر بگويم غزل پيوسته خود را با فضايي شاد و زنده و با اميد به آينده با چشم اندازي روشن به پايان مي برد و مي نويسد:

«خرم آن روز كه بازآيي و سعدي گويد

آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم»

و با چنين رد مطلعي ضمن محكم تر ساختن پيوند اين دو غزل پيوسته ; حركتي دايره اي نيز در شعر پديد مي آورد و مخاطب را دعوت مي كند، كه مجددا به آغاز غزل برگردد و آن را دوباره بخواند; البته اين بار با آگاهي كه از پيوستگي دروني و بيروني اين دو غزل به وي دست داده و طبيعي است در چنين خوانش مجدد و بعدي است كه مخاطب مي تواند به راز پيوستگي اين دو غزل و نيز طرح جديد غزلي را كه سعدي به شاعران نسل بعد از خود پيشنهاد مي كند; دريابد.

گر چه اين خواسته سعدي به دليل نحوه طبقه بندي و تنظيم غزليات وي در 5 فصل و تحت عناوين : طيبات بدايع خوانيم غزلهاي قديم و ملمعات ; و دور افتادن اين دو غزل از همديگر موجب شده تا اين طرح جديد، بديع و طرفه سعدي در عرصه غزل فارسي از ديده سخن سنجان و شاعران و دوستداران شعر سعدي قرنها دور بماند.

گفتني است كه افزون بر آنچه كه درباره پيوستگي صوري و ذاتي اين دو غزل يا غزل پيوسته سعدي گفته شد: نكته قابل توجه اين است كه اين دو غزل هر دو در هفت بيت سروده شده اند; يعني حدي كه در بين غزلهاي سعدي به استثناي چند غزل پنج و شش يعني ; كوتاه ترين حد غزل است. چرا كه اكثر غزلهاي سعدي داراي 8 و حتي 9 و 10 بيت و بيشتر است. به گونه اي كه حتي در بين غزلهاي اين شاعر بزرگ تعداد غزلهاي ده ، يازده و دوازده بيتي فراوان به چشم مي خورد. به عبارت ديگر سعدي از شاعراني است كه براي غزل حدي نمي شناسد و تعداد بيتهاي غزل را تا آنجا كه مجال سخن هست ادامه مي دهد; به طوري كه در بين غزلهاي وي به غزلهايي بر مي خوريم كه داراي 15، 16 و حتي 17 بيت است مثل غزلهاي شماره 15 و 371 كه هر كدام داراي پانزده بيت اند و غزل شماره 135 كه داراي شانزده بيت است و نيز غزل شماره 418 كه در هفده بيت سروده شده است.

بدين ترتيب تعداد بيتهاي اين دو غزل مورد بحث (غزلهاي 379 و 380) كه هر كدام در هفت بيت سروده شده اند، روي هم چهارده بيت دارند، كه معادل متوسط غزلهاي سعدي ; و دقيقا از نظر ابيات ، اين دو غزل روي هم معادل تعداد ابيات غزل شماره 503 سعدي هستند كه يكي از زيباترين و دلنشين ترين غزلهاي سعدي است و در چهارده بيت سروده شده است با مطلع:

«تو پري زاده ندانم ز كجا مي آيي

كادميزاده نباشد به چنين زيبايي»

از سوي ديگر در اين غزل پيوسته كه در چهارده بيت سروده شده (يعني به صورت دو غزل هفت بيتي) جز از تكرار كلمه قافيه «پيمان» و «پريشان» يكي در مصراع اول مطلع غزل شماره يك و مصراع دوم مقطع غزل شماره دو، و ديگري در مصراع دوم مقطع غزل شماره يك و مصراع اول مطلع غزل شماره دو; تنها كلمه «هجران» است كه در اين دو غزل تكرار شده است ; كه افزون بر مجاز بودن يكبار تكرار قافيه در يك غزل ; باتوجه به فضاي كلي دو غزل ، كه هر دو در هجر يار سروده شده اند; نيز تكرار كلمه «هجران» به صورتي كه در اين غزل پيوسته سعدي آمده كاملا به جا و منطقي مي نمايد; و باز به موقع خود نشاني است از هدفمند بودن تلاش سعدي و آگاهي او در طرح تجربه اي جديد در غزل و طرح غزلي نو در عرصه غزل فارسي كه ما آن را «غزل پيوسته» مي ناميم ; و به عنوان طرحي نو در غزل توجه شاعران جوان غزل سرايي را كه در پي قالبهاي نويني هستند به اين غزل پيوسته سعدي جلب مي كنيم. به اين اميد كه اين طرح جديد موجب پديد آمدن فضاي جديدي در غزل معاصر فارسي باشد.


نقد و بررسي شعر «باغ من» از اخوان ثالث

 


دکتر  حسین  خسروی


مقدمه
مهدي اخوان ثالث (م. اميد) شاعر پ‍ُرآوازة معاصر (1369ـ1307هـ .ش.) اولين مجموعة شعر خود را با نام «ارغنون» در سال 1330 شمسي منتشر كرد و پس از قريب چهار دهه فعاليت ادبي، با دفتر «تو را اي كهن بوم و بر دوست دارم» كارنامة ادبي خود را بست و يك سال پس از آن براي هميشه خاموش شد.
آنچه اخوان را به عنوان شاعري نوگرا و در نوگرايي صاحب سبك معرفي كرد آثاري بود كه در فاصلة زماني بين اين دو دفتر و به‌خصوص در دهه‌هاي سي و چهل شمسي پديد آورد. آثاري كه در بين آن‌ها «زمستان» (‌1335)، «آخر شاهنامه» (1338) و «از اين اوستا» ( 1344) از همه مشهورترند و بايد قله‌هاي شعر اخوان را در اين سلسله جبال جست‌وجو كرد.
در سه دفتر ياد‌شده، اخوان به پيروي از نيما در راهي نو و پ‍ُر فراز و نشيب قدم نهاد و با شناختي عميق و همه‌ سويه كه نسبت به اين شيوة تازه پيدا كرده بود در جهت تعالي آن كوشيد و حتي در ساليان بعد با دو اثر بدعت‌ها و بدايع نيما يوشيج (1357) و عطا و لقاي نيما (1361) به تبيين ديدگاه‌هاي نيما و دفاع از شعر نو فارسي پرداخت. طلايه‌داري و تلاش اخوان در گسترش شعر نو فارسي و رسالت سنگيني كه در دفاع از آن بردوش گرفته بود باعث شد تا در زمان حيات شاعر و هم پس از خاموشي او آثار فراواني در معرفي شعر و شخصيت او نوشته شود. بيشترينة اين آثار در سال‌مرگ او ( 1369) در قالب مقاله و در سال‌هاي پس از آن در قالب كتاب نوشته و منتشر شد. (نك 15، صص 460 ـ 444)
اخوان ثالث در طول زندگي خود مجموعاً ده دفتر شعر سرود (15، ص 440) كه هر كدام نمايانگر گوشه‌هايي از زندگي او و برش‌هايي از تاريخ معاصر ايران هستند و از اين ميان شهرت و شناسنامة شاعر بيش‌تر به دفتر «زمستان» گره خورده است. اين دفتر يك «زمستان» مشهور دارد و يك «پاييز» كه تحت‌الشعاع شهرت «زمستان» كمتر مورد توجه قرار‌ گرفته، اگرچه به لحاظ تركيب‌سازي و تصويرآفريني بر «زمستان» برتري دارد و شاعرانه‌تر از آن است.
موضوع اين نوشتار شرح و تفسير شعر پاييزي اخوان است كه «باغ من» نام دارد و در بررسي آن‌، به مناسبت، نگاهي هم به «زمستان» خواهيم داشت. ابتدا متن شعر آورده مي‌شود سپس از زواياي گوناگون به تحليل و تفسير آن مي‌پردازيم:


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي‌برگي، روز و شب تنهاست،
با سكوت پاك غمناكش.


ساز او باران‌، سرودش باد
جامه‌اش شولاي عرياني‌ست
ور جز اينش جامه‌اي بايد،
بافته بس شعلة زر تار پودش باد


گو برويد يا نرويد هر چه در هر جا كه خواهد يا نمي‌خواهد،
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان،
چشم در راه بهاري نيست


گر ز چشمش پرتوِ گرمي نمي‌تابد،
ور به رويش برگِ لبخندي نمي‌رويد؛
باغ بي‌برگي كه مي‌گويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوه‌هاي سر به گردون‌سايِ اينك خفته در تابوت پست خاك مي‌گويد


باغ بي‌برگي
خنده‌‌اش خوني است اشك‌آميز
جاودان بر اسبِ يال‌‌افشانِ زردش مي‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاييز.
1‌. قافية شعر
شعر چندان طولاني نيست و تنها در پنج بند چهار مصراعي سروده شده و از اين جهت كوتاه‌تر از «زمستان» است «زمستان 38 مصراع دارد و «باغ من» بيست مصراع)1‌. تفاوت ديگر آن با «زمستان» در اين است كه «باغ من» قافية اصلي ندارد و هيچ واژه‌اي بندهاي پنجگانة شعر را به لحاظ موسيقايي به هم مرتبط نمي‌سازد. تنها رابط بندها موضوع شعر و ارتباط معنوي اجزاي آن است.
گذشته از تفاوت‌هاي ذكر‌شده، در اين شعر شباهت جالبي نيز با «زمستان» ديده مي شود كه اتفاقاً آن هم در قافيه شعر است‌: در «زمستان» موضوع شعر فصل چهارم سال است‌؛ شاعر صبحگاهي سرد از آن روزهاي سرد دي‌ماه از خانه بيرون مي‌زند. ناگهان بادي سرد و گزنده به صورتش مي‌خورد . بي‌اختيار با خود مي‌گويد: زمستان است. سپس طرحي مي‌ريزد براي سرودن شعري زمستاني‌. در اين طراحي هوشمندانه قافية شعر از موضوع آن گرفته مي‌شود. موضوع شعر زمستان است، ضرب‌آ‌هنگ قافيه‌ها را هم زمستان تعيين مي‌كند:
سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است...
و بعد : لغزان است / سوزان است /.... دندان است/ پنهان است / يكسان است/ زمستان است.
بدين ترتيب آخرين مصراع شعر هم قافيه‌ي اصلي شعر است و هم موضوع آن و چه پايان‌بندي زيبايي!
در شعر «باغ من» نيز انتخاب قافيه روندي مشابه داشته است. موضوع شعر توصيف باغي است در پاييز؛ فصلي كه همة دوستان باغ آن را ترك كرده‌اند و تنهايش گذاشته‌اند اما اين شاعر جوانمردانه به سراغش مي‌رود و يادش را جاودان مي‌سازد. در طرحي كاملاً شبيه به «زمستان» آخرين مصراع شعر (پادشاه فصل‌ها پاييز) هم موضوع شعر است و هم قافية آن. اگر شعر «باغ من» قافية اصلي هم مي‌داشت بي‌گمان واژة پاييز الگوي قافيه قرار مي‌گرفت و كلماتي چون‌: لبريز، پاليز، انگيز و امثال آن‌ها در جايگاه قافيه قرار مي‌گرفتند.
شعر «باغ من» قافية اصلي(بيروني، كناري) ندارد اما در هر بند قافية اختصاصي ديده مي‌شود. اين قوافي فرعي (دروني، مياني) چنين‌اند:
بند اول‌: نمناكش / غمناكش ( در مصراع‌هاي دوم و چهارم)
بند دوم‌: سرودش باد/ پودش باد (در مصراع‌هاي اول و چهارم)
بند سوم‌: رهگذاري نيست / بهاري نيست (در مصراع‌هاي دوم و چهارم)
بند چهارم: نمي‌رويد/ مي‌گويد ( در مصراع‌هاي دوم و چهارم)
بند پنجم‌: اشك‌آميز/ پاييز (در مصراع‌هاي دوم و چهارم)2
انتخاب قافيه بر اساس موضوع3 و تم اصلي شعر در ادب كلاسيك فارسي هم سابقه دارد كه ذيلاً به دو مورد از آن اشاره مي‌شود:
حافظ (792 ـ‌ ؟ هـ.ق.) در غزلي كه از نظر پيوستگي در محور عمودي از غزليات مثال‌زدني اوست به توصيف مجلس بزم حاجي قوام4 از رجال عهد شاه شيخ ابواسحاق پرداخته و قافية غزل را بر واژگاني قرار داده كه در پايان آن بتواند نام حاجي قوام را بياورد. مطلع غزل چنين است:
عشق‌بازيّ و جـــوانيّ و شراب لعل فام مجلس انس و حريف هم‌دم و شرب مدام
(ديوان حافظ، 1367: 258)
و قوافي ابيات بعد‌: نيك‌نام / ماه تمام / دارالسلام/ دوست‌كام/ خام / دام؛ تا اينكه در پايان غزل مي‌رسيم به بيت زير:
نكته‌داني بذله‌گو چون حافظ شيرين‌سخن
بخشش‌آموزي جهان‌‌ افروز چون حاجي قوام
نيز در همين زمينه نگاه كنيد به غزلي ديگر به مطلع:
ساقي به نور باده بر افروز جــــام مـــــا
مطرب بگو، كه كار جهان شد به كام ما
(همان‌: 102)
خاقاني شرواني ( 595 ـ‌ 520 هـ . ق. ) قصيده‌اي دارد در سوگ امام محمد‌بن يحيي، فقيه شافعي‌مذهب نيشابور، كه در فتنة غز كشته شد. غزها براي كشتن مخالفان خود خاك در دهان آن‌ها مي‌ريختند تا خفه شوند. محمد يحيي هم به همين شكل كشته شد. خاقاني در اين سوگ‌سرود واژة خاك را از متن حادثة قتل محمد يحيي برگزيده و به عنوان رديف در كنار قافية قصيدة خود نشانده است. مطلع قصيده چنين است:
ناورد5 محنت است در اين تنگناي خاك
محنـت براي مردم و مردم براي خـــــاك
(ديوان خاقاني، 1368‌: 237 )
در ابيات 28 و 29 قصيده مي‌گويد:
ديد آسمان كه در دهنش خـاك مـي‌كنند
و آگاه بُد كه نيست دهانش سزاي خاك
اي خاك بر سرِ فـلك‌! آخر چـرا نگفـت اين چشمة حيات مسازيد جاي خاك
منوچهري دامغاني (432 ـ ؟ هـ . ق.) در اين زمينه دقت و مهارت كم‌نظيري دارد و شايد اخوان اين شگرد را از او آموخته باشد.
2‌. موضوع شعر و تأثيرپذيري اخوان در اين زمينه
در شعر كلاسيك فارسي شاعران بيشتر به توصيف بهار پرداخته‌اند و وصف پاييز يا زمستان و حتي تابستان در اشعار آنان نمونه‌هاي كم‌تري دارد و در اين ميان منوچهري در سرودن خزانيه چهرة برجسته و صدا‌ي متمايز آن دوران‌هاست و بعيد نيست كه اخوان از اين جهت نيز وامدار او باشد.
شاعر ديگري كه مي‌توان در اين زمينه او را الهام‌بخش اخوان شمرد، سياوش كسرايي (1375 ـ‌ 1305 هـ ش.) است. كسرايي شعري دارد در قالب آزاد (نيمايي) به نام «پاييزِ درو» كه در دي‌ماه سال 1333 سروده شده، يك سال پيش از «زمستان» اخوان و دو سال پيش از «باغ من»؛ و جالب اينجاست كه «پاييز» كسرايي چند هفته پس از پايان فصل پاييز سروده شده ولي پاييز اخوان (باغِ من) در خرداد‌ماه سال 1335‌، يعني زماني كه هيچ‌گونه مناسبت فصلي ندارد. مگر اينكه بگوييم اخوان طرح شعر خود را در پاييز 1334 ريخته و در بهار سال بعد آن را كامل كرده است.
كسرايي در «پاييز درو» واژه‌هايي به كار برده كه موسيقي آن‌ها تداعي‌كننده و يادآور پاييز است. واژگان و تركيباتي از قبيل: برگ‌ريز، گريز، واريز، برف‌ريز، آويز ، عزيز و غم‌انگيز.
پاييز برگ‌ريزِ گريزان ز ماه و سال (كسرايي، 1378: 28)
واريزِ ابرهاي تو در شامگاه سرخ (پيشين: 28)
فرداي برف‌ريز (همان‌: 28)
آويزهاي غمزدة برگ‌هاي خيس (همان: 30)
...ليكن در اين زمان
بي‌مرد مانده‌اي پاييز
اي بيوة عزيز غم‌انگيزِ مهربان (همان‌: 31)
اخوان از اين عناصر موسيقايي شعر كسرايي چشم‌پوشي كرده ولي تركيبات و تعبيراتي از آن را در هر دو شعر خود يعني «زمستان» و «باغ من» به كار برده است:
I‌. كسرايي در «پاييز درو» از «تابوت‌هاي گل» سخن مي‌گويد و اخوان از «تابوت پستِ خاك» كه مرگ‌جاي ميوه‌هاست و «تابوت ستبرِ ظلمت‌» كه در شعر «زمستان»، مدفن خورشيد است.
II‌. تابوت‌هاي گل....
با رنگ سرخ خون
بر خاك خشك ريخت. (كسرايي : 29)
باغ بي‌برگي
خنده‌اش خوني است اشك‌آميز (‌ اخوان‌: 153)
آيا اين «خونِ اشك‌آميز» در شعر اخوان، همان گلبرگ‌هاي سرخ و خون‌رنگي نيست كه پاييز بر خاكِ خشكِ باغ ريخته است؟
.III قنديل‌هاي يخ ( كسرايي: 29)
قنديلِ سپهرِ تنگ‌ميدان (‌اخوان‌: 99)
IV. در اين شب سياه كه غم بسته راهِ ديد. (كسرايي: 30)
نفس كز گرمگاه سينه مي‌آيد برون، ابري شود تاريك
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت‌. (اخوان: 97)
V. چون شد كه دست هست و كسي نيست دسترس؟ (كسرايي: 30)
و گر دست محبت سوي كس يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است. (‌اخوان‌: 97)
VI‌. باغ ما (‌كسرايي: 30)
باغ من (اخوان‌: 152)
VII. دم‌سردي نسيم تو در باغ‌هاي لخت (كسرايي: 29)
ساز او باران، سرودش باد
جامه‌اش شولاي عرياني‌ست. (اخوان‌: 152)
VIII. كسرايي در «پاييز درو» سه بار واژة «اميد» را به كار برده است:
ـ واريزِ قصرهاي ابرِ تو در شامگاه سرخ
نقش اميدهاي به آتش نشسته است.
ـ كو كهكشان سنگ‌فرش تا مشرق اميد؟
ـ چوگان فتح را اميد بُرد هست.
شايد براي عموم خوانندگان‌، اميد‌، واژه‌اي باشد همچون هزاران واژة ديگر، معمولي و بي حس و حال؛ اما براي اخوان كه «اميد» نام هنري و شعري اوست اين واژه رايحه‌اي آشنا، جذاب و دلنشين دارد، به‌خصوص كه او مي‌تواند «اميدهاي به آتش نشسته» را، به يك اعتبار، تصويري از خودش بپندارد. اگر چنين باشد، شايد اخوان بارها و بارها «پاييز درو» را خوانده باشد، آن‌قدر كه از آن متأثر و ملهم شده است و البته حاصل كار او از نظر انسجام و پختگي بر پاييز كسرايي برتري دارد.
در مقايسه بين پاييز كسرايي و دو سرودة اخوان (زمستان و باغِ من) حقيقتي ديگر هم روشن مي‌شود و آن تفاوتي است كه در بيانِ حماسي اخوان و سبك تغزلي كسرايي ديده مي‌شود. كسرايي حتي وقتي مي‌خواهد شعر حماسي بسرايد به سوي تغزل مي‌لغزد و بر عكس او، اخوان در تغزل‌هايش هم حماسه‌سرا است. كسرايي در پايان «پاييز درو» چنين تصويري از پاييز ارائه مي‌دهد:
بي‌مرد مانده‌اي پاييز
اي بيوة عزيزِ غم‌انگيزِ مهربان
و اخوان مي‌سرايد:
جاودان بر اسب يال‌افشان زردش مي‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاييز.
كسرايي: چون شد كه بوسه هست و لب بوسه‌خواه نيست؟
اخوان: كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را.
3‌. تصاوير و جنبه‌هاي بلاغي شعر
در دو مصراع آغازين شعر تشخيص (personification) به شكل بازري جلب توجه مي‌كند: ابر... آسمان ... را در ‌آغوش گرفته است. ابري كه در فصل سرما پوستيني هم به تن دارد.
در بند اول به جز انسان انگاشتن ابر، از سكوت باغ هم به گونه‌اي سخن مي‌رود كه انگار باغ نيز شخصيت انساني دارد. صفت «غمناك» اين تصور را تقويت مي‌كند.
در بند دوم باران به ساز باغ و باد به سرود او تشبيه شده است. هر دو تشبيه مجمل و مؤكّدند. برخورد قطره‌هاي باران با شاخه‌هاي درختان و برگ‌هاي كف باغ به صداي ساز مانند شده و صداي زوزه‌مانندي كه با عبور باد از لابه‌لاي شاخه‌ها ايجاد مي‌شود، سرودخواني پنداشته شده است. در ادامه‌، تصوير ارائه‌شده از باغ دقيق‌تر و كامل‌تر مي‌شود: باغ چه لباسي پوشيده و اين لباس چه رنگ است؟ شولاي عرياني.
تركيب «‌شولاي عرياني‌» از نظر گزينش واژه ساختة اخوان است اما به لحاظ معنايي و نحوي تركيبي است كهن با كاربرد فراوان‌، به ويژه در متون عرفاني و ظاهرا‌ً نخستين بار سنايي (529 ـ 467 هـ .ق ) آن را به كار برده است:
عشق، گوينـــدة نهان سخن است عشـــــق پوشندة برهنه تن است
(سنايي، 1359: 323)
تركيبات متناقض(paradoxical) در شعر اخوان بسامد قابل توجهي دارد و شايد اخوان در اين زمينه از ادبيات عرفاني فارسي و به‌خصوص شعر سنايي تأثير پذيرفته باشد‌. چون سنايي در ساخت تركيبات متناقض، مثل بسياري شيوه‌هاي شعري ديگر، پيشتاز و آغازگر است و اين مقوله از ويژگي‌هاي مهم سبك وي محسوب مي‌شود. البته تأثير‌پذيري‌اخوان از ناصر‌خسرو(481 ـ 394 هـ .ق‌) هم محتمل است، چون هموست كه ستيز ناسازها را به عنوان يك اصل در ادبيات تعليمي فارسي به يادگار گذاشته است.
«‌تصويرهاي پارادوكسي را در شعر فارسي‌، در همة ادوار‌، مي‌توان يافت‌. در دوره‌هاي نخستين اندك و ساده است و در دورة گسترش عرفان به ويژه در ادبيات مغانه (‌شطحيات صوفيه چه در نظم و چه در نثر‌) نمونه‌هاي بسيار دارد و با اين همه در شعر سبك هندي بسامد اين نوع تصوير از آن هم بالاتر مي‌رود و در ميان شاعران سبك هندي‌، بيدل بيشترين نمونه‌هاي اين‌گونه تصويرها را ارائه مي‌كند:
ـ غير عرياني لباسي نيست تا پوشد كسي
از خجالت چون صدا در خويش پنهانيم ما ...
ـ جامة عرياني ما را گريبان دار كرد ...
ـ‌ شعله، جامه‌اي دارد از برهنه‌دوشي‌ها ...
ـ‌ ز تشريف جهان ، بيدل‌! به عرياني قناعت كن...
(شفيعي كدكني‌، 1368، ص 58 ـ‌ 57 )
در زير چند نمونه از تركيبات پارادوكسي اخوان نقل مي‌شود:
ـ از تهي سرشار/ جويبار لحظه‌ها جاري است‌. (آخر شاهنامه، ص31)
ـ‌ ... با شبان روشنش چون روز
روزهاي تنگ و تارش چون شب اندر قعر افسانه. (پيشين: 80)
ـ‌ عريانيِ انبوه (همان: 107)
ـ‌ باد ، چونان آمري مأمور و ناپيدا ( همان : 109)
ـ‌ دوزخ اما سرد
آيا باغ به جز اين برهنگي كه فعلاً پوشش اوست جامة ديگري هم دارد؟ آري «شعلة زر تار پود»‌: برگ‌هاي زرد پاييزي يا انوار طلايي خورشيد؛ پوششي كه خود عين عرياني است.
در بند سوم در عبارت «باغ ... چشم در راه ... نيست» مجاز عقلي به كار رفته است چون فعل چشم در (به) راه بودن به فاعل غيرحقيقي نسبت داده شده‌. اين مورد به تشخيص هم البته نزديك است.
«برگ لبخند» در بند چهارم تشبيه بليغ است (مجمل و مؤكّد). اينجا هم با تشخيص رو‌به‌رو هستيم‌: باغ چشم دارد، در چهره‌اش خبري از لبخند نيست و داستان .... مي‌گويد.
در بند پنجم تعبير «خنده‌اش خوني است اشك‌آميز» كنايه‌اي است كه نهايت غمگيني و درماندگي باغ را مي‌رساند. اخوان به جاي تعبير معمول اشك خون‌آلود، خون اشك‌آميز به كار برده تا تأكيد بيشتري بر خونين بودن بشود. در اين تعبير پارادوكس هم هست، چون خنديدن و خون گريستن به طور منطقي و طبيعي قابل جمع نيستند.
در همين بند در تصويري بسيار بديع برگ‌هاي زردي كه با باد به اين‌سو و آن‌سو حركت مي‌كنند به اسبي زرد با يال‌هاي بلند تشبيه شده است. وجه شبه تركيبي است از رنگ و حركت و تشبيه، مركب است‌. البته شاعر با حذف مشبه، تشبيه را به استعاره تبديل كرده است.
آخرين تصوير، تشبيه پاييز است به پادشاه؛ پادشاهي كه سوار بر اسبش آرام‌آرام و به طور دائم در باغ حركت مي‌كند (تشبيه بليغ و مركب‌). نيز «چميدن» كنايه است از راه رفتن با ناز و تبختر يا كبر و غرور شاهانه.
4‌. زبان
در بررسي شعر از منظر زباني وجود و حضور تركيبات نو جلب توجه مي‌كند:
پوستين سرد نمناك‌/ باغ بي برگي/ سكوت پاك غمناك‌/ شولاي عرياني‌/ شعلة زر تار پود/ باغ نوميدان / تابوت پست خاك / پادشاه فصل‌ها
از همين منظر، آركائيسم (باستان‌گرايي) زباني شعر نيز از دو جنبة واژگاني و نحوي بررسي مي‌شود:
الف) باستانگرايي نحوي (استفاده از ساختارهاي دستوري كهن):
مصراع «ور جز اينش جامه‌اي بايد» ساختاري قديمي دارد؛ اضافه كردن «ش» به ضمير اشاره «اين» كه در اصل مضاف‌اليه «جامه» است و استعمال «بايد» در نقش فعل سوم شخص مفرد از مصدر بايستن، هر دو از كاربردهاي متداول در شعر سبك خراساني است.
ب) باستان‌گرايي واژگاني(كاربرد واژه‌هاي كهن و خارج از نُرم زبان امروزي):
جامه، شولا، گو( به جاي بگو)، ور(واگر)، سر به گردون‌ساي، اينك‌، پست (به معني پايين) و مي‌چمد از مصدر چميدن به معناي راه رفتن به آرامي.
5. انسجام در محور عمودي
در ابتداي سخن، در بحث از قافية اين شعر و نيز شعر «زمستان» گفته شد كه شاعر در طرحي هوشمندانه بين موضوع شعر و قافية آن وحدت و انسجام ايجاد كرده است. اين سخن بدين معناست كه در شعر اخوان قافيه بر كلام تحميل نشده و بربسته نيست، بررُسته و بر‌آمده از متن شعر و بلكه خودِ شعر است. اين اتحاد و انسجام بين فرم و محتوا به قافية شعر منحصر نمي‌شود و در صورت‌هاي خيالي اثر نيز ديده مي‌شود. شاعر در هر پاره از شعر تصويري تازه پيش روي خواننده قرار مي‌دهد و اين تصاوير ‌به‌رغم تنوّع و تكثّري كه دارند در نهايت پيكره‌ا‌ي واحد را، كه همان باغ بي‌برگي است، به تماشا مي‌گذارند‌.
از طرفي رويكرد شاعر در استخدام واژگان و ساختارهاي دستوري كهن در كنار تركيبات نو و امروزين يعني تلفيق كهنه و نو، كه در اغلب اشعار او ديده مي‌شود، در شعر «باغ من» علاوه بر آشنايي‌زدايي، نمودِ زيبا‌شناختي ديگري هم پيدا كرده است، چون همان‌طور كه شعر «باغ من» تلفيقي است از واژگان كهنه و نو، باغ خزان‌زده هم تركيبي است از برگ‌هاي كهنه و رنگ‌هاي نو.
6‌. گزارش شعر
اكنون در اين بخش پس از نقل هر بند از شعر به گزارش آن مي‌پردازيم:
بند اول:
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي‌برگي، روز و شب تنهاست‌،
با سكوت پاك غمناكش.
ابر با آن پوستين سرد و نمناكي كه پوشيده، آسمان باغ را تنگ در آغوش گرفته است. باغ بي‌برگي با سكوت پاك و غمگينانة خود روز و شب تنهاست.
بند دوم:
ساز او باران ، سرودش باد
جامه‌اش شولاي عرياني‌ست
ور جز اينش جامه‌اي بايد،
بافته بس شعلة زر تار پودش باد.
(در بهار و تابستان مهمانان زيادي براي تفريح و تفرّج به باغ مي‌آمدند. ساز مي‌زدند و سرود مي‌خواندند و پرندگان نيز نغمه‌هاي شاد و دل‌انگيز سر مي‌دادند. ولي حالا هيچ كدام نيستند؛) در پاييز باران در باغ ساز مي‌زند و باد سرود مي‌خواند.
(در بهار باغ جامه‌اي سبز با نقش‌هاي رنگارنگ و شاد پوشيده بود ولي) اكنون در پاييز باغ كاملا‌ً برهنه است و اگر جز برهنگي لباس ديگري لازم داشته باشد، باد از اشعه‌هاي زرين خورشيد (يا برگ‌هاي زرد) جامه‌اي زربافت بر قامت او پوشانده است.
بند سوم:
گو برويد يا نرويد هر چه در هر جا كه خواهد يا نمي‌خواهد،
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان،
چشم در راه بهاري نيست.
هر گونه گل و گياه در هر جاي باغ برويد يا نرويد ديگر مهم نيست چون نه باغباني هست كه به آن‌ها رسيدگي كند و نه كسي براي تماشاي آن‌ها به باغ مي‌آيد. اين باغ را آن‌قدر نوميدي فرا گرفته كه ديگر حتي منتظر آمدن بهار هم نيست. (ديگر اميدي به آمدن بهار ندارد، چشم به راه بهار نيست.)
بند چهارم:
گر ز چشمش پرتوِ گرمي نمي‌تابد،
ور به رويش برگِ لبخندي نمي‌رويد؛
باغ بي‌برگي كه مي‌گويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوه‌هاي سر به ‌گردون‌سايِ اينك خفته درتابوت پست خاك مي‌گويد.


اگر چشمان باغ نور و فروغ و گرمايي ندارد و اگر برگ‌ها مثل لبخندي بر چهره‌ي باغ جلوه‌گر نمي‌شوند، با اين همه باغ بي‌برگي زيباست. او از سر‌گذشت ميوه‌هايي سخن مي‌گويد كه در تابستان بر بلنداي درختان سر به آسمان مي‌ساييدند ولي اكنون در اين پايين (‌در كف باغ) زير خاك آرميده‌اند.
بند پنجم‌:
باغ‌بي برگي
خنده اش خوني است اشك‌آميز
جاودان بر اسبِ يال‌افشانِ زردش مي‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاييز.
باغ خزان‌زده به جاي آن لبخندهاي شاد و شيرين، اشك و خون بر چهره دارد و پاييز پادشاه فصل‌ها در حالي كه بر اسب يال‌افشان زردش سوار است به آرامي و به طور پيوسته در باغ مي‌گردد.


7 . نمادهاي شعر
بحث پيرامون عوامل اجتماعي‌، سياسي و فرهنگي عصر شاعر كه او را در خزان و زمستان روحي فرو برده مجال ديگري مي‌طلبد، اما عجالتاً به اين نكته اشاره مي‌شود كه شاعر اين باغ را رمز و نمادي از كل كشور گرفته و عنوان شعر را «باغ من» گذاشته تا سر‌نخ و كليدي باشد براي خوانندة هوشمندي كه از پوستة شعر به مغز آن راه مي‌يابد. از اين زاويه فضاي مملو از غم‌، نا‌اميدي، تنهايي و حسرتي كه در باغ سايه افكنده بيانگر اوضاع كشور در دو سه سالي است كه از كودتا مي‌گذرد6. بر اين اساس رمز‌گشايي شعر به قرار زير است:
باغ‌: كشور‌، شهر و ديار، خانه
باغبان‌: حامي‌، راهنما
رهگذار‌: همراه، يار و ياور، هم‌رزم
بهار‌: شكست استبداد‌، سقوط سلطنت، آزادي
ميوه‌ها‌: مبارزان شهيد، آزادي‌خواهان زنداني
پاييز‌: حكومت مستبد‌، خفقان‌، كشتار و خون‌ريزي
اسب زرد‌: ارتش
در متون سمبليك همواره دو يا چند طيف معنايي در كنار هم حضور دارند و هر چند اين حضورِ هم‌زمان با شدت و ضعف كم و بيش همراه است اما هيچ‌گاه اراده كردن يك معنا مستلزم نفي و طرد معاني ديگر نيست‌. در حقيقت دو عامل شرايط زماني و پسندِ خوانندگان باعث تقديم يا ترجيح يك معنا در دوره‌اي خاص مي‌شود و چون اين دو عامل پايدار نيستند، همواره و براي همگان دريافت‌هاي متفاوت از يك متن ادبي ممكن و متصور است.
در شعر «باغ من» اخوان پاييز را در چند نما يا چند لاية معنايي7 به تماشا مي‌گذارد:
اول پاييز با تمام زيبايي‌هايي كه به وسيلة تغيير رنگ و فضا در باغ مي‌آفريند‌؛ ابر پاييزي آسمان باغ را پوشانده است و در زمينش خلوتي پاك و معصومانه جريان دارد. تنهايي و سكوتش غم‌انگيز است. سكوتي كه گه‌گاه با بارش باران و يا وزش باد در هم مي‌ريزد. گويي باد و باران براي باغ ساز مي‌زنند و سرود مي‌خوانند تا در اين ايام عسرت اندكي از اندوه او بكاهند.
نماي دوم پاييزي است كه باغ را از آنچه داشته محروم مي‌كند، برگ و بار و بهارش را مي‌گيرد‌، رهگذرانش را مي‌راند، ميوه‌هايش را مي‌ريزد وخنده‌اي تلخ، آميخته با اشك و خون بر چهره‌اش مي‌نشاند‌.
سوم حكومت استبداد‌پيشه‌اي كه شادي و آزادي را از مردم گرفته و اصحاب فكر و قلم را به حبس‌، هجرت و هلاكت كشانده است‌. جامعه در سيطرة اين پاييز، كه هميشگي مي‌نمايد8 ، نشاط و بالندگي خود را از دست داده ‌است و در حسرت و حرمان روزگار مي‌گذراند.
و نماي چهارم قابي است خالي كه تصويرش را خوانندگان ديگر ترسيم مي‌كنند... .
در خاتمه و در نگاهي كلي مي‌توان گفت كه «باغ من» توصيف يك باغ خزان‌زده است كه دوران شكوه و شادماني آن به سر آمده و اكنون در سكوت معصومانة خويش «ياد ايام شكوه و فخر و عصمت‌» را كم‌كم از خاطر مي‌برد. «‌باغ بي‌برگي‌» حكايتي است درد‌ناك از پاييزي كه نمي‌رود و بهاري كه نمي‌آيد.



