غمي غمناك

 

 

شب سردي است، و من افسرده.

راه دوري است، و پايي خسته.

تيرگي هست و چراغي مرده.

 

مي كنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند زمن آدم ها.

سايه اي از سر ديوار گذشت،

غمي افزود مرا بر غم ها.

 

فكر تاريكي و اين ويراني

بي خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز كند پنهاني.

 

نيست رنگي كه بگويد با من

اندكي صبر، سحر نزديك است.

هر دم اين بانگ برآرم از دل:

واي، اين شب چقدر تاريك است!

 

خنده اي كو كه به دل انگيزم؟

قطره اي كو كه به دريا ريزم؟

صخره اي كو كه بدان آويزم؟

 

مثل اين است كه شب نمناك است.

ديگران را هم غم هست به دل،

غم من، ليك، غمي غمناك است

 

سهراب سپهري

 

شعله سركش

 

لاله ديدم روي زيبا توام آمد بياد
شعله ديدم سركشي هاي توام آمد بياد

 
سوسن و گل آسماني مجلسي آراستند
روي و موي مجلس آراي توام آمد بياد

 
بود لرزان شعله شمعي در آغوش نسيم
لرزش زلف سمنساي توام آمد بياد


در چمن پروانه اي آمد ولي ننشسته رفت
با حريفان قهر بيجاي تو ام آمد بياد


از بر صيد افكني آهوي سرمستي رميد
اجتناب رغبت افزاي توام آمد بياد


پاي سروي جويباري زاري از حد برده بود
هايهاي گريه در پاي توام آمد بياد


شهر پرهنگامه از ديوانه اي ديدم رهي
از تو و ديوانگي هاي توام آمد بياد

رهی معيری 

نمي‌دانند آهو‌ها

بهروز قزلباش

رجزخواني چشمت را نمي‌دانند ابروها

شکار چشم‌هايت را چه مي‌دانند آهوها؟

‎ ‎کبوتر در کبوتر مي‌رود تا آسمان ذکرت

اجابت را نمي‌سوزند در دستت پرستوها

‎ ‎نمي داند کسي از گيسوي دريا پريشانت

پريشاني گيسوي تو را حتي قلم موها‏

‎ ‎تو تصوير که‌اي، باران به دوش ابرهاي صبح؟

نمي داند كسي لحن تو را حتي اذان‌‌گو‌ها‏

‎ ‎تو را در صبح تسبيح غزل مي‌چينم از دريا

ولي تسبيح نامت در نمي‌گنجد به هوهوها

‎ ‎نمي برّد سر ِ ما را بدون ذكر نام تو

تبر‌ها، تيغ‌ها حتا زبان تيز چاقوها

گذشتي از ميان كوچه‌هاي شهر، تنهايي

كه پيچيده است عطرت در مشام اين سمن بو‌ها


رجز خواني چشمت را، شكار چشم‌هايت را


نمي‌دانند ابروها، نمي‌دانند آهو‌ها

دفتر باران

درخت بود و تو بودی و باد، سرگردان

میان دفتر باران، مداد سرگردان

تو را كشید و مرا آفتابگردانت

میان حوصله گیج باد سرگردان

همیشه اول هر قصه آن یكی كه نبود

نه باد بود و نه تا بامداد سرگردان

و آن یكی همه ی بود قصه بود و در او

هزار و یك شب و صد شهرزاد سرگردان

تمام قصه همین بود راست می گفتی :

تو باد بودی و من در مباد سرگردان

زمین تب زده، انسان عصر یخ بندان

و من میان تب و انجماد سر گردان

ستاره ها همه شومند و ماه خسته من

میان یك شب بی اعتماد سر گردان

مرا مراد تویی گرچه بر ضریح تو هست

هزار آینه ی نا مراد سرگردان

نماد نام تو بود و نماد ناله من

هزار ناله در این یك نماد سر گردان

................................................

................................................

درخت كوچك تنها به باد عاشق بود

                            و  باد

                                    بی سرو سامان

        و  باد

                               سر گردان *

تمام قصه همین بود، راست می گفتی !


 

 

من کیستم؟ من کیستم؟  مردی هراسان از خودم

هر لحظه بر می خیزم، از خوابی پریشان، از خودم

در بی نشانی های خود دنبال من بودم ولی

یک پرسه دور افتاده ام  چندین خیابان از خودم

تا چشم می بندم جهان در سایه پنهان می شود

من می توانم بگذرم اینگونه آسان از خودم

من می توانم بگذرم اینگونه آسان از تو  و ...

از درد های ساده ی پیدا و پنهان از خودم

آهو تویی، صحرا منم، اما دلم آرام نیست

گاهی گریزان از تو و گاهی گریزان از خودم

آهی فرو می ریزم از پس لرزه های پلکهات

می سازم از هر ناگهان یک نام ویران از خودم

من خواب دیدم آسمان دارد زمینم می زند

یک دودمان برخاستم افتان و خیزان از خودم

عمری من بد کیش را تا حیرت آیینه ای

آوردم و هی ساختم یک نا مسلمان از خودم

دیگر مپرس از من نشان، در بی نشانی ها گمم

دیگر نمی دانم جز این، چندین و چندان از خودم

بارانم و می خواستم در ناله پیدایم کنی

ردی اگر نگذاشتم در این بیابان از خودم

عمری نفس فرسوده ام در زیر بار زندگی

با مرگ می گیرم ولی یکروز تاوان از خودم

باید مرا راهی کنی با آیه های اشک خود

یک روز باید بگذرم از زیر قرآن از خودم

من دور خواهم شد شبی، از بغض سرد ایستگاه

یک نرمه باران از تو و  چندین زمستان از خودم

موجی وزید از هرچه هیچ، آب از سر دریا گذشت

بگذار من هم بگذرم اینگونه آسان از خودم

 


این وصله ها به ماه نمی چسبد

آنســــوتر از تمــــــامی قـول و قـرار ها

پاییـز را قــــدم زده ام بـی تو بــــــــارها

پاییز کوچه با دو سه تـا تــاک ریخـــــته

هــی برگ برگ می تکد از شاخسـارها

امروز جمــــعه، چنــــدم آذر، خیـــال کن

داری قـــــرار بــا من دل بیقــــرار...هـا

یک تخت، تخت ساده چوب، من و تو و

گنجشــــک هـــای جاده چالوس، سارها

یک باغ در تصــرف شـــــــــوم کلاغ ها

یک کـــــاج در محـاصـــره قــارقــارها

قلیــان و چـای، طعـــم غزل بر لبـان من

چشــم تو،  شـــاه بیت همه شـاهکــارها

من جنـگلم، به مخمل یک ســــبز متهـم

سر می کشـــــند از در و دیوار، دار ها

من زنـــده ام هنوز ولـی گوش کن، ببین

سر می رســند از همـه جا لاشخــوارها

یلدا ترین شب از شب گیـســـوی باغ را

می زخمم از چکـــــاچک خـون انــارها

بگذار عاشـــقـانه بمیـــــــــرم به پـای تو

گردن بگیر مرگ مرا گـرچه دار ها....

