چمدان خاطره
هيجان ريخته در كفش و كلاه سفرش
پا شده چادر مشكي ش كشيده به سرش
دفتر شعر و… دوتا تكه ي ابر و… چند تا …
چمدان پر شده از خاطره ي دور و برش
چند ثانيه فقط تا نرسيدن مانده
بايد آماده ي پرواز شود… بال و پرش…
او به هر حال از آن كوچه گذشته ست و…كسي-
كاسه اي آب نپاشيده … فقط پشت سرش –
يك نفر ابر بهاري شده و مي گريد
يك نفر عاشق او … عاشق نيم دگرش
پشت آن پنجره ي دور تر از آن كوچه –
خيره در عقربه ها ،چشم به راه گذرش
*
او ولي رفته و … در خنده ي خود گمشده است
خالي از دغدغه ي «واي چه آمد به سرش»
بي كه باور كند اصلا كه كسي منتظر است
پشت اين پنجره ي شوم درآمد پدرش
تو نفس در نفست گريه كني ، آب شوي
او بماند پس تا… شايد و … «اما»، «اگرش»
واي از عاشقي و بي خبري، بي خبري
منتظر باشد واز ره نرسد منتظرش
چشم می دوزد و اميد به اينكه شايد…
بادي از ره برسد باز، بيارد خبرش…
شاعر؟