پي‌نوشت
٭ عضو هيأت علمي دانشگاه آزاد اسلامي شهركرد.
1 . هر سطر صرف نظر از تعداد واژگان آن يك مصراع محسوب شده.
2. اين روش به اسلوب قافيه‌بندي چهار‌پاره شبيه است اگر چه ساختار كلي شعر چهار‌پاره نيست.
3. انتخاب قافيه بر اساس نام شخص يا موضوعي خاص در كتب قدما «‌توسيم‌» خوانده شده و اخوان در « تو را اي كهن بوم و بر دوست دارم‌» به مناسبتي به آن اشاره كرده است.
4‌. حاجي قوام الدين حسن تمغاجي در دوران فرمانروايي خاندان اينجو محصل ماليات فارس و مدتي هم وزير شاه شيخ بود. حافظ ارادت تام و تمامي به او دارد.
5. ناورد‌: نبرد
6. «باغ‌ من» درخرداد 1335‌ سروده‌ شده؛ سه سال پس از كودتاي 28 مرداد‌. رخداد كودتا و شكست مخالفانِ سلطنت، يأس و بدبيني نسبت به آينده ‌را در اخوان و بسياري ديگر ايجاد كرد. «آخر شاهنامه» محصول همين سال‌هاي پس از كودتاست و روحية يأس و بدبيني در اكثر اشعار اين دفتر ديده مي‌شود. براي نمونه نگاه ‌‌‌كنيد به:
پيغام (آبان 1336)، برف (1337)، قصيده (1337)، سركوه بلند (خرداد 1337)، مرثيه (مرداد 1337)، گفت‌وگو (شهريور1337)، جراحت (آذر 1337)، ساعت بزرگ (1337) و قاصدك (1338).
7. در سال‌هاي پس از كودتا كه سركوب مخالفان شدت مي‌گيرد‌، اخوان و ديگر سرايندگان شعر نو حماسي به جاي زبان صريح سياسي از زباني سمبليك و نمادين بهره مي‌گيرند. اشعار زير حاصل اين تغيير تاكتيك است: زمستان (دي 1334)، چون‌سبوي‌تشنه (تير1335)، ميراث (تير 1335)، خزاني (آبان 1335)، بازگشت زاغان (بهمن1335) و آخرشاهنامه (مهر 1336) از دفترهاي زمستان و آخر شاهنامه، نيز قصيده تسلي و سلام (فروردين 1335 ) از دفتر ارغنون‌.
8 . ... ليك بي‌مرگ است دقيانوس
واي، واي، افسوس. (1/ ص 86)



منابع:
اخوان ثالث، مهدي. 1370‌، آخر شاهنامه، چ 10، تهران: مرواريد.
ــــــــــــــــــ ، 1375‌، ارغنون، چ 10، تهران‌: مرواريد.
ــــــــــــــــــ ، 1362، از اين اوستا، چ 6، تهران‌: مرواريد‌.
‌ـــــــــــــــــ ، 1369، بدايع و بدعت‌ها‌، تهران‌: بزرگمهر.
ـــــــــــــــــ ، 1370، زمستان‌، تهران‌: مرواريد‌.
براهني، رضا. 1371. طلا در مس‌، تهران‌: ناشر نويسنده.
حافظ، شمس‌الدين محمد. 1367، ديوان‌، به تصحيح محمد قزويني و قاسم غني، چ1، تهران : اساطير.
خاقاني، افضل‌الدين بديل. 1368‌، ديوان‌، به تصحيح ضياء‌الدين سجادي، چ3 ، تهران : زوار‌.
دستغيب‌، عبدالعلي. 1373، نگاهي به مهدي اخوان ثالث، تهران‌: مرواريد.
سنايي، مجدود بن آدم. 1359‌‌، حديقه الحقيقه، به تصحيح محمد‌تقي مدرس رضوي، انتشارات دانشگاه تهران.
شفيعي كدكني، محمدرضا. 1368‌، شاعر آينه‌ها ، چ 2‌، تهران‌: آگاه.
قرايي‌، يدالله. 1370‌، چهل و چند سال با اميد‌، تهران‌: بزرگمهر.
كاخي‌، مرتضي. 1370‌، باغ بي برگي‌، تهران‌: نشر ناشران.
كسرايي، سياوش. 1378، از خونِ سياوش‌، تهران: سخن.
محمدي آملي‌، محمد‌رضا. 1377‌، آواز چگور، تهران : نشر ثالث

تحليل و تفسير شعر «كتيبه» سرودة مهدي اخوان‌ثالث


دكتر محمدرضا روزبه
كتيبه را مي‌توان شكوهمندترين سرودة اخوان در تبيين و تجسم جبر سنگين بشري، و به تبع آن يأس فلسفي و اجتماعي به شمار آورد.
مي‌توان كتيبه را اسطوره‌ انسان مجبور دانست كه مي‌كوشد تا از طريق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوي اين جهان جبرآلود، معماي ژرف هستي را كشف كند اما آن‌سوي اين كتيبه نيز چيزي جز آنچه در اين رو ديده است، نمي‌يابد.
با توجه به نظام انديشگي شاعر، مي‌توان از چشم‌اندازهاي عيني نيز به تماشا و تأويل «كتيبه» پرداخت. از دريچه‌اي ديگر «كتيبه» مي‌تواند مظهر تلاش و تكاپوي مداوم و مستمر توده‌ها براي برگرداندن سنگ جبر اجتماعي‌ـ سياسي دوران باشد.
«كتيبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكاني كتيبه‌اي دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابي يكسان دارد.
كتيبه تنديس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمي در گردونة رنج تاريخ گره خورده است. گويي اخوان خود را عصارة رنج و شكنج آدميان محبوس و مجبور در تلاقي تنگ حلقه‌هاي زنجير تاريخ مي‌دانست.
كتيبه روايتي است اساطيري‌ـ انساني: اسطوره‌ پوچي، اسطوره جبر،‌ اسطوره شكستهاي پي‌درپي و به قولي: «كتيبه، نمونه كامل يك روايت بدل به اسطوره گرديده است.»1 محتواي شعر چنين است: اجتماعي از مردان، زنان، جوانان، بسته به زنجيري مشترك در پاي تخته‌سنگي كوهوار مي‌زيند. الهامي دروني يا صدايي مرموز، آنان را به كشف رازي كه بر تخته‌سنگ نقش بسته است، فرا مي‌خواند، همگان،‌ سينه‌خيز به سوي تخته‌سنگ مي‌روند. تني از آنان بالا مي‌رود و سنگ‌نوشتة غبارگرفته را مي‌خواند كه نوشته است: كسي راز مرا داند كه از اين رو به آن رويم بگرداند. جماعت، فاتحانه و شادمانه،‌ با تلاش و تقلاي بسيار، مي‌كوشند و سر‌انجام توفيق مي‌يابند كه تخته‌سنگ را به آن رو بگردانند. يكي را روانه مي‌سازند تا راز كتيبه را برايشان بخواند. او با اشتياقي شگرف، راز را مي‌خواند،‌ اما مات و مبهوت بر جا مي‌ماند. سرانجام معلوم مي‌شود كه نوشتة آن روي تخته‌سنگ نيز چيزي نبوده جز همان كه بر اين رويش نقش بسته است: كسي راز مرا داند...؛ گويي حاصل تحصيل آنان، جز تحصيل حاصل نبوده است.
اخوان، اين ره‌يافت فلسفي‌ـ تاريخي را در قاب و قالب شعري تمثيلي در اوج سطوت و صلابت عرضه داشته است. صولت و سطوت لحن شعر تا به انتها از يك سو، فضاي اساطيري واقعه را و از ديگر سو، صلابت و عظمت تخته‌سنگ را‌ـ كه پيام‌دار تقدير آدمي است‌ـ نمودار مي‌سازد. اخوان بر پيشاني شعر، مأخذي تاريخي را كه ساختار شعر بر آن بنياد نهاده شده، نگاشته است: اطمع من قالب الصخره، كه از امثال معروف عرب است. شرح اين مثل و حكايت تاريخي در جوامع الحكايات عوفي چنين آمده است: مردي بود از بني معد كه او را قالب الصخره خواندندني و در عرب به طمع مثل به وي زدندي چنان‌كه گفتندي: اطمع من قالب الصخره (يعني طمعكارتر از برگرداننده سنگ) گويند روزي به بلاد يمن مي‌رفت. سنگي را ديد در راه نهاده و به زبان عبري چيزي بر آن نوشته كه: مرا بگردان تا تو را فايده باشد! پس مسكين به طمع فاسد، كوشش بسيار كرد تا آن را برگردانيد و بر طرف ديگر نوشته ديد كه رب طمع يهدي الي طبع: اي بسا طمع كه زنگ يأس بر آيينة ضمير نشاند چون آن بديد و از آن رنج بسيار ديده بود، از غايت غصه سنگ بر سر آن سنگ مي‌زد و سر خود بر آن مي‌زد تا آن‌گاه كه دماغش پريشان شده و روح او از قالب جدا شد، و بدين سبب در عرب مثل شد.2همچنين در كشف المحجوب هجويري آمده است: «از ابراهيم ادهم(رح) مي‌آيد كي گفت: سنگي ديدم بر راه افكنده و بر آن سنگ نبشته كه مرا بگردان و بخوان. گفتا بگردانيدمش و ديدم كه بر آن نبشته بود: كي انت لاتعمل بما تعلم فكيف تطلب ما لاتعلم، تو به علم خود عمل مي‌نياري، محال باشد كه نادانسته را طلب كني...»3اخوان خود درباره اين مثل گفته است: اين را من از امثال قرآن گرفتم، ولي پيش از او هم در امثال ميداني هم ديده بودم، جاهاي ديگر هم نقل شده كوتاهش، بلندش، تفصيلش و به شكلهاي مختلف.4
كتيبه از چند صدايي‌ترين نو‌سروده‌هاي روزگار ماست. جبر مطرح‌شده در اين شعر، هم مي‌تواند نمود جبر تاريخ و طبيعت بشري باشد، و هم نماد جبر اجتماعي‌ـ سياسي انسان امروز. از منظر نخست، مي‌توان كتيبه را اسطوره‌ انسان مجبور دانست كه مي‌كوشد تا از طريق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوي اين جهان جبرآلود، معماي ژرف هستي را كشف كند اما آن‌سوي اين كتيبه نيز چيزي جز آنچه در اين رو ديده است، نمي‌يابد.
كلام با طنين و طنطنه‌اي خاص، با لحني سنگين و بغض‌آلود آغاز مي‌شود كه نمايشگر رنج و سختي انسان بسته به زنجير تاريخ و طبيعت است:
فتاده تخته‌سنگ آن‌سوي‌تر، انگار كوهي بود
و ما اين‌سو نشسته، خسته انبوهي...
لفظ آنسوي‌تر بيانگر فاصلة آدمي با راز و رمز هستي است. طنين دروني قافيه‌هاي داخلي كوه و انبوه، عظمت و ناشناختگي تخته‌سنگ‌ـ اين تنديس سترگ تقدير‌ـ را باز مي‌نماياند. قافيه‌هاي دروني نشسته و خسته نيز رنج و خستگي نفس‌گير زنجيريان را تداعي مي‌كند. همگان (زن و مرد و...) به واسطة زنجير به هم پيوسته‌اند، يعني وجه مشترك تمامي‌شان جبر آنهاست، جبر جهل و جمود، شعاع حركت اين انسان مجبور نيز تا مرزهاي همين جبر است و نه بيشتر تا آنجا كه زنجير اجازه دهد.
«طول زنجير به طول بردگي است و متأسفانه به طول آزادي نيز.»5 لحن سنگين شعر، گوياي انفعال، درماندگي و دل‌مردگي آدميان است در زير سلطه و سيطرة جبر حاكم. ناگاه الهامي ناشناخته در ناخودآگاه وجود آدميان طنين‌انداز مي‌شود و آنان را به تحرك و تكاپو فرا مي‌خواند تا به قلمرو شعور و شناخت رمز و راز هستي نزديك شوند.
ندايي بود در رؤياي خوف و خستگي‌هامان
و يا آوايي از جايي، كجا؟ هرگز نپرسيديم
اما اينان ماهيت اين الهام را نمي‌دانند: آيا صور و صفيري در عمق رؤياهاي اساطيري‌شان بوده يا آوايي از ناكجاهاي دور؟ نمي‌دانند، و نمي‌پرسند. زيرا هنوز به مرحلة شك و پرسش نرسيده‌اند.  صداي مرموز مي‌گويد كه پيري از پيشينيان، رازي بر پيشاني تخته‌سنگ نگاشته است و هر كس به تنهايي يا با ديگري...، صدا تا اينجا طنين‌افكن مي‌شود. و سپس باز مي‌گردد و در سكوت محو مي‌شود. دنبالة اين پيام را بعدها بر پيشاني تخته‌سنگ خواهيم يافت كه: «كسي راز مرا ...» مصراع: «صدا، و نگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي‌خفت» به‌خوبي تموج و تلاطم صدا را طنيني دور و مبهم نشان مي‌دهد. به دنبال صداي ناگهان، بهت و سكوت آدميان است كه فضا را در برمي‌گيرد:
و ما چيزي نمي‌گفتيم
و ما تا مدتي چيزي نمي‌گفتيم
...
مرحلة پسين بهت و سكوت، شكي خفيف است اما نه زبان، كه در نگاه. تنها نگاه بهت‌آلود آدمي پرسشگر است. چرا؟ هنوز به مرحله شعور ناطقه نرسيده است؟ چون گرفتار ترس و ترديد است؟ يا...؛ آن‌سوي اين شك و پرسش دروني، همچنان خستگي و وابستگي به جبر است و باز هم خاموشي و فراموشي. تا آنجا كه همان خردك شعلة شك و پرسش نيز كه در اعماق نگاه آدميان سوسو مي‌زد، به خاموشي و خاكستر مي‌گرايد: خاموشي و‌هم، خاكستر وحشت! و اين هست و هست تا آن‌شب،‌ شب نفريني جبر:
شبي كه لعنت از مهتاب مي‌باريد
و پاهامان ورم مي‌كرد و مي‌خاريد،
يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگين‌تر از ما بود، لعنت كرد
گوشش را و نالان گفت: بايد رفت
...
در چنين شبي كه زنجير جبر و جمود بر پاي زنجيريان خسته و نشسته سنگيني مي‌كند، يكي از آنان كه درد جبر را بيش از همه حس مي‌كند، و طبعاً آگاه‌تر و آرمان‌خواه‌تر از بقيه است، مي‌كوشد تا لايه‌هاي تو در توي راز را بشكافد و طرحي نو در اندازد.
پس براي حركت پيش‌قدم مي‌شود به تمامي القائاتي كه در طول تاريخ در گوش آدمي فرو خوانده‌اند، لعنت مي‌فرستد و براي رفتن مصمم مي‌شود. جماعت نيز كه اينك به مرزي از شعور و ادراك فردي و جمعي رسيده‌اند كه سوزش زنجير را بر پاي و پيكر خود حس مي‌كنند با او همگام و هم‌كلام مي‌شوند.
آنها نيز قرنها چشم و گوششان آماج القائات يأس‌آور بسياري بوده است كه آنان را از نزديك شدن به مرزهاي ممنوع بر حذر مي‌داشته است كه به «به انديشيدن خطر مكن!»6 القائاتي برخاسته از آفاق تك‌صدايي و از حنجرة اربابان سياست.
و رفتيم و خزان رفتيم، تا جايي كه تخته‌سنگ آنجا بود
از اينجا به بعد، شعر، اوج و آهنگي دراماتيك مي‌يابد؛ آن‌سان كه همگرايي و هماوايي زنجيريان را همراه با صداي زنجيرهاشان‌ـ طنين‌افكن مي‌سازد يك تن كه زنجيري رهاتر دارد و طبعاً تدبيري رساتر، براي خواندن كتيبه از تخته‌سنگ بالا مي‌رود. وسعت جولان او با وسعت جولان فكرش همسان و هم‌سوست؛ هر دو از حيطة آفاق موجود و مسدود، فراتر و فراخ‌ترند، او كيست؟ پيرو ايدة همان دعوتگر نخستين به انقلاب، همان‌كه زنجيري سنگين‌تر از ديگران داشت: يكي از فلاسفه، متفكران، مصلحان و پيام‌آوران تاريخي؟ كسي از بسيار كسان كه در طول زنجير كوشيده‌اند تا از مرزهاي مرسوم زيستن بگذرد و جهانهاي فراسو را از منظري تازه بنگرد؟ يا ... ؛ در هر حال، اين فرد پيشتاز مي‌رود و مي‌خواند: «كسي راز مرا داند كه از اين رو به آن رويم بگرداند» و اين مرزي است براي سودن و نياسودن، دعوتي است به دگر شدن و دگرگون كردن، فراخواني است به جدال با تقدير ازلي‌ـ ابدي، و اينك بايد حلقة اقبال نا‌ممكن را جنباند. هر راز و رمزي هست، آن‌سوي اين سنگ جبر نهفته است.
همگان براي نخستين بار به رمز كشف اين معماي تا ابد، اين راز غبار‌اندود تاريخي، دست يافته‌اند، پس آن را شادمانه و فاتحانه، همچون دعايي مقدس بر لب تكرار مي‌كنند و اين‌بار، شب نه ديگر لعنت‌بار، بلكه درياي‌ست عظيم و نوراني:
و شب، شط جليلي بود پر مهتاب.
گويي اين شب، آيينه‌اي است در مقابل دنياي منبسط و منور درون جماعت فاتح. اين‌گونه تعامل دنياي برون را در شعر نيما نيز به وضوح ديديم:
خانه‌ام ابري است
يكسره روي زمين ابري‌ست با آن
در سطر: و شب، شط جليلي بود پر مهتاب، كيفيت توالي هجاها و موسيقي واژگان، فضايي شاد و پر اشراق آفريده‌‌اند كه با حالات روحي افراد همگون است. سطور بعدي شعر، نمايش ديداري شنيداري تلاش و تقلاي دسته‌جمعي زنجيريان است براي برگرداندن تخته‌سنگ و مقابله با جبر موروثي:
هلا، يك... دو... سه ديگربار
هلا يك، دو، سه ديگربار
عرق‌ريزان، عزا، دشنام، گاهي گريه هم كرديم.
تكرار سطر نخست، القاگر تداوم و توالي تاريخ اين كشش و كوششهاي جمعي است. سطر سوم نيز نمايش رنجها، نوميديها و ناكاميهاي آنان است در اين مسير. دست و پنجه افكندن با سنگ جبر و جبر سنگين، با همه سختي و سهمناكي‌اش به پيروزي مي‌انجامد: پيروزي‌اي سنگين اما شيرين: اين بار لذت فتح، آشناتر است. زيرا يكبار «هنگام آگاهي از سنگ‌نوشته» اين شادكامي را تجربه كرده‌اند. همگان مملو از شور و شادماني، خود را در آستانه فتح نهايي مي‌بينند.
شكستن طلسم تقدير، و رهايي از زنجير پير، همان‌كه زنجيري سبك‌تر دارد، درودگويان به جد و جهد همگان فراز مي‌رود تا پيام‌آور رهايي و رستگاري باشد:
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند:
(و ما بي‌تاب)
لبش را با زبان تر كرد (ما نيز آن‌چنان كرديم)
در همين بخش، حالت انتظار و بي‌تابي جماعت با بيان مصور حركات طبيعي و بازتابهاي فيزيكي آنان مجسم شده است. شعر، نمايشي‌تر مي‌شود و شاعر، با بهره‌گيري از شگرد «تعليق» گره‌گشايي از راز واقعه را به تأخير مي‌افكند تا به اشتياق و هيجان خواننده و بيننده بيفزايد. آرامش و ضربان كند سطرها، بهت و بيخودانگي «خوانندة رمز كتيبه» را مجسم مي‌سازد: و ساكت ماند نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مرد
...
توالي موسيقي دروني قافيه‌هاي داخلي: ماند، خواند، ماند، حالتي سرشار از حيرت و گيجي توأم با ضربان خفيف قلب را القا كرده‌اند. صبر جماعت لبريز مي‌شود و از او مي‌خواهند تا راز بگشايد:
«براي ما بخوان!» خيره به ما ساكت نگه مي‌كرد
اما پاسخ او نگاهي بهت‌زده و حيرت‌آلوده است. در اين سكوت سترون، جز صداي جرينگ جرينگ زنجيرهاي مرد، هنگام فرود آمدن، چيزي به گوش نمي‌رسد، گويي تنها صداي رسا و رها، هنوز و همچنان طنين جبر است كه در دهليز گوشها مي‌پيچد. فرود آمدن مرد، گويي فروريختن بناي آمال و آرزوهاي آدميان است. مرد، ويران و مبهوت، پرده از آنچه كه ديده مي‌گشايد:
نوشته بود/ همان/ كسي راز مرا داند كه از اين رو...
و فاجعه با همه ثقل و سنگيني‌اش بر روح و جان همگان فرود مي‌آيد. طنين تكرار در گوشها مي‌پيچد و دلها و دستها ويران مي‌شوند. سطر آخرين، زنجيرة توالي و تكرار تاريخ‌ـ تاريخ شكست آدمي را در برابر چشمان خواننده تصوير مي‌كند. گويي حيات سلسله‌وار بشر، سيري دوراني است بر مدار هميشگي دايره‌اي چرخان كه اشكال و ابعاد مستدير حاصل از اين دوران آسياب‌گونه، پيوسته انسان محبوس و مجبور را به فراسوهاي موهوم اين زندان گردان فرا خوانده است.
اما سرنوشت آدمي، همانا پرواز در شعاع همين قفس مات و مدور بوده است كه چرخ فلك‌‌وار، فراز و فرودي متوالي و متكرر دارد. بند آخرين شعر، تصويري عميق و عاطفي است از افسردن و پژمردن جماعت گيج و گرفتار:
نشستيم
و
به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب، شط عليلي بود
اين بار، شب مانند دريايي بيمارگونه به نظر مي‌رسد كه همچنان بازتاب درون غم‌آلود و دردآميز مردمان است. مردماني تنها و ترك‌خورده. بيهوده نيست كه شاعر در سطر دوم اين بند، فقط و فقط از يك «و» عطف در ساخت يك مصرع مستقل بهره جسته است اين و او عطف، معطوف به تاريخ تنهايي و تنهايي تاريخي ماست كه در گوشه‌اي كز كرده است، بودني است معطوف به زنجيرة سطرها و سيطره‌هاي پيشين و پسين.
اما با توجه به نظام انديشگي شاعر، مي‌توان از چشم‌اندازهاي عيني نيز به تماشا و تأويل «كتيبه» پرداخت. از دريچه‌اي ديگر «كتيبه» مي‌تواند مظهر تلاش و تكاپوي مداوم و مستمر توده‌ها براي برگرداندن سنگ جبر اجتماعي‌ـ سياسي دوران باشد كه همواره، همچون كوهي مهيب، حضور و استبداد جمعي، آگاهي و عقلانيت فردي و جمعي، با صوت و صفيري ناشناس، مردمان را به دگرگون‌سازي تقدير فرا مي‌خواند.
آزادانديشان، پيشگام اين انقلاب و دگرگوني مي‌شوند و مردمان نيز با عزم و پايداري سترگ خويش، و با تحمل رنجها و شكنجه‌هاي مستمر، بار جنبشهاي اجتماعي را بر دوش مي‌كشند، اما سرانجام آن روي سكة سهمگين سرنوشت، تصويري‌ست از روية هميشگي آن، تجربة جنبش مشروطيت و انجاميدنش به استبداد رضاخاني، تجربة نهضت ملي مصدق و سرانجام شكست آن با كودتاي 28 مرداد و ...، مصاديق تاريخي اين‌سو و آن‌سوي كتيبة سرنوشت‌اند. اما فراتر از همه اينها، «كتيبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكاني كتيبه‌اي دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابي يكسان دارد. آنجا كه اخوان مي‌گويد:
نوشته بود:
همان،
كسي راز مرا داند
كه از اين‌رو به آن رويم بگرداند
واژة «همان» چكيدة همة ديده‌ها و شنيده‌هاست از تماشاي‌ـ هر دو سوي هستي. در اين «همان» همة تجربه‌هاي تلخ بشر در مسير رسيدن به «آن» موعود مقدس نهفته است. اما هنوز و همچنان «همان است و همان خواهد بود» اين دور تسلسل، به مثابة تقديري ازلي‌ـ ابدي همزاد آدمي است. اما آدمي به‌راستي تا به اين حد محكوم و مجبور است؟ آيا نمي‌توان... ؟
سرنوشت مردماني كه مي‌كوشند كوه عظيم جبر را جابه‌جا كنند، از منظري اساطيري، يادآور اسطورة يوناني سيزيف است. سيزيف نيز به جرم فريب خدايان، محكوم است كه صخره‌هاي عظيم جبر بشري را كه پياپي     فرود مي‌آيند، به اوج بغلتاند و دوباره ... ، بدين‌گونه تاريخ تلخ او، تكرار و تسلسل همين رنج ابدي است. بيهوده نيست كه «آلبركامو»‌ـ نويسنده و فيلسوف نامدار فرانسوي‌ـ سرنوشت انسان قرن بيستم را شبيه سرنوشت سيزيف مي‌داند كه بايد زندگي را همچون سنگ سيزيف بر دوش خود حمل كند.7 «كتيبه» همچنين يادآور بن‌ماية داستان قلعه حيوانات اثر «جورج ارول» است كه در آن جنبش آزادي‌خواهانه حيوانات در نهايت به استبداد تازه‌تري مي‌انجامد اين داستان به طور سمبوليك فرجام انقلاب كمونيستي روسيه به رهبري لنين را كه به ديكتاتوري پرولتارياي استالين انجاميد به نمايش مي‌گذارد... در نهايت، كتيبه، «دشنامي‌ است به تاريخ كه جماعات انساني را به دنبال نخود سياه فرستاده است... »8
ساختار كلامي «كتيبه» تلفيقي است از اسلوب زبان پر صلابت كهن و برخي امكانات زبان امروز از رهگذر همين تلفيق، شاعر هم در تكوين فضايي تاريخي‌ـ اساطيري توفيق يافته است و هم در تجسم فضايي عيني و عاطفي. از وجوه ديگر ساختار اين شعر، روح روايي‌ـ دراماتيك آن است كه قدم به قدم به پيوند روحي مخاطب با زنجيرة حوادث و حالات شعر مي‌افزايد؛ به نحوي كه مخاطب در جريان سيال كنش و واكنشهاي جسمي و روحي كاراكترهاي شعر، نقشي فعال مي‌يابد. نقاشي و نمايش دقيق حالات و حوادث، نيز در فرآيند مشاركت خواننده با متن نقشي بسزا ايفا مي‌كند. وزن سنگين شعر (مفاعيلن و مفاعيلن..) با هنجاري موقر و مناسب با روايت، به‌خوبي كندي حيات و حركت آدميان را در چنبرة جبر تاريخ و اجتماعي، مجسم كرده است؛ كما اينكه كميت طولي سطرها همواره با كشش صوتي كلمات، با هنجار حوادث و نيز با حالات كارآكترها داراي تناسب ساختاري است مثلاً پراكندگي و ناهمگوني طولي مصراعها در ابتداي شعر از سويي، و پيوستگي و تساوي طولي آنها در بخش دوم شعر (به هنگام اتحاد و حركت جماعت) از ديگر سو، مبين پراكندگي و پيوستگي افراد در دو برهة خاص از واقعه است در سراسر شعر، خط مستقيم روايت شاعرانه بر بستر وحدت داستاني نيز به تشكل ارگانيك اجزاي شعر مدد رسانده و مانع تشتت درونة متن شده است. اخوان در سرودن «كتيبه» از اسلوب «روايت و مكالمه» به‌طور هم‌زمان بهره جسته است. او بدون هيچ پيش‌زمينه و پيش‌ساختاري وارد حيطة متن مي‌شود و روايت داستاني را به پيش مي‌برد. روند داستاني‌ اثر، بر اساس شگرد حركت از آرامش به اوج و سپس بازگشت به آرامش اوليه است. كما اينكه «ولاديمير پروپ» استاد مردم‌شناسي دانشگاه لنينگرادـ نيز تغيير موقعيت يا رخداد را از عناصر اصلي روايت مي‌داند.9 عنصر مكالمه (Dialogue) نيز در شعر به تكوين فضايي حسي و ملموس بر بستر درام، ياري رسانده است؛ يا آنجا كه در اواخر شعر، عمل داستاني عمدتاً بر پاية مكالمات به پيش مي‌رود و شاعر خود به عنوان «داناي كل دخيل» در عرصة روايت و ديالوگها حضور دارد و با مراقبتي هوشيارانه تعادلي ساختمندانه بين سه عنصر روايت، مكالمه و تصوير برقرار ساخته است. با اين‌همه، در آثار اخوان، غلبة روح روايي بر روند تصويري به وضوح نمايان است. به همين جهت برخي معتقدند كه اخوان در عرصة اشعار روايي، بعضاً از منطق شعري فاصله مي‌گيرد و آگاهانه يا ناخودآگاه به ورطة نظم و سخنوري در مي‌غلتد. هر چند كه او خود مي‌گويد: «من روايت را به حد شعر اوج داده‌ام اما شعر را به حد روايت تنزل نداده‌ام.»10 بي‌شك سلطه و سيطرة روح روايت بر آثار اخوان از ذائقه تاريخ‌مدارانه او نشئت مي‌يابد و همواره او را با سيمايي پيرانه و پدرانه بر منبر نقل و حكايت به تماشا مي‌گذارد، بي‌هيچ پروايي از اينكه چنين هيئت و هويت معهود و موقري، او را از چشم‌اندازهاي تازه و تابناك محروم سازد گويي او بر اين باور است كه: «در گرايش به سوي نو و تازه، عنصري از جواني و خامي نهفته است.» پس پيري و پختگي خود را پاس مي‌دارد.
سخن آخر اينكه: كتيبه تنديس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمي در گردونة رنج تاريخ گره خورده است. گويي اخوان خود را عصارة رنج و شكنج آدميان محبوس و مجبور در تلاقي تنگ حلقه‌هاي زنجير تاريخ مي‌دانست. اين سرشت و سرنوشت او بود كه همواره آن روي كتيبه تقدير را آن‌گونه بنگرد و بخواند كه اين رويش را. آيا نمي‌توانست «ديگر» ببيند و «دگرگون» بخواند؟ نه، نمي‌توانست، يا شايد هم نمي‌خواست، در هر حال اين نتوانستن يا نخواستن، تقدير شاعرانة او بود. هستي، براي او سكه‌اي دو رو بود كه در هر دو رويش «پوزخند تاريخ» نقش بسته بود، و او تا آخرين لحظة عمرش نشنيد يا نشنيده گرفت اين دعوت را كه:
 سنگي‌ست دو رو كه هر دو مي‌دانيمش
جز «هيچ» به هيچ رو نمي‌خوانيمش
شايد كه خطا ز ديدة ماست، بيا
يك بار دگر نيز بگردانيمش11
پانوشت:
1ـ رضا براهني، ناگه غروب كدامين ستاره (يادنامة اخوان ثالث)، ص 128
2ـ سديد الدين محمد عوفي، جوامع الحكايات... ،ص 287
3ـ علي‌بن عثمان هجويري، كشف‌المحجوب،ص 12
4ـ صداي حيرت بيدار،ص 266
5ـ رضا براهني، طلا در مس، ج1، (چ1371) ص267
6ـ سطري از شعر «در اين بن‌بست» از احمد شاملو، ترانه‌هاي كوچك غربت ص 35
7ـ ر.ك: بررسي تطبيقي قهرمانان پوچي در آثار كامو، سارتر و سال بلو، عقيلي آشتياني، ص8
8ـ رضا براهني، طلا در مس، ج1، ص272
9ـ دستور زبان داستان، احمد اخوت، ص19
10ـ صداي حيرت بيدار، ص200
11ـ اسماعيل خويي، گزينة اشعار، ص296

استعاره‌هاي سيال در غزل بيدل

 


 


 در سبك عراقي واژه‌هايي به‌خصوص و تصاوير و تشبيهات و استعاره‌هايي جا‌افتاده، سنگ بناهاي شعرند و در معماري سنتي شعر عراقي از همان‌ها استفاده مي‌شود. اين سنگ بناها در طول ساليان چنان صيقل خورده كه بهره‌گيري از آن‌ها كلام هر شاعري را يك‌دست مي‌كند و از طرفي از آن تصاوير محدود و مشخص، استعاره‌هايي به وجود آمده كه كاركردي مشخص دارند. به عنوان مثال در سبك عراقي براي پديده‌هايي همچون اشك، چشم و گل استعاره‌هايي انگشت‌شمار وجود دارد. اما در سبك هندي، كه انقلابي در صورِ خيال و تركيب‌هاي شعري است‌، واژه‌‌هاي شعري و استعاره‌ها چنان‌كه در سبك عراقي ديده مي‌شود، مشخص و خاص نيستند. تقريباً هر واژه‌اي مي‌تواند براي انتقال معني و احساس در شعر آورده شود و به همين ترتيب هر تشبيه و استعاره‌اي مُجاز است به انقلاب شعر كمك كند. در شعر بيدل كه اوج تصوير‌پردازي و تخيل سبك هندي است، تصاوير نامحدودند. اما با توجه به نگاهِ استعاري بيدل كه هر چيزي را به شكل ذهنيت خود در‌مي‌آورد، تصاوير و استعاره‌هاي مختلف روي در جهتي خاص مي‌‌گذارند. در واقع نگاه بيدل، اشيا و مفاهيم را به همسويي و همساني فرامي‌‌خواند. مي‌توان چند نمونة اصلي از اين هم‌سويي و همساني‌ها را در گزاره‌هاي زير بيان كرد:
گزارة الف: جهان و پديده‌هايش همگي شكوفا مي‌شوند و گل مي‌كنند.
گزارة ب: جهان و پديده‌هايش همگي در حركت خود به عجز و يأس و در نتيجه به حيرت و بي‌كاري مي‌رسند.
گزارة ج: جهان و پديده‌هايش همگي براي رهايي (رسيدن به آرامش) وحشت‌زده مي‌رمند.
گزارة الف «تولد»، گزارة ب «زندگي» و گزارة ج «مرگِ» اشيا را مورد نظر دارد. حال گزاره‌هاي بالا را كمي گسترش مي‌دهيم:
گزارة الف (تولد): تولد با نام‌ها و تركيباتي همچون شكوفا شدن، چمن‌آرايي، گل كردن، دميدن، رنگ، شوخي (پيدايي)، نمود، جلوه كردن، لباس پوشيدن و... همراه با تصاوير گوناگون در شعر بيدل خودنمايي مي‌كند. در كنار تصاوير گوناگون تولد (دميدن و ...) همواره «عرق و عرق كردن» ديده مي‌شود كه بيانگر خجالت و شرمساري حاصل از دميدن است. زيرا در جايي كه «او» هست، نمود ذرّه‌ها ماية خجالت آن‌هاست. پس همة اشيا در نمود خويش غرق عرق‌اند:
عرق گل كرده‌ام از شرم هستي
مرا از چشم شبنم آفريدند
(1/829/22)1
آب بايد شدن از خجلت اظهار آخر
عرقي هست گره در نظر ژالة ما
(1/402/8)
به اين دو روزه نمودي كه در جهان داريم
نشان ما عرق شرم و نام من ننگ است
(1/636/15)
صورت دل بسته‌ايم از شرم بايد آب شد
هيچ تدبيري حريف انفعال ژاله نيست
(1/649/15)
كمال از خجلت عرض تعيّن آب مي‌گردد
خوشا گنجي كه در ويرانه دارد خاك‌بازي‌ها
(1/377/6)
هر سو چمن‌آراييِ نازي‌ست در اين باغ
آيينه به اين رنگ گل‌افشان كه شكسته است؟
(1/632/18)
داغم از اوج و حضيض دستگاه انفعال
بر فلك هم يك عرق‌وار اخترم گل كرد و ريخت
(1/641/8)
پُر‌ناكس از اين مزرعة ياس دميديم
(1/385/6)
پُر‌منفعل دميد حبابم در اين محيط
جيبم سري نداشت كه بايد برون كشيد
(1/796/8)
در اين گلشن نقابي نيست غير از شرمِ پيدايي
به عرياني همان جوش عرق پوشيد شبنم را
(1/401/5)
آيينه به بر غافل از آن جلوه دميديم
(1/482/8)
ندميد يك گل از اين چمن كه نديد عبرتِ دل‌شكن
(1/771/3)
توأمِ گل دميده‌ايم، دامن صبح چيده‌ايم
در چمني كه رنگ ماست بوي وفا كه مي‌برد؟
(1/786/21)
دميده است چو نرگس در اين تماشاگاه
هزار چشم و يكي را نصيب ديدن نيست
(1/727/4)
زين قلمرو چون سَحَر پيش از دميدن رفته‌ايم
(1/ 561/7)

گزارة «ب»(زندگي): زندگي با نام‌ها و تركيباتي همچون آبلة پا (نماد سعي بسيار و نرسيدن)، ندامت، بي‌كاري، از پا نشستن، نقش پا (نمادِ عجز)، موجِ گوهر (نماد سكون و عجز)، برق و شرار (نمادِ كم‌فرصتيِ عمر)، واماندن، آينگي و آيينه‌گري (نماد حيرت)، نظّاره (نماد‌ِ انتظار و حيراني) و‌... با تصاوير متنوع در شعر بيدل نمود مي‌يابد. موضوع اصلي در اين مورد عجز، يأس، حيراني و بي‌كاري است. زيرا هدف همة اشيا از زندگي رسيدن به «او» است و او مطلب ناياب، عنقاي بي‌نشان، بي‌رنگِ مطلق و‌... است. در اين راه، طلب و سعي نارساست و رسيدن محال است و از طرفي فرصتي براي ماندن، يا دگرگوني و شدن نيست، عمر شرري است كه پيش از نمايان شدن پايان مي‌پذيرد. فرصت يا زمان عمر، كاغذ آتش زده است. در نتيجه همه دچار عجز و يأس و حيرت و بي‌كاري مي‌شوند و در عمر كوتاه خود به انتظار مرگ مي‌مانند:
بساط حيرتِ آيينه دارم
جبينِ عجز، فرشِ خانة ماست
(1/647/22)
مانند نقشِ پا به گِلِ عجز خفته‌ايم
بر ما هزار آبله، باران شكست و ريخت
(1/650/10)
عجز هم بي‌طلبي نيست كه چون ريگ روان صد جرس در گره آبلة پاي من است
(1/655/13)
عالمي شد بيدل! از سرگشتگي پامال يأس تخم ما هم در خَم اين آسيا افتاده است
(1/656/7)
بيدل! من و بي‌كاري و معشوق‌تراشي جز شوقِ برهمن صنمي نيست در اينجا
(1/408/10)
هر‌كس از قافلة موج گهر آگه نيست روش آبله پايان خيالت دگر است
(1/638/11)
دارد غبار قافلة نااميدي‌ام از پا نشستي كه ز عالم توان گذشت
(1/639/11)
بيرون نتاخته‌ست از اين عرصه هيچ‌كس واماندني‌ست اينكه تو گويي: فلان گذشت
(1/639/18)
كوشش واماندگان هم ره به جايي مي‌برد سر به پايي مي‌توان چون آبله دزديد و رفت
(1/640/20)
چون شمع ز بس رهبر ما عجزِ رسا بود گر سر به هوا رفت همان آبله‌پا بود
(1/642/8)
اي ندامت! مددي كز غم اسباب جهان دست سودن هوسي دارد و پُر بي‌كار است
(1/644/21)
اي تمنا! مكن از خجالت جولان آبم عمر‌ها شد چو گهر قطرة من آبله پاست
(1/645/9)
جاده و منزل در اين وادي فريبي بيش نيست
هر كجا رفتيم، سعي نارسا افتاده بود
(1/626/20)
سير‌ها در هوسْ‌آبادِ تمنا كرديم منزل يأس ز هر راهگذر نزديك است
(1/627/14)
اين دشت، زيارتكدة منظرة كيست؟
تا ذرّه همان ديدة اميد به راه است
(1/633/15)
داغِ يأسم ناله را در حلقة حيرت نشاند طوق قمري دام ره شد سرو موزون مرا
(1/360/14)
همچو آيينه تحيْر‌سفرم صاحبِ خانه‌ام و در‌به‌درم
(2/627/1)
برق و شرار، محملِ فرصت نمي‌كشد عمري نداشتم كه بگويم چه‌سان گذشت
(1/639/12)
از وحشتِ غبارِ شررْ‌فرصتم مپرس
صبحي دميد و سر به گريبانِ پاره سوخت
(1/646/3)
از شرر در آتش افتاده‌ست نعل كوهسار سنگ هم اينجا مقيم خانة زين بوده است
(1/646/3)
به فرصتِ نگهي آخر است تحصيلم
برات رنگم و بر گل نوشته‌اند مرا
(1/381/12)
شرار كاغذم، از فرصت عيشم چه مي‌پرسي؟
به رنگِ رفته چشمك‌هاست گل‌هاي بهارم را
(1/376/3)
زين دو شرر داغِ دل، هستي ما عبرتي‌ست
كاغذ آتش‌زده محضرِ كمْ‌فرصتي‌ست
(1/664/7)
چون شررِ كاغذِ آتش زده فرصت ما از نظر ما گذشت
(1/625/12)
گزارة «ج» (مرگ): مرگ با نام‌ها و تركيباتي همچون پرواز، بال‌افشاني، پر زدن، پروازِ رنگ، شكستِ رنگ، خاكستر شدن، بي‌لباس شدن، گريبان‌چاكي، خزان، جنون كردن و‌... در شعر بيدل نمود مي‌يابد. تصاوير اصلي مرگ با بن‌مايه‌هاي رميدن، وحشت، تركيدنِ حباب، بي‌لباس شدن، شكستِ رنگ، پرواز كردن، پروازِ صبح و سَحَر، عرياني و‌... همراه است. جهان و پديده‌هاي آن رو به مرگ دارند. وقتي رسيدن در كار نيست راهي جز مرگ باقي نمي‌ماند، پس بايد جنون كرد و مجنون‌وار از خود گريخت،‌ رنگِ خود را شكست و در وحشتي هميشگي براي رهايي رميد و چون صبح و سَحَر به آسمان‌ها پرواز كرد. در ديوان بيدل گستره و بسامد تصاوير مرگ بيش از تولد و زندگي است:
ز نفيِ ما و من اثبات حق در گوش مي‌آيد نواي طرفه‌اي دارد شكستِ رنگِ باطل‌ها
(1/416/5)
چو رنگ، عهدة ناموسِ وحشتيم به گردن ز خويش هر كه برآيد پَري بر‌آورد از ما
(1/391/5)
صبح جنونْ‌بهاريم، رسواي اعتباريم
چاكِ قباي امكان پوشيده‌اند بر ما
(1/384/18)
موجِ رم مي‌زند چه كوه و چه دشت
چين گرفته‌ست طرف دامن‌ها
(1/392/2)
خندة ما چون گل از چاك گريبان است و بس
نسخه‌اي از دفتر صنع سَحَر داريم ما
(1/395/9)
مشو غافل ز رمز هستي من
شكست اين حباب آغوش درياست
(1/647/21)
خاكستر است شعله‌ام امروز و خوش‌دلم يعني رسانده‌ام به صبوري شتاب را
(1/394/2)
فسرده‌ايم به زندان عقل و چاره محال است
جنون مگر كه قيامت‌گري برآورد از ما
(1/391/9)
چگونه تخم شرارم به ريشه دل بندد؟ همان به عالمِ پرواز كِشته‌اند مرا
(1/381/15)
جنون آنجا كه مي‌گردد دليل وحشت دل‌ها
به فرياد سپند از خود برون جَسته‌ست محفل‌ها
(1/381/15)
تو راحتْ‌بسمل و غافل كه در وحشت گهِ امكان
چو شمع از جاده مي‌جوشد پرِ پروازِ منزل‌ها
(1/380/9)
جز نشئة تجرد، شايستة جنون نيست صرف بهار ما كن رنگي ز گل جدا را
(1/377/25)
شعلة ما فال خاكستر زد و آسوده شد اي هوس! بگذر، سري در زير پا داريم ما
(1/374/24)
خلعت آراي سَحَر، عرياني‌ست چاك دوزيد به پيراهن ما
(1/371/15)
به رنگِ گردباد‌ آن طاير وحشت پر و بالم
كه هم در عالم پرواز بستند آشيانش را
(1/370/12)
عبرت گهِ امكان نبوَد جاي اقامت
ديديم نگه را همه دم پا به ركاب است
(1/623/16)
دام تپش‌هاي دل، حسرت سير فناست
شعلة بي‌تاب ما بسملِ خاكستر است
(1/624/17)
مي‌برد چون گردباد از خويش سرگرداني‌ام سرخوش دشت جنون را ساغري در كار نيست
(1/624/24)
در شكستِ رنگ يك سر ذوق راحت خفته است
شمع ما سر تا قدم سامانِ بالين پَري است
(1/626/4)
جز وحشت از متاع جهان بر‌نداشتيم
بر ما مبند تهمتِ باري كه بسته نيست
(1/624/4)
در كارخانه‌اي كه شكست آب و رنگ اوست
كار دگر چو بستن دل، دستْ بسته نيست
(1/644/10)
وصل جستم رفتن از خود شد دليل مقصدم
اين دعا را در شكست رنگ، آمين بوده است
(1/646/4)
نه‌تنها ما و تو داغ‌ِ جنونيم
فلك هم حلقه‌اي از دود‌ِ سوداست
(1/647/23)
به جز خيال خزان هيچ نيست رنگ بهار كه غنچه از پَرِ رنگ شكسته‌ بالش داشت
(1/651/14)
زهي هنگامة امكان، جنونْ‌سازِ غريبانت
زمين و آسمان يك چاك دامن تا گريبانت
(1/662/14)
هر ذره جنون چشمكي از ديدة آهوست
آيينة مجنون به بيابان كه شكسته‌ست؟
(1/632/24)
كرديم سير واديِ وحشتْ سوادِ عشق
تا نقش پا همان رم چشم غزال داشت
(1/627/20)