ای گردباد خسته ی بی تکسـوار! های!

گــم کـــرده ایم رد تو را در غبـــــــارها

یک شـب بیا تو با چمــدانی پر از سلام

در ازدحــــــــــــام مـبـهـم سوت قطـارها

بـاز آن نگــــــاه مخمــــــلی نخ نمــای را

چون گل بدوز بر تـن ما وصــــله دارها

ما خسـته ها، فنا شده ها، ور شکسته ها

ما بد قواره هــــا، یله هـــا، بـد بیـــار ها

***

امروز جمعه،  چنـــــــــدم آذر، خیال کن

هـــــی چکه چکه می چکم از انتظــارها

تو می رسـی و هلهله  برپاست خوب من

دســـــتی تکـــــــان بده به سرور چنارها

این کوچه باغ با دو سه تـا تـــاک ریخـته

هی برگ برگ می تکد از شــــــاخسارها

این بیت ســـــطر آخــر یک انتظار خیس

این کوچه را قــــــــدم زده ام بی تو بارها


 

قبله کمی متمایل به آن طرف

پیشنماز

آمد درست زیر شبستان گل نشست

دربین آن جماعت مغرور شب پرست
 

یک تکه آفتاب نه یک تکه از بهشت...

حالا درست پشت سر من نشسته است

 

"چادر نماز گل گلی انداخته به سر"

افتاده از بهشت بر این ارتفاع پست
 

این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست

این چندمین ردیف نمازی خیا لی است
 

گلدسته اذان و من های های های

الله اکبر و انا فی کلِّ واد ... مست
 

سُبحانَ مَنْ یُمیت ُ و یُحیــــــــی و لا ا له

ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهــــد فی ا لست
 

سُبحان ربِّ هر چه دلم را ز من برید

سُبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست
 

یک پرده باز پشت همین بیت می کشیم)

(او فکر می کنیم در این پرده مانده است
 

..................................................
 

سارا سلام... اشهد ان لا ا له ... تو

با چشمهای سرمه ای... ان لا ا له ...مست
 

دل می بری که...  حیّ علی ... های های های

" هر جا که هست پرتو روی حبیب هست"
 

بالا بلند! عقد تو را با لبان من

آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست
 

باران جل جل شب خرداد توی پارک

مهرت همان شب.. اشهد ان...دردلم نشست
 

آن شب کبو .. (کبو).. کبوتری از بامتان پرید

نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شکست

 

سبحانَ مَنْ یُمیت ُ و یُحیــــــــی و لا ا له

ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خذ ا لعهــــد فی ا لست
 

سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من برید

سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست

 

سُبحان ربی ا لـْـ ... من و سارا .. بحمده

سُبحان ربی ا لــْ ... من و سارا دلش شکست
 

سُبحان ربی ا لـْـ ... من و سارا به هم رسیــ...

سُبحانَ تا به کی من و او دست روی دست؟
 

زخمم دوباره وا شد و  ایاکَ نستعین

تا اهدنا ا لصـْ ... سرای تو راهی نمانده است
 

یک پرده باز بین من و او کشیده اند)

( سارا گمانم آن طرف پرده مانده است

 

فالگیر

فهمید دارم حسرتی، داغی، غمی ؛  فهـمید

از حجــم اقیــانوس دردم شبنــــــمی فهمید

می گفت یک جــایی دلم دنبال آهویی است

فــال مــرا فــهمی نفــهمی مبهــمی فـهـمید

این کـولی زیبــا دو مــاه از ســـال می آمد

وقـتی کــه می آمد تمــام کــوچه می فهمید

اوداشـت هفـــده سـال- یا کمــتر- نمی دانم

مـی شد از آن رخسـار زرد گنــدمی فهمید

امسـال هــم وقتـی که آمد شهــر غـوغا شد

امسـال هــم وقتـی کــه آمـد عالــمی فهمید:

مـو فالـگیرم... اومدم فالت بگــیرم.... هـا

فهــمید دارم  اضـطرابی ،  ماتمـی ؛  فهـمید

دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم

بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید

بخـتت بلـنده... ها گلو! چشمون دشمن کور

راز تــونـه گـفــتـم  پریـنــو آدمــی  فـهـمید

هی گفت از هر در سخن ؛  از آب و آیینه

از مهـره  مار و طلسم و هر چه می فهمید

بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد

هـرچـند از باران چشـمـم  نـم نـمی  فهمـید

مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا

یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید

 بهرامیان

دريچه های بسته

 

دخترک همیشه توی دفترش دو خانه می کشید

زیر سقف هر دو خانه چند آشیانه می کشید

هفت هشت هفت هشت تا کلاغ پیر سوخته

توی آسمان لاجورد بی کرانه می کشید

نقطه نقطه نقطه می گذاشت صحن پای حوض را

با مداد خود برای جوجه آب و دانه می کشید

بعد کوه ، بعد لکه های پشت کوه، بعد رعد

روی گرده ی کبود ابر تازیانه می کشید

یک تبر که زیر سایه ی بلوط تر لمیده بود

هی برای آن درخت پیر شاخ و شانه می کشید

دود می وزید سمت هر کجا که باد پشت بام

دود سرد آتشی که در دلش زبانه می کشید

آفریدگار این جهان زرد خط خطی ولی

هیچ گاه توی بهت دفترش خدا نمی کشید

یا خدا نبود یا خدا پرنده بود سیب و بود

هرچه بود بی نشانه بود و بی نشانه می کشید

آن دو خانه آن دریچه های بسته اتفاق بود

گل پری مهربان قصه بچه ی طلاق بود

گل پری بلد نبود توی ابر ماه می کشید

راه سمت خانه را همیشه اشتباه می کشید

خود گناه چشم مهربان میشی اش نبود اگر

گرگ تیر خورده را همیشه بی پناه می کشید

او مرا - مرا که آن " یکی نبود قصه " نیستم

توی یک لباس نقطه چین راه راه می کشید

***

 بعد ، بعد چند سال ، چند سال بعدتر هنوز

خانه را میان یک دو هاله ی سیاه می کشید

دور شاخه های مرده ی بلوط پیر می دوید

بعد می نشست و خسته از ته دل آه می کشید

 بهرامیان

دنیایی ها 1

دنیا شبیه توست مثل دلبری هات

چیزی شبیه رنگ رنگ روسری هات

مثل شکوه بادبادک بازی باد

وقتی که می رقصاندش بازیگری هات

چیزی شبیه دل به لبخند تو دادن

مثل گل تردید در نا باوری هات

افسوس اما شهر ارزان می فروشد

در پارکهای شوخ، شرم دختری هات

ای شهرزاد قصه های سالها پیش

افسانه ام کن با تب افسونگری هات

گم کرده ام آه ای هزار و یک شب درد

خورشید را قصه ی دیو و پری هات

شاهی؟ گدایی؟ مرشدی؟ پیری؟ چه هستی؟

دل بسته ام عمری است بر پیغمبری هات

امشب عمو زنجیر باف قصه ام را

آورده ام در حلقه ی پا منبری هات

نذر مرا با کاسه ای گندم ادا کن

تا پر بگیرم در حریم پاپری هات

امروز یادم کن که فردا دیگر از من

گردی نخواهد خاست با یادآوری هات

*

دنیا شبیه توست..... وقتی ماه باشی ،

حتی خدا دل می دهد بر دلبری هات

 بهرامیان

 

