رباعی

آیینه ی سبز ساحلم را بردند

آن من ـمن در مقابلم ـ را بردند

چشمان مسافری که از اینجا رفت

با خویش دلم دلم دلم را بردند

*

من ماندم و یک روح مشوش در باد

با خاطره ی خیس نگاهش در باد

تا صبح تمام پیکرم می لرزید

چون شعله ی نیمه جان آتش درباد

*

حالا تویی و دل من و تنهایی

آن آینه و چشم تو زیبایی

اینک من و این سایه ی دلگیر ز من

دلواپس اینکه از کجا می آیی

*

تا مثل همیشه بی قرارت باشم

زندانی مشتاق حصارت باشم

وقتی که قدم می زنی و تنهایی

من سایه ی خوشبخت کنارت باشم

کورس احمدی

بنویس

 

 بر دامن تاک خوشه ی انگورم

در خاک شما به شورشی مشهورم

تکرار فرشته ای که بالش گم شد

آدم شدم و به زندگی مجبورم

 

 باران!به خط زلال وزیبا بنویس

بر دامن  کوه وبر کمر ها بنویس

بنویس بزرگ :دوستش می دارم

یک جمله به اندازه دنیا بنویس

فاطمه ناظري

یک عمر!

یک عمر برایم کسی آغوش نشد

از گریه کسی چو من زره پوش نشد

یک عمر فقط داد زدم دردم را

یک عمر کسی برای من گوش نشد

 شاعر؟

 

کاش ها

كاش بر ساحل رودي خاموش

عطر مرموز گياهي بودم

چو بر آنجا گذرت مي افتاد

به سراپاي تو لب مي سودم

 

 

كاش چون ناي شبان مي خواندم

به نواي دل ديوانه تو

خفته بر هودج مواج نسيم

مي گذشتم ز در خانه تو

 

 

كاش چون پرتو خورشيد بهار

سحر از پنجره مي تابيدم

از پس پرده لرزان حرير

رنگ چشمان تو را مي ديدم

 

 

كاش در بزم فروزنده تو

خنده جام شرابي بودم

كاش در نيمه شبي دردآلود

سستي و مستي خوابي بودم

 

 

كاش چون آينه روشني مي شد

دلم از نقش تو و خنده تو

صبحگاهان به تنم مي لغزيد

گرمي دست نوازنده تو

 

 

كاش چون برگ خزان رقص مرا

نيمه شب ماه تماشا مي كرد

در دل باغچه خانه تو

شور من... ولوله برپا مي كرد

 

 

كاش چون ياد دل انگيز زني

مي خزيدم به دلت پر تشويش

ناگهان چشم تو را مي ديدم

خيره بر جلوه زيبايي خويش

 

 

كاش در بستر تنهايي تو

پيكرم شمع گنه مي افروخت

ريشه زهد تو و حسرت من

زين گنهكاري شيرين مي سوخت

 

 

كاش از شاخه سرسبز حيات

گل اندوه مرا مي چيدي

كاش در شعر من اي مايه عمر

شعله راز مزا مي ديدي