تصاوير متنوعي كه از تولد، زندگي و مرگ ارائه شد، در ابيات بسياري به صورت توأم و در‌هم‌تنيده نيز آورده شده است. براي آنكه مشخص گردد اين تصاوير و نام‌هاي استعاري، مجازي و كنايي چگونه فضاي غزل بيدل را تسخير كرده، چند غزل كامل به عنوان نمونه ارائه مي‌گردد. علاوه بر واژگان و عباراتي كه مشخص شده‌اند، مفهوم اغلب ابيات و فضاي كلي غزل‌ها نگاه استعاري بيدل را به نمايش مي‌گذارد:
دوش از نظر خيال تو دامن‌كشان گذشت
اشك آن‌قَدَر دويد ز پي كز فغان گذشت
تا پر فشانده‌ايم ز خود هم گذشته‌ايم
دنيا غم تو نيست كه نتوان از آن گذشت
دارد غبار قافلة نااميد‌ي‌ام
از پا نشستي كه ز عالم توان گذشت
برق و شرار، محمل فرصت نمي‌كشد
عمري نداشتم كه بگويم چه‌سان گذشت
تا غنچه دم زند ز شكفتن، بهار رفت
تا ناله گل كند ز جرس، كاروان گذشت
بيرون نتاخته‌ست از اين عرصه هيچ‌كس
واماندني‌ست اينكه تو گويي: فلان گذشت
اي معني! آب شو كه ز ننگ شعور خلق
انصاف نيز آب شد و از جهان گذشت
يك نقطه پل ز آبلة پا كفايت است
زين بحر همچو موج گهر مي‌توان گذشت
گر بگذري ز كشمكش چرخ، واصلي
محو نشانه است چون تير از كمان گذشت
واماندگي ز عافيتم بي‌نياز كرد
بال آن‌قَدَر شكست كه از آشيان گذشت
طي شد بساط عمر به پاي شكستِ رنگ
بر شمع يك بهار گلِ زعفران گذشت
دلدار رفت و من به وداعي نسوختم
يا رب! چه برق بر من آتش به جان گذشت
تمكين كجا به سعي خرامت رضا دهد
كم نيست اينكه نام تواَم بر زبان گذشت
بيدل! چه مشكل است ز دنيا گذشتنم
يك ناله داشتم كه ز هفت آسمان گذشت
(1/639)

چه ممكن است كه راحت سري برآورد از ما؟
مگر نَفَس رود و ديگري برآورد از ما
به عرصة دو نَفَس انقلابِ فرصت هستي گمان نبود كه دل، لشكري برآورد از ما
چو رنگ عهدة ناموس وحشتيم به گردن ز خويش هر كه بر‌آيد پري برآورد از ما
شرار كاغذ اگر در خيال بال گشايد
جنون به حكم وفا مجمري برآورد از ما
دماغ ما سرِ غواصي محيط ندارد بس است ضبطِ نَفَس گوهري برآورد از ما
فلك ز صبح قيامت فكنده شور به عالم مباد پنبة گوشِ كري برآورد از ما
فسرده‌ايم به زندان عقل و چاره‌ محال است
جنون مگر كه قيامت‌گري برآورد از ما
به رنگِ غنچه نداريم برگِ عشرت ديگر شكستِ شيشه مگر ساغري برآورد از ما
بهار بيخودي افسوس گل نكرد زماني كه رنگِ رفته چمنْ‌پيكري برآورد از ما
در انتظار‌ رهايي نشسته‌ايم كه شايد
به روي ما مژه بستن دري برآورد از ما
چو بيدليم همه ناگزير نامه سياهي جبين مگر به عرق كوثري برآورد از ما
(1/391)

دام يك عالم تعلق گشت حيراني مرا
عاقبت كرد اين درِ وا‌كرده زنداني مرا
محو شوقم، بوي صبح انتظاري برده‌ام سر ده ‌اي حيرت! همان در چشم قرباني مرا
جوش زخم سينه‌ام، كيفيت چاك دلم خرمي مفت تو اي گل! گر بخنداني مرا
اي ادب! سازِ خموشي نيز بي‌آهنگ نيست همچو مژگان ساخت موسيقار، حيراني مرا
مدّ عمرم يك قلم چون شمع در وحشت گذشت
آشيان هم بر نياورد از پرافشاني مرا
عجز همچون سايه اوج اعتباري داشته‌ست
كرد فرش آستانت سعي پيشاني مرا
پردة سازِ جنونم خامشي آهنگ نيست ناله مي‌گردم به هر رنگي كه گرداني مرا
ناله‌واري سر ز جيب دل برون آورده‌ام شعلة شوقم، مباد اي يأس! بنشاني مرا
احتياج خود‌شناسي جوهر آيينه نيست
من اگر خود را نمي‌دانم، تو مي‌داني مرا
بيدل! افسون جنون شد صيقل آيينه‌ام آب داد آخر به رنگ اشك، عرياني مرا
(1/403)
يك‌ بار ديگر سه گزارة تولد، زندگي و مرگ در زير ارائه مي‌گردد:
گزارة الف: جهان و پديده‌هايش همگي شكوفا مي‌شوند و گل مي‌كنند.
گزارة ب: جهان و پديده‌هايش همگي در حركت خود به عجز و يأس و در نتيجه به حيرت و بي‌كاري مي‌رسند.
گزارة ج: جهان و پديده‌هايش همگي براي رهايي (رسيدن به آرامش) وحشت‌زده مي‌رمند.
بيدل با توجه به سه گزارة بالا جهاني را رقم مي‌زند كه همة پديده‌ها در كنش خود به وحدتي سازمند مي‌رسند؛ همگي مي‌رويند، جلوه مي‌كنند، به عجز و يأس مي‌رسند، آيينه مي‌شوند، چشمِ نظّاره مي‌گردند، حيران‌اند، وحشت‌زده مي‌رمند و در جنونِ عرياني از كثرتِ رنگ به وحدت بي‌رنگي پرواز مي‌كنند. در نتيجه هر چيزي مي‌تواند گل، آيينه، چشم، حيرت، جنون‌زده، رمنده و‌... باشد. عكس اين مطلب نيز صدق مي‌كند، يعني گل مي‌تواند هر چيزي باشد و يا آيينه، چشم، حيرت، شكست، رم، جنون و ... در هر چيزي يافت مي‌شود. حال اگر در شعر بيدل نگاهمان به «آيينه» افتاد، ديگر طبق قراردادهاي معمول نمي‌توان استعارة آن دريافت، بلكه آيينه مي‌تواند استعاره از هر چيزي يا مفهومي باشد. زيرا بيدل استعارة آيينه را به مدلولي خاص مقيد نكرده است. اين موضوع دربارة گل و چشم و حيرت و‌... نيز مي‌تواند صدق كند. به عبارت ديگر، استعاره‌ها در شعر بيدل مطلق نيستند و حتي محدود به چند مدلول خاص نيز نمي‌شوند، بلكه در سيّاليتي رؤياگونه هر لحظه به مدلولي ديگر اشاره مي‌كنند. اين‌گونه استعاره‌ها را «استعارة سيال» ناميده‌ايم.
كمتر غزلي از بيدل مي‌توان يافت كه در آن آيينه، چشم، حيرت، اشك، گل، شبنم، پر، پرواز، رنگ، شكست، جنون، وحشت و مترادف‌هاي آن‌ها يا طيف‌هاي تصويري‌شان وجود نداشته باشد و در سيّاليتي لغزنده به يكديگر تبديل نشوند. مطلق نبودن استعاره‌ها و سيّاليت آن‌ها علاوه بر اينكه شعر بيدل را چند‌معنايي و تأويل‌بَردار مي‌كند، گاه در تزاحم ديگر استعاره‌ها و صور خيال متعدد وي چنان ابهامي را بر شعر تحميل مي‌كند كه خواننده‌ مات و مبهوت مي‌ماند و حتي گاه آشنايان شعر بيدل را دچار حيرت مي‌سازد.
كارآمدترين رمز ورود به دنياي شعر بيدل اين است كه بدانيم سيّاليت واژه‌ها و استعاره‌ها دستِ بيدل را در جايگزيني واژه‌ها (محور جانشيني كلمات) چنان باز كرده كه واژه‌هاي شعر وي به‌راحتي از‌ آشيان و تصاوير كليشه‌اي خود مي‌گريزند و در تداعي آزاد و رويا‌گونة ذهن بيدل، آزادانه در پروازي راز‌آلود و پُر‌ابهام در آشيانة همسايگان خود مي‌نشينند تا تصاويري نو و غير‌معمول را به نمايش گذارند. چنان كه در شعر وي با آيينه‌هايي روبه‌رو مي‌شويم كه مي‌خندند، گل مي‌كنند، مي‌دمند، به راه مي‌افتند، پايشان آبله مي‌زند، به عجز مي‌رسند، يأس را تجربه مي‌كنند، مي‌گريند، آتش مي‌گيرند، آب مي‌شوند، موج بر‌مي‌دارند، طوفاني مي‌شوند، وحشت‌زده مي‌رمند، گريبان چاك مي‌دهند، پرواز مي‌كنند، رنگشان مي‌شكند و در سراغ بي‌نشان، بي‌نشان مي‌شوند. عجيب‌تر آنكه گل، شبنم، اشك، چشم و‌... نيز همچون آيينه مي‌خندند، گل مي‌كنند، مي‌دمند، به راه مي‌افتند،... گويي شخصيت اشيا، هويّت فردي خود را از دست داده و تبديل به ذرات و قطره‌هايي همسان شده كه در همسوييِ سفري مشابه مدام در محمل همديگر مي‌نشينند. همين امر موجب گرديده كه سرايش ناخود‌آگاه و جريان سيّال ذهن به‌راحتي در شعرش تحقق يابد و غزلش را سرشار از آشنايي‌زدايي سازد. سيّاليت استعاره‌ها و واژگان به همراه ذهن وحدت‌گرا و تخيّل پوياي بيدل فضايي سوررئاليستي و فرا‌واقع ايجاد كرده كه براي درك شعر وي بايد به آسماني در دور‌د‌َست‌هاي جهانِ فراواقع پرواز كرد تا معاني و تصاوير آن را دريافت. تصاوير سوررئاليستي بيدل ضمن آنكه بيانگر نگاه استعاري و ويرانگر وي نسبت به جهانِ واقع است، لطفي خاص به شعر وي داده كه براي نمونه ابياتي چند ارائه مي‌شود:2
طوفانْ‌نَفَس، نهنگِ محيطِ تحيريم
آفاق را چو آينه در‌مي‌كشيم ما
(1/434/4)
سَحَر كيفيتِ ديدار از آيينه پرسيدم
به حيرت رفت چنداني كه من هم محو گرديدم
(2/522/13)
طاووسِ رنگِ ما ز نگاه كه مي‌كش است؟
پرواز را به جلوه قدح نوش كرده‌ايم
(2/611/4)
بس كه ياران در همين ويرانه‌ها گم گشته‌اند
مي‌چكد اشكم ز چشم و خاك را بو مي‌كند
(2/151/5)
نيست غير از بوي گل زنجير پاي عندليب
(1/504/5)
شب خيال پرتو حسن تو زد بر انجمن
شمع چندان آب شد كز ديدة پروانه ريخت
(1/681/8)
سحر ز شرم رخت مطلعي به تاب رساندم زمينِ خانة خورشيد را به آب رساندم
(2/552/1)
به شوخي گردشي از چشم تصويرم نمي‌آيد
كه من در خانة نقاش پيش از رنگ گرديدم
(2/552/19)
كباب شد عدم ما ز تهمت هستي
بر آتشي كه نداريم آب مي‌بافند
(2/153/3)
به كارگاه سَحَر آفتاب مي‌بافند
(2/152/17)
به رنگ غنچه امشب ديده‌ام خواب پريشاني
ز چاك سينه يك آه سَحَرْ تعبير مي‌خواهم
(2/561/7)
از خامشي مپرس و زگفتار عندليب
صد غنچه و گل است به منقار عندليب
(1/487/17)
زمينْ‌گيرم به افسون دل بي‌مدعا بيدل!
در آن وادي كه منزل نيز مي‌افتد به راه آنجا
(1/319/12)
از كبك مي‌رمد چو صدا كوهسار ما
(1/323/5)
خميازه هم قدح نكشيد از خمار ما
(1/323/6)
گر به اين گرمي‌ست آه شعله‌زاي عندليب شمع روشن مي‌توان كرد از صداي عندليب
(1/507/18)
رفتم اما همه‌جا تا نرسيدن رفتم
(2/589/12)
صد بيابانِ جنون آن‌طرفِ هوشِ خودم
(2/570/7)
اين‌قَدَر اشك به ديدار كه حيران گل كرد؟ كه هزار آينه‌ام بر سر مژگان گل كرد
(1/814/13)
حيرت ديدار و سامان سفر داريم ما
دامن آيينه امشب بر كمر داريم ما
(1/395/7)
رشك آن بِرهَمَنَم سوخت كه در فكر وصال
گم شد از خويش و ز جَيبِ صنمي پيدا شد
(2/7/7)
تا حيرتِ خرام تو سامانِ ديده است
چندين قيامت از مژه‌ام قد كشيده است
(1/575/16)
حيرت گداخت، شبنمِ اشكي بهار كرد باري در اين چمن نَفَسي زد نگاه ما
(1/457/3)
كند يوسف صدا گر بو كني پيراهن ما را
(1/464/17)
به رنگي‌ست بيدل! پريشاني‌ام كه از سايه‌ام طرح سنبل كنيد
(1/800/22)
شايد آيينه‌اي به بار آيد تخم اشكي به ياد جلوه بكار
(2/263/14)


 


پي‌نوشت‌
1. در اين مقاله اشعار بيدل از نسخة مصحح اكبر بهداروند و پرويز عباسي داكاني نقل شده كه شماره‌ها به ترتيب از سمت راست، شمارة جلد، صفحه و بيت را مشخص مي‌كند.
2. همچنين رك: حسيني، سيد ‌حسن (1368). بيدل، سپهري و سبك هندي، چاپ دوم، تهران،

گفتگو با دكتر كاووس حسن لي


 