شیدایی شبهای بی لیلا

مجنون نه ! من باید خودم جای خودم باشم

باید خودم بی واژه لیلای خودم باشم

عمری مرا دور تو گردیدم دمی بگذار

گرداب نا آرام دریای خودم باشم

شیدایی شبهای بی لیلا به من آموخت

باید به فکر روح تنهای خودم باشم

بیهوده بودم هرچه از دیروز تا دیروز

باید از امشب فکر فردای خودم باشم

بگذار من هم رنگ بی دردی این مردم

در گیرودار دین و دنیای خودم باشم

اما نه...! من آتش به جانم، شعله ام، داغم

نگذار یک پروانه هم جای خودم باشم

حیف است تو خاتون خواب هر شبم باشی

اما خودم تعبیر رویای خودم باشم

من مرغ عشقی خسته ام، کنج قفس تا کی

آیینه دار بی کسی های خودم باشم

باید تو در آیینه ام باشی تو می فهمی؟

حیف است من غرق تماشای خودم باشم

حیف است تو خورشید عالمتاب من باشی

من سایه ای افتاده در پای خودم باشم

باید ردیف شعر را لختی بگردانم

تا آخرین حرف الفبای خودم باشی

هر جمعه را مشتاق تر خواب تو می بینم

تا هفت روز هفته لیلای خودم باشی

محمدحسین بهرامیان

کوچه  ی لیلا

 
يک شبي مجنون نمازش را شکست

بي وضو در کوچه ليلا نشست*

عشق آن شب مست مستش کرده بود

*فارغ از جام الستش کرده بود

سجده اي زد بر لب درگاه او

پر زليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم کرده اي

بر صليب عشق دارم کرده اي

جام ليلا را به دستم داده اي

وندر اين بازي شکستم داده اي

نشتر عشقش به جانم مي زني

دردم از ليلاست آنم مي زني

خسته ام زين عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم

اين تو و ليلاي تو ... من نيستم

گفت: اي ديوانه ليلايت منم

در رگ پيدا و پنهانت منم

سال ها با جور ليلا ساختي

من کنارت بودم و نشناختي

عشق ليلا در دلت انداختم

صد قمار عشق يک جا باختم

کردمت آواره ی صحرا نشد

گفتم عاقل مي شوي اما نشد

سوختم در حسرت يک يا ربت

غير ليلا برنيامد از لبت

روز و شب او را صدا کردي ولي

ديدم امشب با مني گفتم بلي

مطمئن بودم به من سرميزني

در حريم خانه ام در ميزني

حال اين ليلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بيقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو ليلا کشته در راهت کنم

گلچین غزل

این پیرهن؛ چقدر.. .چقدر آرزو کند
تا مشتری بیاید و لطفی به او کند

تا کی بناست هرکسی از راه می رسد
خود را به زور در بغل من فرو کند

هرکس که میل داشت همآغوش من شود
هرکس...برای قیمت من گفتگو کند

دست مرا بگیرد و در یک اتاق تنگ
با چشم هیز آینه ها روبرو کند


در عطر های مختلفی غوطه می خورم
اما کجاست آنکه مرا بی تو، بو کند

یک عمر در طریقت ما طول می کشد
تا اینکه پیرهن به تنی تازه خو کند

دستی نخواست حکمت خیاط پیر را
در جیب های خالی من جستجو کند

من سالهاست خط غرورم شکسته است

ای کاش یک نفر
مرا هم
اتو
کند...


- سعیدحیدری

غزل 2)

بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانه‌ی متفاوت تمام روز...

هی فکر می‌کنم به تو و خیره می‌شود
چشمم به چند نقطه‌ی ثابت تمام روز

زردند گونه‌های من و خاک می‌خورد
آیینه روی میز توالت تمام روز

در این اتاق، بعدِ تو تکرار می‌شود
یک سینمای مبهم و صامت تمام روز

گهگاه می‌زند به سرم درد دل کنم
با یک نوار خالیِ کاست تمام روز

«من» بی «تو» مرده‌ای متحرّک تمام شب...
«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...

-شادروان نجمه زارع



باچتر آبیت به خیابان که آمدی
حتماً بگو به ابر به باران که آمدی

نم نم بیا به سمت قراری که درمن است
از امتداد خیس درختان که آمدی!

امروز روز خوب من و روز خوب توست
با خنده روئیت بنمایان که آمدی

فواره های یخ زده یکباره واشدند
تا خورد بر مشام زمستان که آمدی

شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو
مانند ماه تا لب ایوان که امدی

زیبایی رها شده در شعر های من!
شعرم رسیده بود به پایان که آمدی

...پیش از شما خلاصه بگویم ـ ادامه ام
نه احتمال داشت نه امکان که آمدی


...گنجشگها ورود تو را جار می زنند
آه ای بهار گمشده ...ای آنکه آمدی!



