حسی عجیب!

به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها را
که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را
بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک‌نفس پُر کن به هم نگذار لب‌ها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را
دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را
بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم
که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب‌ها را
     نجمه زارع

نه نفرين نمي کنم...



خبر به دورترین نقطه جهان برسد

نخواست او به من خسته بی گمان برسد

شکنجه بیشتر از این ؟ که پیش چشم خودت 

کسی که سهم تو باشد ،‌به دیگران برسد

چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر 

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی برود،‌از دلت جدا باشد

به آن که دوست ترش داشته ،‌به آن برسد 

رها کنی بروند و دوتا پرنده شوند 

خبر به دورترین نقطه جهان برسد 

گلایه ای نکنی ،‌بغض خویش را بخوری 

که هق هق تو مبادا به گوش شان برسد 

خدا کند که .... نه ،‌نفرین نمی کنم ،‌نکند 

به او که عاشق او بوده ام ،‌زیان برسد 

خدا کند فقط این عشق ،‌از سرم برود 

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد 

                             نجمه زارع           نجمه زارع

به یک

به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها را
که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

 

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک‌نفس پُر کن به هم نگذار لب‌ها را

 

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را

 

دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را

 

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم
که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را

 

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب‌ها را

 

مرحوم نجمه زارع