در ابتدا تشكر مي‌كنم به خاطر فرصتي كه به فصلنامه شعر داديد براي اين مصاحبه شما يكي از پركارترين شاعران و محققان امروز ايران هستيد و طبعا‌ً با گسترة وسيع فعاليتهاي شما در دانشگاه شيراز، مركز حافظ‌شناسي و ... فرصت گفت‌وگو با شما براي فصلنامة شعر فرصت مغتنمي است، ان‌شاءالله كه علاقه‌مندان ادبيات و شعر ايران مختصري با شما و فعاليتهاي شما آشنا شوند. براي آغاز گفت‌وگو از زادگاه خودتان و حال و هواي سالهاي كودكي و نوجواني‌تان بگوييد؟
كودكي من در جايي گذشت كه الان به اسم شهرستان «خرم‌بيد» يا «صفاشهر» نام برآورده، من اهل يكي از روستاهاي آنجا هستم كه قبلا‌ً زيرمجموعة شهرستان «آباده» بود؛ يك زندگي سختي را در شرايط بحراني آن سالها ما گذرانديم. خوشبختانه فضاي خانواده به شدت مرا به سمت خواندن و مطالعه هدايت كرد و توانستم به‌رغم همة مشكلاتي كه موجود بود و آن فضاي زندگي دشواري كه اشاره كردم، كار خواندن را و توجه به كتاب را به عنوان يكي از اصلي‌ترين برنامه‌هاي خودم هميشه داشته باشم. بالاخره در فضاي راهنمايي و دبيرستان بود كه من آرام‌آرام چيزهايي را كه ديگران فكر مي‌كردند باارزش است و ... در هر حال يك سخنان موزون ريتميكي بود كه نوشته مي‌شد و اطرافيان تشويق مي‌كردند و ريزه‌ريزه من علاقه‌مند شدم به كار شعر و شاعري. البته ادبيات را، هميشه علاقه‌مند بودم، اما اينكه چيزي را به اسم شعر بنويسم اينها در همان دوران جواني و نوجواني بود كه در من جرقه و جوانه زد و آرام‌آرام به دليل تشويقهايي كه در محيط مدرسه و خانواده صورت مي‌گرفت، اين جريان در وجود من تقويت شد و بعدها هم كم‌كم به روزنامه‌ها و مجله‌ها كشيده شد و البته هيچ‌وقت هم شعر موفقي نبود ... فقط زمزمه‌هاي دل خود من بود، بيشتر از اين هم نبود.
در مورد فضاي فرهنگي آن سالها كمي برايمان توضيح دهيد، مثلا‌ً در آن دوره در بين شخصيتهاي روحاني و دانشگاهي استاد مطهري و دكتر شريعتي برجستگي خاصي داشتند كه همين شخصيتها هم حلقه‌هاي واسط جريان انديشه ديني و ادبيات ايران بودند. در منطقه شما فضا چگونه بود؟
جايي كه ما زندگي مي‌كرديم، روستاي محرومي بود، هم از نظر اقتصادي، هم از نظر فرهنگي، شهر هم همچنان، آن اوايل، آغاز كار را شايد بشود گفت هيچ‌كس مرا تأييد نكرد و به قول معروف تأثير نگذاشت كه بگوييم حالا كسي و هدايت كرده باشد و من تحت تأثير او مطالعه ادبي خودم را شروع كرده باشم، در خانوادة ما هم كسي نبود كه از قبل به شعر و شاعري مشغول باشد يا كاري كرده باشد. اما من هم از نسل دورة شريعتي هستم، به دليل اينكه چند سال پيش از انقلاب درگير مسائل سياسي شدم.
در چند سالگي حدودا‌ً؟
من دبيرستاني بودم، از اول دبيرستان به دليل ارتباطاتي كه با بعضي از نزديكان خودمان در دانشگاه داشتيم، از جمله برادرم كه در دانشگاه شيراز بود،‌ آرام‌آرام وارد مسائل سياسي شدم. سه سال، چهار سال پيش از انقلاب بود كه من وارد مسائل سياسي شدم و من هم به شريعتي به عنوان صاحب يك تفكر ديني روشن و روشنفكرانه علاقه‌مند بودم.
يك نقدهايي بر جريان انقلاب اسلامي وارد مي‌شود، كه به نظر من ناشي از نبودن در آن زمان است، حرفهايي با اين مضمون كه انقلاب اسلامي حركتي حسي بود كه تحت تأثير كاريزماها و شخصيتهاي قدر فرهنگي مثل خود حضرت امام (ره) و آدمهايي مثل مطهري و بهشتي و ... شكل گرفت و عموم مردم دركي از آن ماجرا نداشتند. در فضايي كه خود من در زادگاهم تجربه كردم در سالهاي كودكي شاهد كتابخانه‌اي چند هزار جلدي بودم در روستاي دورافتاده‌اي در حوالي مرز افغانستان كه در آن همه‌جور كتابهاي جدي بحثهاي فكري بود و مراجعان زيادي هم داشت و اصلا‌ً در خود تربت‌جام كه شهر دورافتاده‌اي است جدالها و جدلهاي جدي فكري جريان داشت و... در اطراف شما چطور بود؟ در فضاي شما آيا چنين تجربه‌اي اتفاق افتاد؟
بود اما كم بود. يك كتابخانه‌اي خود من راه انداخته بودم، كتابخانه خيلي كوچكي كه در مسجد بود و تعداد كمي كتاب داشت ولي خيلي كتاب‌خوان داشت. تقريبا‌ً هيچ كتابي نبود كه هر روز برده نشود و خوانده نشود، فضاي خاصي بود براي مطالعه، با وجودي كه كتابخانه كوچكي بود كه با تلاش يك دانش‌آموز فراهم شده بود. ولي خواننده زياد داشت، بچه‌هاي آن دوره الان خيلي خاطره دارند از همان كتابها و همان كتابخانه، خيلي از كتابهايي كه آن دوره خيلي خواننده داشت در جاهاي رسمي مثل مدرسه‌ها و اين‌طور جاها نمي‌شد نگه داشت، ولي غير رسمي توي خانه‌ها بود.
در مورد خانواده نگفتيد؟
ما كسي در خانواده‌مان اصلا‌ً نبود كه من بگويم ايشان ادبيات مي‌دانست و شعر مي‌دانست. من افتخار مي‌كنم به چنين آبا و اجدادي، اما هيچ‌كس را نداشتيم، فضاي روستايي و كار كشاورزي و اين چيزها بود و كسي توي اين مايه‌ها نبود.
يك مسئله مهم، مسئله بينش اسلامي است، آن جوهره ساده‌اي از نگرش كه شما در آن زندگي دشوار روستايي به دست آورديد، آيا الان كه نگاه مي‌كنيد جوهره درستي است؟ شما از چه طريقي به بينش كنوني‌تان رسيديد؟
اصلا‌ً نمي‌دانم، اصلا‌ً نمي‌توانم بفهمم كه آيا اين چيزي كه الان من فكر مي‌كنم حاصل آن شرايط است، من حافظه‌ام متأسفانه اين‌قدر به من كمك نمي‌كند كه آنچه كه الان من فكر مي‌كنم چقدرش برخاسته از آن فضاست. معني ديگر حرفهاي من اين است كه به عبارت ديگر اگر من در فضاي ديگري به دنيا مي‌‌آمدم، در شرايط ديگري بزرگ مي‌شدم، آيا مثل الان فكر مي‌كردم، نمي‌دانم، اما اين را خيلي مطمئنم، نگاهي كه امروز كه روزي از روزهاي آبان‌ماه 1385 است، به دين دارم نگاهي كه به هستي دارم، نگاهي كه به خدا دارم، نگاهي است كه به شدت از مطالعاتم در حوزة ادبيات رنگ و بو گرفته است، بي‌گمان اين را خيلي مطمئنم. سالها پيش، يعني بيست، بيست و پنج سال پيش، خداي ديگري را مي‌پرستيدم، امام حسين (ع) جور ديگري بود در نظر من، دين يك گونة ديگري بود، الان امروز به يك دين خيلي شيرين معتقدم و همه اينها را از ادبيات به دست آورده‌ام. آن ديني كه در گذشته داشتم، دين خيلي ساده‌اي بود كه همه چيزش روشن بود، كي به بهشت مي‌رود، كي به جهنم، همه چيزش مشخص بود، بدون اينكه خيلي سؤال پيش بيايد. امروز يك خداي بسيار مهرباني را مي‌شناسم كه رحمتش بر غضبش سبقت دارد و يك دين بسيار شيريني كه مي‌توان در هر شرايطي دين‌ورز بود و به دين عمل كرد و خودم با آن دين زندگي خيلي شيريني دارم كه در آن اصلا‌ً سخت‌گيري متعصبانه نيست.
شما به عنوان يك محقق برجسته و مدير مركز علمي حافظ‌شناسي اگر بخواهيد قفسه كتابهاي ديني حافظ را بازسازي كنيد، از چه كتابهايي نام مي‌بريد؟
به نظرم بحث دارد پراكنده مي‌شود، از گذشته من صحبت كرديم و ... .
نه، اين دنباله همان سؤال است، ما در آن سؤال به دنبال زمينه و بستر شكل‌گيري شخصيت و انديشه شما بوديم و در اين سؤال همين را در مورد حافظ پي‌گيري مي‌كنيم. مي‌خواهيم ببينيم كه به تعبيري قدرترين شخصيت ادبيات ما منابع و استادانش چه و كه بوده‌اند؟
مسلما‌ً آنچه كه ما خيلي روشن مي‌توانيم باور كنيم، اين است كه نه تنها حافظ، بلكه همه شاعران ما كه اهل معرفت بوده‌اند، كليدي‌ترين و اصلي‌ترين منبع فكري‌شان، قرآن مجيد است. حافظ خودش مكرر و مكرر روي اين قضيه تأكيد دارد. تفسيرهايي كه حافظ مي‌خوانده، جز منابع مهم فكري اوست، من در كتاب چشمة خورشيد، در بخشي به اين مسئله رابطه عميق حافظ و قرآن كريم اشاره كرده‌ام، اصلا‌ً چرا مردم ما اين همه حافظ را مي‌شناسند و به حافظ علاقه‌مندند و با آن ارتباط دارند.
در اين‌باره بحث فراوان شده است، واقعيت اين است كه اصلي‌ترين كتاب حافظ به گمان من قرآن كريم بوده است و تفسيرهايي كه در آن زمان وجود داشته است، به اضافة منابع ادبي پيش از حافظ كه حافظ با آنها مأنوس بوده است. شاعران ما عمدتا‌ً تحت تأثير همديگر هستند، كساني مثل سعدي، مثل خاقاني، مثل نظامي، مثل فردوسي و هزاران كس ديگر به شكل آشكار بر حافظ تأثير داشته‌اند و اينها كتابهاي ادبي حافظ بوده است، آنها هم كتابهاي ديني حافظ بوده است، اينها همه از ديدگاه ما شاعران اهل معرفت هستند كه درد دين دارند. ديني كه اينها معرفي مي‌كنند، يك دين شيرين است، يك دين روشن است، يك دين زلال و جاري و ...
نكته‌اي كه اشاره كرديد، نكته خيلي دقيق و مهمي است كه قرآن «‌محور» است. از همين‌جا ناگهان بحث را به حوزة ادبيات معاصر مي‌كشانم، پس از ماجراي شعر نو ايران و پس از آن جريانهاي ترجمه، ادبيات فارسي به شدت از قرآن دور شد. يعني كساني كه به نوعي ابرقدرتهاي دورة خودشان بودند و شايد هنوز هم برخي‌شان چهره‌هاي برجسته و تأثيرگذاري هستند، شعرشان خيلي كم نشانه‌هاي فرهنگ اسلامي را دارد و اگر هم از اين نشانه‌ها استفاده مي‌كنند، اينها به نوعي مسلمان فرهنگي‌اند، مثل كافري كه در بحث خودش مي‌گويد: حالا ما ان‌شاءالله در جلسه بعد ثابت مي‌كنيم كه خدا نيست! الان ماجراي جدي ادبيات ما اين است كه بالاخره ميراث نسل پيش از خودش را گرفته است و آنها چون در حوزة زبان و تكنيك برجستگيهايي داشتند، خيلي روي نسل بعد تأثير گذاشتند. به نظر شما آيا انقلاب اسلامي توانست ادبيات را به سوي قرآن بازگرداند و به بستر مطالعات قرآني؟ و چقدر جاي كار هست؟
مجبورم قدري به عقب برگردم، دورة بيداري ما در دوره قاجار و دورة مشروطه هم‌زمان بود با به بار نشستن دورة بيداري اروپا. نويسنده‌‌هاي ما خيلي تحت تأثير فرهنگ غربي بودند و تحت تأثير فرهنگ بيدارشدة اروپا. اروپا بعد از آن جريان قرون وسطي و بعد رنسانس و اينها كم‌كم به دليل رفتاري كه در كليسا شده بود و رفتاري كه از سوي صاحبان دين شده بود، ذات روشنفكري‌شان ضد ديني بود.
براي اينكه مي‌خواستند با آن سابقه سالها حكومت كليسا مبارزه كنند، بسياري از آثاري كه به وجود آمده بود، آثاري ضد آن فرهنگ تعصب‌آميز كليسا بود، براي بسياري امر مشتبه شد كه روشنفكري يعني همين مبارزه با دين، وقتي كه اين اتفاق مي‌افتد، بسياري از نويسنده‌هاي روشنفكر و يا به اصطلاح منورالفكرهاي ما در دورة اولية بيداري، آثارشان حتي اگر دين‌ستيز و دين‌گريز نيست، نمي‌شود گفت آثاري ديني است. يعني براي بسياري از روشنفكران ما اين اتفاق افتاد كه گمان كردند روشنفكري يكي از اصولش دين‌ستيزي است، بعدها نسل بعدي در دورة پهلوي هم دچار همين اشتباه شدند. البته از سويي هم دين سنتي دين غير كارآمدي بود كه در بسياري از حوزه‌هاي ديني ما رواج داشت. يعني ديني كه پاسخي به روز براي بسياري از مسائل امروز بشر نداشت و همه را ارجاع مي‌داد به گذشته، آدمي مثل دكتر شريعتي‌، كسي بود كه مي‌خواست دين را براي امروز تفسير كند و دين را براي امروز مي‌خواست، به‌خصوص در كتاب «پدر، مادر ما متهميم» خيلي تأكيد مي‌كند كه آن ديني كه شما بر آن اصرار داريد، ديني است كه امروز در جامعه امروز، ما نمي‌توانيم بپذيريم، اصلا‌ً با ساختارها و با فنارها و رفتارهاي امروز جامعه، سازگاري و تناسب ندارد. پس بخشي از روشنفكري ما به دليل اينكه آن دين را سازگار با شرايط تازه جهان معاصر نمي‌دانست، دلخور بود، از يك طرف ديگر، امر بر او مشتبه شده بود به دليل اينكه آثاري كه در اروپا و در دورة بيداري پديد آمد و مايه روشنفكري داشت، بيشتر ماهيت ضد ديني داشت، اين گمان بود در بسياري از شاعران و داستان‌نويسان ما كه تصور مي‌كردند دين نمي‌تواند انسان را در جامعه امروز، مطابق رويدادها و پديده‌هاي اين نوع زندگي راهنمايي كند، دين مانعي است براي آزادي، دين مانعي است براي روشنفكري، درحالي‌كه واقعيت اين است كه دو طرف در اشتباه بودند، به‌خصوص در تشيع كه به اصطلاح امروزي هميشه اصرار بر به روز كردن دين هست. تمام آن دستورات ديني، مي‌توانند در بستر جامعه امروز به‌راحتي بازخواني شوند. به شرط آنكه نگاهمان نگاهي ديني باشد و نخواهيم شرايط امروز جامعه را حمل بر دين كنيم.
نه، باور كنيم كه دين اسلام كه خاتم دينهاست و كامل‌ترين دين هست و آمده است كه دينها را كامل كند، ديني براي هميشه است، اگر از اين زاويه نگاه كنيم، به‌راحتي مي‌توانيم در جامعة امروز اين دين را مطابق با سليقه‌ها و اتفاقات دنياي امروز تفسير كنيم. يك مشكلي كه در شعر كودك ما وجود دارد، اين است كه بسيار اصرار بر اين هست كه آدمها را ببرند به گذشته، در بسياري از اين آثار تبليغ جدي روستا، درخت، دريا، دشت، كوه، وجود دارد، و ماشين، كامپيوتر، برق، هواپيما و ... اينها انگار دشمن آدمي است، درحالي‌كه اصلا‌ً اين‌طوري نيست. كودكي كه امروز تا چشم باز مي‌كند با كامپيوتر سر و كار دارد، از طريق كامپيوتر بسياري از آموزه‌ها به او منتقل مي‌شود، با برق سر و كار دارد، با ماشين سر و كار دارد، ماشينها او را به مدرسه مي‌برند و مي‌آورند. نبايد مرتب در معرض اين تبليغات باشد كه اينها دشمن تو هستند و تو بايد به روستا برگردي، هرچه شعرهاي كودك را مي‌خوانيم، مواجه مي‌شويم با جهان ديگري كه اصلا‌ً بچه تجربه آن را ندارد.
و هيچ‌وقت هم تجربه نخواهد كرد، چون الان وضعيت روستاها هم همين است. در دورترين روستاها هم، قصه به آن شكل قديم نيست و آنجا هم ما با همين پديده‌ها مواجه هستيم.
به نظر مي‌رسد كه نبايد اين‌جوري نگاه كنيم كه واقعيتهاي موجود جامعه خودمان را نديده بگيريم و انكار كنيم، همين باعث شده كه آدمها را به سمت غير واقعي زندگي راهنمايي كنيم و در بحث ايمان هم همين كار را كرديم و دچار مشكلاتي از همين سنخ شديم. درحالي‌كه ما معتقديم همين دين، همين ديني كه ما به آن اعتقاد داريم، درباره كامپيوتر ايده دارد، دربارة ماشين ايده دارد. دربارة برق ايده دارد، ما بايد خودمان استخراج كنيم ...
يعني در واقع عقلانيت متعبد و شريعت‌مدار مي‌تواند با اين نوع زندگي هم سازگار باشد، لزومي ندارد كه شما به يك نوع و يك گونه از زندگي پايبند باشيد.
خطري كه آن نوع نگاه در ادبيات و آن نوع نگاه در دين دارد كه همه چيز را مي‌خواهد به زندگي سنتي گذشته ارجاع بدهد اين است كه بسياري از كساني كه در متن دين به معني درستش وارد نشده‌اند و حقيقت دين براي آنها ظهور درست پيدا نكرده است، اين اشتباه برايشان به وجود مي‌‌آيد كه گمان مي‌كنند اين دين مال روزگار ديگري است، اين ادبيات مال جامعه ديگري است. نه اين ادبيات مال همين‌جاست. در انقلاب اسلامي اين اتفاق افتاد كه بخشي از ادبيات گذشتة ما كه اصرار بر دين‌گريزي داشت كم‌رنگ شد و بسياري از شاعران ما به دليل فراهم بودن زمينه‌هاي لازم به سمت منابع ديني آمدند و با مسائل دين ارتباط برقرار كردند، اما باز دوباره به دليل همين كه بعضي از آموزه‌هاي ما در همين دوره، آموزه‌هاي مناسب با شرايط اجتماعي نبودند، در نسلي از جامعة ما دين‌گريزي همچنان باقي ماند.
شايد يك بعدي هم ناشي از بعضي ناكارآمديهاي دولتها باشد كه اين گروه آن را به پاي معرفت ديني مي‌گذارند كه اگر واكاوي كنيم مي‌بينيم اتفاقا‌ً آن ناكارآمديها ناشي از اين است كه معارف اسلامي و آموزه‌‌‌ها در ريز رفتار و برنامه‌هاي سازمانها، به عناصر قابل اجرا و قابل انتقال تبديل نشده است و ما مدلهاي بيگانه را كپي كرده‌ايم.
همين‌طور است، متأسفانه ناكارآمديها به پاي معرفت ديني گذاشته مي‌شود، از يك طرف ممكن است ما خيلي ساده‌انگارانه بگوييم، آمار آدمهايي كه در فلان تظاهر ديني شركت مي‌كنند خيلي زياد است، اما بايد ببينيم اين تظاهر ديني كه در شكلهاي مختلف جلوه مي‌كند يك حقيقت ديني هم دارد، يا اينكه نه، مي‌شود به‌راحتي با تلنگري بشكند و مثال كوچكش را براي شما مي‌زنم، اينها سليقه‌اي است، ممكن است عده‌اي نپسندند، ولي در گمان من اعتكاف يكي از قشنگ‌ترين، معنوي‌ترين و زيباترين آيينهاي ديني ماست، يعني كسي در تاريكي، در تنهايي، بدون اينكه كسي او را ببيند برود با خداي خودش خلوت كند، از همه چيز فاصله بگيرد و به فطرت خودش برگردد و با حقيقت خودش و با درون خودش ارتباط برقرار كند و شنا كند در درياي معنوي اعتكاف تا وقتي كه اين آدم به اين كار تظاهر نكرده، پر از معنويت است، چند سال است كه ما مي‌بينيم مرتب دارند تبليغ مي‌كنند، به در و ديوار مي‌زنند، عكس مي‌گيرند، در تلويزيون نشان مي‌دهند كه يكي در حال ملكوتي اعتكاف است و بعد حتي بعضي اوقات جايزه مي‌دهند. يعني متأسفانه يك رفتاري كه كاملا‌ً به معنا توجه داشت، الان دارد كم‌كم تبديل به يك صورت مي‌شود.
قبلا‌‌ً يك معناي بي‌صورت بود و الان دارد يك صورت بي‌معنا مي‌شود. از آن‌طرف ما خيلي خوشحاليم كه ما قبلا‌ً چنين چيزي نمي‌ديديم، پنجاه سال پيش نمي‌ديديم اين همه آدم توي اعتكاف نشسته باشند، نمي‌ديديم ظاهرا‌ً. الان خيلي خوشحاليم كه ببينيد چقدر آدم آمده‌اند، نشسته‌اند. ما كه تظاهرات ديني اين روزها خيلي داريم، چرا ديگر اعتكاف را تبديلش مي‌كنيم به يك صورتي كه كم‌كم از معني دارد تهي مي‌شود؟ من يك روز داشتم فكر مي‌كردم كه اي كاش اعتكاف مثل همان گذشته مانده بود و آدمها در خلوت خودشان از اين آيين ارزشمند ديني بهره مي‌بردند، بعد ديدم كه يكي از اين آقايان در تلويزيون داشت صحبت مي‌كرد و دقيقا‌ً مقابل من داشت فكر مي‌كرد، دقيقا‌ً جمله‌شان اين بود كه اعتكاف يكي از آيينهاي ديني ما بود كه سالها روي زمين مانده بود و ما آن را احيا كرديم. مي‌خواهم بگويم اين تفاوت در نگاه است و وقتي كه ما به سمت پ‍ُررنگ كردن صورت دين برويم ممكن است به همان اندازه، معناي حقيقي دين كه آدم را زلال مي‌كند و باعث مي‌شود كه نشانه‌هاي خليفة‌اللهي در آدم نمود جدي‌تري پيدا كند كم‌رنگ مي‌شود و اين است كه خطرناك است.
از اين بحث كمي فاصله بگيريم، و سؤالي در حوزة ادبيات و نقد مطرح كنيم كه شما بحمدالله در اين قسمت بسيار فعال هستيد. شما چند نوع جريان نقد ادبي در حوزة نقد ادبيات انقلاب اسلامي مي‌شناسيد؟ آيا اساساً چنين جريانهايي داريم، چه كساني دارند خوب كار مي‌كنند و ...
نمي‌دانم چرا دلم مي‌خواهد كه اين‌قدر ادبيات انقلاب اسلامي را انحصاري نكنيم. بگوييم ادبيات معاصر، درست است كه مجموعة آثاري را كه به نوعي در پيوند با انقلاب اسلامي و دفاع مقدس و شبيه به اينها هست، اينها را در حوزه ادبيات انقلاب اسلامي مي‌دانيم و چيزهاي ديگري را بيرون از اين سيستم. اما بهتر است كمتر ادبيات را با عنوان انقلاب اسلامي محدود كنيم چون الان بسياري از آثاري پديد آمده‌اند كه شايد ما نتوانيم در عنوان ادبيات انقلاب اسلامي بگنجانيم و از آن‌طرف اگر درست نگاه كنيم خيلي هم اينها «غير انقلاب اسلامي» نيستند.
يعني اينها محصول اين دوران‌اند.
بله، ما مي‌توانيم بگوييم در سي سال گذشته، آثاري پديد آمده‌اند كه بعضيهايش را ممكن است قطعا‌ً نتوانيم را در حوزه ادبيات انقلاب وارد بدانيم، ولي بسياري از آنها را كه خيليها در تقسيم‌بندي ادبيات انقلاب نمي‌گنجانند، من فكر مي‌كنم جزء اين حوزه‌اند، نگاهها متفاوت است براي اينكه همين الان هم نگاه به انقلاب اسلامي متفاوت است براي اينكه همين الان هم بسياري از جريانهاي فكري سياسي در كشور ما هستند كه گاهي بسيار هم متفاوت و متناقض فكر مي‌كنند. همين الان هم نگاه به انقلاب اسلامي و تعريف از انقلاب اسلامي متفاوت است ولي همه در يك حوزه مي‌گنجند. اينها در ادبيات هم ظهور پيدا مي‌كنند.
يكي ممكن است بسياري مسائل مربوط به جنگ را به چالش بكشد، نقد كند ولي باز هم جزء ادبيات انقلاب اسلامي است. در هر حال اوايل انقلاب اكثر نقدهايي كه در حوزة ادبيات انقلاب صورت مي‌گرفت، نقدهاي محتوايي بود. به دليل شرايط اجتماعي، آثاري هم كه پديد آمده بود اين‌جوري بود، بيشتر توجه به محتوا بود، بيش از اينكه بخواهد به «چگونه گفتن» فكر كند به «چه چيز گفتن» فكر مي‌كرد و در نتيجه نقدها هم بيشتر به همين سمت و سو متمايل مي‌شد. اما آرام كه آن تلاطم ويژة انقلاب، آن موجهاي شتابان فرونشست و آرام‌تر شد، هم شاعران ما، هم داستان‌نويسان ما، كم‌كم يا تصميم گرفتند يا به اين سمت هدايت شدند، به هر صورت آرام‌آرام به اين باور رسيدند كه بيشتر هنر بايد به خود «چگونه گفتن» بپردازد و بيشتر بايد به شيوه‌هاي هنري بيان فكر كنند و به اين سمت بروند، خوشبختانه اين اتفاق افتاد. امروزه كه به آثار چند سال گذشته نگاه مي‌كنيم، مي‌بينيم مؤلفاني را كه مي‌شود اينها را به روشني در حوزه ادبيات انقلاب اسلامي به حساب آورد. دارند با مدرن‌ترين شيوه‌هاي مرسوم كار مي‌كنند. برخي البته با اين شيوه‌هاي مدرن مخالف‌‌اند و معتقدند كه ادبيات بايد مثل همان گذشته باشد. به‌خصوص اينها روي شعر خيلي حساسيت دارند. درحالي‌كه اصلا‌ً اين‌جوري نيست، به نظر مي‌رسد شيوه‌هاي بيان بسته به فرمان هيچ‌كس نيست، دورة مدرنيسم، دوره پست‌مدرنيسم، دورة تكنولوژي، دورة ارتباطات، اينها به همه مربوط است، به بچه‌مسلمانها مربوط است، به انقلابيها مربوط است، اين‌جور نيست كه بگوييم اينها در انحصار كساني است كه آن‌جوري باشند، نه بچه‌هاي ما هم مي‌توانند با اين امكانات بياني سخن بگويند.
مي‌خواهم بگويم شرايطي كه الان وجود دارد كه شايد خوب نباشد بگوييم وضعيت پست‌مدرن، ولي وضعيت ويژه‌اي است، از يك طرف بچه‌هاي ما از طريق اينترنت و ماهواره و تكنولوژيهاي مختلف مي‌توانند در آن‌ِ واحد با همه دنيا مرتبط باشند و جديدترين تئوريها و محصولات هنري را از سراسر دنيا به دست بياورند، ببينند، بخوانند و از يك طرف ديگر ما سنتي‌ترين شكل رفتارها را در جامعه‌مان داريم كه مثلا‌ً در روستاهايمان مي‌بينيم كه مادري دارد شير گاوي مي‌دوشد و پسرش يا دخترش هم لب‌تاپي گذاشته و دارد چت مي‌كند. يعني اين‌قدر سنت و مدرنيسم هم‌زمان حضور و بروز دارند. چنين شرايطي قرار نيست فقط براي قشر خاصي از جامعه ما باعث ايجاد آثار متفاوتي بشود، اين پديده جاري است در تمام جامعه ما و هركسي با هر شرايطي مي‌تواند متأثر باشد از شرايط تازه زندگي نبايد بپنداريم اين شعر متفاوت، شعري كه مثلا‌ً ممكن است بيشتر به فرم و ساختار توجه داشته باشد، اينها مخصوص كساني است كه دين‌گريز يا دين‌ستيز باشند و انقلاب اسلامي را قبول نداشته باشند. اصلا‌ً من اين گمانها را ندارم. قرار نيست كسي كه معتقد به دين است، معتقد به انقلاب اسلامي است حتما‌ً هميشه، راجع به حضرت اباالفضل شعر بگويد، راجع به حضرت امام عصر (عج) شعر بگويد و راجع به انقلاب اسلامي شعر بگويد. نه مي‌تواند همه چيز بگويد، مي‌تواند امروز يك شعري راجع به مثلا‌ً حضرت پيامبر بگويد، فردا هم يك شعري بگويد كه در آن ظاهرا‌ً هيچ نشانه ديني نيست.
كسي كه زندگي ديني دارد كه همة رفتارهايش ظهورات ديني ندارد، دارد زندگي مي‌كند، اين در آثارش هم هست. بعضيها آثاري مي‌نويسند كه آثار بسيار زيبايي است كه فقط در فرم كار كرده است و بعضيها نقد مي‌نويسند كه آقا محتوا كجا رفت؟ چه شد؟ مگر مي‌شود در جامعه‌اي كه مثلاً فلسطين دارد چه‌جور مي‌شود ... چه ربطي دارد؟ مگر كسي كه معتقد به مبارزة با اسرائيل است نمي‌تواند يك شعر صرفاً زبان‌گرا بگويد كه حاصل لحظه‌هاي خاص هنري‌اش باشد؟ محدود كردن آدمها، دسته‌بندي كردن آدمها و تحميل كردن سليقه‌ها بر آدمها به نظر من جلوي آزادي آدمها را مي‌گيرد و باعث مي‌شود كه خيليها محدود شوند، احساس محدوديت كنند و از بعضي جريانها فاصله بگيرند. بايد اجازه بدهيم همه آزاد باشند، آزاد فكر كنند و بعد باور كنيم كه شيوه‌هاي بيان لزوماً ارتباطي به انديشه‌هاي ديني ما ندارند، مي‌توانند داشته باشند، مي‌توانند نداشته باشند، لزوماً ندارند و لزوماً براي شعر ديني گفتن ما نبايد حتماً از قالب مثنوي و قصيده و غزل استفاده كنيم. همان‌طوري كه در سينما هم همين‌جوري است. در تئاتر هم همين‌جوري است، در همه هنرها همين‌جوري است، ما مي‌توانيم از شيوه‌هاي بسيار مدرن استفاده كنيم. نبايد كساني را كه علاقه‌مند به هنر مدرن و ادبيات هستند از معاني ديني محروم كنيم و بگوييم اينها مخصوص كسان ديگر است و بگوييم هركس كه بخواهد نگاه نوتري به مفاهيم ديني داشته باشد، اين آدم هرچه بخواهد ببيند، غير ديني مي‌بيند.
به نظر شما در نقد اين دورة سي‌ساله كه ذكر شد، چقدر كار شده و چقدر غفلت شده است؟
هنوز ما نقد نداريم، ما معمولاً تعارف داريم. نقد به معني يك جريان جدي كه چشم و گوش شاعر و نويسنده و هنرمند باشد، در جامعه‌مان نداريم، يعني من الان نمي‌توانم واقعاً كتابهاي موفقي را در اين حوزه كه شما مي‌پرسيد به عنوان نقد معرفي كنم، نقد به معني درستش كه واقعاً مباحث ادبي و هنري جامعه را به چالش كشيده باشد. آنچه هست، چيزهايي خيلي سطحي است، بيشتر معرفي است، بيشتر جريان‌شناسي است. ما نياز داريم به يك نقد تند. در ادبياتي كه شايد بعضيها اينها را در حوزة ادبيات انقلاب اسلامي به حساب نياورند، نقد قدري جدي‌تر است ولي در حوزه شاعران و نويسندگان انقلاب اسلامي، نقد به معني فني قضيه، قدري كم‌رنگ است و ضعيف است، يعني به اندازة حجم آثاري كه به وجود مي‌آيد. نقد وجود ندارد و متناسب با آن نقد وجود ندارد.
به نظر شما كجاها بايد اين جريان آغاز شود و شكل بگيرد؟ آيا دانشگاه ما خيلي دور نيست از ادبيات زنده روزگار ما، و به‌خصوص از شعر زندة روزگار ما؟
حتماً دور است، متأسفانه خيلي هم دور است، بارها و بارها خيليها گفته‌اند و من هم گفته‌ام، بارها گفته‌ام، شايد اگر كسي نوشته‌ها و گفته‌هاي مرا جمع كند، يك كتابي شود در موضوع دردهايي كه ما در دانشگاهها داريم، در فاصله‌اي كه دانشگاهها با جريانهاي زندة ادبي روز دارند، خيليها دلشان مي‌خواهد رشته ادبيات فارسي متولي اين نوع كارها باشد چون تخصصش ادبيات فارسي است، ولي امروز رشتة ادبيات فارسي ما به شدت ناكارآمد است. برنامه آن برنامه‌اي است كه خيلي وقت پيش نوشته شده است و آنهايي هم كه نوشته‌اند آدمهايي بوده‌اند كه به شدت مال خيلي وقت پيش بوده‌اند!
سنتي فكر مي‌كرده‌اند و در نتيجه بسياري از جريانهاي جدي نقد ادبي و به اصطلاح ادبيات معاصر در دانشگاههاي ما نيست. عمدة برنامه‌هاي دانشگاهها تا آخر دورة عراقي، تمام مي‌شود. بعد از حافظ تا دورة معاصر، كلاً دو سه تا درس، بچه‌هاي ادبيات مي‌خوانند. تنها جايي كه براي اولين بار يك اتفاق مهمي در دانشگاهها افتاده، دانشگاه شيراز است. خوشبختانه ما نزديك ده سال پي‌گيري مدام داشتيم و مبارزه كرديم و توانستيم يك برنامة جديد بنويسيم، در برنامة جديد ما كه الان داريم اجرا مي‌كنيم، براي اولين بار در طول تاريخ كشور ما، دورة دكترا با سه گرايش، دانشجو مي‌پذيرد ولي هنوز گرايشهاي ما سنتي است، گرايش ادبيات غنايي، گرايش ادبيات عرفاني و گرايش ادبيات حماسي، اما همين اندازه كه در دانشگاه دارند باور مي‌كنند كه طرف بايد بيايد در يك موضوع تخصص پيدا كند و از پراكندگي بيرون بيايد، خودش خيلي كار است. ما در دورة ليسانس، بسياري از درسهاي جديد را تعريف كرديم، 48 واحد درس اختياري براي دورة كارشناسي تعريف كرديم. مثلاً درس نظريه‌هاي ادبي معاصر، مقاله‌نويسي، مكتبهاي ادبي جهان، ادبيات كودك، نمايشنامه‌نويسي، چندين درس براي نقد گذاشتيم، ارتباط سينما با ادبيات ... و خيلي از درسهاي جديدي كه در دورة كارشناسي نبود ما ايجاد كرديم در دانشگاه شيراز و الان خوشبختانه دارد اجرا مي‌شود.
نه اينكه فقط درس را تعريف كرده باشيم. درس را تعريف كرديم و تصويب كرديم و الان دارد اجرا مي‌شود اما اين برنامه‌اي كه در دانشگاه شيراز دارد اجرا مي‌شود و به نظر بسياري در ميان برنامه‌هاي درسي دانشگاهها، برنامه خيلي آوانگارد و تندروانه‌اي است، در ديدگاه شخص من، بسيار محافظه‌كارانه است، يعني من معتقدم كه شايد سي درصد از خواستها و آمال ما به عنوان طراحان اين برنامه در اين برنامه اعمال شده است. هفتاد درصد چيزهايي كه ما مي‌خواهيم هنوز در اين برنامه نيست، من خودم معتقدم بايد براي تغيير اين برنامه، انقلابي‌تر از اينها عمل كرد. من بعضي اوقات سؤال مي‌كنم پس كي بايد ادبيات كودك در كشور ما خوانده شده؟ اين حجمي كه ادبيات كودك در كشور ما در سي چهل سال توليد شده است، متأسفانه دانشگاهيهاي ما كاملاً از اينها بي‌خبرند، براي اينكه فرصت خواندن اينها را ندارند. اين‌همه گونه‌هاي تازه‌اي كه در شكلهاي مختلف شعر و قصه در ادبيات معاصر ما پديد آمده‌اند، اينها را كي بايد بررسي كنند؟ واكاوي كنند، معرفي كنند، بشناسند و بشناسانند؟
به دليل همين سنتي بودن برنامه، به ادبيات امروز پرداخته نمي‌شود. اما با همة اين حرفها مي‌خواهم عرض كنم كه خيلي هم نااميد نيستيم، نسل جديدي كه دارد در دانشگاهها روي كار مي‌آيد، نسلي است كه به اين حوزه دارد نزديك مي‌شود. الان در خيلي از دانشگاهها كساني هستند كه در اين حوزه كار مي‌كنند، الان ما در خيلي از موضوعهاي تازه كتابهايي را نوشته‌ايم، الان در مشهد كتاب «چشم‌انداز شعر نو فارسي» كتاب مفصلي است كه آقاي دكتر زرقاني نوشته‌اند، آقاي دكتر امين‌پور در تهران كتاب «سنت و نوآوري در شعر معاصر» را نوشته‌اند كه پايان‌نامة دكتراي ايشان بوده و دارند كار مي‌كنند. خود من كتاب «گونه‌هاي نوآوري در شعر معاصر ايران» را نوشته‌ام. آقاي دكتر محمدرضا روزبه در بروجرد، چند كار در حوزه نثر و شعر معاصر كرده‌اند و كتاب نوشته‌اند. در گيلان دوستان ما چند كتاب در حوزة شعر و نثر معاصر نوشته‌اند.
آيا با هم رابطة گروهي هم دارند؟
ندارند، نه، اصلاً ندارند، با اينكه براي مثال آقاي امين‌پور دوست نزديك من است، آقاي روزبه دوست نزديك من است، آقاي زرقاني دوست نزديك من است ولي ما با هم هيچ ارتباط دانشگاهي نداريم. اما دارد يك اتفاقاتي مي‌افتد در نسل جديد، البته اين را هم بگويم كه ادبيات هم، همه‌اش ادبيات معاصر نيست. بعضي اوقات، دانشجوهاي ما، آنهايي كه قدري علاقه‌مند به فضاهاي نو هستند، آن‌قدر غرق در فضاهاي نو مي‌شوند كه از هرچه سنت است فاصله مي‌گيرند و اصلاً بدشان مي‌آيد. درحالي‌كه اصلاً اين‌جوري نبايد باشد. در همين دانشگاه شيراز به من خيلي انگ ادبيات معاصر خورده و در همه بحثهاي ادبيات معاصر، سعي مي‌كنند به من رجوع كنند و پايان‌نامه‌ها را با من مي‌گيرند. بعضي از دانشجوياني كه به من مراجعه مي‌كنند، جوري صحبت مي‌كنند كه انگار نوانديشي، يعني حتماً در حوزة ادبيات معاصر كار كردن و اين يك اشتباه جدي است. ما بايد معاصر فكر كنيم، نه اينكه حتماً در شعر معاصر تحقيق كنيم. نگاه ما بايد معاصر باشد، نه اينكه حتماً در داستان معاصر تحقيق كنيم و خود من كه اين‌همه منتسب به شعر معاصر مي‌شوم، هفت كتاب دربارة سعدي كار كرده‌ام. پايان‌نامه فوق ليسانسم خاقاني بوده، الان دارم راجع به خيام كار مي‌كنم. بايد تلاش كنيم امروزي فكر كنيم، ادبيات گذشته‌مان را هم در بستر جامعة امروز بازخواني كنيم.»
مؤلفه‌هاي اين نگاه معاصر چيست؟ اگر بخواهيم ويژگيهاي نگاه معاصر را برشماريم، به چه مؤلفه‌هايي مي‌رسيم؟
در حوزة ادبيات ما نگاهمان به متن، هميشه يك نگاه سنتي بوده است در دانشكده‌هاي ما هميشه وقتي كه مي‌خواهند حافظ بخوانند، سعدي بخوانند يا خاقاني بخوانند، هر كدام از اين شاعران را وقتي كه مي‌خواهند بخوانند. در كلاسها يك كتابي را معرفي مي‌كنند، يك قصيده‌اي را انتخاب مي‌كنند و شروع مي‌كنند به شرح و معني و اينكه اين كلمه تلميح به كدام قصه دارد و ... تمام. هيچ‌كس نمي‌آيد ساختار فكري خاقاني را بررسي كند. آيا شاعران گذشته ما واقعاً بيت‌انديش بوده‌اند، يعني رابطة عمودي بين اين آثار رابطة پريشان و گسسته‌اي است يا نه ساختارهاي ديگري هم حاكميت داشته است؟ خيلي كم كسي مي‌آيد روي اين موضوعات كار كند، مثال ديگر اينكه هر وقت ما مي‌آييم حافظ را بخوانيم، عمدتاً مي‌آييم توجه مي‌كنيم كه اين عرفاني است، غير عرفاني است، اجتماعي است يا ... نمي‌گويم اين نگاه سنتي، امروز نبايد باشد، اما اين يكي از نگاههايي است كه به متن مي‌توانيم داشته باشيم. ما مي‌توانيم حافظ را فارغ از همة اينها بخوانيم، مي‌توانيم ساختار كار حافظ و فرم آن را بررسي كنيم، نگاه متفاوت و تازه‌اي داشته باشيم. يك نگاه مدرن انتقادي به بسياري از آموزه‌هاي ادبيات گذشته‌مان داشته باشيم، اگر سعدي براي ما شاعر بلندمرتبه‌اي است خيلي جدي بايد تحليل كنيم كه كجاهاي انديشه سعدي، اشتباهاتي ممكن است داشته باشد. مثلاً ما كمتر در رشتة ادبيات تحليل كرده‌ايم كه چرا مي‌توانيم بگوييم خيام، خاتم‌المتفكرين است، چرا يك دوره‌اي، دورة عقلانيت بود. كساني مثل خيام و مثل ابن سينا و مثل فارابي و مثل فردوسي و اينها بودند، بعد ما رفتيم به سمت عرفان. چرا خيام در حوزة تصوف و خانقاه و اينها نيفتاد؟ اين تفكر خانقاهي و تصوف و بعد عرفان ما كه محصولات ارزشمندي مثل مولوي و عطار و حافظ و اينها داشته، اينها چه آفتهايي براي فرهنگ ما داشته‌اند؟ آيا همه وجوه اينها مثبت است. آيا انديشه مريد و مرادي و تسليم بودن و تعطيل عقلانيت كه در برخي آموزه‌هاي تصوف هست، انديشه صحيحي است، ببينيد، اينها بايد بالاخره بحث شود. ولي متأسفانه دانشجويان ادبيات فارسي ما خيلي از اين فضا دورند، ما مي‌توانيم نگاه تازه‌اي به خيلي از اين آثار داشته باشيم، ما مي‌توانيم خيلي از اينها را با نقد نو بخوانيم، مثلاً مي‌توانيم از ديدگاه روان‌شناسي بررسي و روانكاوي و ساختارشكني كنيم.
مثلاً چيزي مثل مقاله‌اي از آقاي دكتر شفيعي كه تخلصهاي بيمارگونه را در فكر مي‌كنم سبك هندي پي‌گيري كرده بودند يا يك نوعي پي‌گيري يك مفهوم يا يك عنصر در شعر يك شاعر. اينها خيلي از كارهاي تازه‌اي است كه مي‌شود خيلي از ناگفته‌هاي تاريخ تمدن را اين‌طوري استخراج كرد.
من دو تا كار سنگين دربارة شعر خيام دارم كه بحثش مفصل است. بماند براي بعد، زماني يك چيزي نوشتم دربارة خيام، دو مقاله بود، يكي قرينه‌گرايي در رباعيات خيام، يكي هم زيبايي‌شناسي. در آن مقاله‌ها گفتيم كه تمام آنچه كه راجع به خيام است را ما ديده‌ايم، كلمه به كلمه خوانده‌ايم، هنوز هيچ‌كس دربارة زيباشناسي شعر خيام بحث نكرده است، خود ما هم اشتباه كرده بوديم، فكر مي‌كرديم رباعيات خيام از ديدگاه زيبايي‌شناسي، چندان چيزي ندارد، ساختار هنري ندارد، بعدها كه خودمان بررسي مي‌كرديم، ديديم كه نه اشتباه است. رباعيات خيام، يك پديده‌هاي هنري هستند، ويژگيهايي دارند كه بايد مورد بحث قرار گيرند، ما در تحقيقات ادبي‌مان خيلي تكرار داريم، تكرار، تكرار، تكرار، مدام مي‌آييم يك‌سري كارها را هي تكرار مي‌كنيم. نمي‌آييم به آثار، نگاههاي جديدي داشته باشيم. آنچه بسيار مهم است، نگاه تازه است، اگر بايد بسياري از متنهاي گذشته را ساخت‌شكني كنيم، معاني بسيار زيادي از دل متن درمي‌آيد كه ما اصلاً انتظار آن را نداشته‌ايم.
نكته مهمي است كه نگاه ما معطوف به يك جنبه‌هاي تكراري از آثار ادبي شده است، فقط لذت ترجمه لغات، اگر كمي دقيق باشم بخش مهمي از تاريخ را مي‌توانيم از دل ادبيات به دست بياوريم، ما دقيقاً مي‌توانيم مصاحبه كنيم با حافظ و در اين مصاحبه برسيم به زمينه‌هاي اجتماعي، زمينه‌هاي سياسي و ... زمانه حافظ، خيام، خاقاني، ... ، چنين مصاحبه‌اي ممكن است، اما دقيقاً بايد ويژگيهاي نگاه نو را، نگاه ما داشته باشد.
البته يك چيز را يادآوري كنم كه در آثار ادبي، مسئلة اصلي همان لذت است كه شما نگرانش بوديد.
منظور من اين نيست كه التذاذ ادبي نديده گرفته شود، بلكه مي‌خواهم عرض كنم كه با نگاه متفاوت، مي‌توان در كنار همة اينها به بخش مهمي از گم‌شده‌هاي پازل تاريخ تفكر و تاريخ تمدن رسيد.
حتماً، حتماً خيلي مؤثر است، اما اگر از من بپرسيد كه چه چيز از حافظ از ديدگاه شما برجسته‌تر است، چه چيزي امتيازي است كه حافظ دارد و ديگري ندارد، همان قدرت هنري حافظ در معماري واژگان و در كلام است، وگرنه حافظ هيچ حرف تازه‌اي ندارد كه ديگري نزده باشد. شما هر چيزي در حافظ مي‌بينيد، قبل از حافظ هم بالاخره مولوي اين حرف را زده، سنايي اين حرف را زده، نظامي اين حرف را زده، عطار زده، ... امتياز حافظ اين است كه حافظ به زيباترين شكل، بيان كرده است، اين هميشه مد نظرمان باشد كه از ادبيات، آن زيباييهاي بياني مهم‌تر از همه چيز است. اما بي‌گمان به قول شما مي‌شود در حافظ تاريخ اجتماعي را بررسي كرد، خود من يك بحثي دارم كه حالا يادم آمد نوشته‌ام «در سراسر دوران پ‍ُرتلاطم حافظ اگرچه پريشانيها و نابه‌سامانيهاي فراوان ديده مي‌شد اما يك جريان ماندگار، همواره حكم‌فرمايي مي‌كرد و آن حاكميت ريا و تظاهر و تزوير بود. در اجتماع زمان حافظ دو گروه با همة لوازم و اسباب خود و با همة توش و توان خود در كنار هم حكم‌فرمايي مي‌كردند يكي زاهدان ريايي كه بازرگانان شريعت بودند، ديگري صوفيان خانقاهي كه دكانداران طريقت بودند، حافظ در جايگاه يك هنرمند حساس و هوشيار، هرگز از رخدادهاي رنگارنگ روزگار خويش غافل نبوده است و اين رويدادهاي رنگارنگ به شيوه‌هاي گوناگون در سروده‌هاي حافظ بازتابيده است. فرياد هميشگي حافظ در سراسر ديوانش عليه واعظ، زاهد، شيخ، صوفي، نشان‌دهندة هوشياري اجتماعي اوست، با آنكه به گواهي برخي از سروده‌هاي حافظ، فريادهاي اجتماعي او در دوره‌هايي از زندگي‌اش، آرام‌تر شده و به نظر مي‌رسد كه در آن دوره‌ها دامن فراهم چيده و به درون خويش فرورفته بوده اما هيچ‌گاه اين كناره‌روي و حاشيه‌گزيني، دائمي نبوده است ...
در واقع مي‌خواهم عرض كنم در تأييد فرمايش شما، كه در ادبيات مي‌شود بسياري از جريانهاي تاريخي را ديد. حافظي كه مثلاً اين‌همه مأنوس با قرآن و معارف ديني است، چرا اين‌همه هم با اصطلاحات و لوازم ظاهري دين مبارزه مي‌كند بايد بررسي كنيم كه چرا حافظ مبارزه مي‌كند، با تسبيح، با سجاده، با شيخ، با منبر، با محراب ... بايد ببينيم در چه شرايطي است؟ كي‌ها دكاندار اين لوازم شده بودند؟ در دوره حافظ و چگونه اينها در دست كساني افتاده بود كه هرگز درد دين نداشتند؟ حافظ كه درد دين دارد و اهل دين است، مسلم است كه با چنين انديشه‌ها و رفتارهايي مبارزه مي‌كند
در حوزة فعاليتهاي شخصي‌تان و گروههايي كه مرتبط هستيد، قدري توضيح بدهيد كه چه كارهايي را داريد انجام مي‌دهيد، برنامه خود شما و دوستان مرتبط با شما چيست؟
يكي از چيزهايي كه شما هم قبل از اين سؤال كرديد و بحث شد، كه مي‌توانيم نگاه نو داشته باشيم. در تحقيقات ادبي ما جاي بعضي از كارها به شدت خالي است. مثلاً سعدي با اين عظمتي كه دارد و با اين‌همه تأثيري كه در زبان و فرهنگ ما دارد، ما حتي يك كتاب‌شناسي ساده از سعدي نداشتيم، كسي باورش نمي‌شود اين‌همه ما راجع به سعدي كم كار كرده باشيم.
پايان‌نامة خود من يك كار تطبيقي بود بين نهج‌البلاغه و سعدي. من خودم بعينه اين كمبود منابع را لمس كردم و متوجه مي‌شوم كه فرمايش شما كاملاً متين است. مي‌فهمم چه مي‌فرماييد.
بله، شما همان موقع در جست‌وجوهايتان لابد مي‌ديديد كه هيچ كتاب‌شناسي راجع به سعدي نداريم و يك كتاب‌شناسي توصيفي تحليلي كه بتواند آثار را معرفي كند و بگويد كه اين آثار از كجا اثر گرفته‌اند و بعد از خودشان در كجاها تأثير گذاشتند. جدا از اطلاعات اصلي كتاب، مضامين اصلي كتاب هم ذكر شده باشد. مثلاً كتاب قلمرو سعدي كه 440 صفحه بود، اين مضامين اصلي‌اش در حدود چهار صفحه قطع رحلي ذكر شده است، ‌بعد منابع اصلي‌اش هم ذكر شده است، همه كتابها همين‌جوري بحث شده‌اند. بعد رويكرد به آثار سعدي هم در اين كتاب پي‌جويي شده است يعني اينكه ما شمرده‌ايم كه آقاي دشتي در كتاب قلمرو سعدي، چند بار از غزليات، چند بار از بوستان، چند بار از گلستان ... استفاده كرده است، بعد در قسمت اشاره ما نقد و بررسي كرده‌ايم كه اين كتاب چه ارزشي دارد، چه مشكلاتي دارد، كجا اشتباه كرده، چه نقصي دارد، چه عيبي دارد ... قسمت بعدي‌اش تأثيرات و پاسخهاست، يعني در اينجا اين كتاب قلمرو سعدي در هر جا بعد از خودش تأثير گذاشته نام منبع با شمارة صفحه ذكر شده است، اينها تمام آدرس مقاله‌ها و كتابهايي است كه ارجاعي به كتاب قلمرو سعدي داشته است، خب كار خيلي سختي است، اين اولين بار است كه چنين كتابي در ايران كار مي‌شود. به همين‌خاطر بود كه اين كتاب هم جايزة كتاب سال سعدي را گرفت، هم ...
همين كار در مورد خيام هم دارد اتفاق مي‌افتد، يعني كار راهنماي موضوعي، به صورت موضوعي اينها كليدواژه شده‌اند و دارد كار مي‌شوند.
مثل اينكه در مورد نيما هم همين كار دارد انجام مي‌شود.
بله در مورد نيما يوشيج هم همين كار را داريم انجام مي‌دهيم، يعني فرهنگ نيماپژوهي دارد نوشته مي‌شود. راهنماي موضوعي نيماشناسي، يعني تمام مقاله‌ها و كتابهايي كه در مورد نيما نوشته شده است به شكل ريزموضوعي اينها كليدواژه شده‌اند و فهرست موضوعي شده‌اند كه هركس، هرچه به خيالش مي‌رسد كه ببيند راجع به نيما، كار شده است يا نشده، آنجا مي‌تواند پي‌جويي كند. البته در اين كتاب متن نداريم، فقط آدرس مي‌دهيم، اينها نوع كارهايي است كه در حوزة تحقيقات ادبي ما به شدت جايش خالي است. يعني ما الان كه داريم اين نوع كارها را انجام مي‌دهيم، مي‌بينيم كه در يك موضوعي شايد سي چهل تا مقاله همانند نوشته شده است و مطمئنيم كه خيلي از اينها، مقاله‌هاي قبلي را نديده‌اند يعني نه اينكه واقعاً خواسته باشند رونويسي كنند، نمي‌دانسته‌اند، طرف فكر كرده واقعاً براي اولين بار دارد اين حرف را مي‌زند. بعد از انتشار اين كتاب ديگر كسي حق ندارد بگويد من خبر نداشته‌ام. در همين كتاب فرهنگ سعدي‌پژوهي بسياري از كارهاي تكراري را فهرست كرده‌ايم و توضيح داده‌ايم كه اين كار چقدر تكرار شده و چقدر مثل هم كار شده است، مثلاً دربارة مثلثات سعدي دكتر مؤيد شيرازي، كريم سنجابي، واجد شيرازي كار كرده‌اند، پيش از همة اينها و كامل‌تر از همة اينها آقاي اديب توسي كار كرده، فنوتيك را داده، آواشناسي كرده، معني را داده، ريشه‌شناسي كرده ... و بعديها كه كار كرده‌اند ضعيف‌تر كار كرده‌اند و عمدتاً هم اينها آن منبع قبلي را نديده‌اند. اين كارها البته طاقت‌فرساست، منتها ضرورت دارد كه اين كارها انجام شود.
در حوزة دانشگاه و تنظيم برنامه درسي دانشگاه چه مي‌كنيد؟
اينها در حوزة كتاب بود، كه چهار پروژه بزرگ است يكي راهنماي موضوعي حافظ‌شناسي است كه صد و ده پانزده هزار فيش تهيه شده است كه دارد وارد كامپيوتر مي‌شود و حدود شش سال مشغول بوده‌ام، همين كار را در مورد خيام و نيما داريم انجام مي‌دهيم. اما در دانشگاه ما يك كاري را چند سالي است به طور جدي داريم انجام مي‌دهيم و آن بازنگري برنامه‌هاي آموزشي و گرايشي شدن رشته ادبيات فارسي است، مي‌دانيد همه دانشجوها مي‌توانند در رشته‌هاي علوم انساني در هر رشته‌اي دلشان مي‌خواهد بروند شركت كنند دانشجويي كه مي‌آيد امتحان دكترا بدهد، همه‌چيز مي‌خواهيم از او بپرسيم، عرفان بپرسيم، ادبيات معاصر بپرسيم، فردوسي بپرسيم، غنايي بپرسيم، ... اين ممكن نيست، نمي‌شود يك نفر همه‌چيز را بداند. در چنين شرايطي، وقتي دانشجو گزينش مي‌كنيم، طرف ليسانس زبان و ادبيات فارسي دارد، فوق ليسانس زبان و ادبيات فارسي و دكتراي زبان و ادبيات فارسي، چنين آدمي به نظرش مي‌رسيد كه بايد همه‌چيز را بلد باشد،‌ از قديمي‌ترين متون نثر و شعر ما تا جديدترينش و در كنار آن عرفان و حماسه و ...
در چنين احوالي دانشجو گمان مي‌كند هر پرسشي مي‌تواند از استاد داشته باشد و استاد گمان مي‌كند بايد به هر پرسشي جواب بدهد. هيچ راهي جز گرايشي شدن ادبيات وجود ندارد براي اينكه بحثهاي تحقيقات ادبي سامان پيدا كند. به همين‌خاطر الان نزديك ده سال است كه كار مي‌كنيم، مبارزه مي‌كنيم، دو تا سمينار ملي در شيراز برگزار كرديم، برنامه را مفصل نوشتيم، تمام درسها را از نو تعريف كرديم

كليد هاي نقد داستان ؟

كليد هاي نقد داستان ؟ 
نويسنده: محمدرضا سرشار



کلمه نقد، به تنهايي، يعني «تشخيص خوب از بد».(1)
نقد، انتقاد، منُقد، مُنتقد، ناقد،...هم خانواده هستند. از همه اين کلمات مشهورتر، نزد شما، کلمه انتقاد است که شايد روزي چندين بار هم آن را به کار ببريد.
انتقاد هم در حقيقت يعني «آشکار کردن خوبي ها و بدي ها»؛ اما در بين ما، معني «ايرادگيري» و «عيب جويي» تنها را پيدا کرده است؛ همان طور که بعضي ها گمان مي کنند نقد هم يعني همين.
در حالي که اين طور نيست.
نقد قصه، شعر، نمايش نامه،...را نقد ادبي مي گويند.
نقد ادبي يعني نشان دادن قوت ها و ضعف هاي يک اثر ادبي (قصه، شعر، نمايش نامه،...). همچنين، اگر «اثر»، نکات ظريف و پنهاني داشته باشد، نقد وظيفه دارد به خواننده کمک کند تا آن نکات پنهان را هم دريابد.
نمي دانم تا به حال گذارتان به مغازه طلافروشي افتاده است يا نه؟ وقتي به آن جا قدم مي گذاريد، همه گوشواره ها، النگوها، دست بندها، انگشتري ها و... را مثل هم مي بينيد. به نظرتان مي آيد که از نظر جنس، با هم فرقي ندارد و اگر تفاوتي هم هست، در شکل ظاهري آنهاست؛ اما وقتي درباره قيمت آنها مي پرسيد، مي بينيد کلي با هم تفاوت دارند. مثلاً دوتا گوشواره، اندازه و وزن شان يکي است، اما گاه قيمت يکي، چند برابر ديگري است.
از شنيدن اين موضوع، تعجب مي کنيد، اما طلافروش براي شما توضيح مي دهد که مثلاً گوشواره اوّلي، جنس طلايش خيلي بهتر از دومي است؛ عيارش هجده است؛ در حالي که عيار دومي چهارده است.
البته، اين که نتوانسته ايد بفهميد کدام يک از گوشواره ها طلاي بهتري دارد، تقصير شما نيست. به راستي، تشخيص اين موضوع براي من و شما مشکل است؛ امّا خود طلافروش ها، با تجربه اي که دارند و روش هاي علمي اي که بلدند، به راحتي مي توانند بفهمند که هر طلايي، عيارش چقدر است (چقدرش طلاي خالص است و چقدر از فلزات ديگر در آن وجود دارد).
اين کارِ طلافروش ها، در حقيقت، نوعي نقد، است، منتها نَه نقد ادبي.
مي گويند در قديم، طلافروش ها، سنگ مخصوصي داشتند که به آن سنگ مَحک مي گفتند. با ماليدن اين سنگ به طلا، مي فهميدند که خالصي و ناخالصي آن چقدراست. بر همين اساس، امروزه، گاهي به جاي کلمه نقد، اصطلاح محک زدن را هم به کار مي برند.
به بياني ديگر، نقد ادبي، همان محک زدن آثار ادبي است. کار نقد ادبي، در حقيقت همان تعيين خالصي ها و ناخالصي هاي اثر ادبي است. چرا؟ براي آن که قدر و ارزش آن اثر ادبي را تعيين کند.
خب، چه طور مي شود قدر و ارزش يک اثر ادبي را معين کرد؟ اين کار، مرحله هايي دارد. يعني قدم به قدم بايد جلو رفت.

مرحله هاي مختلف نقد

فرض کنيد مي خواهيم قصه اي را نقد کنيم. اگر قصه، ساده و راحت باشد، که در آغاز، کار ما هم راحت است؛ اما اگر پيچيدگي هايي داشته باشد، بايد قبل از هر چيز، چه کار کنيم...؟
بله...آن را خوب بخوانيم و خوب بفهميم؛ آن قدر خوب، که تقريباً هنچ نکته آن از نظرمان پنهان نماند.2 بايد بفهميم که نويسنده با نوشتن آن قصه، چه مي خواسته بگويد؟ اگر در نوشته، راز و رمزي وجود دارد، آن را بشکافيم و آشکار کنيم.
اين شايد اولين و تقريباً مهم ترين کار در نقد يک قصه باشد. اگر کسي اين قدم را درست برداشت، مي توان اميدوار بود که قدم هاي بعدي را هم درست بردارد. در غير اين صورت، نه! زيرا کسي که منظور و هدف قصه را درست نفهميده است، چطور مي تواند آن را ارزش گذاري کند؟ (البته همان طور که اشاره شد، همه قصه ها، از اين نظر، داراي پيچيدگي نيستند).
يکي ديگر از قدم هاي مهّم در نقد اين است که ببينيم؛ آيا نويسنده، توانسته است منظورش را درست به خواننده اش برساند يا نه؟
همچنين، اين نکته را بررسي کنيم که نويسنده، تا چه حد از آثار نويسندگان هم دوره يا قبل از خود، تأثير گرفته است؟ يا آن که، تا چه حد در آثار نويسندگان هم عصر يا پس از خود، تأثير گذاشته است.
آن گاه ببينيم: خوبي ها و بدي هاي آشکار و پنهان قصه چيست؟ زيبايي ها و زشتي هاي آن کدام است؟ نويسنده، چه نوآوري ها و ريزه کاري هاي هنري در نوشتن آن به کار برده است؟ و...
بعد از همه اين کارها ست که مي توان قدر و قيمت هنري آن قصه را تعيين کرد.
بنابراين، اولاً: نقد کار چندان ساده اي نيست.
ثانياً: تنها عيب جويي و ايرادگيري از يک قصّه را نمي توان نقد آن قصّه ناميد (مگر آن که قصّه، هيچ خوبي و زيبايي اي نداشته باشد).