فرهاد صفریان


باغی آتش گرفته درچشمت، شاه توتی است پاره ی دهن ات

دشمنی نیست بین ما الا، پوشش بی دلیل پیرهن ات

پشت در پشت عاشقت بودیم، من و شیراز و بلخ و نیشابور

تو بگو دفتر همه شعراست، گر سوالی کنند از وطن ات

کمرت استوای زن یعنی، سینه آتشفشان تن یعنی

مادرت کیست ، در کدام رحم؟ نقش بسته چم وخم بدن ات

می نشینم مگر تو رد بشوی، می دوم تا مگر که خسته شوی

می کشم امتداد راهی را، به امید در آن قدم زدن ات

تو قدم می زنی، قدم من را تو نفس می کشی هوس من را

هوس لا بلای هر نفسم، قفس سینه و نفس زدن ات

تو اگر مرغ عشق من باشی، بازوانم بدون شک قفس اند

واقعاً حیف اگر که این آغوش، تنگ باشد برای پر زدن ات

شرح یک روح در دو تن حرف است، داستان دو روح و یک تن را

می نویسم اگر شبی تن من بخورد لحظه ای گره به تن ات

می روی هات را نمی بینم، نیستی هات را نمی خوابم

خواب و بیدار عصر هر شنبه می نشینم به شوق آمدنت


محمد رضا رستم بیگلو 1384


با درود و مهر
چند غزل از محمد ذکایی ( هومن)

در جانِ این درخت ، تو جشنِ جوانه ای
سر سبزیم ز توست که سبز آشیانه ای
خون بهار در رگ من موج می زند
گل می کنم به شوق تو با هر بهانه ای
آه ای پریچه ، خانه ی من از تو روشن است
بر این دریچه ، جلوه ی ماه شبانه ای
دست خدا سرشته تو را چون فرشته ها
خوبا!تو خوش ترین غزل عاشقانه ای
حقا که شعر ناب ز تو آب می خورد
ای خوش تر از خیال ، عجب نازکانه ای
با آن تن رسیده ، تو شیرین تری ز جان
ای میوه ی جوان ، تو عجب نوبرانه ای
ای نازنین ، به دیده ی من نقش خود ببین
بنگر در این حقیقتِ روشن ، فسانه ای
شب را درون چشم تو بیتوته می کنم
چونان مسافری که در آید به خانه ای
یک شعر تر بخوان به ترنم ز جویبار
تا بشکفم چو گل به طنین ترانه ای
غم نیست گر جهان همه بیگانگی کند
وقتی تو بی مضایقه با من یگانه ای

کرمانشاه ، اردی بهشت 1350خورشیدی


با درود و مهر
چند غزل از محمد ذکایی ( هومن)

حریق خاطره

چو خوابِ آب که در خاطر چمن جاری است
تن زلال تو در دست های من جاری است
تنت به ناز صدا می زند بهاران را
نیاز نم نم باران در آن چمن جاری است
تن بهاری خود را که طعم جان دارد
به من گذار که در من هوای تن جاری است
در آن بدن به تماشای عشق می آیم
که جان آینه در آن تن و بدن جاری است
تو می خرامی و در خانه گل می افشانی
که خوش به صحن و سرا عطر نسترن جاری است
از آن شبی که تنت ریخت شعله در تن من
حریق خاطره در خواب پیرهن جاری است
خوشا به ما که ز جنگ و جدل گریزانیم
میان ما و شما صلح تن به تن جاری است
دلم به دیدن تو روشن است چون خورشید
که با نگاه تو امواج شب شکن جاری است
به قاب خاطر من ، چشمه سار ایثار است
تصوّری که ز تصویر نابِ زن جاری است
مگر تو می رسی از راه ، ای گل دل خواه
که با نسیم سحر ، بویِ یاسمن جاری است
شکفته در دل من شور شعله ها ای عشق
که در تمام تنم شوق سوختن جاری است

کرمانشاه ، دی ماه 1350خورشیدی



 ((کجايى نيستم))
يک نگاه ساده ،بيش از اين هوايى نيستم
در خودم غرقم ، به فکر آشنایی نیستم

با تو ام تا با منی پس با منی تا با تو ام
مثل تو در قید و بند ِ باوفایی نیستم

((دوستت دارم))؟ولی بسیار از آن بیشتر
((عاشقت هستم))؟ نه تا این حد فدایی نیستم

تا که یادم بوده اهل خواهش چشم تو ام
حال، با این وصف، پیدا کن کجایی نیستم!

شعر ِ ((نازل)) دارم از سوی تو، تکفیرم نکن
تا ابد پیغمبرم، فکر خدایی نیستم

با تو آری، با تو نه ، با تو چنان، با تو چنین
هیچ، در گیر و کش چون و چرایی نیستم

گرچه عمری آرزو کردم رها باشم، ولی
چون رهایی ربط دارد با جدایی...نیستم

مهدی فرجی





به آيينت قسم حتي قلم هم گيج و لرزان شد
تمام شعر من از شوق تو گيسو پريشان شد

نقابي بسته اي بر چهره ات ديوانه ي شاعر
و چشمان خدا پشت نقابت خوب پنهان شد

بخند و آسمان چشم شاعر را بباران و
بدان لبخند تو در اين غزل آيينه گردان شد

نوشتم آينه ... آيينه يعني تو نه يعني من!
حضورت معني آيات سحرآميز قرآن شد

غزل ويرانه شد از رفتنت فالم خبر دارد
چرا كه اسم تو تعبير نقش توي فنجان شد!

برايت بي گمان من حكم آن ديوار را دارم!
كه قلب تير خورده روي آن مفهوم ايمان شد

نقاب از چهره ي خود برنداري ، گفته ام آنشب
كه اينجا ماجراي جنگ بين عشق و وجدان شد...
اميد صباغ نو


با هر بهانه و هوسی عاشقت شدست

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست


چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود

گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شدست


ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود

یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست


پر می کشی و وای به حال پرنده ای

کز پشت میله ی قفسی عاشقت شدست


آیینه ای و آه که هرگز برای تو

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست

فاضل نظری


وقتي سكوت دهكده فرياد مي شود
تاريخ ،از انحصارِ تو آزاد مي شود

تاريخ ، يك كتاب ِ قديمي ست كه در آن
از زخم هاي كهنه ی من ياد مي شود

از من گرفت دخترِ خان هرچه داشتم
تا كي به اهل دهكده بيداد مي شود؟

خاتون! به رودخانه ي قصرت سري بزن
موسي ، دل من است كه نوزاد مي شود

با اين غزل ، به مـُلك سليمان رسيده ام
اين مرد خسته ، همسفر ِ باد مي شود

اي ابروان وحشــي تو لشكرِ مغول!‏
پس كي دل خراب من ، آباد مي شود؟

در تو هزار مزرعه ،خشخاش تازه است
آدم به چشـــــــــــــم هاي تو معتاد مي شود

آرش علیزاده



قیصر امین پور":فوت وفن عشق:________

پیش بیا ! پیش بیا ! پشتر

تا که بگویم غم دل بیشتر

دوست ترت دارم از هرچه دوست

ای تو بمن از خودمن خویشتر

دوست تر از آنکه بگویم چقدر

بیشتر از بیشتر از بیشتر

داغ ترا ازهمه دارا ترم

درد ترا از همه درویش تر

هیچ نریزد بجز از نام تو

بر رگ من گر بزنی نیشتر

فوت وفن عشق به شعرم ببخش

تا نشود قافیه اندیش تر*
از قیصر امین پور





علاوه برلب وگیسو و چین این دامن

چقدرزشت و قشنگی؛ بدون من،با من



قمار می کنم آخر تو را و می بازم

تو را که خوب و قشنگی درون رویا من



تو در مدار منی ،ای ستاره ی یمنی

اگر چه فاصله داری سه کهکشان تا من



غروب ها که لبت را همیشه می بینم

در آن دقایق زیبا ملول و رسوا من_



سوال می کنم از خود همیشه بی پاسخ:

به چشم های توخواهم رسید آیا من؟؟؟


احمد یاغشنی





ما نيز آدميم بلا نسبت شما

بانوي من زياد مزاحم نمي شوم

يک عمر داده است دلم زحمت شما

باور کنيد باز همين چند لحظه پيش

با عشق باز بود سر صحبت شما

بانو هنوز هم که هنوز است به دلم

سر مي زند زني به قد و قامت شما

اين خانه بي تو بوي بد مرگ مي دهد

با هيچ چيز پر نشده غيبت شما

انگار قرن هاست که کوچيده اي و ما

بر دوش مي کشيم غم غربت شما

ما درد خويش را به خدا هم نگفته ايم

تا نشکنيم پيش کسي حرمت شما

*

من بيش از اين مزاحم وقتت نمي شوم

بانو خدا زياد کند عزت شما!


امشب از باده خرابم کن وبگذار بمیرم
غرق دریا شرابم کن و بگـــذار بمیـــــــرم
قصه عشق بگوش مــن دیوانه چــه خوانی
بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بمیـرم

گر چه عشق توسرابیست فریبنده وسوزان
دلخوش ای مه به سرابم کن وبگذار بمیرم
زندگی تلخ تر از مرگ بود گـر تو نباشـی
بعد از ین مرده حسابم کن و بگذار بمیـرم

پیرم و نیست دگر بیم ز دمسردی مــــــرد
گــرم رویای شبابم کــن و بگـذار بمیـــرم
خسته شد دیده ام از دیدن امواج حـــوادث
کور چنین چشم حبابم کن و بگـذار بمیـرم

تا بکی حلقه شود سر بــدر خانه بکــوبــم
از در خویش جوابم کن و بگـذار بمیـــرم
اشک گرمم که بنوک مژه شمع بلـــــرزم
شعله شو یکسره ابم کــن و بگذار بمیــرم
(همایون*)



امشب از باده خرابم کن وبگذار بمیرم
غرق دریا ی شرابم کن و بگـــذار بمیـــــــرم
قصه عشق بگوش مــن دیوانه چــه خوانی
بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بمیـرم

گر چه عشق توسرابیست فریبنده وسوزان
دلخوش ای مه به سرابم کن وبگذار بمیرم
زندگی تلخ تر از مرگ بود گـر تو نباشـی
بعد از ین مرده حسابم کن و بگذار بمیـرم

پیرم و نیست دگر بیم ز دمسردی مــــرگم*
گــرم رویای شبابم کــن و بگـذار بمیـــرم
خسته شد دیده ام از دیدن امواج حـــوادث
کور چنین چشم حبابم کن و بگـذار بمیـرم

تا بکی حلقه شود سر بــدر خانه بکــوبــم
از در خویش جوابم کن و بگـذار بمیـــرم
اشک گرمم که بنوک مژه شمع بلـــــرزم
شعله شو یکسره ابم کــن و بگذار بمیــرم
(همایون*)




اگر چه عاشق برفم بهار هم خوبست
بدان به خاطر تو انتظار هم خوبست
تمام عمر خودم را گریختم از عشق
برای ماندن با تو فرار هم خوبست
دلم به خلوت تابوت رفت دلتنگم
ولی برای دل من مزار هم خوبست
دلم گرفت حضور مجددت تب کرد
بیا دوباره به اینجا "قرار" هم خوبست
سوال حال بدم را نپرس ای خوبم
که میرسد نفسی روزگار هم خوبست
به عرضتان برسد محض اطلاع شما
که گاه خنده ی تحت فشار هم خوبست


از : سید علی سلامتی طبا


چگونه رود می‌رود به سمت بیکرانه‌ها
که ابر گریه می‌کند برای رودخانه‌ها

پرنده غافل است از این‌که تندباد می‌رسد
وگرنه باز هم بنا نمی‌شد آشیانه‌ها

و این‌چنین که این‌همه زِ عشق رنج می‌برند
مرا غمِ تو می‌کِشد در آتش بهانه‌ها

چراغ و چشمِ آسمان! ستاره‌ها تو، ماه، تو
پس از تو تار می‌شود شبِ تمامِ خانه‌ها

اگرچه زخم می‌زنی ولی ترا نوشته‌اند
به روی صفحه‌ی دلم خطوطِ تازیانه‌ها

خلاصه بر درختِ دل تو باید آشیان کنی
وگرنه می‌سپارمش به دست موریانه‌ها



از : زنده یاد نجمه زارع


محمد رضا احمدی فر

دست مرا بگیر که طوفان گرفته است
با من بمان که غربت من جان گرفته است
شالی برای سوز پریشانی ام بباف
این فصل سبز رنگ زمستان گرفته است
آواره نگاه تو مانده است سالها
این دل که راه کوه وبیابان گرفته است
یک عمر زیر سقف نگاه تو بوده ایم
امشب خبر رسید که باران گرفته است
باورمکن اگرچه ببینی به چشم خویش
دل -دوره گرد چشم تو- سامان گرفته است
این آسمان که تکیه به لبخند داده است
از ما ستاره های فراوان گرفته است
جاریست خون رگ رگ من در رگ غزل
این بودن من است که پایان گرفته است


ستاره رسولی:

قسم به مطلع هر شعر نیمه کاره ی تو

به هر بهانه ی زیبای شعرواره ی تو

دلم برای تو و شعرهای تو تنگ است

برای هرغزل و هرچه استعاره ی تو

تویی نهاد تمامی خنده های دلم

و من ادامه ی لبخند تو،گزاره ی تو

که جمله های دلم با تو می شود تکمیل

و چند جمله ی زیبا به یک اشاره ی تو

تو زود پر زدی از این قفس که تاریک است

چه خوب آمده این بار استخاره ی تو

و زیر نامه ی آخر که می شود امضا:

کسی شبیه غزلها. منم! ستاره ی تو!



