... و عشق آمد و نبض زمان دگر گون شد

<< جهان قيافه ی ديگر گرفت >>ومجنون شد

دو شاعر از  لب  داغ  خدا  دميده شدند

وعشق بار گرانی به دوشش افزون شد

يکی ش مرد ، که پابند عشق خود شده بود

دلش شبيه  اناری  ترک ترک خون  شد

و زن  ؛ که پلک زد و پشت چشم نازک کرد

و دل به مرد سپرد  و براش  خاتون  شد

خوشش نيامدو ... شاعر به درد سر افتاد

بدون چون  و  چرا  از بهشت بيرون شد

<<لقد خلقناالانسان فی کبد>>را خواند

از آن به بعد جدايی در عشق قانون شد

خدا به عهد خودش پشت پا نخواهد زد

قسم به ذات خودش خوردو بعد مديون شد ـ

که خواب عاشق  و  معشوق را  بياشوبد

و ... سرنوشت ، معمای چرخ گردون شد ...

و شعر آمد و تسکين درد عاشق بود

جهان شاعر از آن پس هميشه موزون شد

بدون پلک زدن پای جاده ها  دق کرد

و  خسته پا شد و راهی کوه و هامون شد

ميان متن نفس گير  و  کلمه های لجوج ـ

بهشت گمشده را  ؛ هی سرود و داغون شد

و کم کم از سر ناچاری  از نفس  افتاد

و دلخوش از شب وشعر و شراب و افيون شد

*‌*‌*

و ... عشق ، رمز همين زندگی و مرگش بود

که  تا  ابد  مرض شاعران  مجنون  شد