نكته هاي كليدي براي نقد داستان

براي نقد سالم و جامع از يك داستان بايد خواننده آن شرايطي داشته باشد از جمله:
داشتن مطالعه بسيار در زمينه داستان و بحثهاي نظري « تئوري » راجع به آن، برخورداري از ذوق هنري سالم تربيت يافته و غني شده و هوش ، دقت نظر و تيز بيني لازم در اين مورد.
مواردي كه بايد در هنگام انجام يك نقد سالم در نظر داشت چنين است:
1-مخاطبان اثر چه كساني هستند ؟ « خردسالان ، كودكان ، نوجوانان،جوانان يا بزرگسالان كه از نظر موضوع و محتوا و از نظر ساختار داستان هر كدام از اين گروهها داراي تفاوتهايي هستندو خصوصيا تي ويژه دارند .»
2-نوع داستان د رچارچوب كداميك از مكتبهاي ادبي نوشته شده است ؟« كلاسيك ، رمانتيك ، واقعيتگرا، روانشناختي»
و از نظر نگاه به مسايل از چه نوع است؟ «كمدي ، علمي –تخيلي يا تاريخي ، پليسي – جنايي و يا انواع ديگر آن »
3-درونمايه اثر چه مطلبي را مي خواسته بگويد و انگيزه نويسنده از نوشتن آن چه بوده است ؟
يكي از صاحب نظران در اين باره سخني خواندني دارد . او مي گويد :
«« ابلهان اثري را مي خوانند و چيزي از آن نمي فهمند . اشخاص عامي گمان مي كنند كه آن را كاملا در يافته اند ، صاحبان عقل سليم گاهي همه آن را نمي فهمند ،آنان نكات مبهم و تاريك را تاريك مي يابند و نكات روشن را روشن مي بينند و اشخاص پر مدعا ، اصراردا رند كه نكات روشن را تاريك جلوه دهند و نكاتي را كه كاملا واضح و قابل فهم است ، نفهمند . »»
4-قضاوت ارزشي در باره محتوا و پيام داستان كه آيا بينش تازه اي نسبت به زندگي به خواننده مي دهد ؟آيا ضد ارزشوبد آموز براي مخاطب نيست؟
5-آيا اسم داستان متناسب با موضوع و محتواي اصلي آن هست ؟ آيا تازه و بديع و جلب كننده هست ؟ آيا پيرنگ داستان و بويژه پايان آن را لو نمي دهد؟
6-شخصيت اصلي داستان كيست و شخصيتهاي فرعي كدامند؟آيا اين شخصيتها واقعي هستند يا قالبي و كليشه اي؟ كداميك از شخصيتها در طول داستان تحول مي پذيرند و اين تحول آيا منطقي جلوه مي كند يا غير واقعي ؟
7-زاويه ديد يا شيوه بيان به كار رفته در داستان چيست؟« اول شخص مفرد ، داناي كل مطلق ، داناي كل محدود ، تك گويي نمايشي ، تك گويي دروني نامه نگاري ، دفتر خاطرات ، تركيبي و غيره »
8-آيا نثر داستان با موضوع و حال و هواي آن مناسبت دارد ؟ آيا به اندازه كافي صميمي و خودماني است ؟ آيا نثر صحيح و فاقد غلطهاي نگارشي و دستوري هست ؟
9-ميزان كار خلاقانه و تخيل به كار گرفته شده از سوي نويسنده چه قدر است ؟
در واقع نقد يك داستان ،چيزي نيست مگر كشف و ارزشيابي اينكه نويسنده در آن اثرمي خواسته است چه بگويد،نشان دهد،يا القا كند و بررسي اينكه در بيان و نشان دادن آنچه مورد نظرش بوده ،تا چه حد موفق شده است .
همچنان كه منتقدان ،از نويسنده داستان توقع دارند كه هنگام خلق اثرشان ،حداكثر دقت،نظم و هماهنگي و سليقه را مد نظر داشته باشند ، خوانندگان نقد نيز از منتقد انتظار رعايت همين موارد را در نقدش دارند .

پی نوشت:

1.البته نقد به معني هاي ديگري هم به کار رفته است؛ اما چون آن موردها به بحث ما مربوط نمي شود، از آنها در مي گذريم.
2.البته بعضي آثار ادبي، بسيار عميق و گاه پيچيده هستند. در بررسي اين گونه آثار، ممکن است هيچ کس به تنهايي نتواند تمام اسرار آن را کشف کند؛ اما در آثار خاص کودکان و نوجوانان، معمولاً به چنين نوشته هايي بر نمي خوريم.

منبع: بياييد ماهي گيري بياموزيم، رضا رهگذر، ص 14 الي17.
http://www.sarshar.org

آموزش نقد ادبی در دانشگاه‌ها چندان مطلوب نیست


آموزش نقد ادبی در دانشگاه‌ها چندان مطلوب نیست

 

بهنام ناصح
آسیب شناسی آموزش آکادمیک نقد در گفت و گو با دکتر پروین سلاجقه (منتقد و استاد دانشگاه)
پروین سلاجقه در سال 1340 در استان کرمان متولد شد.تحصیلات خود را تا پایان دوره ی دکتری در ادبیات فارسی به پایان رساند.او اکنون به عنوان استادیار در دانشگاه به تدریس دروس تخصصی ادبیات؛به خصوص نقد ادبی و دروس مرتبط با آن؛مشغول است. اولین کتاب او در زمینه ی تدریس ادبیات «در آمدی بر زیبایی شناسی شعر» است که توسط نشر چکاد در سال 1378 به چاپ رسید. دومین اثربه نام«صدای خط خوردن مشق»در نقد و بررسی آثار هوشنگ مرادی کرمانی؛توسط نشر معین درسال 1380 منتشر شد.کتاب بعدی در زمینه ی نقد اولین شماره از مجموعه نقد شعر معاصر به نام «امیرزاده ی کاشی ها»است که در نقد و بررسی اشعار احمد شاملو؛توسط انتشارات مروارید در سال 1385 روانه ی بازار نشر شده است.سلاجقه با این کتاب در سال 58 از طرف بنیاد هنرمندان و نویسندگان؛ به عنوان «منتقد برتر» نخستین جایزه ی نقد ایران برگزیده شد.اثر بعدی وی در این زمینه ؛«از این باغ شرقی »است که درباره ی نظریه های نقد شعر کودک و نوجوان به تازگی از طرف کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ و منتشر شده است. آثاری که در زمینه ی نظریه و نقد در دست چاپ دارد؛ از این قرار است:نقد شعر «فروغ فرخزاد»؛انتشارات مروارید.فرهنگ تحلیلی« موتیف؛نشانه؛ نماد» در شعر سبک هندی؛انتشارات معین.« نقد رمان معاصر».او داستان هایی نیز برای کودکان به چاپ رسانده است؛به نام های« بنفشه کوچولو»؛« دنیای قشنگ پوپو.» و «قصه ی تالاب»؛که این داستان اخیر در سال 1377؛از طرف سازمان محیط زیست به عنوان اثر برتر سال انتخاب شد. سلاجقه تا کنون حدود 30 مقاله در زمینه ی نظریه و نقد ادبی در مطبوعات به چاپ رسانده است.


با توجه به این که شما هم در دانشگاه مشغول تدریس نقد ادبی هستید و هم آثاری در زمینه ی نقد ادبی دارید، لطفا پیش از هر چیز از وضعیت کنونی آموزش نقد در دانشگاه ها صحبت بفرمایید.
تا آن جا که من اطلاع دارم و از دانشجویان ادبیات دانشگاه های مختلف شنیده ام؛ وضعیت آموزش نقد ادبی در دانشگاه ها چندان مطلوب نیست؛ چرا که در بیش تر کلاس های نقد ادبی، هنوز برای هویت تازه ی نقد در بحث های ادبی امروز آشنا نیستند و در بهترین حالت؛ مباحث تنها به صورت تئوریک مطرح می شود و نقد عملی در آن جایی ندارد یا بسیار اندک است. بنا براین دانشجویان عمدتاً با حفظ تعاریف و نظریه های انتزاعی و امتحان دادن آن ها، واحد نقد ادبی را پشت سر می گذارند بدون این که توانایی استفاده از آن تعاریف را داشته باشند. مساله ی دیگر این است که در بیشتر کلاس های نقد ادبی هنوز نقد مولف و برون متنی به شیوه ی سنتی؛ روش مسلط است.

منظور از نقد برون متنی چیست؟
نقد برون متنی؛ نقدی است که در آن بیشتر به موضوعات پیرامونی و حاشیه ای متن پرداخته می شود تا خود متن. این نقد در واقع بخشی از همان نقد ذهنی و سنتی است که توجه به زندگی مولف و عقاید و پیش زمینه ها را به متن تحمیل می کند و در نتیجه به نوعی نقد سلیقه ای می انجامد که ارتباط چندانی با خود متن ندارد و در صدد تایید یا رد شخصیت مولف است. این نقد به طور عمده قصد ارزش گذاری و قضاوت قطعی دارد وبه استقلال متن به عنوان یک اثر هنری اهمیت نمی دهد.
با این وجود به نظر می رسد همان نقد محدودی هم که انجام می شود بیش تر در حوزه نقد سنتی است این طور نیست؟
بله همین طور است. البته گاهی با استادانی هم مواجه می شویم که تا حدودی از نظریه های جدید در مورد نقد و بحث های مدرن در باب احترام به استقلال متن اطلاع دارند ولی از آن جا که هنوز همان شیوه ی نقد سنتی در کشور ما مسلط است آن ها هم همان روش های قدیمی و منسوخ را به کار میگیرند. حتی گاهی ممکن است که نظریه های نقد را درس بدهند ولی در عمل در نقد آثار از آ ن ها کمک نگیرند . شاید یکی از علت های آن این باشد که به دلیل پیچیدگی بحث های نظری پیاده کردن آن ها در عمل برایشان مشکل است. چرا که این تئوری ها هنوز بومی نشده اند و تطبیق آن ها با متن مشکل است.

تا چه اندازه بین مطالبات دانشجویان و سیستم جاری آموزش نقد در دانشگاه ها مطابقت وجود دارد؟
با تأسف باید گفت، بین خواسته ها و ایده آل های دانشجویان و سیستم آموزشی اختلاف زیادی وجود دارد. از آن جا که دانشجویان با مباحث نظری نقد و مولفه های نقد مدرن در کانون های ادبی خارج ازدانشگاه و یا از طریق مطبوعات آشنا می شوند .به این کمبود ها بیشتر پی می برند. چرا که در محافل بیرون از دانشگاه در زمینه نقد مدرن کارهایی انجام شده است ولی هیچ کدام از این ها در سیستم آموزشی دانشگاهی اعمال نمی شود، به همین دلیل دانشجویان خواهان دروس مرتبط با نقد ادبی امروز و شیوه ی آموزش های نوین هستند.

شما برای آموزش نقد در کلاس چه شیوه ای را در پیش می گیرید و عکس العمل دانشجویان به چه صورتی است؟
من در کلاس هایم آموزش نقد را در سه محور و به طور همزمان با هم پیش می برم.یکی در محور آموزش عناصر متن و طرح مباحث نظری در شناخت عناصر مورد نظر دوم: آموزش رویکردهای مختلف نقد اعم از رویکردهای ساختارگرایانه و پسا ساختگرا؛ و در نهایت نقد عملی است که کاربرد آن رویکردها و بنیان های نظری در متونی است که برای نقد در نظر می گیریم. تلاش من بیشتر در این جهت است که در نهایت نوعی نقد پدیدار شناسانه را آموزش بدهم. نقدی که درون متنی است و بیشتر هستی اثر را مورد بررسی قرار می دهد تا هستی مولف را.به نظر من اگر مراحل این شیوه ی نقد درست انجام شود ما در نهایت هستی مولف را هم از خود متن درمی یابیم و در نتیجه پیش زمینه ها به متن تحمیل نمی شوند..دانشجویان در برابر این شیوه ی نقد همیشه عکس العمل های مثبتی داشته اند به خصوص در قسمت نقد عملی.

در نظام آموزشی دانشگاه برای تعلیم نقد ادبی، چه تعداد واحد در نظر گرفته شده است و آیا این مقدار کافی به نظر می رسد؟
برای آموزش نقد، در کل مقاطع تحصیل در رشته ادبیات تنها 2 واحد در دوره کارشناسی در نظر گرفته شده است که به هیچ وجه کافی نیست. به نظر من با توجه به اهمیت و گستردگی مباحث نقد ادبی و تنوع شیوه های آن؛ باید بین 6 تا 8 واحد درسی دانشگاهی برای آن در نظر گرفته شود؛ که در این صورت؛ 2 واحد نظریه های ادبی ، 2 واحد مکاتب ادبی، 2 واحد نقد رمان و 2 واحد نقد شعر؛ می تواند در نظر گرفته شود.

چگونه استادی که تا پایان تحصیل خود (حتی تا دکترا) تنها 2 واحد نقد ادبی خوانده، می تواند به دانشجویان نقد ادبی آموزش دهد؟
بدیهی است استادانی که نقد ادبی درس می دهد متکی به آموخته های خود در آن 2 واحد یا به طور کلی در دانشگاه نیستند و نباید هم باشند. برای آموزش نقد ادبی، مطالعات شخصی استادان نقش تعیین کننده ای دارد تا به طور حرفه ای بتوانند آن را به دانشجویان بیاموزند . استادانی که تدریس نقد ادبی را به عهده می گیرند؛ اکثراً افرادی هستند که پس از تحصیلات آکادمیک، خود به این حوزه علاقه نشان داده اند و با مطالعه و کار حرفه ای توانسته اند توانایی لازم را کسب کنند.

آیا ارتباط سازمان یافته و مشخصی بین پیکره دانشگاه و نهادها و انجمن های ادبی خارج از نظام رسمی آموزشی وجود دارد؟
در سطح هیئت علمی دانشگاه ها به هیچ وجه این ارتباط وجود ندارد مگر این که بعضی از آن ها خودشان به دلیل علاقه ی شخصی مایل باشند که با مجامع ادبی بیرون از دانشگاه ارتباط و تبادل آراء داشته باشند و گرنه به طور بارزی این دو گروه از هم فاصله دارند و به نحوی می توان گفت هر کدام از آن ها در صدد نفی نقش موثر یکدیگرند. البته در مورد دانشجویان این طور نیست آن ها به خاطر این که آزاد تر عمل می کنند و با نهاد های ادبی خارج از دانشگاه ارتباط بیش تر و بهتری ایجاد می کنند از مباحث جدید ادبی و تئوری های روز بیش تر استقبال می کنند.

تقصیر این فاصله و جدایی بیش تر متوجه کدام یک از این گروه هاست؟
در واقع می توان گفت هر دو گروه مقصرند و شاید بتوان گفت دچار نوعی سوءتفاهمند. نظام دانشگاهی برای خود شأن رسمی خاصی قائل است که من بخش هایی از این شأن را کاذب می دانم. بسیاری از اساتید می پندارند که علم تنها منحصر به بحث های آکادمیکی است که در دانشگاه تدریس می شود و خارج از این حیطه کسی صلاحیت آن را ندارد که اظهار نظر کند و محافل خارج از دانشگاه هم عمدتاً به صورت غیرتخصصی وغیر علمی به ادبیات می پردازند و که این نگاه سنتی موجب می شود که دانشگاهیان در یک فضای بسته فقط به نظریه های صرفا علمی و سنتی بپردازند و نیازی احساس نکنند که با محافل بیرون ارتباط برقرار کنند. از طرفی دیگر؛ مجامع بیرون از دانشگاه نیز با اتکا به مطالعه ی چند کتاب و چند نظریه و اصطلاح، بیشتر نوعی دانش سطحی را در نقد به کار می گیرند و دانشگاهیان را به سنت گرایی متهم می کنند.

شما چه راهکارهای عملی ای برای رفع آسیب هایی که در حوزه نقد در دانشگاه ها وجود دارد، پیشنهاد می دهید؟
به نظر من پیش از هر چیز باید در تدوین واحد های درسی تجدید نظر شود به نحوی که جایگاهی شایسته برای نقد ادبی و شاخه های مرتبط با آن فراهم شود. همان طور که می دانید ادبیات یک دانش بینا رشته ای است از این روی نگاه به آن می بایست نگاه چند جنبه ای باشد پس لازم است که یک منتقد ادبی تا حدی از فلسفه، روانشناسی، مردم شناسی، نظریه ادبی، زبان شناسی همگانی و از همه مهم تر نشانه شناسی سررشته داشته باشد از این رو همه ی این ها باید در مفاد درسی دانشجویان گنجانده شود.
علاوه بر این استادان نقد ادبی می بایست از قالب منفرد خود خارج شوند و سعی کنند با جریان های نقد ادبی روز دنیا بیش تر آشنا شوند و با مجامع و نشریات ادبی روز ارتباط صمیمانه تری برقرار کنند و در درک جریان های معاصر بیش تر بکوشند تا از تأثیر متقابل این ارتباط هر دو گروه بهره مند شوند.
  اول صفحه

خلق قافیه نو در غزل نو

خلق قافیه نو در غزل نو

داوود ملک زاده

 

اشاره:


يكي از ايراداتي كه معمولاً به غزل مي‌گيرند و حرفهايي از قبيلِ «تكراري و محدود است» را درباره آن پيش مي‌كشند، بحث قافيه است. كلام، حول محور همين قافيه مي‌گردد و قافيه است كه نقش كليدي در بيت و در كل شعر ايفا مي‌كند.
شعر امروز با اجازة ورود دادن به عموم كلمات، تا حدودي به حل اين مسئله پرداخته است و آن چارچوب قديمي را كه قافية محدودي «روي‌»هاي مشخص داشت كم‌رنگ كرده است. اما به هر حال پس از مدتي اين گروه از قوافي نيز به ورطة تكرار مي‌افتند و وقتي در اين سوي بيت از «عشق» حرف مي‌زنيم ناچاريم براي تكميل قافية مقابل به «دمشق» سري بزنيم.
يا اگر قافية ما «عاشق» باشد حتماً بايد «صادق»، «قايق»، «شقايق»، «دق» و مثل اينها قافيه باشد تا كار عاشق درست شود و شعر به سلامتي به وصال برسد!
گذشته از اينكه ورود انواع كلمه به شعر و گسترش دايرة واژ‌گاني به شاعر امروز كمك مي‌كند، خلاقيتهاي شاعرانه هم مي‌تواند منجر به خلق كارهاي بكر شود. البته اين كار چندان هم در ادبيات ما بي‌پيشينه نيست و خلق قافيه‌هايي از اين دست كه با عنوان قافية «معموله» خوانده مي‌شود، در ادبيات قديم وجود داشته است كه يكي از موارد مشهورش در شعر سعدي است:

يكي در بيابان سگي تشنه يافت
برون از رمق در حياتش نيافت

و يا موردي از شاه‌سنجان خوافي:

علمي كه حقيقي ا‌ست در سينه بود
در سينه بود هر آنچه درسي نبود

و يا در نمونه‌اي از ايرج‌ميرزا:

روز چو روز خوش آدينه بود
در گروي صحبت عادي نبود

اين گونه بازي با قافيه شعر را جلوه‌اي ديگر مي‌بخشد و خستگي ناشي از قافيه‌هاي مشخص و تكراري را با تلنگري به ذهن خواننده برطرف مي‌كند و باعث ايجاد لذت مي‌شود:

مي‌دانمت كه سنگ كه بر سينه مي‌زني
حيف از تو نيست سنگ بر آيينه مي‌زني؟
تنهاترين منم كه از اين كوچه مي‌روم
ما را به بزم خويش صلايي نمي‌زني
منوچهر نيستاني 1

البته ناگفته نماند كه در اين مورد هم ممكن است به تكرار برسيم. براي مثال در قافيه‌هايي كه به «ن‍ِه» ختم مي‌شود مثل «عاشقانه‌»، «خانه» و ... و بعد از آن رديفهايي كه با پيشوند «مي» مثل «مي‌شود»، «مي‌گفتم» و ... اين تكرارها ديده مي‌شود:

ببخش اگر غزل عاشقانه مي‌گفتم
و از حماسة رزم شما نمي‌گفتم
بهروز ياسمي 2

و موارد مشابهي كه زياد ديده مي‌شود و ديگر بكر و تازه نيست و حتي چند قرن قبل در شعر كمال خجندي اتفاق افتاده است:

دوش با خود ترانه مي‌گفتم
غزل عاشقانه مي‌گفتم
گر ز سر مي‌گذشت آب دو چشم
با كس اين ماجرا نمي‌گفتم

اما با اين وجود گاه شاهد خلق قافيه‌هاي زيبايي هستيم و ذهن خلاق شاعران جوان هنوز به «خلق قافية نو در غزل» مي‌پردازند. يكي از نمونه‌هاي خوب اين قافيه‌سازي در اين غزل اتفاق افتاده است:

مي‌خواستم عزيز تو باشم خدا نخواست
همراه و هم‌گريز تو باشم خدا نخواست
آه اي پري كه هرچه غزل گريه خواستم
بيت ترانه‌اي ز تو باشم نخواست
فرهاد صفريان 3

همچنان كه در شعر آوردن كلمة جديد باعث نوگرايي نيست در اينجا هم تركيب چند كلمه و ايجاد نوع جديد، موجب نوگرايي و موفقيت آن نيست و در مواردي هم كه از آن بوي تكلف مي‌آيد چندان جالب نيست. براي مثال در شعر زير قافيه موسيقي‌اي جالب ندارد.
خورشيدتان كجاست؟ ... نگوييد: «ذره نيست!!...»

كوهي كه كوه باشد از آغاز دره نيست!!
گيرم دوباره پشت سر هم علم شويد
شوري كه توي «شين» شرر هست در «ر» نيست!!
سيامك بهرام‌پرور 4

ارتباط عمودي در غزل امروز، نقش ديگري به قافيه داده و آن را شناورتر كرده است. بعضي از اين غزلها ضمن حفظ ارتباط افقي، ارتباط عمودي را هم لحاظ مي‌كنند:

شروع مي‌شود و باز هم «الف» تا «ي» ...
شبيه يك غزل تازه‌ايد آقاي ...
شماي صبح و شب و هر دقيقه و هرجا
شما كه پشت من افتاده مثل يك سايه
الهام مرداني 5

و بعضيها توجه بيشتر را به ارتباط عمودي معطوف مي‌كنند كه البته در اين نوع از غزلها روايت بايد به حدي مطلوب باشد كه كمبودي در آن احساس نشود:

انگشت روي لب، و بخوانيد هيس هيس
اين مرده كه رسيده به همراه يك پليس
برگشته با گواهي‌ا‌ي فوتي سفيدرنگ
حتي شناسنامه ندارد براي زيس ...
... تن در همان حوالي‌ تابوت كوچكش
ـ دنبال چند تسليت ساده و سليس
علي مقدم‌كوهي 6

در برخي از غزلها ـ‌ بجا و نابجا ـ كلمه را تقطيع مي‌كنند و نيمي را در اين سو و نيمي را در طرف ديگر قرار مي‌دهند، و فقط و فقط به خاطر پر كردن وزن دست به اين كار مي‌زنند كه چندان مطلوب نيست؛ اما در نمونة بالا تقطيع «زيستن» چند منظوره بوده و بسيار جاافتاده نشان مي‌دهد.
همان طور كه ذكر شد نمونه‌هاي زيادي از اين موارد مي‌توان نشان داد. آنچه در اين نوشته آمده مواردي است كه حاصل مطالعات اتفاقي من در مجموعه‌ها و نشريات مختلف بوده و حتي در بعضي موارد شاعرانش را هم نمي‌شناسم.
در پايان نمونه‌هاي ديگري را با هم مرور مي‌كنيم، اين بار بدون هيچ توضيح و قضاوتي:

دستم به ماه مي‌رسد امشب اگر كه عشق
دست مرا دوباره بگيرد مگر كه عشق
معني‌ نمي‌دهد مگر از اين جهان سرد
يك راه تازه رسم كني تا به درك عشق
مجيد اخرايي 7

كاش آسمان به شانه بگيرد غم مرا
چون ابر تا تو گريه كند ماتم مرا
حالا كه دل‌گرفتة يك جرعه گريه‌ام
مگذار بي‌قرار خودت اين همه مرا
مونا زنده‌دل 8

وقتي كه دريا مي‌شود درياتر از من
ردي نمانده روي شنها ديگر از من
مقصودم از ققنوس و خورشيد و خدا: تو
از آتش و خاكستر و دريا غرض: من
مرتضي اردستاني
آستارا ـ زمستان 84


پي‌نوشت:

1. غزل غزلهاي امروز، مجيد شفق، انتشارات سنايي، 1377
2. گزيدة ادبيات معاصر 39، انتشارات نيستان، چاپ اول، 1378
3. مجلة جوانان امروز، شمارة 1704
4. عطر تند نارنج، انتشارات داستان‌سرا، چاپ اول، بهار 84
5. دفتر شعر جوان، شعر استان بوشهر، چاپ اول، بهار 1382
6. دو ماهنامة ادبي ـ دانشجويي بلم، مجمع زبان و ادبيات فارسي دانشگاه پيام نور اردبيل، مرداد و شهريور 84
7. دفتر شعر جوان 5، چاپ اول، پاييز 81
8. مجلة سروش جوان، شمارة 23، تيرماه 81

نوهم تکرار

توهم تکرار

محمدسعید میرزایی

 

اشاره:


روايت آنچه بر غزل معاصر، طي دهه گذشته رفته است، دشوار است. پايان پذيرفتن جنگ، فضايي ديگر را روياروي نسلي آرمانگرا قرار داد، كه ادبيات ديگري را مي‌طلبيد و در اين ميان نسلهاي دوم و سوم شعر پس از انقلاب، در حال يافتن و تجربه بودند. در دهه شصت تجربه‌هاي فراوان و ارزشمندي انجام پذيرفته بود، كه به لحاظ گسترش حوزة واژگاني غزل و ايجاد زباني براي بيان آرمانهاي نسلي پرشور، بسيار حائز اهميت است. من بر آنم كه غزل به خاطر خاصيت تكرارپذير بودن (يا به عبارتي مشتبه شدن تكرارپذير بودن اين قالب بر بعضي از شبه شاعران) و به هر حال پرداختن فراوان به «مفهوم»، دچار نوعي اشباع شده بود و غزل دهة هفتاد، با صبغه‌اي رباعي‌ ـ تصويري از اواخر دهة شصت كم‌كم شكل گرفت. شايد كمتر شاعري را بتوان يافت كه در آن سالها‌، به غزل نپرداخته باشد. شاعراني كه بعداً به دنبال جريانهايي چون شعر زبان، شعر حركت و ... رفتند و اصلاً عطاي غزل را به لقايش بخشيدند. جالب آنكه جواناني كه در سالهاي انتهايي دهة هفتاد، شعر گفتن را آغاز كرده بودند، امروز خواب حضور خود را در آن سالها مي‌بينند، شايد به طمع حضور در هياهويي كه پيرامون شعر و غزل دهة هفتاد به راه افتاده است و شايد براي پنهان ساختن تأثيرپذيريهاي ناشيانة خود. به هر حال اين دسته سعي داشتند كه خود را به قافلة غزل دهة هفتاد برسانند. اما در هر صورت، حضور يا غيابِ اين ‌گونه در كلاسِ غزلِ امروز، اهميت چنداني نمي‌تواند داشته باشد، هنگامي كه حاصل آن تجربه‌هايي اصيل و ارجمند نباشد.
***
شايد مسئله‌اي كه بسياري از شاعران را در ابتداي دهة هفتاد، از غزل دور كرد و خوشبختانه يا متأسفانه به ساحتهاي ديگر رهنمون ساخت، تك‌صدايي بودن فضاي غزل در ادوار و دهه‌هاي مختلف و عدم باورِ امكان رسيدن به زبانها و فُرمهاي مختلف در غزل بود، به هر حال آن شاعران،‌ چندان هم دور از ذهن نمي‌انديشيدند. اما نمي‌توان اين واقعيت را انكار كرد كه تجربه‌هايي كه در غزل دهة هفتاد صورت گرفت، با خوانشِ نويني كه از «غزل» ارائه داد، نظر بسياري از طيفهاي خوانندگان مدرن را به سوي خويش معطوف ساخت و فضا را براي تجربه‌هاي ديگر و كشف فضاهاي گسترده‌تر در غزل فراهم ساخت. مي‌خواستم مدخلي به بعضي از مباحث نقدِ آسيب‌شناسانة غزلِ امروز بگشايم، اما به هر حال اين مجال اندك است، اما مي‌توان با استناد به آنچه كه در طي دهه هفتاد در ساحت نشريات و مجموعه و ج‍ُنگ‌ها و گزارشهايي كه از غزل اين دهه داده شده آمده است، ابعاد واقعي غزلِ دهه هفتاد را مشخص كرد.
***
نيما سه اصل را براي كار خود در نظر مي‌گيرد يكي از اين اصول اين است: «استقلال مصراعها، كه در غير اين صورت كار به چيزي مثل بحر طويل شبيه خواهد شد» (نقل به مضمون). به‌زعم من غزل امروز، راه را از اين نقطه، به اشتباه رفته است. يعني به جاي اينكه شاعران جوان سعي كنند به فرمي ارگانيك، متناسب با امكانات قالب غزل دست پيدا كنند، به طرزي شتاب‌زده و كوركورانه، مصراعها و ابياتِ غزل را به هم مربوط مي‌سازند، بي‌آنكه به ن‍َف‍َسِ خوانندة ‌فارسي‌زبان بينديشند و به ن‍َف‍ْسِ غزل نگاهي تاريخي داشته باشند.
به هر حال غزل، تا هنگامي غزل خواهد بود كه قالب غزل را به هنگام خوانده شدن به مخاطب پيشنهاد دهد، در غير اين صورت در حوزة «غزل» و تاريخيت غزل نخواهد گنجيد. به همين علت، بسياري از اين تجربه‌هاي ناشيانه، آثاري هستند كه بايد نسبت به اصالتِ وجودي آنها ترديد كرده؛ آثاري كه نه در حوزة نقدِ غزل معاصر مي‌گنجند و نه به عنوانِ يك اثر مجرد مي‌توان ارزش چنداني براي نوگرايي آنان در نظر گرفت.
شايد يكي از چيزهايي كه در اين ميان بتواند «غزل» را نجات دهد، استفاده از «رديف» است كه مي‌تواند «شكل» غزل را حفظ كند. مي‌بينيم كه بسياري از كساني كه به صرافت غزلِ نو گفتن مي‌افتند و مي‌خواهند مثلاً روايت و «فرم» در كارشان داشته باشند، در ابتدا «رديف» را كنار مي‌گذارند و از قافيه‌هايي ابتدايي براي مربوط ساختن ابيات به يكديگر استفاده مي‌كنند.
***
غزل امروز در ابتداي دهة هشتاد، همچنان دو سه صدا بيشتر ندارد. اضافه كردن پسوند فلان و بهمان به غزل، تا وقتي كه اثر قابل توجهي پديد نيايد، تأثيري در وضعيت غزلِ حاضر نخواهد داشت. حلال‌زادگي غزل در آن است كه ابتدا غزل زاده شود، پس آن‌ گاه «تئوري» از آن پديد آيد.

غزل-سنگری

غزل

محمدرضا سنگری

 

اشاره:


در عرصه شعر انقلاب، غزل را بايد لنگرگاه و قيامت شعر ناميد، چرا كه سروده‌ها و سرايندگان آنها پس از عبور از حاشية قالبهايي چون رباعي، دوبيتي، مثنوي و … بر ساحل غزل پهلو گرفتند و درست همچون قيامت كه آرامشگاه همة تكاپو و كوششهاست. 1 غزل، آرامشگاه و سرانجامِ عمدة حركتهاي شعري انقلاب به شمار مي‌آيد و اگر غزل در مفهوم گسترده‌اش ـ نه توجه به فرم و شكل خاص ـ ديده شود حضور غزل و روح غزل را در تمام سروده‌ها اعم از نيمايي و سپيد تا قالبهاي كلاسيك همچون مثنوي و رباعي و دوبيتي نيز مي‌توان يافت.
اگر به تعريف غزل ـ رها از شكل و قالب‌ ـ اكتفا كنيم، بايد گفت سروده‌هاي انقلاب در همين قلمروِ شفاف و آفتابي قدم مي‌زنند و به دليلي حضور فرهنگ ايمان، شهادت و عرفان، نبض تمام سروده‌ها‌ـ با اندكي تسامح‌ـ جز پژواك عشق و عرفان چيز ديگري نيست.
البته اين تنها سرنوشت شعر انقلاب نيست كه شعر كلاسيك فارسي نيز سرنوشتي چنين داشته است و غزل‌، فرجام خوش سلوك شعري ماست و اگر امكان آمارگيري دقيق در شعر شاعران ردة اول و دوم شعر فارسي بود، روشن مي‌شد كه حرف اول و آخر را غزل‌ زده است.
در آينده نيز مي‌توان پيش‌بيني كرد كه غزل همچنان ميدان‌دار و يكه‌تاز عرصة شعر فارسي باشد، چرا كه روح زندگي، عشق است و اين حديثِ شيرينِ مكرر را از هر زبان كه مي‌شنوي نامكرر است.
اگر بپذيريم كه غزل اسيري رهاشده از بند قصيده است و آغاز قصايد و قصايد آغازين با تغزل درآميخته بود و سرانجام در گسستني ميمون، غزل از قصيده جدا گرديد و سپس رها و مستقل در هوايي تازه تنفس كرد، بايد بپذيريم كه نه تنها، سرانجامِ سرودنها به غزل مي‌رسد كه سرآغاز سرودن نيز غزل بوده است.
همان‌گونه كه پيش‌تر اشاره شد،‌ به دليل نظام‌نايافتگي تقسيم‌بندي شعر در ادب كلاسيك، تعريف غزل بر مبناي «شكل» نادرست و نارواست، چرا كه نام همه قالبهاي شعري، به استثناي غزل و قصيده، بر مبناي شكل است (مانند دوبيتي، مثنوي، مستزاد، ترجيع‌بند و …)؛ اما نامگذاري غزل و قصيده بر مبناي محتوا و درون‌مايه شعري است. از نظرگاه شكل، غزل، قصيده و حتي قطعه، تفاوت بارزي با هم ندارند (البته قطعه مصرع) و از نظر درون‌مايه همان مضاميني را كه در غزل مي‌يابيم در مثنوي، رباعي، دوبيتي و … نيز مي‌توان يافت. پس مي‌توان گفت روح غزل در تمام قالبهاي شعر فارسي دميده شده و به آنها حيات و جاني تازه بخشيده است.
اگر قرار باشد ويژگيهاي عام را براي غزل برشماريم، چند ويژگي زير از همه شاخص‌تر و برجسته‌ترند:

1ـ آيينة عواطف و تأثير و تأثرهاي دروني

از احساسات سطحي و زودگذر، تا عواطف و احساسات ژرف و ريشه‌دار انساني، همه و همه در آيينة غزل بازتاب و تجلي داشته‌اند. غزل، ترجمان عشقهاي زودگذر و سطحي تا سوز و گدازهاي عميق عاشقانه و عارفانه بوده است.
اين نكته گفتني است كه عشق در هيچ قالبي به اندازة غزل بيان و عرضه نشده است.
همه جلوه‌هاي احساسي و عاطفي انسان، همچون خشم و نفرت، سوگ و اندوه، غربت و تنهايي، حتي دردها و شكوه‌هاي اجتماعي و سياسي، مجال غزل را مناسب‌ترين و فراخ‌ترين يافته و از آن بهره گرفته‌اند.

2ـ لطافت و نرمي زبان، بيان و واژگان

غزل، جلوه‌گاه احساسات عارفانه و عاشقانه بوده و هست و عواطف شاعرانه، با عبور از صافي ذهن و ضمير، زبان، بيان و واژگان نرم‌آهنگ و لطيف را همراه مي‌آورند به همين دليل، لحن غزل از ديرباز تا به امروز، عمدتاً نرم و ملايم است، از اين‌رو، بسياري از غزلها، در وزنهاي نرم سروده شده‌اند. 2 البته در عصر مشروطه، رويكرد شعرـ از جمله غزل‌ـ به مسائل اجتماعي و سياسي، استفاده از واژگان و تركيبات ديگر را باعث شد كه اندكي خشونت چاشني غزل گرديد و در عصر انقلاب، به ويژه سالهاي دفاع مقدس،‌ درآميختن غزل و حماسه آهنگ ديگري به غزل بخشيد كه با فضاي متعارف غزل، تفاوت داشت. 3

3ـ‌گسستگي در روساخت و پيوستگي در ژرف‌ساخت

شايد، تنوع و تحول «حال» شاعرانه و كشف و شهودها، كه در حوزه هيچ شعري همچون غزل، بروز و ظهور ندارد، عامل «گسستگي ظاهري» غزل باشد. اين است كه در نخستين نگاه، ابيات غزل را مجموعه‌اي پريشان مي‌يابيم يا ابياتي كه ظاهراً هر كدام سوز و سازي جداگانه دارند اما با اندكي تأمل و ژرف‌بيني، رشته‌اي پنهان در مجموعة غزل را مي‌توان يافت كه دست هر بيت را در دست ديگري مي‌نهد و در «پيوندي» خجسته و فرخنده، ساختاري شكوهمند و شيرين را پي مي‌ريزد. در غزلهاي سبك هندي، اين پيوستگي كم‌رنگ‌تر است. در بخشي از غزلهاي شاعران بزرگ، گاه زبان روايي مي‌توان يافت كه خود به خود نوعي پيوستگي در مجموعة غزل را به همراه مي‌آورد. مثلاً در غزلهايي همچون «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند» و «دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند»، پيوندي محسوس و ملموس به دليل زبان روايي ديده مي‌شود.
در سروده‌هاي عصر انقلاب و سالهاي دفاع مقدس ويژگي روايي در غزل، بافتي يك‌دست و پيوندي آشكار ميان ابيات ايجاد مي‌كند و اين حوزه به دليل بسامد بالا، نوعي تفاوت با غزل گذشته را نمايان مي‌سازد.

4‌ـ بي‌پيرايگي و رهايي از تكلف

احساسات آني و عواطف بي‌واسطه، تصنع را از كلام مي‌گيرند. خاقاني شاعر تصويرها و توصيفهاي پيچيده كه گستره و تبحر علمي او همراه با توان شاعرانه، سروده‌هايش را دشوار و ديرياب ساخته است، در سروده‌هايي كه سوز و تأثر درون را از مرگ فرزندش رشيد‌الدين نشان مي‌دهد، به دليل بي‌تكلفي و بي‌واسطگي در بيان عواطف، زبان و بياني روشن‌تر و شفا‌ف‌تر مي‌يابد. غزل، جلوه‌گاه زلال درون شاعر است به همين دليل به‌ندرت عرصة فضل‌فروشي،‌ تكلف و پيچيدگي شده است. اين نكته را نبايد با پيچيدگي و دشواري شعر و غزل شاعران سبك هندي، به ويژه بيدل، اشتباه گرفت، چرا كه دشواري غزل بيدل، عمدتاً ويژگي زباني اوست تا تكلفي شاعرانه از نوع آنچه كه در قصيده ديده مي‌شود.

5‌ـ‌عرصه اجمال نه تفصيل

غزل هر چند عميق‌ترين، بلندترين و اساسي‌ترين عواطف و دغدغه‌هاي انساني را در خويش نمايانده است، اما به دليل كوتاه بودن، فرصتي مناسب براي طرح ابعاد و زواياي گوناگون انديشة انساني نيست. در غزل كمتر مي‌توان از تمثيل، حكايت و قصه مدد گرفت. همين امر باعث شده است كه شاعران، قالبهاي ديگرـ به‌ويژه مثنوي‌ـ را براي توضيح، بسط و طرح انديشة خويش برگزينند.
6‌ـ‌ تأثيرگذاري و پايايي در ذهن و ضمير
به دليل محتوا و درون‌مايه‌اي كه با احساسات عميق و ماندگار انسان پيوند دارد و همچنين آهنگ و موسيقي لطيف، غزل بيش از ديگر سروده‌ها با حافظه‌ها گره مي‌خورد. به همين دليل حافظة مردمي و نيز حافظة خود شاعران با غزل بيش از ديگر قالبها انس و الفت دارد. تك‌بيتهاي ماندگار در حافظة مردم جامعة ما كه عمدتاً در فرهنگ رانندگان و جاده‌ها ديده مي‌شود نيز برگرفته از غزلهاست.