خدا آنقدر برق انداخت شمشیر نگاهت را
که حتی راهزنها هم نمی بندند راهت را

دو چندان می شود زیباییت وقتی که می گیرد
هلال ابر گیسوی سیاهی روی ماهت را

به آسانی جهانم را تصرف می کنی وقتی
مجهز می کنی با عشوه ای حتی سپاهت را

دهانش از تعجب باز می ماند اگر دریا
فقط یک لحظه در چشمت ببیند این شباهت را

خدا هم مثل من زیباییت را دوست می دارد
و لذت می برد وقتی که می بیند گناهت را

نه تنها من فقط گاهی تو را گم میکنم در خود
که هر شب شمس گم میکرد راه خانقاهت را

.....................................................
تویی که شهره ی شهری به شعر و خوش سخنی
خودت به مدعیانت بگو که مال منی

من از اهالی دریایم اهل آبی عشق
که غیر چشم تو هرگز نداشتم وطنی

به بیستون غرورم قسم که می خوردم
از ابتدای تولد به درد کوه کنی

فقز برای تو دریاست موج موج تنم
چه می شود که بیایی شبی به آب تنی

تنت به رقص درآید به وزن این غزلم
به تن تتن تنتن تن تتن تتن تتنی

هزاربار به من قول می دهی نروی
ولی چه سود که هربار عهد می شکنی

تو حبس می شوی آخر شبی در آغوشم
به جرم دزدی قلبم به جرم راهزنی

منم که مرد نبردم ولی تو در عوضش
به راستی که لطیفی به راستی که زنی

محمدسعيدشاد


"شام آخر"

آسمان امشب برایم ناله از جان می زند
سیل اشک ابر جاری مویه از آن می زند
سایه ساز نیازم دست بر ساز رقیب
امشب از مضراب سوزان ساز بطلان می زند
هر شب از شوق وصالش راهی شب می شدم
امشب از وصل سیاهی تیشه بر جان می زند
راز دل با لاله گفتم دشت حزن آلود شد
آسمان امشب برایم ساز پایان می زند

"محمدرضا حیدری تفرشی"





خلوت...

شبها که چشم مست تو پرناز مي شود
يعني گره زکار دلم باز مي شود
ساز غم کلام تو شيوا و دلپذير
در خلوت شبانه من ساز مي شود
با قصه هاي روشن باران طلوع صبح
در من سرود عشق بو آغاز مي شود
نقش نگاه گرم تو در ذهن سرد من
کم کم بدل به صورت يک راز مي شود
يک روز يا دو روز ندانم تمام عمر
دل با غم فراق تو دمساز مي شود
با مرغکان عاشق و گنجشککان کوي
بر بام و بر درخت هماواز مي شود
وقتي روي زپيشم و تنها شود دلم
آنوقت پاي غم به دلم باز مي شود

(محمد مهدي ناصري)


بر سنگ قبر من بنویسید خسته بود


اهل زمین نبود نمازش شكسته بود


برسنگ قبر من بنویسید شیشه بود


تنها از این نظر كه سراپا شكسته بود


بر سنگ قبر من بنویسید پاك بود


چشمان او كه دائماً از اشك شسته بود


بر سنگ قبر من بنویسید این درخت


عمری برای هر تیشه و تبر دسته بود


بر سنگ قبر من بنویسید كل عمر


پشت دری كه باز نمی شد نشسته بود



آیین عشق بازی دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده است و ذلیخا عوض شده است
سر به سجده فرو برده ام ،ولی
در عشق سالهاست که فتوا عوض شده است
خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسی
خو کن ، که جای ساحل و دریا عوض شده است
چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک فنجان پر شده است
آن با وفا کبوتری جلدی که پرکشید
اکنون به خانه آمده اما ، عوض شده است
حق داری مرا نشناسی ،به هر دلیل
من همانم و دنیا عوض شده است
فاضل نظری



به به!خوش آمديد!بفرما!بياداخل
چايي دم است-بريزيد-زعفران يا هل؟
خورشيدازكدام طرف آمده بيرون؟
حالاخبرنميكني وسرزده غافل-
سرميرسي كه ببيني كنارتوهستم-
-يااينكه بازمثل دوتاتكه ي پازل
ازهم جداشديم وبه يادت نمي افتم
نه!فكربدنكن!به خدامن دلم دل دل-
-ميزدبراي وسوسه ها،بوسه ها،پرپر-
ميزدبراي خاطره ها،ماسه ها،ساحل

من از توبودم وتُ...توازمن وماماما
شهزاده هاي بندري وقصرمان ازگل
يادش بخير،بچگي ات ساده تربودي
نه روسري،نه گيس بلندي،فقط يك تل
چه عقد كوچكي بغل ماسه ها بستيم!
بنده وكيلم؟وبَ...بَ...بله بِ...بِ...بسمل-
لالا!لالا!عروسك من موج ها خوابند-
يادش بخير«غزل»آن عروسك خوشكل
***
نه!اينكه شعر شد!چه كنم؟من سرم گيچ است
-اصلا"بيام...م...مثل دوآدم عاقل-
ازنوبراي مشكلمان راه حل پيدا...
مشكل چه بود!!؟آها،فكرميكنم مشكل-
- بالحن حق به جانبتان پا گرفت...اري-
-باتلفنت غروب سه شنبه،بله با...طل...

...فُن...فُن...فنت غروب سه شنبه،كه تو گفتي...
آقا ببخش!چايتان يخ كرد

غلامرضا قاسمي تاداواني- جهرم






دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد، که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
بارها گفته​ام: این روی به هر کس منمای
«تا تامل نکند دیدهً هر بی بصرت


هرچند شكسته پر به كنج قفسم ،
يك بوسه بود از لب لعلت هوسم،
و آن بوسه چنان است كه لب بر لب تو،
آن قدر بماند كه نماند نفسم...

 

سوگند

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد

 که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

 لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

 با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

 هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

 

غزال غزل



لبانت قند مصری، گونه هایت سیب لبنان را
روایت می کند چشمانت، آهوی خراسان را


من از هر جای دنیا، هر که هستم , عاشقت هستم
به مهرت بسته ام دل را، به دستت داده ام جان را


چنانت دوست می دارم، که با شوقِ تو می خواهم
بسازم وقف چشمت، تاک های مستِ پَروان را


بگویی، سرمه دانت می کنم بازار کابل را
بخواهی، فرش راهت می کنم لعل بدخشان را


تو یاقوت یمن، مشک ختن، ماه بخارایی
به زلفت بسته ای هر گوشه، دل های پریشان را


کنار پنجره آواز می خوانی و افشانده است
صدایت رنگ و بوی هر چه گل، هر چه گلستان را


کنار پنجره گیسو به گیسوی شب و باران
حواست نیست، عاشق کرده ای حتی درختان را

تقديم به ط-ر

گلچین غزل

چه شود به چهره زرد من نظری برای خــــــــــــدا كنی؟

كه اگر كنی هـــمه درد من به یكی نظـــــــاره دوا كنی

تو شهی و كشور جـان تو را تو مهی و جان جهـان تو را

ز ره كرم چه زیان تو را كه نظــــــــر به حال گــــــدا كنی

ز تو گر تفقد و گر ست‍‍ــــــم بود آن عنایت و این كــــــــرم

همه از تو خوش بود ای صنم چه جفا كنی چه وفا كنی

همه جا كشــــــی می لاله گون ز ایاغ مدعیـــــان دون

شكنـــــــی پیاله ما كه خون به دل شكسته ما كنــــی

تو كمـان كشیده و در كمین كه زنی به تیرم و من غمین

همه غمـــــــم بود از همین كه خدا نكرده خطــــــا كنی

تو كه هــاتف از برش این زمان  روی از ملامت بیكـران

قدمی نرفته ز كوی وی نظـــــر از چه سوی قفـــا كنی

هاتف اصفهانی

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

هم دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

کنار چشمه‌ای بودیم در خواب

تو با جام ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

تن بیشه پر از مهتابه امشب

پلنگ کوه‌ها در خوابه امشب

به هر شوقی دلی سامون گرفته

دل من در تنم بی‌تابه امشب

سیاوش کسرائی

 

