مثل یک ابر رها

مثل یک ابر رها پاره ای از ماه بــــه دوش

آمدی باز هم ای سایه به خوابم خاموش

چند سالی - دو سه سالی - خبری از تو نبود

ای معمای شگفت ای شبــــح وهـــم آلـــــود

ای تــو آن آینه کز دست خدا افتاده

شب ز تکثیر تو در هول و ولا افتاده

شبـــــح سرزده از چاک گریبان شبم

داغ گل کرده به پیشانی شبهای تبم

درد طاقت کش افتاده بـــه جان بدنــــم

شبح هر شب این روح پریشان که منم

تو چه می خواهی از این مرد چه می خواهی ها؟

چــه تــــو را می رسد از این همه خود خواهی ها

سر من گـــرم خودش بود تو نگذاشتیَش

تو به این هروله ی هر شبه وا داشتیَش

سرم از وسوسه خالی دلم از حوصله پر

اینک امــا سرم از درد دلــــم از گله پـــــر

رفته بودی! دو سه سالی خبری از تو نبود

آسمان را و زمین را اثـــری از تـــــو نبــــود

ناگهـــــان ســـرزده بــــــاز آمدی از روزن شب

خوش به حال من و این شعشعه روشن شب

خوش به حالم!؟ نه بدا بد به چنین احوالی

که تو شب سر زده باز آیی و من در حالی:

کـــــه تـــــــو را بــــرده ام از یاد ببینــــم ناگاه -

با همان جلوه همان سایه همان چشم سیاه

به من از فاصله یک قدمــی زل زده ای

بین خواب من و بیداری من پل زده ای

آمدی باز به خوابــــم که در آری پدرم

زندگی هر چه نیاورده بیاری به سرم

دست بردار از ایــن شاعــــر بیچــــاره برو

نه فقط امشب و فردا شب و...یکباره برو

من بمیرم برو امــــا نروی برگردی

نروی باز پشیمان بشوی برگردی

گرچه آنقدر به من سر زده ای پیشترک

کــــه به دیدار تو معتادم از این بیشترک

ولی ای دوست برو جان من این بار برو

نروی باز نیایـــــــی نروی باز...بیـــــــــا

 بهروز یاسمی

نخی از مخمل

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند روزیست که هرشب به تو می اندیشم

به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

به همان سایه همان وهم همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم

یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم

به تبسم به تکلم به دل آرایی تو

به خموشی به تماشا به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

به سخن های تو با لهجه  ي شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش

آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده

اي که بر  روح من افتاده وآوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است

یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

شبحي  چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

آي بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟

اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست

پس چرا رنگ تووآینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

آری آن سایه که  شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

وتماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

بهروز ياسمی