كاركرد و گسترة غزل

هر چند روح غزل، «عشق» است و از ديرباز تا به امروز در هيچ قالبي به اندازه غزل، عشق و جلوه‌هاي آن چهره ننموده است، اما در گذر زمان، همچون ديگر قالبها، رنگ و بوي ديگر يافته و عرصة طرح همه موضوعات و مسائل انساني شده است. عرفان، سياست، آموزش، طرب، غم، عشق زميني و آسماني و همة اضلاع و ابعاد حيات در آيينه غزل خودنمايي كرده‌اند. حتي «عشق» گاه نرم و رام و گاه سركش و آشوبگر، گاه رند و زيرك و زماني صاف و صميمي و ساده، به غزل سر زده است و در اين ميدان فراخ‌ سوز و ساز و ناز و نياز آورده است.
حافظ كه حافظه شعري ماست و پهلوان گذشته، هنوز و هميشه در عرصة غزل، گاه عاشقانه، گاه عارفانه و گاه تركيبي از هر دو را آورده است و در آميزه‌اي شگفت‌ همه را به شگفتي و حيرت كشانده است. گاه نيز با طنزي ويژه، قلندرانه و بي‌پروا، به نقد صوفيان متظاهر و زاهدان ريايي پرداخته است؛ شيوه‌اي كه بعدها در غزل عصر مشروطه و بيداري ـ اما نه در افق والا و متعالي غزل حافظ‌ـ تصويري از جامعه آشفته و بيداد رفته بر شاعر و غير شاعر را ترسيم كرد. اگر بگوييم غزل، فراگيرترين قالب و عرصه طرح اجمالي همه مسائل انساني بوده است سخني به گزاف نگفته‌ايم. همين است كه غزل در خلوت و جلوت همدم مردم ما بوده و هست و هرگز كهنگي و فرسودگي در آن راه نيافته و امروز نيز بيش از همة قالبهاي شعري مورد اقبال و استقبال است.

ويژگيهاي غزل معاصر

به دشواري مي‌توان در غزل معاصر، خصوصيتي را يافت كه در غزل گذشته از آن نمونه و نشانه‌اي يافت نشود. تنها بسامد بالا و غلبة برخي ويژگيهاست كه غزل معاصر را از غزل ديروز جدا مي‌كند. براي تحليل بهتر و دقيق‌تر غزل عصر انقلاب و به طور خاص غزل پايداري (دفاع مقدس)، بازيافت و تحليل ويژگيهاي غزل پيش از انقلاب بايسته و لازم است. از بارزترين خصوصيات غزل قبل از انقلاب ويژگيهاي زير را مي‌توان برشمرد:

الف: ويژگيهاي محتوايي و دروني

1‌ـ‌ غلبه عشق زميني و سطحي

چندين دهه، غزل همچون عرصه‌هاي ديگر شعري مانند چهارپاره، نوسروده‌ها، مثنويها، رباعيها و عرصه‌هاي نثر به‌ويژه رمانها و نمايشنامه‌ها سرشار از فضاهاي سطحي و حتي بيان عريان و بي‌پرده مسائل جنسي بود. در شعر برخي از شاعران تغزلي، بي‌پرده و بي‌پروا، زواياي پنهان عشقهاي صوري بازنموده مي‌شد. حتي برخي زنان شاعر نيز از بيان صريح احساسات جنسي پروا نداشتند.

2ـ يأس و بدبيني شديد فلسفي و روحي

فضاي بسته و خفقان‌آلود رژيم ستمشاهي، حاكميت جو پليسي، سركوب حركتهاي سياسي و مبارزاتي، زندان و شكنجه وحشتناك ساواك، بريدگي و يأس از مردم و در كنار آن، نفوذ و رسوخ فلسفة كافكا، آلبركامو، سال بلو و … در ميان نسل روشنفكر، سروده‌هاي قبل از انقلاب اسلامي را آكنده از يأس و بدبيني ساخته بود. بسامد بالاي كلماتي چون اسير، ديوار، زندان، زمستان و … گواه اين‌گونه انديشيدن است. جالب توجه است كه بخشي از مجموعه‌هاي شعري اين دوره، نامي بر پيشاني دارند كه به روشني نشان اين تاريك‌بيني و بن‌بست‌انگاري است. شعر شاعران نوگرا در غزل معاصر هر چند قبل از انقلاب در برهه‌هايي به مبارزه دعوت مي‌كنند، اما از يأس و بدبيني فلسفي و اجتماعي نيز خالي نيست.

3ـ‌ تحقير، تمسخر و گاه توهين به ارزشها و نمادهاي ديني و مذهبي

اين ويژگي در داستانها نمود بيشتري دارد. داستان‌نويساني چون صادق هدايت، سيد محمدعلي جمالزاده، جلال آل احمد (در دوره‌هاي قبل از تحول و گاه پس از آن) و در شعر، عمده شاعران غير مذهبي، با گرايشهاي روشنفكرانه يا چپ ضد مذهبي (مانند ماركسيست)، جلوه‌ها و مظاهر مذهبي را به باد استهزا و تخطئه مي‌گرفتند. سروده‌هاي كفرآلود، نه تنها در حوزه غزل كه در ديگر حوزه‌هاـ به ويژه نوسروده‌هاـ نيز در اين دوره چشم‌گير و رايج است. در سروده‌هاي مهدي اخوان‌ثالث، نادر نادرپور، احمد شاملو و نصرت رحماني مصاديق بارزي از اين‌گونه سرودن را مي‌توان ديد.

4 ـ مرگ‌ستايي و آرزوي مرگ

بازتاب طبيعي انديشه پوچ‌انگاري در ميان نويسندگان و شاعران پس از مشروطه را در هيئت خودكشي به روشني مي‌توان يافت. تقي رفعت و صادق هدايت دست به خودكشي زدند و چند تن از شاعران در زندان و بيرون از آن اقدام به خودكشي مي‌كنند. مرگ‌ستايي، سايه بر سروده‌ها افكنده است و شاعر، مرگي زودرس را فرياد مي‌زند و بر بخت بد خويش نفرين مي‌فرستد كه بايد ناز اجل را كشيد!
اگر اين آرزوي مرگ را با آرزوي مرگ در عرفان و سپس در فرهنگ شهادت در اسلام مقايسه كنيم، تفاوت افق فكري و روحي شاعران اين دوره را با عارفان شاعر در خواهيم يافت. گله از بخت و سرنوشت و بد گفتن به زمين و زمان، چاشني سروده‌هاي مرگ‌ستاست كه شرايط اجتماعي و سياسي سهم مهمي در اين نوع سرودن دارند.

5 ـ شكوه از زمانه و مردم

شاعران عصر مشروطه، معترض، تندخو، بدبين و حسا‌س‌اند. با كوچك‌ترين ناروايي اجتماعي پرخاش مي‌كنند و گاه با كاستيها و ضعفهايي كه در فرهنگ، انديشه و رفتار مردم مي‌بينند، بي‌پروا بدانان مي‌تازند. اين ويژگي را در سروده‌هاي شاعران دهة 30 تا 50 نيز مي‌بينيم. جامعه آشوب‌زده و در فقر فرو رفته كه به دليل حاكميت نظام استبدادي به بيداد تن سپرده و سرانجام آن را سرشار از چاپلوسي، رياكاري با افقهاي مبهم و مه‌آلود نموده است، شاعر را به عكس‌العمل وا مي‌دارد. چهرة نخستين اين فضا، يأس‌سرايي و نوميدي شاعر است اما چهره ديگر، تاختن به مردم، تحقير مردم و ناسزا گفتن به مردم است.
در سالهاي 30 تا 50 بيان نمادين و رمزگونه ـ به دليل خفقان و اختناق ـ در شعر رشد كرد و در شعر شاعران همين نمادها، دامنگير مردم نيز شد و شاعر، مردم را به مردگان بي‌تحرك، كرمهاي خوكرده به لجنزار، تنديسهاي خاموش، تن‌سپردگان به شب و … معرفي كرد.
درست در همين هنگامه است كه نگاههاي روشن و دورنگر، مردم را باور مي‌كنند و توان پنهان در وجود مردم را كه همچون آتشفشاني منتظر شراره‌افشاني و انقلاب است، مي‌بينند و مي‌يابند و از آن بهره مي‌گيرند. در اين ميان، چهرة بينش‌مند و بزرگ عصر ماـ حضرت امام خميني(ره)ـ بيش از ديگران با نگاه «مردم‌شناس» به تهييج، سامان‌دهي و حركت اين موج آماده و خروشان انديشيد و سرانجام نيز موفق شد بزرگ‌ترين انقلاب ديني روزگار ما را رقم زند.

ب: ويژگيهاي ساختاري و بيروني

از نظرگاه ساختار و قالب، حادثه چنداني را در غزل شاهد نيستيم؛ جز بهره‌گيري از وزنهاي بلند و تجربه‌هايي در بهره‌گيري از واژه‌هاي نو و زير و بم وزن براي القاي بهتر مفهوم و درون‌مايه شعر، كه جدا از اين ويژگي چشمگير و قابل اعتنا، ويژگيهاي شاخص ديگري را در غزل اين دوره نمي‌يابيم.

ويژگيهاي غزل انقلاب و دفاع مقدس

هر چند سالهاي آغازين انقلاب، غزل تا اندازه‌اي غريب و فراموش‌شده مي‌ماند و از سروده‌هاي نيمايي، قصيده‌، رباعي و دوبيتي بيش از ديگر قالبها بهره گرفته مي‌شود، اما در دهه شصت چندين جريان در غزل ايجاد مي‌شود كه هر كدام طيفي از شاعران را در پي خود مي‌كشاند و تأثيراتي گذرا يا ژرف در جريان شعر اين دوره بر جاي مي‌گذارد. ويژگيهاي غزل اين دوره عمدتاً عبارت‌اند از:

1ـ درآميختن «عرفان» و «حماسه» در غزل

فضاي حماسه، فضاي نبرد و ستيز و خون و مرگ است. در چنين فضايي صدايي جز چكاچك شمشيرها و صفير تيرها و نعرة مردان جنگي را نبايد شنيد. اندوه نيزـ البته اندوهي حماسي‌ـ گاه پس از مرگ پهلوانان ديده مي‌شود كه به مقتضاي فضاي حماسه، رنگ و بوي تغزلي به خود نمي‌گيرد.
فضاي غزل ـ برخلاف حماسه ـ فضايي نرم و غنايي است؛ فضاي تأملهاي دروني، سير در انفس، ستايش زيباييها و عظمتهاي درون و بيرون و به هر حال متفاوت با حماسه.
شرايط سالهاي جنگ و تلفيق دو ويژگي لطافت روح و صلابت حركات، در شعر نيز نمود پيدا كرد و غزل ظرف مناسبي شد تا اين فرصت شكوهمند را به نمايش بگذارد. حق تقدم در اين راه از آن نصرالله مرداني شاعر نام‌آشناي كازروني است.
«مرداني» با بهره‌گيري از اسطوره‌هاي پهلواني شاهنامه، مضامين حماسي عاشورا و تركيب و تلفيق اين دو و استفاده از واژگان درشتناك همراه با واژگان غزل، در القاي فضا و فرهنگ جبهه كوشيد و غزلي را رقم زد كه در روزهاي حادثه و حماسه نقشي بزرگ در پويايي و ترسيم جريان جنگ و دفاع مقدس داشت. سروده‌ مشهور:
از خوان خون گذشتند صبح ظفر سواران پيغام فتح دارند آن سوي جبهه ياران معرف اين ويژگي غزل است. در غزل زير تمام ويژگيهايي را كه برشمرديم مي‌توان ديد. تصويرهاي مكرر، نمادها و اسطوره‌ها مانند كاوه، منيژه، جادوگر، بيژن و … غزل را با حماسه درآميخته است.
در اين سروده، روح غزل با روح حماسه درآميخته است و تركيبهايي نو چون چريك باد، كاوه بهار، امير ابر، منيژه جادوگر نسيم، يك كهكشان ستارة ميخك و … به شعر حال و هوايي خاص بخشيده است.

مي‌آيد از ديار بهاران سپاه گل
بر سر نهاده دختر صحرا كلاه گل
با جنبش دلاور جنگل، چريك باد
در خون كشد به بيشة شب پادشاه گل
آرد دوباره رايت خونين به اهتزاز
بر گور لاله‌هاي جوان دادخواه گل
با بانگ پ‍ُرطنين ظفر، كاوة بهار
فرمان «داد» آورد از بارگاه گل
طبل نبرد مي‌زند امشب امير ابر
دارد سر ستيز مگر با سپاه گل
هم‌خوابه در حصار چمن با صبا شدن
در دادگاه حادثه باشد گناه گل
درياب اي منيژه جادوگر نسيم
با سحر عشق بيژن شبنم ز چاه گل
يك كهكشان ستاره ميخك شكفته است
در آسمان سبز به اطراف ماه گل
دست كريم ابر برافشانده بي‌شمار
الماسهاي روشن باران به راه گل
بيدار مانده چشم من آن سوي شب هنوز
در انتظار آمدنت اي پگاه گل

نصرالله مرداني

در سالهاي پس از دفاع مقدس نيز مي‌توان سروده‌هايي از اين دست يافت. هر چند فضاي ديروزين نيست، اما آتش نهفته در خاكستر قلبها، بروز و ظهوري به رنگ و روشني ديروز دارد. لعابي از حماسه با اندوهناكي غزل در هم آميخته و تلفيق حماسه و غزل را باعث شده است:

هلا رهاشده در باد پير تنهاگرد غريب‌وارة شبهاي بي‌ستارة سرد
به شانه‌هاي ستبرت عقيق زخم كه ماند
كدام حادثه‌ات بال و پر شكست اي مرد؟
كدام واقعه در خود خراب كرده تو را
كدام صاعقه آتش به خرمنت آورد
تو آن تناور سرسبز آن حكايت سرخ
تو اين شكستة دلتنگ اين ترانة زرد
سمند سركشت آن سوي دشتهاي غرور
تفنگ خالي‌ات آواز مي‌دهد با درد
به ياد آر شكوه قبيله‌ات را باز
ببين شقاوت نامردمان چه با او كرد
به پاي خيز و به ياد تمام يارانت
كه نيستند ز خاك ستم بر آور گرد

سيروس اسدي

2 ـ رسوخ و سيطره فرهنگ شيعي

گذشته از مفاهيم اصول اسلامي چون: جهاد، شهادت، ايثار، هجرت، ايمان،‌ نيايش،‌ نماز و ... مفاهيم خاص فرهنگ شيعي به ويژه «عاشورا»، «كربلا»، «حضرت زهرا (س)» و عنصر مهم «انتظار»، در سروده‌هاي دفاع مقدس فراوان ديده مي‌شود. سه موضوع اساسي عاشورا4، انتظار و حضرت زهرا (س)، پشتوانه و درون‌ماية بسياري از سروده‌هاست، كه دليل فراواني كاربرد اين مضامين، وفور اين تعبيرات و رواج اين فرهنگ در جبهه‌هاست. عاشورا و كربلا، آرمان و ايمان رزمندگان است و مفهوم شهادت و پاكبازي، بي‌تداعي كربلا و الگوهاي عاشورا ممكن و ميسر نيست. انتظار موعود، جريان‌ ساري و جاري در زمزمه‌ها و موضوع تابلونوشته‌ها و پيشاني‌بندهاست و نام مبارك حضرت زهرا (س)، نامي است كه كليد و رمز پيروزيها و نام عملياتهاي بزرگ جبهه است.
اگر مجموعة غزلهاي موعوديه، زهراييه و عاشورايي در دهه شصت و نيمه اول دهه هفتاد جمع‌آوري شود، خود چندين دفتر خواهد شد. در اين سروده‌ها نگاه تازه به عاشورا، 4 انتظار و مظلوميت زهرا (س)، ملموس و محسوس است.
نمونه‌اي از اين سروده‌ها كه موضوع دفاع مقدس (جبهه، شهادت، ايثار، صبوري و...) در آن ديده مي‌شود، زاويه نگاه، نحوه برخورد و حضور و وفور سه مسئله محوري را نشان مي‌دهد.

بيا وگرنه در اين انتظار خواهم مرد
اگر كه بي‌تو بيايد بهار خواهم مرد

محسن حسن‌زاده ليله‌كوهي

جرس به وادي خورشيد مي‌كشاندمان
كه اين چنين لب چاووش نور خواندمان...
به چوب نيزه اگر سر برفت باكي نيست
كه سعي عشق چنين سرخ مي‌دواندمان

حسين اسرافيلي/گل‌، غزل، گلوله/ صص37 ـ 38

آه... اي همنشين اين محفل، همنشينانتان كجا رفتند
از گلوي پرندگان سبز، بوي شعر و شعور مي‌آيد
بوي عطر نجيب آلاله، بوي سيب و شهادت و قرآن
بوي پرواز، بوي عاشورا، بوي عصر ظهور مي‌آيد

سيد مرتضي كراماتي/ شقايقهاي اروند/ ص 235

روزي هزار مرتبه تا مرگ مي‌رويم
روزي هزار مرتبه تكرار مي‌شويم
فردا دوباره صبح مي‌آيد از اين مسير
چشم‌انتظار لحظه ديدار مي‌شويم

سلمان هراتي/ غزل معاصر ايران/ ص 300

آقاترين! سكوت مرا غرق نور كن
از سمت اين خزان سترون عبور كن...
مي‌ترسم از شبي كه به دجال رو كنيم
آقا! تو را قسم به شهيدان، ظهور كن

منيژه درتوميان/ شعر جوان/صص 67 و 68

وقتي به خواب شقايق، خون شهيدي ‌شتك زد
يك لاله در پشت اين باغ، خود را به ‌سنگ محك زد
يك لاله‌ـ يعني دل من‌ـ در خون خود، غوطه مي‌خورد
وقتي كه دست غريبي، سيلي به روي فدك زد!...

عبدالرحيم سعيدي‌راد/ جمهوري اسلامي 15/5/76

فرهنگ عاشورا ـ همان‌گونه كه پيش‌تر گفته شدـ در تمام ابعاد و جلوه‌هاي خويش در شعر دفاع مقدس چهره مي‌نمايد. تموج حماسه، تبلور پيام، آهنگ سوگ، درد، معرفت، محبت و عشق كه هر يك جلوه‌اي از منشور شكوهمند عاشورايند خود را در سروده‌ها مي‌نمايانند. در غزلها و ديگر قالبهاي شعري به شيوه گذشتگان، تنها به سوگ، اندوه و مصايب كربلا اشارت نمي‌شود. اشاره به اسوه‌هاي عاشورا، پاكبازي، ايمان، بصيرت و عشق‌بازي در آن هنگامة بي‌بديل تاريخي تصويري بايسته‌تر از كربلا را به نمايش مي‌گذارد و چون جامعه با عاشورا زندگي مي‌كند و جبهه‌ها آيينة روشن كربلايند، شاعر عينيت كربلا را مرور مي‌كند و خود، گاه در متن حادثه به ترسيم امروز جبهه‌هاي حماسه و خون و پيوند آن با ديروز كربلاي حسيني مي‌پردازد و وجوه مشترك آنها را در شعر توصيف مي‌كند.

3 ـ درآميختن غزل و قصيده

عمده غزلهايي كه در آنها وصف شهيد، شهادت، جبهه‌هاي نبرد، ايثار و پاكبازي مردم، صبوري مادران و خانواده‌هاي شهيدداده، آزادگان و ... است در حقيقت نوعي قصيده به شمار مي‌آيند، چرا كه شاعر از همان آغاز «قصد توصيف و ستايش» دارد. اما سيطره روح غزل بر سروده، شعر را ميان غزل و قصيده قرار مي‌دهد. همين است كه در قرار دادن برخي از اين سروده‌ها در مجموعة غزل يا قصيده دچار ترديد مي‌شويم. مثلاً در اين سروده از خانم سپيده كاشاني، شعر به قصد ستايش و توصيف آغاز مي‌شود اما بعد رنگ و بوي غزل مي‌يابد:

برادر مبارزم، زمزمه كن بهار را
بچين ز شاخة يقين، ميوة انتظار را
بهار شد، بهار شد، وطن چو لاله‌زار شد
تا كه شمارد اين همه، لالة بي‌شمار را
به خون رقم زدند تا قصة روزگار من
بخوان، بخوان ز دفترم شوكت اين تبار را
هيمة عشق را شرر، از نفس دعا بزن
موج‌زنان برو برو، ببر به سر قرار را ...

اين سروده‌ها هرگز يادآور توصيفهاي دروغين و بي‌بنيادي نيست كه شاعر خود باور نداشته باشد. شاعر در بهت و شگفتي، شاهد و ناظر عظمتهاست و گويي گريز و گزيري از ستودن ندارد.

4 ـ اعتراض و دلتنگي

شاعران انقلاب، رفاه‌زدگي، فرصت‌طلبي، بي‌تفاوتي و عافيت‌طلبي را در سروده‌هاي خويش به باد انتقاد مي‌گيرند و نگراني خويش را از كم‌رنگ شدن ارزشها يا فراموشي و دهن‌كجي نسبت به دستاوردهاي خون مقدس شهيدان ابراز مي‌دارند. اوج اين نوع سرودن و اعتراض و دلتنگي در سالهاي 64 تا 68 است و بعدها نيز به صورت ملايم و آرام با شيبي نرم ادامه مي‌يابد. اين نوع سرودن تقريباً در سالهاي پاياني دهه هفتاد رو به افول مي‌نهد. در سروده‌هاي سلمان هراتي، قيصر امين‌پور، حسن حسيني، علي‌رضا قزوه، سيد ضياءالدين شفيعي، محمدحسين جعفريان، عبدالجبار كاكايي و ... در قالبهاي گوناگون شعري، اين ويژگي را مي‌توان يافت. نمونه‌هاي زير گوياي اين دلتنگي و احساس شاعرانه‌اند:

دسته گلها دسته‌دسته مي‌روند از يادها
شمع روشن كرده‌اي در رهگذار بادها؟
سخت گ‍ُم‌ناميد اما، اي شقايق‌سيرتان
كيسه مي‌دوزند با نام شما، شيادها!

علي‌رضا قزوه

امروز شايد بايد از خون گلو خورد
نان شرف از سفره‌هاي آرزو خورد
بوي ريا پر كرده ذهن دستها را
اي كاش مي‌شد جرعه‌اي بي‌رنگ و بو خورد...
شايد تمام حرفم اين باشد جماعت
حق شما را كاخهاي روبه‌رو خورد

سيد ضياءالدين شفيعي

5‌ ـ نگراني و دلواپسي نسبت به خويش (خود متهم كردن)

نظارة شهيداني كه بر تخت روان دستها و با سوگ، سوز و صبوري بدرقه مي‌شوند و حضور عاشقان و پاكبازان نوجواني كه در جبهه‌ها حماسه مي‌آفرينند، شاعران را به درنگ در خويش مي‌كشد، تا خود را با رزمندگان اندازه بگيرند و فاصله خود تا آنان را دريابند. در چنين شرايطي شعر، فريادي است كه شاعر بر سر خويش مي‌كشد. اين خود متهم كردن در نوسروده‌ها نيز فراوان ديده مي‌شود. سلمان هراتي، قيصر امين‌پور، علي‌رضا قزوه، محمدرضا عبدالملكيان، سيد ضياءالدين شفيعي، حسين اسرافيلي، ساعد باقري و بسياري ديگر از شاعران در سروده‌هاي خويش اين نهيب و فرياد را هماره بر سر خويش مي‌كشند و اندوهناك و نگرانِ ماندن و رسوب خويش‌اند.

چه زنم لاف رفاقت، نه غمم چون غم توست
نه از آن گرم‌دلي هيچ نشاني است مرا
گو بسوزد تنة خشك مرا غم، كه به كف
برگ و باري نبود دير زماني است مرا

ساعد باقري

در اين بهار شكوفايي، كسي به فكر شكفتن نيست
دل من است كه وامانده‌ست، دل من است كه از من نيست
شكسته بال‌ترينم من، شكسته، خسته همينم من
همين كه هيچ در او شوقي، به پر كشيدن و رفتن نيست
چه شد كه در شب خاموشي، ز گردباد فراموشي
ميان كوچة دلهامان، چراغ عاطفه روشن نيست

عليرضا قروه

اي كتيبة شكيب، مرد روز ناگريز
اي تمام لحظه‌هات شعرهاي دلپذير...
دست و پا جدا شدي، پر زدي، رها شدي
واي من، اسير دل، واي اين دل اسير

ابوالقاسم حسيني (ژرفا)

اين بيان ارجمند شاعرانه، نشان ادراك عميق شاعر و احساس زلال، صميمي و دردمندانه اوست، كه در مقاطعي خاص‌ ـ و شاخص از يادها و حادثه‌هاي دفاع مقدس‌ ـ نمود بيشتري دارد. حضور و وفور اين نوع سرودن در موقعيتهاي زير چشمگيرتر بوده و هست:

1ـ تشييع پيكر پاك شهيدان
2ـ‌ پيروزيهاي غرورآفرين رزمندگان در جبهه‌ها
3ـ بازگشت پيكر مفقودالاثرها
4ـ بازگشت آزادگان به وطن پس از سالها اسارت و تحمل سختي
5ـ تجليل و تكريم بسيج و بسيجي‌ـ به ويژه در هفته بسيج و سالگرد دفاع مقدس

در مجموع، غزل دفاع مقدس، چه در سالهاي دفاع مقدس و چه پس از آن قدرتمندترين، فراگيرترين و درخشان‌ترين بخش شعر دفاع مقدس و در يك نگاه كلي‌تر، شعر انقلاب اسلامي به شمار مي‌آيد. غزل در اين دوران برخلاف ديگر قالبها كه گاه با اقبال و گاه عدم اقبال مواجه شده‌اند ـ يا مانند رباعي و دوبيتي كه در دوره‌اي خاص درخشيده و پس رها شده‌اند _ در همه سالها، عرصه طبع‌آزمايي و قدرت‌نمايي شاعران بوده است. هر چند، مجموعه‌هايي موفق از غزل انقلاب، توسط شاعران فراهم آمده است. 5 اما به دليل استواري، پختگي و درخشش اين قالب، مي‌توان سروده‌هايي برتر در اين قالب را ارائه داد. لذا هيچ سروده‌اي همچون غزل، آيينه شعر انقلاب و دفاع مقدس نيست.

نمونه‌هاي غزل دفاع مقدس

تو را صدا زدم

و داد زد بيا به سمت بادها
اگر نمانده‌اي در انجمادها
و بعد از آن هميشه اشكهاي سرخ
كه سبز شد به چشم گريه‌زادها
نشستم و فقط تو را صدا زدم
تو را، در ازدحام جيغ و دادها
همين كه شد، تمام زخمهاي من
به وسعت هجوم انتقادها
نگاه تا هميشه عاشقانه‌ام
اسير شد به قاب عكس يادها
تو رفته‌اي و روشنايي دلت
هنوز مانده در مسير بادها
محسن احمدي

بي‌بادبان

دلم رفت تا بيكران رو به دريا
به آن وسعت بي‌نشان رو به دريا
دلم رفت و رفتند دريادلاني
شبي كاروان كاروان رو به دريا
سرازير شد جويباري ز چشمم
به دنبالت اي مهربان رو به دريا
تو آيينه‌اي، آفتابي‌تريني
تو تصويري از آسمان رو به دريا
نمي‌يابم از آشنايان نشاني
كه رفتند بي‌بادبان رو به دريا
محمدتقي احمدي

سرنوشت سبز

به خاطر مي‌سپارم اسمتان را، اسمهاي آسماني را
زمين طاقت ندارد چرخش اين چشمهاي كهكشاني را
كجا بوديد تا امروز؟ اي امروز و فرداي شما آبي
كه دارد سرنوشت سبزتان را، هجرت رنگين كماني را
پلاكي بود و ديگر هيچ سهم انتظار چشمهاي تو
چه مي‌كردم نمي‌ديدم اگر اين آفتاب ناگهاني را
بپرسيد از همين تنها درخت بي ‌بر و برگم ـ دلم ـ تا باز
بگويد من چه كردم بي‌شما اين روز و شبهاي خزاني را

 

وحیدیان کامیار

مضمون آفرینی و نکته پردازی در غزل

تقی وحیدیان کامیار

 

اشاره:


مهم‌ترين ويژگي شعر فارسي از قرن نهم به بعد تا سبك معروف به هندي مضمون‌آفريني است كه از آن با اصطلاحات بسيار ياد كرده‌اند. از جمله: معني‌آفريني، نازك‌خيالي، نازك‌بيني، نازك‌انديشي، نكته‌سنجي، نكته‌يابي، باريك‌انديشي، نكته‌آفريني، نكته‌گويي، ‌خيال‌پردازي، خيال‌بافي، مضمون‌تراشي، مضمون‌سازي، مضمون‌يابي و غيره... ولي در هيچ فرهنگ لغتي و در هيچ جايي كسي اين اصطلاحات را تعريف نكرده است، بلكه فقط به معني لغوي آن پرداخته‌اند. به عبارت ديگر نگفته‌اند كه چه اتفاقي در زبان صورت مي‌گيرد كه مضمون آفريده مي‌شود يا نكته و خيال نازك به وجود مي‌آيد. براي روشن شدن قضيه ببينيم در تاريخ ادبيات دكتر صفا زير عنوان نكته‌سنجي و مضمون‌آفريني چه مطالبي آمده است:
«نكته‌سنجي و نكته‌يابي و نكته‌گويي يعني گنجانيدن نكات باريكي در اشعار همراه با خيال دقيق و نازك‌بيني تام.»
اينها همان نكات تازة بديع‌اند كه معمولاً از آنها در شعر به «مضمون» تعبير مي‌كنيم و ... چنين نازك‌خياليها و نكته‌پردازيها امر تازه‌اي در شعر فارسي نبود و مخصوصاً در شعر غنايي ما وجود داشت. اما هر چه از قرون مقدم به قرون متأخر نزديك مي‌شويم قوت آن را محسوس‌تر و به همين نسبت سادگي الفاظ را براي سهولت بيان بيشتر مي‌يابيم. در غزل شاعران قرن هفتم تا اواخر قرن هشتم، مگر در بعضي موارد نادر، جانب اين هر دو جزء كلام به نوعي گرفته شد كه خواننده احساس نقصاني در لفظ و معني نمي‌كند و حتي در اين ميان شاعراني از قبيل خواجو و سلمان و خاصه‌ حافظ توانسته‌اند نكته‌هاي دقيق بسيار در الفاظ عالي منتخب بگنجانند و خواننده را از قدرت شگفت‌انگيز خود به حيرت افكنند. (صفا، 164، جلد 4) دكتر صفا معتقد است مضمون‌آفريني شاعراني چون حافظ هم جنبه الهام دارد و هم جنبه لفظ فصيح معجزه‌آسا. حال آنكه شاعران اواخر قرن هفتم تا قرن دهم به قدري در تكاپوي يافتن نكته‌هاي باريك بودند كه گاهي از رعايت جانب الفاظ بازماندند. اگرچه مضمون‌آفريني در غير غزل هم هست، اما شعر اين دوره در خدمت غزل است. چندان ‌كه در ديوان شش جلدي صائب فقط در پايان جلد ششم چند قصيده هست و بعضي ابيات پراكنده و مطالع و بقيه ديوان تماماً غزل است. به عبارت ديگر صفا بر اين باور است كه مضمون‌آفريني در صورتي ارزنده است كه با اعتلاي لفظ همراه باشد. (همان. ص 165) وي همچنين در صورتي مضمون‌يابي را ارزنده مي‌داند كه در اين راه مبالغه بسيار نكنند (همان. صص 6 ـ 165).
به هر حال چنان كه مي‌بينيم دكتر صفا تعريف دقيقي از مضمون‌آفريني و نكته‌سنجي ارائه نمي‌دهد و نمي‌گويد كه چگونه شاعران مضمون و نكته مي‌آفرينند. بار ديگر تعريف را تكرار مي‌كنيم: «نكته‌سنجي و نكته‌يابي و نكته‌گويي يعني گنجاندن نكات باريكي در اشعار همراه با خيال دقيق و نازك‌بيني تام» اولين در اين تعريف دور است: نكته‌گويي... يعني گنجاندن نكته‌ها... ثانياً خيال دقيق و نازك‌بيني تام چيست؟ مطالب ديگر وي نيز درباره فصيح بودن لفظ و بسيار مبالغه‌آميز نبودن مضمون‌آفريني و نكته‌سنجي است. احسان يارشاطر نيز در كتاب «شعر فارسي در عهد شاهرخ» مضمون‌يابي را تعريف مي‌كند. به نظر او مضمون‌يابي يافتن صوري تازه از معاني قديم است (كه او آن را عيب مي‌شمرد:) «يافتن صوري تازه از معاني قديم عيب ديگري در شعر اين دوره ]عهد شاهرخ[ پديد آورده است كه بايد آن را «مضمون‌يابي» يا «مضمون‌سازي» خواند. كوشش در يافتن مضمون تازه و باريك، در نفس خود بد نيست، بلكه مي‌توان آن را از امتيازات شاعر شمرد. ولي به شرط آنكه اين مجاهدت، شعر از سادگي و لطف طبيعي كه بي آن شعر را تأثير واقعي نيست، بيرون نبرد و شاعر را در سنگلاخ مضامين غريب و بيشه تصورات مبهم و پيچيده نكشاند.»
تعريف احسان يارشاطر از مضمون‌آفريني نيز مشكل را حل نمي‌كند؛ زيرا يافتن صوري تازه از معاني يا به گفته يارشاطر از معاني قديم، اساس شعريت شعر است. به عبارت ديگر شعر زبان غير مستقيم است يا به گفته شكلوفسكي شعريت شعر و ادبي‍ّت ادبيات در بيگانه‌سازي زبان است. زبان در صورتي كه براي تفهيم و تفهم به كار مي‌بريم بسيار تكراري است و فاقد هرگونه جاذبه زيبايي و تنها در صورتي زيبا مي‌شود كه آن را بيگانه سازيم يعني آن را نو كنيم و به عبارت ديگر صورتهاي تازه‌اي براي آن معني پيدا كنيم تا برجستگي پيدا كند و جذاب شود. به عبارت ديگر زبان هنجار و روزمره بدل به زباني نو و فراهنجار گردد. اما هر صورت تازه‌اي را نمي‌توان مضمون‌آفريني خواند. مثلاً «خورشيد طلوع كرد» در زبان هنجار كاربرد دارد و فاقد هرگونه زيبايي است. اما خورشيد شكفت، گل خورشيد شكفت يا جام طلا سر زد، صور تازه‌اي از همان معناي كلام روزمره است كه برجستگي دارد و زيباست؛ ولي اينها را نمي‌توان مضمون‌آفريني ناميد.