 

خواهم که بر زلفت،زلفت، هر دم زنم شانه

ترسم پریشان کند بسی حال هر کسی چشم نرگست مستانه مستانه

خواهم بر ابرویت، رویت، هر دم کشم وسمه

ترسم که مجنون کند بسی، مثل من کسی، چشم نرگست، دیوانه دیوانه

یک شب بیا منزل ما،حل کن دوصد مشکل ما

ای دلبر خوشگل ما، دردت به جان ما شد، روح و روان ما شد

خواهم که بر چشمت،‌چشمت، هر دم کشم سرمه

ترسم پریشان کند بسی، حال هر کسی، چشم نرگست، مستانه مستانه

 

خواهم که بر رویت،  رویت، هر دم زنم بوسه

ترسم که نالان کند بسی، مثل من کسی، چشم نرگست، جانانه جانانه

شوریده شیرازی

صورت نبندد ای صنم بی زلف تو آرام دل

دل فتنه است بر زلف تو ای فتنه ایام دل

ای جان من رویای تو دل غرقه دریا تو

دیری است  تا سودای تو بگرفت هفت اندام من

تا جان به عشقت بنده شد زین بندگی تابنده شد

تا دل ز نامت زنده شد پر شد دو عالم نام دل

جانا دلم از چشم بد نه هوش دارد نه خرد

تا از شراب عشق خود پرباده کردی جام دل

پیغامت آمد از دلم،که ای ماه حل کن مشکلم

کی خواهد آمد حاصلم، ای فارغ از پیغام دل

از رخ مه گردون تویی،وز لب می گلگون تویی

کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل

ای همگنان را همدمی، شادی من از تو غمی

عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل

عطار نیشابوری

نبود قسمت ز رخت قسمت ما غیر نگاهی

آن هم ندهد دست و مگر گاه به گاهی

نشینم سر راهی، به امید نگاهی

ببینم مهر وماهی، به امید نگاهی

گفتم صنما! شادی دل، راحت جانی

چون می نگرم خوشتر از این، بهتر از آنی

نشینم سر راهی، به امید نگاهی

ببینم مهر و ماهی، به امید نگاهی

                              علی اکبر شیدا

 

 

افتخار همه آفاقی  و منظور منی
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
به سر زلف پریشان تو دل های پریش
همه خو کرده چو عارف به پریشان سخنی
ز چه رو شیشه دل می شکنی
تیشه بر ریشه جان از چه زنی
سیم اندام ولی سندگی
سست پیمانی و پیمان شکنی

عارف قزوینی

غم

غزل (1)

خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه

گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه

بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم...

گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!!

...

سخت است این‌که دل بکنم از تو، از خودم

از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته‌ام سَـرِ ِ خود را اگرچه عشق

یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله‌های دلم درد می‌کشند

باید دوباره زاده شوم ـ عاری از گناه! ـ

 

غزل (2)

غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود

در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود

می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود *

تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود

تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود

باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟

تو دلت را جای من بگذار، شاعر می‌شود

گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم

از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود

احمد یاغشنی

یا عاشقت شوم و بمیرم و یا....همین؟

این جبر اختیار قشنگی ست نازنین



در وسعت غروب غم انگیز روستا

چوپان لنگ خاطره هایت شدم ببین



دستی دراز کن به درختان پیر عشق

این سیب زخم خورده و آزرده را بچین



ما را خدا برای بهشت آفریده بود

اینجا کجاست؟ما و شما.....؟ مرگ بر زمین



در پای قامت تو به زانو در آمدند

سوغات شهرهای سمرقند و هند و چین



گنجشکهای .. باغ .. کبوتر.. نمی شوند

لعنت به کاج ها و قفس های سرزمین



امشب تمام چشم تو را من سروده ام

فرقی نمی کند غزلی یا که یاسمین.



چشم زيتون


 

چشم زيتون سبز در کاسه،  سينه‌ها سيب سرخ در سينی

لب ميان سفيدی صورت، چون تمشکی نهاده بر چينی

 

سرخ يا سبز؟ سبز يا قرمز؟ ترش يا تلخ؟ تلخ يا شيرين؟

تو خودت جای من اگر باشی ابتدا از کدام می‌چينی؟

 

با نگاهی، تبسمی، حرفی، در بياور مرا از اين ترديد

ای نگاهت محصّل شيطان، اخم‌هايت معلّم دينی

 

هر لبت يک کبوتر سرخ است، روی سيمی سفيد ، با اين وصف:

خنده يعنی صعود بالايی ، همزمان با سقوط پايينی

 

می‌شوی يک پری دريايی از دل آب اگر که برخيزی

می‌شوی يک صدف پر از گوهر روی شن‌ها اگر که بنشينی


 هرچه هستی بمان که من بی تو، هستی بی هويتی هستم

مثل ماهی بدون زيبايی ، مثل سنگی بدون سنگينی

 

 

(همایون


غرق دریا ی شرابم کن و بگـــذار بمیـــــــرم
قصه عشق بگوش مــن دیوانه چــه خوانی
بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بمیـرم

گر چه عشق توسرابیست فریبنده وسوزان
دلخوش ای مه به سرابم کن وبگذار بمیرم
زندگی تلخ تر از مرگ بود گـر تو نباشـی
بعد از ین مرده حسابم کن و بگذار بمیـرم

پیرم و نیست دگر بیم ز دمسردی مــــرگم*
گــرم رویای شبابم کــن و بگـذار بمیـــرم
خسته شد دیده ام از دیدن امواج حـــوادث
کور چنین چشم حبابم کن و بگـذار بمیـرم

تا بکی حلقه شود سر بــدر خانه بکــوبــم
از در خویش جوابم کن و بگـذار بمیـــرم
اشک گرمم که بنوک مژه شمع بلـــــرزم
شعله شو یکسره ابم کــن و بگذار بمیــرم