ولي:
آفتاب از شرق اخترسوز شد
و:
سر از البرز بر زد قرص خورشيد
چو خون‌آلوده دزدي سر ز مكمن
منوچهر دامغاني

مضمون‌آفريني است. همچنين به كار بردن واژه نرگس به جاي چشم صورت تازه‌اي است، اما مضمون‌آفريني ناميده نمي‌شود:

چو دانست كز مرگ نتوان گريخت
بسي آب خونين ز نرگس بريخت
فردوسي

در بيت زير نيز شاعر چشم يار را به نرگس تشبيه مي‌كند، اما مضمون مي‌آفريند؛ يعني صورت تازه‌ است اما ساده نيست، بلكه پيچيده است و با حادثه همراه است:

عصاي سبز به كف، زرد روي و موي سپيد
به دور چشم تو شد زار و ناتوان نرگس
نقل از لغت‌نامه به نقل از فرهنگ آنندراج

گرچه مضمون‌سازي از ويژگيهاي سبك يا مكتب هندي به ويژه در غزل اين دوره است، اما در ادب فارسي سابقه دارد. اما نه به فراواني اين مكتب و گاه نه به پيچيدگي آن. مثلاً در اين بيت سنايي مضمون‌سازي هست:

نرگس از خواب از آن حذر دارد
كه همي پاس تاج زر دارد

حتي پيش از سنايي در شعر رودكي، پدر شعر فارسي، نيز مضمون‌آفريني هست. رودكي به جاي آنكه بگويد خيلي مشتاق ديدن تو هستم، مضموني زيبا مي‌آفريند:

نظر چگونه بدوزم كه بهر ديدن دوست
ز خاك من همه نرگس د‌َم‍َد به جاي گياه
نقل از لغت‌نامه

اصولاً يك تشبيه يا استعاره ساده يا كنايه و مجاز ساده، گرچه آفرينش شاعرانه است، اما مضمون آفريده نمي‌شود. معمولاً مضمون‌آفريني، كلام غير مستقيمي است كه داراي حادثه است. البته مضمون‌آفريني خاص شعر نيست. بسياري از افسانه‌هايي كه در آنها اشياء يا حيوانات در نقش انسان عمل مي‌كنند مضمون‌آفريني است. مثلاً ملك‌الشعراي بهار به جاي آنكه بگويد اگر پشتكار و همت باشد، انسان در هر كاري موفق مي‌شود، شعر:

جدا شد يكي چشمه از كوهسار
به ره گشت ناگه به سنگي دچار

را كه مضمون تازه و افسانه‌اي زيباست، ساخته. حسن تأثير در غزلي به جاي آنكه بگويد چشم يار چون نرگس زيباست، يا از نرگس هم زيباتر است، افسانه‌اي مي‌آفريند آن هم در يك بيت:

نرگس از چشم تو دم زد، در دهانش زد صبا
رنج دندان درد دارد مي‌خورد آب از قلم

حاصل اين شعر يعني چشم تو از نرگس هم زيباتر است. اما شاعر براي ابلاغ اين معني از يك صورت تازة ساده استفاده نكرده، بلكه افسانه‌اي آفريده است. به يار مي‌گويد روزي كه تو به گلستان آمدي، نرگس، چشمان زيباي تو را ديد و بر آنها رشك برد و خرده گرفت. باد صبا به گلستان مي‌وزيد سخن او را شنيد و با خشم سيلي محكمي بر دهان نرگس زد، چندان ‌كه دندانهايش نيز آسيب ديد و از آن زمان است كه هر گاه نرگس مي‌خواهد آب بخورد ناچار است از قلم استفاده كند كه آب به دندانهايش نرسد و او را نيازارد. اين مضمون‌آفريني است.
به هر حال سخن يارشاطر درباره مضمون‌آفريني چنان كه ديديم جامع هست، اما مانع نيست. زيرا هر شعر خوبي صورت تازه‌اي از معناست، اما هر صورت تازه‌اي از معني مضمون‌آفريني نيست. مي‌بينيم كه تشخيص يا انسان‌وارگي در صورتي كه با حادثه همراه باشد، مضمون‌آفريني است. به عبارت ديگر تشخيص ساده مضمون‌آفريني نيست؛ مثلاً بلبل گفت يا گل خنديد. بلكه بايد حادثه وجود داشته باشد.
يكي ديگر از شگردهاي مضمون‌آفريني تمثيل است كه هم شعر است و هم استدلال. يعني هم شعر‌ّيت دارد و هم علم است. تمثيل تشبيه ساده و حتي يك تشبيه مركب نيست، بلكه تشبيه مركبي است كه در آن مشبه‌به براي اثبات مشبه مي‌آيد. تشبيه تمثيل نيز معمولاً صورت حادثه دارد. و از ويژگيهاي شعر به ويژه غزل اين دوره است زيرا در اين دوره تمثيل بسيار به كار رفته است:

من از بي‌قدري خار سر ديوار دانستم
كه ناكس‌، كس نمي‌گردد از اين بالانشينيها

چنان كه مي‌بينيم شاعر براي اثبات اينكه «كسي كه در صدر مجلس مي‌نشيند تا او را بزرگ بدانند، بزرگ نيست» مثالي را كشف مي‌كند كه كاملاً اين امر را ثابت مي‌كند: خار بر روي زمين خار است و اگر بر سر ديوار هم باشد باز خار است (در قديم به جاي سيم‌ خاردار محافظت خانه از خار استفاده مي‌شده است.)
يكي ديگر از ترفندهايي كه مضمون‌آفرين است، حسن تعليل است كه البته پيش از اين دوره هم در شعر شاعران ديده مي‌شود اما در اين دوره كاربردش خيلي بيشتر از گذشته است.
به هر حال حسن تعليل جز با مضمون‌آفريني به وجود نمي‌‌آيد. مثلاً شاعري به محبوب كوتاه‌قدش چنين مي‌گويد: «تو عمر مني از اين نظر كوتاهي» و كوتاه‌قد بودن محبوب را با استدلالي شاعرانه كه آفريده ذهن شاعر است، توجيه مي‌كند.
براي بررسي ترفندهايي كه مضمون‌آفرين هستند، بهتر است به بررسي ابياتي كه به عنوان نمونه مضمون‌آفريني آورده‌اند، بپردازيم.
نخست ابياتي را كه دكتر صفا به عنوان مثال براي مضمون‌آفريني آورده بررسي مي‌كنيم:
در شعري كه از كاتبي نيشابوري آورده تمثيل سبب مضمون‌آفريني شده است:

بر عشق تو از خيل خرد ديده ببستم
بر مردم بيگانه ببندند گذرها

از مثالهايي كه از اميرشاهي براي مضمون‌آفريني و نكته‌پردازي آورده، در سه بيت، تمثيل است كه مضمون آفريده است:

طراري آن طره ز رخسار تو پيداست
هر جا كه رود دزد به مهتاب نمايد
*
تا نيشكر شكسته نشد كام ازو نيافت
در وي كسي رسد كه بر آيد ز بند خويش
*
خيال خال تو آسايش دل است، از آن
به داغ تازه مداوا كنند ريش كهن

در يكي از ابيات آصفي نيز تمثيل مضمون آفريده است:

شبم خيال تو در ديده بيم طوفان داد
ز حال بحر به مردم خبر دهد ملاح

به هر حال چنان كه ديديم، با بررسي مثالهايي كه صفا آورده يكي از عواملي كه سبب مضمون‌آفريني مي‌شود، تشبيه تمثيلي است. تشبيه تمثيلي تشبيه مركبي است كه در آن جمله‌اي به جمله‌اي تشبيه مي‌شود و يا دقيق‌تر بگوييم حادثه‌اي به حادثه‌اي. علاوه بر اين، جنبه استدلال نيز دارد؛ به عبارت ديگر مشبه‌‌به براي اثبات مشبه مي‌آيد و مضمون‌آفريني در مشبه‌به است.
بررسي بيشتر اشعاري كه مي‌گويند در آنها مضمون‌آفريني و نازك‌خيالي وجود دارد، نشان مي‌دهد كه مهم‌تر از تمثيل، صنعت حسن تعليل در آنهاست. حسن تعليل چيست؟ آوردن دليلي شاعرانه و خيال‌انگيز براي امري عادي. دليلي ادعايي و نه واقعي براي آفرينش زيبايي. مثلاً شاعر موي سپيدش را به قصد جوان‌نمايي سياه كرده است. اما مضموني مي‌آفريند كه گرچه واقعي نيست، اما زيباست:

دشمن زندگي است موي سپيد
روي دشمن سياه بايد كرد

رستن گل از خاك امري طبيعي است اما شاعري علت گل دميدن را چنين خيال‌انگيز بيان مي‌كند:

عجب نيست از خاك اگر گل شكفت
كه چندين گل‌اندام در خاك خفت

در شعر اين دوره آفرينش مضمون خيالي و شاعرانه امري بسيار رايج است و شاعران تلاش بسياري براي آفريدن مضامين خيالي مي‌كنند؛ به عبارت ديگر شعر اين دوره بازتاب عواطف سرشار شاعر نيست، بلكه مضمون‌سازي‌ست؛ مضمون خيالي. البته در گذشته نيز شاعران مضمون مي‌تراشيده‌اند. مثلاً سعدي مي‌گويد:

ديده را فايده آن‌ست كه دلبر بيند
ور نبيند، چه بود فايده بينايي را؟

اما در شعر اين دوره بيشترين تلاش شاعران صرف اين كار مي‌شود. از جمله اشعاري كه دكتر صفا براي مضمون‌آفريني آورده اينهاست:

شب مرا در كنج تنهايي نه خواب غم گرفت
بي‌تو از خون جگر مژگان من در هم گرفت
كاتبي نيشابوري

*

ز سيل ديده سرگردان شدم در وادي هجران
نپنداري كه از راه تمناي تو برگشتم
اميرهمايون اسفرايني

بررسي اشعاري كه دكتر صفا در آنها نازك‌خيالي و مضمون‌آفريني مي‌بيند، نشان مي‌دهد كه غلو نيز از عوامل مضمون‌آفريني است:

به خواب زلف سياه تو ديده‌ام يك شب
هنوز خاطر محزون من پريشان است

كه يادآور اين بيت زيباي سعدي است:

به خواب دوش چنان ديدمي كه زلفينش
گرفته بودم و دستم هنوز غاليه‌بوست

مثالهاي ديگري كه براي مضمون‌آفريني آورده‌اند و در آنها غلو برجسته است و عامل مضمون‌آفريني:

پر آتش است جهان از پر كبوتر مهر
مگر كه نامة شوق من است بر بالش
*
نشان زخم ناخن نيست بر اين سينه پ‍ُرخون
خيال ابرويش عكس از درون افگنده بر بيرون
اميرهمايون اسفرايني

به هر حال مضمون‌آفريني و مترادفهاي بسيار آن، چنان كه گفتيم در كتابهاي لغت تعريف لغوي شده و در كتابهاي تخصصي نيز يا تعريف به دور شده است يا تعريف كلي و مبهم و از جهاتي ناقص. به عبارت ديگر هيچ‌گاه نگفته‌اند كه در زبان چه رخ مي‌دهد تا مضمون آفريده شود. حال در اين گفتار بررسي شد كه چه شگردهايي و آن هم در چه صورت مضمون‌آفريني ناميده مي‌شوند.

 

آرایه درشعر

آرایه ها و آلایه های شعر

سید محمود سجادی

 




اشاره:

يكي ديگر از عوامل ابهام در شعر استفاده شاعر از ايهام، استعاره، تلميح، تمثيل، تصويرسازي و ... در شعر است. اگر فقط به شعر حافظ نظري بيندازيد تقريبا‌ً در اغلب غزلياتش با نمونه‌هاي فراوان و بسيار زيبايي از عوامل فوق مواجه مي‌شويد كه بزرگاني در عصر حاضر چون: علامه قزويني، دكتر قاسم غني، دكتر پرويز ناتل خانلري، پرتو علوي، مسعود فرزاد، عبدالرحيم خلخالي، سيد ابوالقاسم انجوي شيرازي، دكتر سيد محمدرضا جلالي ناييني، دكتر منوچهر مرتضوي، دكتر احمد‌علي رجايي، دكتر بهاءالدين خرمشاهي و ديگران و ديگران توجه موشكافانه‌اي به آنها داشته و تلاش كرده‌اند تا آن نكات ريز، ظرافتها، تلميحات، ابهامات، اشارات، و شأن نزولها را باز گشايند و مورد ايضاح قرار دهند. اينها همه جنبه ظاهر و عرض دارد و ابهام بد‌نه‌اي شعر را تشكيل مي‌دهند ولي آن ابهامي كه ذاتي شعر است ارتباطي به اين صنايع و بدايع و آرايه‌ها و التزامات ندارد بلكه مربوط به كنه و ذات شعر است. مثل كنه و ذات شب يا كنه و ذات جنگل، يا كنه وذات دريا كه همه مبهم و ناشناس‌اند. اين بيان ابهام‌آميز توسط شاعر انتخاب نشده است بلكه توسط شاعر زاييده شده است.
شعر در پوسته‌اي و پوششي از كلمات زاييده مي‌شود ولي آنچه استخوان‌بندي آن را تشكيل مي‌دهد همان جوهر پيدا و ناپيدايي است كه بي‌اينكه خود شاعر بخواهد در تار و پود و رگ و پي و عصب و وريد شعرش دوانده شده.
سايه روشنهاي شعر زيبا هستند. مي‌توان شعر را تعريف كرد اما فقط پوسته و پوشش شعر معرفي و باز نمايانده مي‌شود و نه جان و جوهر آن. شايد اگر مخاطب‌ِ شاعر، دانشجوي ادبيات باشد نياز داشته باشد كه به سراغ شارحين و اديبان برود و غوامض اشعار را پيدا كند. اما مخاطب اصلي و اصيل شاعر يعني «شعر‌دوست» نيازي به شارح و استاد و اديب و علامه ندارد او شعر را مي‌خواند، از آن لذت مي‌برد ولو اينكه در پيچ و خم ابيات و مصرعهايش بارها سرش به ديوار كوبيده شود و راه به جايي نبرد اما اين سير رازآميز در جان او هيجاني دلپذير پديد مي‌آورد كه نمي‌توان به وضوح توصيفش كرد.
ممكن است شاعر نوپرداز نيز از بسياري صنايع بديعي و قوانين عروضي‌ ـ بي‌اينكه به آنها فكري كرده باشد‌ ـ استفاده كند اما كارش كاملاً غير مصنوعي و خالي از تكلف باشد. آرايه‌هاي بديعي را مي‌توان به فراواني در شعر شاعران امروز نيز نشان داد اما آنها در لحظه سرايش شعر خود را ملتزم به رعايت آن قوانين و متعهد به استفاده از آن صنايع ندانسته‌اند. آنها كار خود را دنبال كرد‌ه‌‌اند لكن به جهت طبيعت كلام شاعرانه، آن صنايع به شعرشان وارد شده. آنچه كه مسلم است علم بديع از شعر به وجود آمده نه شعر از علم بديع. شواهد و نمونه‌هاي فراواني كه در كتب بديع و قافيه آمده‌اند هم از شعرهاي شاعران گرفته شده‌اند.
بديع يعني زيبا، يعني تازه. يعني فكر يا شيء يا كشفي كه براي اولين بار مطرح مي‌شود كه تري و تازگي دارد و قبل از آن مطرح نشده. واژة «بدعت» نيز از همين كلمه گرفته شده و به معناي فكري يا رسمي يا قاعده‌اي است كه بعداً به وجود آمده است.
زيبايي و تازگي در بافت طبيعي شعر وارد مي‌شود بي اينكه شاعران براي ورود به آن تلاش مشخصي كرده باشند.
جوهره شعر همه جا آن‌قدر پررنگ، قوي و سيال است كه صناعات ادبي و بدايع ظاهري و فيزيكي شعر را تحت‌الشعاع قرار مي‌دهد ولي اين مهم تنها از عهده شاعر فحل تواناي مبتكري برمي‌آيد كه به‌طور طبيعي شاعر است. متصنعانه كار نمي‌كند و از روي فرمولهاي از پيش تعيين‌شده شعر نمي‌گويد. مثل مولانا جلال‌الدين رومي سلام‌الله عليه كه قانون ذهن معجزه‌گر و روح بلند تقيد‌ناپذيرش فوق همه قوانين است. اسطقسي است فوق اسطقسات ديگر. او معمار شعر است. مهندس كلام فاخر و در عين حال ملموس و محسوس شاعرانه و متفكرانه است كه هر عبارت، هر واژه، هر صدا، هر حركت، هر سكوت و هر نقش در شعرش درست آن جايي قرار مي‌گيرد كه بايد قرار بگيرد. گويي هندسه كلام استوار او بعد از ساختمان و اتمام شعرش مشخص مي‌شود. شايد او نقشه‌اي از پيش آماده براي شعرش نداشته باشد اما ماحصل كارش به ‌گونه‌اي‌ست كه پس از اتمام آن الگويي مطمئن و دلپذير و چشم‌نواز و دلربا براي ديگران مي‌شود. دكتر زرين‌كوب مي‌گويد: «اثر خوب ما را چنان به بال خيال صعود مي‌دهد كه در رؤياي دلپذير خويش فرش سحرآميزي را كه بر آن نشسته‌ايم فراموش كنيم. در هر صورت هنر بزرگ شاعر آن است كه شعر خود را مطبوع نشان دهد و خالي از شائبه تصنع و تكلف.
در شعر به علم بلاغت اهميت فراوان داده مي‌شود و از قديم ‌الايام كتب مربوط به علم ‌البلاغه به موازات معاني و بيان و نيز عروض و قافيه در حوزه‌ها و مكاتب علمي تدريس مي‌شده است. علاوه بر كتاب معروف ترجمان البلاغه از رادوياني و كتابهاي البلاغه الواضحه از علي ‌الجارم (البيان و المعاني و البديع...)، قاهره، دايره‌المعارف، 1357 هجري، 1956 ميلادي، 308 ص، و نيز البلاغه تطور و تاريخ اثر شوقي الضيف، القاهره، دايره‌المعارف، 1965 ميلادي. همچنين كتاب مشهور و ممتع اساس البلاغه از محمد ‌ابن عمر الزمخشري معمولا‌ً مورد استفاده متعلمين ادبيات و ادب‌پژوهان قرار گرفته است. هر چيز، هر حرف، هر صنعت و هر پديده اگر به دست شاعر واقعي بيفتد، اگر به ذهن سيال، تيز، مبتكر و حساس شاعر اهل و خبره خطور كند البته شاعرانه و منطبق با اصول مستحكم، زيبا، منضبط و دلپذير شعري است ولي اگر به تصرف ناظمي متشاعر و ناشاعر و نااهل درآيد تصنعي، متكلفانه، ثقيل و نادلچسب خواهد بود. همان‌طور كه گفته شد بعضي از صنايع شعري مي‌توانند‌ ـ بي‌اينكه تصنع، التزام و تكلفي در كار باشد‌ ـ به كار روند، چرا كه همان ‌آرايه‌ها منبعث از كلمات‌اند و كلمه ابزار كار شاعر است و في ‌الحقيقه كليدي‌ترين نقش در شعرپردازي را به عهده دارد، مثلا‌ً تشبيه، تجنيس، استعاره ايهام، تلميح، تمثيل، ارسال‌ المثل، طباق، تضاد و... صنايع لفظي و معنوي ديگر مي‌توانند به شكلي خود را در شعر معاصر‌ ـ مثل شعر هر زمان ديگر‌ ـ نشان دهند، اما صنايع متكلفانه و دست و پا گير و غير ضروري ديگر كه متأسفانه قسمت عظيمي از شعرهاي مصنوعي يا نظمهاي سست‌پايه يا بي‌پايه متشاعران و ناظمان دست سوم و چهارم را تشكيل مي‌دهند ديگر امروزه كاربردي ندارند و لازم نيست كه مورد پيروي و گرته‌برداري قرار گيرند. صنايع و قيودي چون توشيح و تشريع، توسيم، لف و نشر مرتب، لف و نشر مشوش، رد صدر الي العجز و رد العجز الي الصدر و دهها به‌اصطلاح آراية بديعي و تكلفات و التزمات شعري كه شرح و شواهد آنها در كتب قديم مربوطه مانند:
ـ ترجمان البلاغه رادوياني (تأليف‌شده در قرن 5 هجري) كه قبلا‌ً ذكر آن آمد.
ـ حدائق ‌السحر از رشيد وطواط شاعر نامدار زمان خوارزمشاهيان كه منظومه‌اي در عروض فارسي شامل 16 بجز عروضي سرود.
ـ زينت‌نامه ـ تأليف رشيدي سمرقندي
ـ المعجم في‌معايير اشعار العجم از شمس قيس رازي به تصحيح شادروان سيد محمدتقي مدرس رضوي، تهران، انتشارات دانشگاه تهران
ـ معيار الاشعار از خواجه نصير طوسي و معيار جمالي از فخري اصفهاني كه با تصحيح دكتر صادق كيا در سري انتشارات دانشگاه تهران چاپ شده است.
ـ مقالت نهم از اساس الاقتباس مؤلف فوق‌ الذكر، اين كتاب نيز به تصحيح شادروان سيد محمدتقي مدرس رضوي در سال 1336 جزء انتشارات تهران چاپ و منتشر شده است.
ـ لباب‌ الالباب از محمد عوفي
ـ چهار مقاله، نظامي عروضي با تصحيح و تعليقات اديب استاد شادروان محمد معين، تهران انتشارات زو‌ّار كه في ‌الحقيقه يك كتاب باليني براي پژوهندگان شعر قدمايي ايران بوده و هست.
ـ دلاله الالفاظ از دكتر ابراهيم امين.
ـ عيار الشعر از ابن طباطبا.
ـ بحور‌ الحان در عمل موسيقي و عروض از فرصت شيرازي شاعر اديب موسيقي‌شناس
ـ ابداع‌ البدايع، شمس‌ العلما قريب گركاني (پدر استاد عبدالعظيم قريب)
ـ شعر العجم از شبلي نعماني
ـ حدائق‌ البلاغه، ميرشمس‌الدين فكري، چاپ كلكته 1814
تا كتاب دو جلدي «صناعات ادبي» استاد بسياردان اديب فقيد جلال همايي و كتب بديع و قافيه تأليف دكتر شميسا، دكتر حميديان و تحقيقات بسيار سودمند و علمي اديب، شاعر منتقد و مترجم ارزشمند معاصر ايران جناب دكتر محمدرضا شفيعي كدكني و تحقيقات شاعر اديب توانا مهدي اخوان ثالث ... و كتابها و رسائل و پژوهشهاي متعدد ديگر كه به فارسي و عربي در اختيار است.
شايد امروز ديگر احساس كنيم كه مطالعه كتب عروض قافيه و بلاغت و صنايع ادبي براي ما لازم نيست و نوعي برخورد منفي با آنها داشته‌ باشيم ولي شناخت و مطالعه آنها نه تنها بلامانع كه اي بسا مفيد است و مي‌توانيم وجوه متعدد ابهام را در شعر شاعران سلف از طريق شناخت آن صنايع و بدايع پيدا كنيم. شاعر امروز هم داراي «علم لدني» نيست و بايد عوامل متشكله شعر را بشناسد. به حد كافي واژه در اختيار داشته باشد. مشرف يا لااقل آشنا به علوم زمان باشد ضمن اينكه ذوق شعر، استعداد شعري، علاقه مهارناپذير به شعر، قدرت خلاقه تصور و تصويرسازي، استدراك عميق و عاشقانه از طبيعت و همه كائنات، گفت‌وگوي دوستانه با ذرات هستي براي شاعر يك ضرورت اجتناب‌ناپذير است و يك قدرتي كه در وجود او مخمر و مستتر است. به قول مولانا:

نطق آب و نطق خاك و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل
ما سميعيم و بصير و باهشيم
با شما نامحرمان پس خامشيم

و بدين‌گونه است كه شاعر كلام آگاهانه الهام‌گونه منبعث از نوعي «شعور نبوت» با محرمان هوشمند در ميان مي‌نهد.
وزن و قافيه مقداري از تواناييهاي ذهني شاعر را مي‌گيرند. راست است كه موسيقي دلپذيري به شعر مي‌دهند. حتي «رديف» هم كه گويا فقط در شعر ايران سابقه و تداوم داشته از عوامل موسيقايي شعر است و به آن زيبايي و جذابيت خاصي مي‌دهد مانند:

دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

كه وزن آن، قافيه آن و رديف (زدند) آن هر سه به بيان جزيل و جذاب موسيقايي شعر كمك مي‌كنند ولي زيبايي اصلي و واقعي متعلق به فكر فلسفي مندرج در آن است و روحيه رندانة شكاك و بيان تخيل‌آميز حافظانه آن. قدرت حافظ در اين است كه مي‌تواند مهار وزن و رديف و قافيه و صناعات ديگر را در دست گرفته و ‌آنها را در نهايت اقتدار به استخدام خود درآورد. اين است كه در رهگذر ترجمه غزليات حافظ يا مولانا و يا شاعران ديگر به زبانهاي بيگانه زيباييهاي صوتي و زبان شاعرانه آنها مخدوش مي‌شود2.
دكتر محسن هشترودي رياضيدان، زيبايي‌شناس، شاعر، اديب، هنر‌پژوه و استاد ارجمند فقيد معاصر مي‌فرمايد:
«.. بحر و قافيه سد راهي در برابر شاعر است. شاعر توانا آن كسي است كه همين سد را استخدام كرده و از موانع راه نپرهيزد ـ اما ذات «شعر» روشن است كه جز «نظم» است (افراز و بزرگ‌نمايي كلمات از نگارنده است.) گاه مي‌بينيم كه انديشه‌اي در قالب نثر ادا شده لكن در حقيقت جزء زيباترين و شيوا‌ترين اشعار است...»
به گمان من مقوله شعر آزاد يا شعر سپيد مبتني بر همين واقعيت است. آن شعري بايد بدون وزن و قافيه گفته شود كه در ذهن شاعر بدون وزن و قافيه شكل گرفته است و بالعكس شعري كه بايد موزون و مقفي باشد به‌ طور طبيعي و غريزي با وزن و قافيه متولد مي‌شود.
پس ابهام در شعر بستگي به علل و عوامل متعدد دارد كه مقداري به تفكر، خيال، احساس، عاطفه و جلوه‌هاي دروني شاعر مربوط مي‌شوند و عده‌اي ديگر به بدنه، صورت و ساختار ظاهري آن، و در نهايت بايد يك ارتباط عقلاني صميمانه نزديكي بين «شعر‌خوان» و «شعرسرا» وجود داشته باشد. شاعر آگاه جدي شعر‌دوست شاعرشناس در ايجاد جو عاطفي و منطقي با شعر در نمي‌ماند و از آن به نحو اتم و اكمل لذت مي‌برد. به اين قطعه از بوف كور هدايت كه مورد استناد دانشمند سابق ‌الذكر نيز قرار گرفته توجه فرماييد:
«شب پاورچين پاورچين مي‌رفت. گويا به اندازه كافي خستگي در كرده بود. صداهاي دوردست، ضعيف به گوش مي‌رسيد. شايد يك مرغ يا پرنده رهگذري خواب مي‌ديد، شايد گلها مي‌روييدند... در اين وقت ستاره‌هاي رنگ‌پريده پشت توده‌هاي ابر ناپديد مي‌شدند. روي صورتم نقش ملايم صبح را حس كردم و در همين وقت بانگ خروس بلند شد...»
اين قطعه نثر از ‌جمله اشعار لطيف و روان است. خصوصا‌ً غموض و ابهامي كه در آن است مؤيد ادعاي ما است كه حتي خود هنرمند نتوانسته احساس مبهم و پيچيده خود را نامگذاري كند. اين قطعه همچنان كه «ونسان مونتي» (شارح و مترجم فرانسوي بعضي از آثار هدايت) در كتاب خود مي‌گويد شعر است و شعر محض، لكن هيچ كمكي از قوانين نظم يعني عروض و قافيه نگرفته است. شايد گوينده‌اي اين مضمون را به شعر ادا كند اما بي‌شبهه قدرت بيان هدايت را كه واجد آن احساس و خلاق و موجد اين بيان بوده است نخواهد داشت.
راز زيبايي و جذابيت سمبوليسم و مكاتب و نحله‌هاي منتزع از آن، چه در عرصه شعر و چه در پهنه داستان‌نويسي همان پيچيدگيها، ابهامها، گره‌ها يا به‌اصطلاح علم كلام تعقيدات و يا برخورد با گره‌ها و بغرنجيهاي تفكربرانگيز است. فروغ فرخزاد بياني ساده و جذاب و موزون دارد. اما قصدش اين نبوده كه ساده و جذاب و موزون و حتي مقفي شعر بگويد بلكه شعرهايش‌ ـ بي‌اينكه احساس قيد و بند كند‌ ـ با قيد و بند وزن و قافيه و گاه حتي رديف متولد شده‌اند. او نكوشيده شعر خود را مبهم و معقد كند و حتي نكوشيده است ساده و روان بگويد كه خود را به دست لحظات روشن و خيره‌كننده و پرجاذبه شعر بسپارد. نتيجه‌اش اين است كه از خواندن شعرش لذت مي‌بريم بي‌اينكه به عقده‌ها (گره‌ها) ابهامات و سايه روشنهاي آن بينديشيم:

خطوط را رها خواهم كرد
و همچنين شمارش اعداد را رها خواهم كرد
و از ميان شكلهاي هندسي محدود
به پهنه‌هاي حسي مساحت پناه خواهم برد
من عريانم، عريانم، عريانم
مثل سكوتهاي ميان كلامهاي محبت عريانم
و زخمهاي من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق
من اين جزيره سرگردان را
از انقلاب اقيانوس
و از انفجار كوه گذر داده‌ام.
و تكه‌تكه شدن راز آن وجود متحدي بود
كه از حقيرترين ذره‌هايش آفتاب به دنيا آمد.3

نبوغ صميمانه شاعر با استفاده از عباراتي خوش‌آهنگ و واژگاني ساده و در دسترس «از ميان شكلهاي هندسي محدود» اين جهان مبتذل پيش‌ پا افتاده «به پهنه‌هاي حسي مساحت پناه مي‌برد» و از سكوتهاي ميان كلامهاي محبت مي‌گويد. خواننده حتي اگر با سياق كلام فروغ آشنا نباشد و اگر بسيار هم سخت‌گير باشد از آن لذت مي‌برد. همچنان كه غموض و ابهام موجود در بسياري از اشعار نيما يوشيج، شاملو، اخوان، زهري و... و نيز شاعران سپيد و موج‌ نو (چون احمدرضا احمدي، بيژن الهي، بيژن كلكي، مجيد نفيسي، اسماعيل نوري علا، و... نيز از اين گونه است.
ابهام آرايه عرضي شعر نيست، زيبايي دروني آن است. فكر، احساس و عاطفه مثلث متحد و جدايي‌ناپذير شعرند و اين هر سه كاملا‌ً دروني، مشخص، انتزاعي و پرراز و رمزند و نمي‌توان براي آن تعريف و كالبد و فرمول تعيين كرد. ابهام ذاتي شعر است و ذات را نمي‌توان با عرض شناساند.


پي‌نوشتها:

1. زرين‌كوب، عبدالحسين شعر بي‌دروغ، شعر بي‌نقاب. ص 85؛ چاپ دوم، 1355‌ـ تهران.
2. يكي از كساني كه به شناساندن حافظ به جامعه ادب‌دوست اروپا و انگليسي زبان كمك كرد خانم گرترود بل (Gertrude Lowthian Bell) است، فارغ‌التحصيل رشته تاريخ از دانشگاه آكسفورد لندن كه به سال 1892 به تهران آمد و زبان فارسي را به خوبي فرا گرفت و با پرفسور ادوارد براون (Edward G.Brown) (در يك سالي كه به ايران آمده بود و كتابي به نام يك‌سال در ميان ايرانيان (Year amongst the persians) نوشت) همكاري و مفاوضه داشت و در سال 1897 حدود 50 غزل از ناب‌ترين غزلهاي حافظ را به انگليسي روان و سليس و فاخر و كلاسيكي ترجمه كرد و آن را اشعاري از ديوان حافظ (Poems from the Divan of Hafiz) ناميد
3. ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد، فروغ فرخزاد، از مجموعه گردآوري‌شده توسط سيروس طاهباز چاپ‌شده توسط انتشارات كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، تهران.

 

شيوه‌ تصويرگري‌ نيما

 مصط‌في‌ علي‌پور
 
 امروزه‌ كم‌تر كسي‌ اين‌ حقيقت‌ را كه‌ ظ‌هور نيما يوشيج‌ و شاگردان‌ شعري‌ او محصول‌ يك‌ نياز اجتماعي‌ است‌، انكار مي‌كند. همان‌گونه‌ كه‌ سعدي‌ و حافظ‌ نيز محصول‌ شرايط‌ اجتماعي‌ عصر خويش‌ بوده‌اند. بحث‌ در مورد شعر نيما يوشيج‌ و آن‌ چه‌ پس‌ از وي‌ در فضاي‌ شعر امروز اتفاق‌ افتاد، اگرچه‌ تازگي‌ نداشته‌ و بارها توسط‌ منتقدان‌ و نظ‌ريه‌پردازان‌ ادبيات‌ امروز به‌ گفتار و نوشتار درآمده‌ است‌، اما گاه‌ به‌ نظ‌ر مي‌رسد براي‌ بسياري‌ از مخاط‌بان‌ جواني‌ كه‌ تحت‌ تاثير تعليمات‌ اصول‌ معاني‌ و بيان‌ سنتي‌، ذهنيتي‌ قالبي‌ گرفته‌اند، سبب‌ سرگرداني‌ شود. گفتني‌ است‌ كه‌ امروز هرگونه‌ فرصت‌ مقاومت‌ چالش‌گرانه‌ در برابر امواج‌ شعري‌ مدرن‌ ــ كه‌ از سال‌هاي‌ آغازين‌ پس‌ از 1300 شمسي‌ به‌ راه‌ افتاد ــ از دست‌ رفته‌ است‌ و آخرين‌ سنگرداران‌ اين‌ مقاومت‌، درهم‌ شكسته‌ و سپر انداخته‌اند و اگر بگوييم‌ اندك‌ شماري‌ نيز از بيم‌ متهم‌ شدن‌ به‌ واپس‌ماندگي‌ ادبي‌، حتي‌ ناشيانه‌ و بدوي‌ به‌ دفاع‌ از شعر امروز به‌ ويژه‌ شعر نيما پرداخته‌اند، گزافه‌ نگفته‌ايم‌.
 اصولا شعر روزگار ما، حاصل‌ ديد و نگاه‌ انسان‌ درگير با پيچيدگي‌هاي‌ اجتماعي‌ امروز است‌ كه‌ به‌ زبان‌ درآمده‌ و بيان‌ شده‌ است‌. البته‌ تعبير درگيري‌ شاعر با تمام‌ آن‌ چه‌ كه‌ در روزگار اوست‌، خاص‌ ذاتي‌ شاعر امروز نيست‌، شاعران‌ موفق‌ هر عصري‌، يك‌ سوي‌ پيروز چنين‌ چالشي‌ بوده‌اند. آن‌چه‌ در اين‌ مجال‌ مي‌كوشم‌ مط‌رح‌ كنم‌، شيوه‌ تصويرگري‌ نيما در شعر است‌ كه‌ خود آغازي‌ تازه‌ است‌ در شعر فارسي‌.
 ابتكار نيما صرفا در محدوده‌ خروج‌ از وزن‌ و قافيه‌ سنتي‌ و ايجاد قالب‌ جديدي‌ از شعر كه‌ مبتني‌ بر عدم‌ تساوي‌ ط‌ولي‌ مصرع‌هاست‌ خلاصه‌ نمي‌شود، اگرچه‌ همه‌ اين‌ها در بي‌كرانه‌ي‌ خلاقيت‌ اين‌ شاعر مط‌رح‌ است‌، اما آن‌ چه‌ محور اين‌ خلاقيت‌ است‌، جهان‌بيني‌ و نگرش‌ فردي‌ اوست‌. ط‌بيعي‌ است‌ كه‌ ذهنيت‌ تازه‌ و بينش‌ نو براي‌ بيان‌، زبان‌ و شكل‌ تازه‌اي‌ را ط‌لب‌ مي‌كند و اشتباه‌ برخي‌ كه‌ فقط‌ ضرورتهاي‌ تاريخي‌ را منشا اين‌ خلاقيت‌ مي‌دانند ــ و بر اين‌ اساس‌ كوشش‌ شاعران‌ پيش‌ از نيما را در شورش‌ عليه‌ شكل‌گرايي‌ (فرماليسم‌) مفرط‌ بر كار بزرگ‌ وي‌ ترجيح‌ مي‌دهند و يا در حد آن‌ مي‌دانند ــ در اين‌ نكته‌ نهفته‌ است‌. اگر آن‌ چه‌ اينان‌ ادعا مي‌كنند درست‌ مي‌بود، مي‌بايست‌ همه‌ كساني‌ كه‌ ضرورت‌ دگرگوني‌ در شعر را درك‌ كرده‌ و صرفا وزن‌ را شكسته‌ بودند، راهي‌ به‌ دهي‌ مي‌بردند. در برداشتي‌ چنين‌ ناقص‌ از شعر امروز است‌ كه‌ گاه‌ ادعا مي‌شود كه‌ تصويرگري‌ نيما را پيش‌تر مثلا شاعران‌ مكتب‌ هندي‌ ــ كه‌ زبان‌ عمومي‌ شعر آن‌ها بر مضمون‌هاي‌ معمولي‌ و گاه‌ سست‌ و اصل‌ تزاحم‌ تصويري‌ مبتني‌ است‌ ــ داشته‌اند، غافل‌ از اين‌ كه‌ شعر نيما بيش‌ از اين‌ كه‌ اين‌ گونه‌ سر سپرده‌وار به‌ گذشته‌ تكيه‌ داشته‌ باشد، به‌ حال‌ و آينده‌ چشم‌ دارد.
 البته‌ پاي‌بندي‌ جدي‌ نيما را به‌ بيان‌ و زبان‌ مكتب‌ خراساني‌ نمي‌توان‌ ناديده‌ گرفت‌. اما آن‌ چه‌ شعر او را آغاز راهي‌ تازه‌ مي‌كند، دريافت‌ جديد و نگاه‌ تازه‌ و خاص‌ او به‌ هستي‌ است‌ و اين‌ سخن‌ كه‌ اگر نيما نبود، كس‌ يا كسان‌ ديگري‌ كار عظ‌يم‌ او را انجام‌ مي‌دادند، نيز قابل‌ بحث‌ است‌. در اين‌ صورت‌ مي‌بايست‌ آن‌ كس‌ يا كسان‌، شبيه‌ترين‌ به‌ نيما باشند و چه‌ كسي‌ از خود نيما به‌ او شبيه‌تر.
 تصويرهاي‌ شعر نيما، كم‌تر شباهتي‌ به‌ تصويرهاي‌ انتزاعي‌ مكتب‌ هندي‌ ــ كه‌ عموما در بافت‌ تركيب‌ اضافي‌ ارائه‌ مي‌شوند ــ ندارند. تصويرهاي‌ او، بيشتر از آن‌ كه‌ به‌ شكل‌ تركيبات‌ اضافي‌ تشبيهي‌ و استعاري‌ نمود يابند، به‌ گونه‌ يك‌ فضاي‌ كلي‌ ارائه‌ مي‌شوند.
 ساده‌ترين‌ تصويرهاي‌ مورد بحث‌ در آثار نيما را، در فضاي‌ ارائه‌ شده‌ زير ــ كه‌ از شعر ((ري‌ را)) گزينش‌ شده‌ ــ مي‌توان‌ به‌ راحتي‌ دريافت‌، كه‌ در آن‌، استعاره‌ و تشبيه‌ آن‌ چنان‌ كه‌ قدما به‌ كار مي‌بردند، وجود ندارد; تنها حركت‌ منظ‌م‌ حس‌ و عاط‌فه‌ در بط‌ن‌ زبان‌ است‌ كه‌ جريان‌ تصويري‌ را پيش‌ مي‌برد:
 يك‌ شب‌ درون‌ قايق‌، دلتنگ‌
 خواندند آن‌ چنان‌
 كه‌ من‌ هنوز هيبت‌ دريا را
 در خواب‌
 مي‌بينم‌.
 ) |^|مجموعه‌ كامل‌ اشعار...، ص‌ 506)
 گاه‌ مي‌بينيم‌ كه‌ تمامت‌ يك‌ شعر نيما، يك‌ تصوير است‌. شعرهاي‌ ((در شب‌ سرد زمستاني‌)) و ((خانه‌ام‌ ابري‌ است‌)) گوياترين‌ نمونه‌هاي‌ تصويري‌ شعري‌ اويند. اصولا بافت‌هاي‌ تصويري‌ مورد نظ‌ر ما را در شعر نيما، بيشترين‌ حس‌ قدرتمند و قوي‌ اوست‌ كه‌ همراهي‌ مي‌كند; نه‌ صرفا استعاره‌، تشبيه‌ و.... دور از درك‌ زيبايي‌ شناختي‌ است‌ اگر ساخت‌ تصويري‌ ((خانه‌ام‌ ابري‌ است‌)) به‌ گونه‌: خانه‌ (مشبه‌)، آسمان‌ (مشبه‌ به‌)، ابر (لوازم‌ مشبه‌ به‌) جراحي‌ شود و تصوير آن‌ از نوع‌ استعاره‌ مكنيه‌ به‌ حساب‌ آيد، در اين‌ صورت‌ لزوما نبايد هيچ‌ فرق‌ زيبايي‌شناسي‌ ميان‌ ساخت‌ ((خانه‌ ابري‌)) و ساخت‌هايي‌ چون‌ ((دست‌ ط‌بيعت‌)) و ((كلاه‌ عقل‌)) وجود داشته‌ باشد; هر چند در ظ‌اهر چنين‌ مي‌نمايد. حال‌ آن‌ كه‌ هر ذوق‌ سالمي‌ به‌ سادگي‌ تفاوت‌ ميان‌ آن‌ها را در مي‌يابد. در ساخت‌ ((دست‌ ط‌بيعت‌)) ميان‌ دو جز ))دست‌)) و ((ط‌بيعت‌)) رابط‌ه‌ و پيوند همانندي‌ نهفته‌ است‌. ((ط‌بيعت‌)) به‌ انساني‌ همانند شده‌ و انسان‌ كه‌ ط‌رف‌ تشبيه‌ (مشبه‌ به‌) است‌، ذكر نشده‌، ولي‌ ((دست‌)) كه‌ از لوازم‌ آن‌ محسوب‌ شده‌ است‌، توسط‌ ((ط‌بيعت‌)) به‌ عاريه‌ گرفته‌ مي‌شود. اما پيوند ((خانه‌)) و ))ابر)) در ساخت‌ ((خانه‌ام‌ ابري‌ است‌)) پيوند وحدت‌ و آميختگي‌ است‌. در ((دست‌ ط‌بيعت‌))، ))ط‌بيعت‌)) به‌ صورت‌ انساني‌ مجسم‌ مي‌شود. ليكن‌ در ((خانه‌ ابري‌)) اين‌ تجسم‌ اتفاق‌ نمي‌افتد. ((خانه‌ ابري‌)) تصوير فضاي‌ مه‌ گرفته‌ كوهستان‌ زادگاه‌ نيماست‌. فضاي‌ ابرآلودي‌ كه‌ همه‌ ط‌بيعت‌ را در خود گم‌ مي‌كند و از جمله‌ خانه‌ شاعر را. و اين‌ چنين‌ است‌ تصوير ((ساحل‌ خاكستري‌ مه‌)) در اين‌ پاره‌ شعر از سلمان‌ هراتي‌:
 قدم‌ زنام‌ در ساحل‌ خاكستري‌ مه‌
 دنبال‌ سادگي‌ پسركي‌ مي‌گردم‌،
 كه‌ كودكي‌ من‌ بود.
 )|^|دري‌ به‌ خانه‌ خورشيد، ص‌ 12)
 بررسي‌ صور خيال‌ نيما، در پيوند با جهان‌بيني‌ او قابل‌ ط‌رح‌ و بررسي‌ است‌. نيما شاعري‌ ط‌بيعت‌گراست‌، اما ط‌بيعت‌گرايي‌ او هيچ‌ شباهتي‌ به‌ ناتوراليسم‌ ندارد. عناصر ط‌بيعت‌ كه‌ نمادهاي‌ شعرهاي‌ اجتماعي‌ اويند، در يك‌ جهش‌ استحاله‌اي‌ شكل‌ مي‌گيرند، نه‌ اين‌ كه‌ صرفا در سط‌ح‌ يك‌ نماد يا استعاره‌ باقي‌ بمانند. نيما، خود و عناصر اجتماعي‌ خود را جزئي‌ از ط‌بيعت‌ و يا هم‌ چون‌ پديده‌هاي‌ خاص‌ ط‌بيعت‌ مي‌داند. زماني‌ كه‌ دريا در شعر او به‌ عنوان‌ نماد اجتماع‌ معرفي‌ مي‌شود، ديگر نه‌ نماد اجتماع‌، بلكه‌ خود اجتماع‌ است‌:
 هنگام‌ كه‌ گريه‌ مي‌دهد ساز
 اين‌ دود سرشت‌ ابر بر پشت‌
 هنگام‌ كه‌ نيل‌ چشم‌ دريا
 از خشم‌ به‌ روي‌ مي‌زند مشت‌....
 ) |^|مجموعه‌ي‌ كامل‌ اشعار...، ص‌ 454)
 ))دريا)) اجتماع‌ است‌ و اجتماع‌ نيز بخشي‌ بزرگ‌ از ط‌بيعت‌. به‌ همين‌ دليل‌ است‌ كه‌ غالبا بافت‌هاي‌ تصويري‌ نيما به‌ جاي‌ استعاره‌ و تشبيه‌ و انواع‌ مجاز، سمبل‌ يا نماد توصيفي‌اند. نماد و سمبل‌، عنصر اصلي‌ زبان‌ شعر اوست‌ و ورود به‌ شعر نيما، ورود به‌ اجتماع‌ است‌. در نگاه‌ او اجتماع‌ و حتي‌ دنيا، چيزي‌ جز سمبل‌ و نماد نيست‌1:
 خانه‌ام‌ ابري‌ است‌
 يكسره‌ روي‌ زمين‌ ابري‌ است‌ با آن‌
 
O از فراز گردنه‌، خرد و خراب‌ و مست‌
 باد مي‌پيچد
 يكسره‌ دنيا خراب‌ از اوست‌...
 ) |^|همان‌ جا، ص‌ 504)
 اهميت‌ سمبل‌ و نماد در شعور و شعر نيما تا آن‌ حد است‌ كه‌ براي‌ ايجاد آن‌ ((مدل‌ وصفي‌ و روايي‌)) در شعرهايش‌ از نماد كمك‌ مي‌گيرد. آن‌ مدل‌ وصفي‌ و روايي‌ كه‌ به‌ گفته‌ او فقط‌ در دنياي‌ با شعور آدمهاست‌2 و خود بارها آن‌ را به‌ عنوان‌ يك‌ نظ‌ريه‌ مط‌رح‌ كرده‌ است‌. در نگاه‌ او، سمبل‌ها، اعماق‌ شعر را مي‌سازند، و آن‌ چه‌ خواننده‌ و مخاط‌ب‌ را حيرت‌زده‌ مي‌كند و در برخوردش‌ با شعر، وي‌ را در برابر عظ‌متي‌ قرار مي‌دهد، سمبل‌ و نماد است‌:
 ...))وصف‌ كردن‌ و با آن‌ وسيع‌، ارتباط‌ داشتن‌، يك‌ وسيله‌ دارد و آن‌ سمبل‌هاي‌ شماست‌. آن‌ چه‌ عمق‌ دارد با باط‌ن‌ است‌. باط‌ن‌ شعر شما با خواندن‌ دفعه‌ اول‌ البته‌ بايد به‌ دست‌ نيايد... سمبل‌ها شعر را عميق‌ مي‌كنند، دامنه‌ مي‌دهند، اعتبار مي‌دهند، وقار مي‌دهند و خواننده‌ خود را در برابر عظ‌متي‌ مي‌يابد... سمبل‌ها را خوب‌ مواظ‌بت‌ كنيد. هر قدر، آن‌ها ط‌بيعي‌تر و متناسب‌تر بوده‌، عمق‌ شعر شما ط‌بيعي‌تر و مناسب‌تر خواهد بود...3)). بي‌شك‌، در ((خانه‌ام‌ ابري‌ است‌)) نمادها، عمق‌ و عظ‌مت‌ مورد نظ‌ر را ايجاد كرده‌اند. نمادهايي‌ مثل‌ ((خانه‌ام‌))، ((باد)) و... كه‌ حذف‌ جنبه‌ نمادين‌ آن‌ها در واقع‌ حذف‌ شعريت‌ شعر خواهد بود.
 تغيير نمادهاي‌ عمومي‌ ادبيات‌ نيز در ماهيت‌ تصويري‌ شعر نيما، بسيار پررنگ‌ است‌. عناصري‌ كه‌ در سراسر تاريخ‌ تصويرگري‌ شعر فارسي‌ و يا بخش‌ عظ‌يمي‌ از آن‌، مفاهيمي‌ خاص‌ يافته‌اند، چندان‌ كه‌ هر فارسي‌ زباني‌ ــ هر چند با ادب‌ و شعر ارتباط‌ كمي‌ داشته‌ باشد، به‌ آساني‌ آن‌ها را در مي‌يابد و گاه‌ در مناسبات‌ روز مره‌ خود از آن‌ها به‌ خوبي‌ بهره‌ مي‌گيرد، ناگهان‌ در شعر نيما سيما و سيرتي‌ ديگر پيدا مي‌كنند و مفاهيمي‌ را مي‌يابند كه‌ بيش‌ از هر چيز از نوعي‌ جهان‌بيني‌ ويژه‌ حاصل‌ مي‌آيد; مفاهيمي‌ كه‌ خاص‌ انديشه‌ و نگاه‌ فلسفي‌ ــ اجتماعي‌ او به‌ نظ‌ام‌ هستي‌ است‌. مثلا ((باد)) در سراسر تاريخ‌ ما به‌ نوعي‌ عنصر پيوند عاشق‌ و معشوق‌ و وسيله‌ ارتباط‌ آن‌هاست‌. گاه‌ عط‌ر گيسوان‌ ليلي‌ را براي‌ مجنون‌ مي‌برد و گاه‌ پيام‌ مشتاق‌ فرهاد را براي‌ شيرين‌ و چند رسالت‌ عاشقانه‌ يا انساني‌ ديگر...
 من‌ اي‌ صبا ره‌ رفتن‌ به‌ كوي‌ دوست‌ ندانم‌
 تو مي‌روي‌ به‌ سلامت‌، سلام‌ ما برساني‌
 ) |^|سعدي‌)
 اي‌ باد صبح‌ دشمن‌ سعدي‌ مراد يافت‌
 نزديك‌ دوستان‌ من‌ اين‌ داستان‌ بگوي‌
 ) |^|سعدي‌)
 ))بادي‌)) كه‌ بامدادان‌ چنان‌ نرم‌ و رام‌ در خدمت‌ و بندگي‌ دو دلداده‌ است‌، به‌ زباني‌ ديگر، بادي‌ كه‌ مي‌وزد تا بناي‌ عشق‌ را بر ستون‌هاي‌ مهرباني‌ بسازد و يا آن‌ چه‌ را كه‌ بر عشق‌ ساخته‌ شده‌ پايدار كند، به‌ ناگاه‌ در شعر نيما به‌ دليل‌ منش‌ اجتماعي‌، كنش‌هاي‌ سياسي‌ و نگرش‌ خاص‌ او كاركرد جديدي‌ مي‌يابد، كاركردي‌ كه‌ از ذهن‌ و زبان‌ نيما مايه‌ گرفته‌ است‌. اين‌ كاركرد تازه‌ ((باد)) كم‌ترين‌ شباهتي‌ به‌ نقش‌ تاريخي‌ آن‌ ندارد و شاعر در ابداع‌ نقش‌ تازه‌ براي‌ ((باد))، كم‌ترين‌ گوشه‌ چشمي‌ به‌ جايگاه‌ سنتي‌ و تاريخي‌ آن‌ نداشته‌ است‌. ((باد))، در شعر نيما مي‌تازد و ويران‌ مي‌كند:
 از فراز گردنه‌، خرد و خراب‌ و مست‌
 باد مي‌پيچد
 يكسره‌ دنيا خراب‌ از اوست‌
 ) |^|مجموعه‌ كامل‌ اشعار...، ص‌ 505)
 ...من‌ چراغم‌ را درآمد رفتن‌ همسايه‌م‌ افروختم‌ در يك‌ شب‌ تاريك‌ و شب‌ سرد زمستان‌ بود.
 باد مي‌پيچيد با كاج‌
 در ميان‌ كومه‌ها خاموش‌...
 ) |^|همان‌ جا، ص‌ 488)
 سيمايي‌ كه‌ ((باد)) در شعر نيما مي‌يابد، بعدها در زبان‌ فروغ‌ فرخزاد نيز به‌ خوبي‌ خود را نشان‌ مي‌دهد. فروغ‌ نيز در تاثيري‌ مستقيم‌ از ذهن‌ و زبان‌ نيما ((باد)) را ويرانگر مي‌بيند:
 در كوچه‌ باد مي‌آيد،
 در كوچه‌ باد مي‌آيد،
 اين‌ ابتداي‌ ويراني‌ است‌;
 آن‌ روز هم‌ كه‌ دستهاي‌ تو ويران‌ شدند،
 باد مي‌آمد...
 ) |^|ايمان‌ بياوريم‌...، ص‌ 28)
 در شعر نيما مي‌توان‌ نظ‌ير چنين‌ دخل‌ و تصرفهايي‌ را در سط‌ح‌ و عمق‌ عناصر ديگر ادبيات‌، فراوان‌ ديد; حتي‌ در نمادهايي‌ كه‌ نقش‌ ادبي‌ آن‌ها و جايگاهشان‌ در فرهنگ‌ عاميانه‌ چندان‌ درهم‌ آميخته‌ است‌ كه‌ تغيير و يا انفصال‌ آن‌ها از يكديگر ناممكن‌ است‌. اما در زبان‌ نيما هيچ‌ حادثه‌اي‌ غيرممكن‌ نيست‌. مثلا ((گرگ‌)) هم‌ در فرهنگ‌ عمومي‌ و هم‌ در شعر فارسي‌، نماد خون‌خواري‌ و درندگي‌ است‌ و از آن‌ هيچ‌ چيز جز خشونت‌ برنمي‌آيد. اين‌ معنا آن‌ چنان‌ بديهي‌ است‌ كه‌ به‌ نقل‌ نمونه‌ نياز ندارد. گرگ‌ در قط‌عه‌ شكوهمند ((افسانه‌)) با ط‌بيعت‌ پيرامون‌ خود يگانه‌ مي‌شود و بر پايه‌ي‌ احساس‌ مهرباني‌ و صميميت‌ نگاه‌ نيما از درشتي‌هايش‌ دور مي‌گردد و به‌ سادگي‌ نقشي‌ را جز آن‌ چه‌ آفرينش‌ در چرخه‌ ط‌بيعت‌ و هستي‌ بر عهده‌اش‌ گذاشته‌ است‌، مي‌گيرد و كاركردي‌ را مي‌پذيرد كه‌ معمولا از پرنده‌ها و گياهان‌ برمي‌آيد. بهار آمده‌ است‌ و در گستره‌ بيشه‌ و دشت‌، همه‌ چيزي‌ سبز و سرفراز است‌ و گرگ‌ تاكنون‌ خون‌خواره‌، اينك‌ در پيش‌ چشمان‌ زندگي‌ و ط‌بيعت‌ چنين‌ عاشقانه‌ و سرخوشانه‌ مي‌رقصد:
 عاشق‌: در ((سري‌ها)) به‌ راه‌ ((ورازون‌))
 گرگ‌، دزديده‌ سر مي‌نمايد
 افسانه‌: عاشق‌! اين‌ها چه‌ حرفي‌ است‌؟ اكنون‌
 گرگ‌، كاو ديري‌ آن‌ جا نپايد،
 از بهار است‌ آن‌ گونه‌ رقصان‌.
 ) |^|مجموعه‌ كامل‌ اشعار... ص‌ 50)
 آميختگي‌ شگفت‌انگيز نگاه‌ و بينش‌ نيما با ط‌بيعت‌، به‌ عنوان‌ نمونه‌ در شعر ((هست‌ شب‌)) به‌ خوبي‌ آشكار است‌. وقتي‌ شاعر دچار عارضه‌ي‌ تب‌ مي‌شود، تمامي‌ حالت‌هاي‌ تب‌ آلود وي‌ به‌ اشياي‌ پيرامون‌ او سرايت‌ كرده‌ و شخصيت‌ وجودي‌اش‌ در ط‌بيعت‌ استحاله‌ و با آن‌ يگانه‌ مي‌شود.4 شب‌، دم‌ كرده‌ است‌، خاك‌، رنگ‌ رخ‌ باخته‌ است‌، هوا، ايستاده‌ است‌، تن‌ بيابان‌ گرم‌ است‌ و... اين‌ها همه‌ حالت‌هاي‌ تب‌آلود نيماست‌ كه‌ به‌ ط‌بيعت‌ و اشياي‌ پيرامون‌ وي‌ انتقال‌ يافته‌ است‌:
 هست‌ شب‌ يك‌ شب‌ دم‌ كرده‌ و خاك‌
 رنگ‌ رخ‌، باخته‌ است‌.
 باد ــ نوباوه‌ي‌ ابر ــ از بر كوه‌
 سوي‌ من‌ تاخته‌ است‌.
 
O هست‌ شب‌، هم‌ چو ورم‌ كرده‌ تني‌ گرم‌ در استاده‌ هوا،
 هم‌ از اين‌ روست‌ نمي‌بيند اگر گمشده‌اي‌ راهش‌ را.
 
O با تنش‌ گرم‌، بيابان‌ دراز
 مرده‌ را ماند در گورش‌ تنگ‌.
 به‌ دل‌ سوخته‌ من‌ ماند
 به‌ تنم‌ خسته‌ كه‌ مي‌سوزد از هيبت‌ تب‌!
 هست‌ شب‌. آري‌ شب‌.
 (همان‌ جا ص‌ 511)
 شاعر در اين‌ شعر، با يك‌ يك‌ اشياي‌ آن‌ چون‌ شب‌، بيابان‌، باد و ابر درآميخته‌ است‌ و هر يك‌ از آن‌ها، بخشي‌ از وجود نيما و يا نيما ــ به‌ عبارتي‌ ــ بخشي‌ از وجود آن‌ها شده‌ است‌، آن‌ چنان‌ كه‌ نمي‌توان‌ آن‌ها را از هم‌ تشخيص‌ داد. حالات‌ دم‌ كردن‌، رنگ‌ رخ‌ باختن‌ و در ايستادن‌ و حالت‌ مردگي‌ داشتن‌ كه‌ نيما آن‌ها را به‌ ترتيب‌ به‌ شب‌، خاك‌ و هوا نسبت‌ داده‌ است‌، حالت‌هاي‌ ويژه‌ و تب‌آلود خود اوست‌. اين‌ شعر كامل‌ترين‌ ط‌رح‌ از خود نيماست‌ و يا نيما خود ط‌رح‌ كاملي‌ از اين‌ شعر است‌. همان‌گونه‌ كه‌ تب‌ به‌ تدريج‌ از نقط‌ه‌ ضعف‌ به‌ سمت‌ شدت‌ و بيمارگونگي‌ نهايي‌ مي‌رود، اين‌ قط‌عه‌ نيز با دم‌ كردن‌ و رنگ‌ باختن‌ ــ كه‌ از مراحل‌ آغازين‌ تب‌ است‌ ــ شروع‌ مي‌شود و در پايان‌ شعله‌ور شده‌، تمام‌ وجود را فرا مي‌گيرد و به‌ آتش‌ مي‌كشد و به‌ حالتي‌ مي‌رسد سخت‌ هذيان‌آلود و بيمارگونه‌، حالتي‌ كه‌ مردگان‌ در گورهاي‌ تنگ‌ دارند و حالتي‌ كه‌ تن‌ نحيف‌ نيما در وضعيت‌ عارضه‌ تب‌ دارد.
 حال‌، پرسش‌ اين‌ است‌: آيا مي‌توان‌ بر مبناي‌ اصول‌ معاني‌ و بيان‌ سنتي‌ در مورد ساختار تصويري‌ اين‌ شعر، داوري‌ كرد و تصويرگري‌ نيما را متاثر از صورت‌هاي‌ خيال‌ قدما مثلا شاعران‌ مكتب‌ هندي‌ دانست‌؟
 اگر صادق‌ باشيم‌، اعتراف‌ مي‌كنيم‌ كه‌ دست‌ كم‌ در حوزه‌ نگاه‌ و بينش‌، هر چه‌ پيش‌ از نيماست‌ در يك‌ سو قرار مي‌گيرد و شعر فارسي‌ پس‌ از نيما در سويي‌ ديگر، و شعر امروز تنها در سايه‌ اين‌ حقيقت‌ دريافته‌ مي‌شود. شاعري‌ كه‌ امروز مي‌كوشد با چشم‌ فرخي‌ سيستاني‌ ببيند و با زبان‌ انوري‌ حرف‌ بزند، و يا تحت‌ تاثير ساختارهاي‌ تصويري‌ عنصري‌ و منوچهري‌ و... بنويسد، هر قالبي‌ را كه‌ بخواهد براي‌ بيان‌ خود برگزيند، وقت‌ كلمه‌ها را گرفته‌ است‌.5
 بهانه‌ و دليل‌ ما در اين‌ نوشتار، صرفا معرفي‌ گوشه‌اي‌ از نگرش‌ و بينش‌ نيمايي‌ است‌.
 مختصر آن‌ كه‌ جريان‌هاي‌ موفق‌ شعر روزگار ما از نيمايي‌، سپيد و آزاد گرفته‌ تا قالبهاي‌ ارجمندي‌ چون‌ غزل‌، مثنوي‌، رباعي‌ و... وامدار نگاه‌ نوي‌ نيمايند. دريافت‌ و درك‌ آن‌ آثار، بدون‌ باور و فهم‌ نگرش‌ نيما ممكن‌ نخواهد بود. در روزگار ما هر اثر شعري‌ كه‌ خالي‌ از اين‌ نگرش‌ باشد، شعر امروز نيست‌.
 
 پي‌نوشت‌ها:
 1 ــ در شعر نيما، بسيار اتفاق‌ افتاده‌ است‌ كه‌ واژه‌ها و اشيا نمادي‌ براي‌ آدم‌ها شده‌اند. در قط‌عه‌ ((آي‌ آدم‌ها)) آدم‌ها خود باري‌ نمادين‌ گرفته‌ است‌.
 2 ــ حرفهاي‌ همسايه‌، ص‌ 56
 3 ــ درباره‌ شعر و شاعري‌، ص‌ 4 ــ 133
 4 ــ در تحليل‌ تصويرگري‌ قط‌عه‌ ((هست‌ شب‌)) از نوشته‌ استاد دكتر محمد حقوقي‌ در كتاب‌ ((شعر و شاعران‌)) ص‌ 96 بهره‌ گرفته‌ام‌.
 5 ــ تعبير ((وقت‌ كلمه‌ها را گرفتن‌)) را نخستين‌ بار از دوست‌ شاعرم‌ وحيد اميري‌ شنيدم‌.


مجله شعر

نقد

دکتر بیژن باران

 یادداشت زیر شامل 4 نکته در باره نقد ادبی می باشد. پندار در 2/6/82 پاسخ علی رضا آبیز را به مقاله پگاه  احمدی درج کرد.  تسلسل مقالات این  گونه بود: "جامعه" علی عبدالرضایی چاپ شد؛ احمدی "غلط- خوانی تصوف و طرح نو صوفیسم" را در نقد این کتاب نشر کرد. در رابطه با نقد احمدی، آبیز "معضل نقد نویسی" را چاپ کرد.  احمدی واکنش خود را در شماره 34 کارنامه نوشت که با پاسخی از آبیز در پندار آمد.  نوشته حاضر در باره رئوس عام آن بحث یعنی 4 نکته ی زیرست: نقد، زبان، سبک هنری، حقیقت.


 نقد ادبی کمک به تعبیر اثر ادبی و تدوین روند کلی شعر در یک دوره مشخص می کند.  در یک نقد ادبی، سلیقه نقاد بکنار، اجزای جهان شمولی وجود دارند که آن را علمی می کنند.  تکامل آن از علم شعر (بوطیقا) و خطابه یونان باستان و زیبایی شناسی اروپایی عصر روشنگری آغاز شد. در قرن بیستم نظریه نقد رایج به مکتبهای ساختاری، پساساختاری، روانشناسانه، زنانه، مارکسیسم، پسا استعماری، فرمالیسم، مخاطب- واکنشی، اصالت وجودی، پدیده شناسی، نوین منقسم شد. توصیف این شیوه های نقد از حوصله این یاد داشت خارج است. یک نقد شامل دوبخش طرح اصول کلی و تجزیه تحلیل مشخص است؛ هدفها و شیوه هایی را مد نظر دارد.  ساختار آن متشکل از رده بندی از زیر و مشخص (با شواهد از یک شعر) به فوق و کلی(با نقل قول اصول عام)، منطق استنتاجی و استقرایی بوده. شواهد از اثر ادبی و قولها از کتب نظری برای اثبات ادعای نقاد ارایه می شوند. در نقد ادبی اصول معلوم قبلی بکار برده شده تا اصول نوین نهفته در یک اثر مشخص استخراج شوند.  این شیوه را اخوان در نقد بدایع نیما بکار برد؛ فروغ در تحلیل "آخر شاهنامه" اخوان. سپس "نوعی از هنر نوعی از اندیشه" در رد "هنر برای هنر و شعر ناب"و "طلا در مس" نقد ادبی علمی را تدوینی جامع بخشیدند.


 شاعر خلاقیت زبانی (با مصالح تجربی، بومی، تاریخی، جهانی) دارد که بسهم خود آنرا با شرایط زمان خود انطباق دهد. او3 مرحله مبتدی، حرفه ای، ملی را در پیش دارد.  مبتدی مانند کیمیاگر گیجی همه عمرش را به تجربه گری می گذراند، از این شاخه به آن شاخه می پرد.   معمولا عده ای از شاعران مبتدی راهشان را عوض می کنند و فراموش شده یا می کنند. شاعر حرفه ای عمر خود را بجد در شعر و نقد می گذراند. به 3 نوع  تقسیم می شود: 1- اصیل/متعهد به فرهنگ/اجتماع، 2- ممدوح/مامور،  3- عوامفریب/ بازارگرمکن. نوع اول راوی تغییرات جامعه از دید فردی خویش و آگاه از اسلوب ادبی رایج میباشد. شاعر حرفه ای در آفرینش آثار از مکتب و سبک استفاده کند؛ نقاد از شیوه. 3 مقوله- مکتب، سبک، شیوه نقد- در زیر توضیح داده میشوند.  شاعر ملی با استقبال مردم مواجه می شود: صاحب مکتب یا پیش کسوت هم هست. در روالی صادقانه به حافظه ملی و فرهنگ عمومی معراج میکند.  مردم در زندگی خود از ابیات آنها بکار می برند: این را می توان در کارت تبریک، سخنرانی، موقعیتی، نامه ای، سایتی مشاهده نمود.  نمونه: توانا بود هر که دانا بود/ میآزار موری که دانه کش است، فردوسی. خواب در چشم ترم می شکند/ ترا من چشم در راهم، نیما. پرواز را بخاطربسپار پرنده مردنی است، فروغ. عشق صدای فاصله هاست / آب را گل نکنیم، سهراب. هوا بس ناجوانمردانه سرد است، اخوان. زخمهایی در زندگی ست که روح را مثل خوره میخورند، هدایت. هراس من - باری- همه از مردن در سرزمینی ست/که مزد گورکن/ از بهای آزادی آدمی/افزون باشد، شاملو. شاعران طراز اول نقاد هم هستند. ولی بقول بلینسکی روسی، نقاد شاعر رفوزه ست.  


 درست نویسی مطلق نیست؛ زبان و خط قرار دادی بوده؛ وسیله بیان تفکرندکه خود متاثر از محیط است.  محیط شامل جامعه، تاریخ، حافظه فردی میشود.  نویسش در حیطه ی مشخص (زمان- مکان) کاربرد دارد. درست نویسی آرکییک (عتیق) دری اخوان با مال تهرانی امروزی شاملو تفاوتهایی دارد. جهان در سیر سرمدی بوده؛ پس تفکر در تغییر و لذا زبان در تحول ست. نظام استندارد زبان در ارتباطات رایانه ای حیاتی ست.  چون خطایاب، جست جوگر و امور بین رایانه های گوناگون در پردازش زبان مشروط به وجود این قرارداد هاست. هر فردی بنا به تحصیلات و تجربه خود، طرز نویسش مخصوص خود را دارد – درست مانند مدارات پوستی سر انگشت فرد.   بویژه شاعر که سبک ش یا سلیقه فردی ش زیرعنوان امضای کار هنری اوست.


  در قرون وسطا 3 مكتب عراقي، خراساني، هندي؛ در زمان معاصر 3 سبك کلاسیک ، نيمايي، سپيد/ پسا- مدرن در شعر فارسي نام برده شده.  در بین 2 انقلاب مشروطه و جمهوری، شعر نوین نخست در معنی نو شد (اعتصامی، عشقی، لاهوتی، دهخدا، یزدی، ایرج، بهار، عارف، شهریار) سپس در شکل. ازميان رفتگان شعر نو، خمسه اول (نيما، شاملو، فروغ، اخوان، سهراب)، خمسه ثاني (رحماني، مشيري، ح مصدق، گلسرخي، كسرايي) و  خمسه ثالث (ابتهاج، سلطانپور، مختاري، سيرجاني، نادرپور). از زندگان خمسه یکم (كدكني، خويي، براهني، آزرم، سيمين) و دوم (کارو، اميني، احمدي، سپانلو، آتشي/ رويايي) را باید نام برد.  برد ادبی / اجتماعی اینها هم بترتیبی است که در بالا ذکر شد. یعنی خمسه اول بالاترین است؛ بترتیب بقیه می آیند.  شاعران پس از انقلاب جمهوری بماناد. نیما و شاملو مقالات نظری در مورد نقد ادبی در مجلات وزین (موسیقی، صدف، اندیشه و هنر، ایران آباد، آرش، خوشه، کتاب هفته، ایرانشهر) منتشر کردند. سهراب از راه نقاشی و تئوری هنر به اصول زیباشناسی دست یافت. اصولا یکی از موتورهای انکشاف زبان، سبک خاص و نو ادیبان است. هیچ شاعری سبک نگارش ش شبیه دیگری نیست.  از نو سرایان، رفتگان خمسه اول و ثانی را می شود نام برد.  نمی توان به شاعری خرده گرفت که "درست نویسی" پیشه کند. این بمثابه تجویز سیانور در مرگ هنری است. درستی را می شود تجزیه کرد به املا، دستور، خط، سبک. هر 4 جزء مطلق نبوده؛ املاء و خط بستگی به ابزار انتقالی در کدینگ حروف دارد. پس وپیشی کلمات در دستوربا نحو شکنی بخاطر اوزان عروضی/ نیمایی یا عمدی و روحیه بشکل سبک  شاعر تبلور می یابند.


 زبان فارسی لهجه (واژه، نحو، تلفظ) های گوناگون مانند تهرانی، مشهدی، یزدی دارد. خود تهرانی لایه هایی مانند شمرونی، شابدول عظیمی، بازاری، چاله میدانی، حسن آبادی، غیره دارد.  نیز، ویژگی قشری مانند اصالتی/ملیتی، لاتی، فرنگ رفته ای، تخصصی، آخوندی، میرزایی، طبی، مهندسی، نتی دارد. تازه زبان محاوره با کتبی متفاوت است. برخی، دستور و واژه های فارسی را با زبانهای هند و اروپایی قیاس می کنند؛ ولی باید سنت دری را هم در نظر داشت. نمونه: تطبیق و عدم تقارن مبتدا و خبر؛ ضمیرو حرف اشاره مشخص یا نامشخص. در زبان روایی لحن، لهجه، پس و پیشی واژه ها، علامات همه بارعاطفی و معنایی در خود دارند.  شاعر همه اینها را بکار می برد تا اثر خود را متمایزو موثر کند. هر زبان نسخ فراوانی دارد: ادبی، رسمی، حرفه ای، عامیانه، منطقه ای.  هر واژه 2 معنی متمایز در ذهن شاعر دارد: کتابی که در لغتنامه آمده، تجربی که در تجربه فردی در حافظه با لایه های عاطفی آغشته است.  3 نمونه از متغییرهای کل روال زبانی (گفتاری، نوشتاری، انتقالی) در اینجا می آیند:1. در خط و قلم، یونی کد برای رایانه های گوناگون با اینکودینگهای ویندوز، اَسکیی، استاندارد، غیراستاندارد. 2. گریز از ترتیب دستوری برای حفظ اوزان عروضی که دستور جمله بندی را مخدوش می کند. 3. طیف عاطفی هنرمند در زمان آفرینش چون مرگ عزیزی، نفرت، عشق، اختلال فکری راوی.  توجه شود اگر تمام اشعار درست گفته شوند- مطابق سلیقه یک قیم مرکزی مختار؛ چه بی اثری شعری ای در جامعه شیوع یابد! لذا نمی توان غر زد که درست نویسی آنها غلط است!  بویژه در نویسش"روال ذهنی" بسبک کامینگز، جویس، لارنس، فاکنر؛ در سینما جیمز دین، مارلون براندو. دیدگاه نامتعارف/ جویدگی بیانی بخش عمده نوآوری این ادیبان/ هنروران است. در این وضع، بدلایل گوناگون، راوی در التهاب بیانی یا غیر استندارد قرار دارد.  البته می توان نوشت که این شاعر یا شعر را نمی پسندم؛ ولی این که درست نویسی رعایت نشده، درست نیست!  تازه کیست که درست نویسی را تدوین و قضاوت می کند؟ خود نقاد!  نیما از تکفیر درست نویسان هم عصرش می نالید.


 مهارتهای شعری کدام اند؟ 1- قدرت حل مسئله. 2- تصمیم گیری/ گزینش مصالح شعری. 3- کاربرد نظام متکی به دانش تجربی، علوم، ادبیات، اعتقادات. 4- زبان (تکلم، خوانش/بصری، نویسش، تفیهم) / ذهن (اندیشه، شنوایی، قرائت) / دکلمه. 5- ایجاد شبکه شعر، تماس با خواننده، ناشر، همکار، ممیزی. 6- کاربرد ابزار جدید (ماشین تحریر/ کلید رایانه). 7- شجاعت و در جمع ظاهر شدن. 8- دانستن زبانهای دیگر(عربی، ترکی، غربی، شرقی).  شاعر را هم چون ديگر احاد جامعه ميتوان به مولد و مصرفي تقسيم كرد.  مولدان در جهت تكامل جهشي فرهنگ و مصرفي ها به آرايش فرهنگ رايج مي پردازند.  در قرن 21م از يك شاعر چه توقعاتي ميتوان داشت؟ مهمترين اين توقعات 5 تا ست با منتجات حاصله.


1- قريحه، حاصل وراثت ژني و محيط پرورشي ست (20/80 درصد) که رشد ادبي و شجاعت اجتماعي شاعر را نتيجه مي شود.


2- مدارج تحصيلي و آموزش زبانهاي ديگر. منتجه اين آگاهي از گذشته و حال ادبيات شده- نيز ترجمه و نقد را در پی دارد.


3- فعاليت حرفه اي/اجتماعي. اعتماد به نفس شاعر در بيان عيني آثار اوست كه منجر به دفاع از حقوق فردي، صنفي، ملي، جهاني خود در برابر اقشار معاند مي شود.


4- كاربرد فنون رايج. از قرون وسطا كه قلم /کاغذ بود تا  قرن 20م با ماشين تحرير/كاغذ و كليد/رايانه آمد؛ تا امروز كه ارتباطات اينترنتي رايج اند.


5- بدایع هنري و تكامل فرهنگ - در نهايت ايجاد مكتب جديد. شاعر تجربه هاي متنوع در شعر (محتوا/ شكل) از سر می گذراند. نقد آثار گذشتگان/ هم عصران براي تبیين نظرات تئوريك (عام) شاعر و احیانا تصحيح ميان- راهی (ميد- كورس باصطلاح فضانوردي ناسا) کند تا جاپاي خودرا در تاريخ ادب ايجاد كند. اين تصحيح معمولا از گنده گویی (خواص خواهی) به طيف بازتري در جامعه می کشد.


 دیگر تجربه گرایی شاعر است که باید در نظر گرفت.  این حق اوست که سلیقه خاص خود را در امور هجا، ترکیب، دستور، سبک، بهنگام بیان اعمال کند. کاربرد زبان در مرحله آموزش با مرحله آفرینش تفاوت دارد.  در زبانهای اروپایی املا، دستور زبان و سبک در این دو مرحله از هم متمایز ند. در فارسی مسئله گزینش نویسنده شدیدترهم است. برخی نوشته های آل احمد با کدام دستور زبان فارسی مطابقت دارند؟ در حالی که از مهمترین آثار معاصر ند. چند نمونه از این گزینشها در خط: واو ناملفوظ (معدوله) را از قلم انداختن، تنوین را با ن نشان دادن، می و به را به فعل نه چسباندن، کسره آخر کلمه را با ی نشان دادن، نویسش ی بجای همزه.  مسایل امروزی در پردازش رایانه ای واژه های مرکب با/بی فاصله، نیم/تمام فاصله جدا یا چسبیده، ترتیب دلخواهانه کلمات، بویژه در شعر بخاطر اوزان عروضی، جای خود دارند. مسئله نظام نویسش در نمایش (تیاتر) حادتر است. مورد فاصله (تمام، نیم، ربع) بین ترکیبات کلامی برای جستجوگرها (پارسیک، گوگول) مسئله ساز است.


 زبان آلمانی در قرن 20م با پراکندگی و عدم استاندارد روبرو بود. در امریکا چند لهجه مشخص وجود دارند: بوستونی، جنوبی، مرکزی، هیل بیلی، کیجون؛ در فرانسه لهجه شهرستانی (پرووانسال) از پاریسی کاملا متمایز است. عوامل موثر دیگردر زبان مخصوص یک شاعر اینهایند: روال مخصوص ذخیره زبانی و خاطرات اپیزودی در کودکی با محیط شرطی جنبی (انگشت نگاری ارثی)، عاطفه ی لحظه ی آفرینش ادبی، غلیان احساسات در باره موضوع، ابزار کدینگ (مداد، ماشین تحریر، نوع نرم افزار/قلم رایانه ای) روند دام انداختن  ترکیب فرار ذهنی.  او آقا بالاسر و قیم نمی تواند داشته باشد؛ وگرنه پژمرده می شود.  تاریخ داور منصفی ست.  در سیر سرمدی خود، نوآوری و سلیقه ی زبانی شاعر را پذیرا شده یا طرد کند. ترکیبات بدیع هزاران شاعر و مسافر، زبان فارسی رادر میدانهای کاربردی نوین تعالی دهد.  گروه فرهنگستان با وضع کردن واژه های فارسی یک عامل است؛ پذیرش مردم ضریب عمده تر است.  نمونه: هزاران واژه فنی، طبی، دارویی از جمله رایانه، استرس، آسپرین، .. مسافران، ناقل هزاران واژه انیرانی ند.


 نمونه دیگر: در جنگ دوم امریکا با عراق، فرانسه متحد نظامی نبود.  کنگره امریکا با تصویب تبدیل کلمه فرنچ به فریدم در فرنچ فرایز (سیب زمینی سرخ کرده کبریتی) راه بجایی نبرد.  زیرا مردم آنرا نپذیرفتند.  مادرم خاله پیر بدون سوادی با خال درشتی زیر چشم چپ داشت. ما کودکان فکر می کردیم برای همین او را خاله نامند!  او ترور ناصر الدین شاه را چون ترور کندی بیاد داشت.  میگفت وزیر با مرده در کالسکه، جنب شمس العماره/ عبدالعظیم، بلند بلند حرف می زد تا هرج و مرج نشود.  او 10 ها واژه فرنگی بکار می برد: ارسی، پوتین، اوورت، راپرت، بلوف، مانتو، مرسی، مادام، کرست، آمپول، سورنج، مرکورکروم. همو بشوخی اشکنه را سوپ شنبه لیله می خواند. ولی مخالف دامن تا زانو، رفت وآمد به سازمانهای سیاسی و مجامع مختلط برای دختران بود.  پس مدرنیته در زبان را بآسانی بکار می برد؛ ولی رفتار جدید را مقاوم یا حتی مخالف بود. بعدها می خواستم باو بگویم که در جوامع عریان سرخ پوستی، تجاوز جنسی اتفاق نمی افتاد.  پس حرمت فردی به پوشش تنی ربطی ندارد.  ولی او دیگر با ما نبود.  فارسی کمتر از 20 نام برای گلهای زینتی دارد؛ هزاران گل با اجزای ثانوی در جهان را چگونه میتوان نامید؟ نمونه: سیب مکنتوش، سیکلمن دوارف، ارکیده برزیلی، رز نیلی، نرگس هایبرد، بگونیا، آمارلیس، کلماتیس، کامیلیا، آزالیا، آناناس، لیچی.


 هر شاعر حرفه ای سبک ویژه خود را دارد.  اجزائ سبک ادبی شامل15 بخش اند که در یک اثر ادبی بکار برده می شوند: ساختار جمله، سرعت بیان، دقت اقتصادی کلامی یا اسراف/ افراط لغوی، گستره لغوی، شگرد کلامی (استعاره، ایهام، نماد)، مکالمه، دیدگاه و کلوزآپ، پرورش موضوع، لحن، آوا/ رنگ، تقطیع (مفصل بندی و ساختار درونی)، زمان بندی، ایما/ اشاره/ نقل قول، آزمون زبانی، شیوه فرا روایتی (نقش، نظر، موضع خود شاعر). توضیح این بخشها از حوصله این یادداشت خارج است.  شاعران در مکتبهای اصلی کلاسی سیسم، رمانتیسم، رئالیسم، مدرنیسم آثار خود را می آفرینند.


 در مسایل هنری اجتماعی کسی صاحب حقیقت مطلق نیست.  نسبیت را باید در نظر گرفت.  حتی نوآوری انقلابی انیشتن در مورد قانون جاذبه نیوتون با مکانیک کوانتوم شرویدینگر و هایزنبرگ ارتقا یافت. از بیان و اشاعه افکار است که حقیقت ساطع شود.  من همزمان موافق طرح نظرات همه ام: نوآوری با ترکیب لهجه های قومی در شعر عبدالرضایی، غنای احمدی با نقد آثار دیگران و اشعار به روز بومی اصیل خود، نکته سنجی و دل سوزی آبیز. انرژی احمدی ستایش انگیز است." بررسی تحولات شعر زن در ایران" او یک اثر کلاسیک در نت است.  اگرچه این روزها پایگاه و تارنمای خودش پنچر است!  در خاتمه باید افزود که درست گویی بهانه است.  زیرا در آخر دلیل اصلی آفتابی میشود: نان قرض دادن، نوشابه باز کردن، معامله پایاپای.  یعنی اگر احمدی درست هم می نوشت باز آبیز گلایه مبنی برورود ممنوع به محافل دوستی و ادبی شاعر را داشت!  مدرنیته حامل رفتار نوین هم هست.  در کلان شهر 12 میلیونی، جوانان با دسترسی به رسانه های گروهی جهانی نمی خواهند از میان اقوام یار گیری کنند.  پس روند دوستی فرا قومی آنان با اسم خاص فرنگیش طبیعی است؛ چون رادیو و آنتن!  یا اگر نخواستند، پوشاک نوینی چون کت و کراوات تن نکنند.  انصاف نیست که خواست طبیعی 3/ 2 جمیعت را دست انداخت.  تازه این ربطی به احمدی ندارد. خیلی ها چون خاله پیر یک قرن پیش، واژه های فرنگی را بکار می برند؛ ولی رفتار مدرن را دست می اندازند. اله نور روزولت، بانی سازمان ملل، گوید: اذهان سترگ بحث عقاید کنند. اذهان متوسط بحث حوادث کنند.  اذهان محدود به بحث در باره مردم می پردازند.