شطرنج - غزلی از محمدکاظم کاظمی

 
اين پياده مي‌شود، آن وزير مي‌شود
صفحه چيده مي‌شود، دار و گير مي‌شود
اين يكي فداي شاه‌، آن يكي فداي رُخ‌
در پيادگان چه زود مرگ و مير مي‌شود
فيل كج‌روي كند، اين سرشت فيلهاست‌
كج‌روي در اين مقام دلپذير مي‌شود
اسپ خيز مي‌زند، جست‌وخيز كار اوست‌
جست‌وخيز اگر نكرد، دستگير مي‌شود
آن پيادة ضعيف راست راست مي‌رود
كج اگر كه مي‌خورَد، ناگزير مي‌شود
هركه ناگزير شد، نان كج بر او حلال‌
اين پياده قانع است‌، زود سير مي‌شود
آن وزير مي‌كُشد، آن وزير مي‌خورد
خورد و برد او چه زود چشمگير مي‌شود
ناگهان كنار شاه خانه‌بند مي‌شود
زير پاي فيل‌، پهن‌، چون خمير مي‌شود
آن پيادة ضعيف عاقبت رسيده است‌
هرچه خواست مي‌شود، گرچه دير مي‌شود
اين پياده‌، آن وزير... انتهاي بازي است‌
اين وزير مي‌شود، آن به‌زير مي‌شود

محمدسعيدشاد


خدا آنقدر برق انداخت شمشیر نگاهت را
که حتی راهزنها هم نمی بندند راهت را

دو چندان می شود زیباییت وقتی که می گیرد
هلال ابر گیسوی سیاهی روی ماهت را

به آسانی جهانم را تصرف می کنی وقتی
مجهز می کنی با عشوه ای حتی سپاهت را

دهانش از تعجب باز می ماند اگر دریا
فقط یک لحظه در چشمت ببیند این شباهت را

خدا هم مثل من زیباییت را دوست می دارد
و لذت می برد وقتی که می بیند گناهت را

نه تنها من فقط گاهی تو را گم میکنم در خود
که هر شب شمس گم میکرد راه خانقاهت را

.....................................................
تویی که شهره ی شهری به شعر و خوش سخنی
خودت به مدعیانت بگو که مال منی

من از اهالی دریایم اهل آبی عشق
که غیر چشم تو هرگز نداشتم وطنی

به بیستون غرورم قسم که می خوردم
از ابتدای تولد به درد کوه کنی

فقز برای تو دریاست موج موج تنم
چه می شود که بیایی شبی به آب تنی

تنت به رقص درآید به وزن این غزلم
به تن تتن تنتن تن تتن تتن تتنی

هزاربار به من قول می دهی نروی
ولی چه سود که هربار عهد می شکنی

تو حبس می شوی آخر شبی در آغوشم
به جرم دزدی قلبم به جرم راهزنی

منم که مرد نبردم ولی تو در عوضش
به راستی که لطیفی به راستی که زنی

-شادروان نجمه زارع

بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانه‌ی متفاوت تمام روز...

هی فکر می‌کنم به تو و خیره می‌شود
چشمم به چند نقطه‌ی ثابت تمام روز

زردند گونه‌های من و خاک می‌خورد
آیینه روی میز توالت تمام روز

در این اتاق، بعدِ تو تکرار می‌شود
یک سینمای مبهم و صامت تمام روز

گهگاه می‌زند به سرم درد دل کنم
با یک نوار خالیِ کاست تمام روز

«من» بی «تو» مرده‌ای متحرّک تمام شب...
«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...

 

هيچ كس با من در اين دنيا نبود
هيچ كس مانند من تنها نبود
هيچ كس دردي ز دردم بر نداشت
بلكه دردي نيز بر دردم گذاشت
هيچ كس فكر مرا باور نكرد
خطي از شعر مرا از بر نكرد
هيچ كس آن يار دلخواهم نشد
هيچ كس دمساز و همراهم نشد
هيچ كس جز من چنين مجنون نبود
در كلاس عاشقي دلخون نبود
هيچ كس دردي نكرد از من دوا
جز خداي من .... خداي من ...... خداي من ........

 
 
  

 

بگذار سر به سینه ‌‌ی من تا که بشنوی
آهنـــگ اشــتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیـــده‌ی سر در کـــــمند را

 
بـــگذار سر بـه سینه‌ ی من تا بـــگویـمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست؟
بـگذار تا بـگویمت این مرغ خسته‌جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنان که اگر ببینمت به کام


خـــواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جـــاودانه بمانی کنــار من
ای نازنین که هیچ وفـــا نیست با مَنَت

تو آسمــــان آبـــی  و روشنـــی
من چون کبوتری که پَرَم به هوای تو
یک شب ستاره‌های تو را دانه‌ چین کنم
با اشـک شرم خویش بریزم به پــای تو

 
 

 

 

سيــرم از زندگي و از همه كس دلگيرم
آخر از اين همه دلگيري و غم مي ميرم

پرم از رنج و شكستن، ‌دل خوش سيري چند ؟
ديـــگر از آمد و رفــت نفسم هم سيــــرم

هـــر كــه آمد، دل تنهاي مـــرا زخمي كرد
بي سبب نيست كه روي از همه كس مي گيرم

تــلخي زخم زبان و غــــــــم بي مهري ها
اينچنين كــــــــرده در آيينة هستي پيــرم

بس كه تنهايم و بي همنفس و بي همـــراه
روزگاريست كه چون ساية بــي تصويرم

دلــــــم آنقدر گرفته است، خدا مي داند
ديگـــــر از دست دلم هم به خدا دلگيرم!

 

ziba

 

عشق یعنی...!

عشق یعنی انتظار و انتظار

عشق یعنی هرچه بینی عکس یار

عشق یعنی دیده بر در دوختن

عشق یعنی در فراغش سوختن

عشق یعنی لحظه های التهاب

عشق یعنی لحظه های ناب ناب

عشق یعنی با پرستو پر زدن

عشق یعنی آب بر آذر زدن

 

کآووٍس حسنلي

دلم را تکاندم که باران بگیرد                              

زمین رنگ و بوی بهاران بگیرد

 

 صدایت زدم تا هوا تازه گردد                    

پریشانی کهنه سامان بگیرد               

 

کنار عطش­های سوزان نشستم                             

که آتش به دامانم آسان بگیرد

 

توکی می­رسی باز با خندهایت

که لبخند یخ کرده­ام جان بگیرد

 

تو کی می­رسی تا که رقصم بجنبد

سراپای من شور مستان بگیرد

 

تو کی می­رسی تا درآغوش گرمت

تنم التهاب فراوان بگیرد

 

تو کی می...توکی می...تو...می­ترسم آخر

 که پیش از طلوع تو توفان بگیرد

 

و می­ترسم اکنون که تا شام آخر

شبم طعم شام غریبان بگیرد

 

بیا پل بزن تا به خود بازگردیم

بیا پیش ازآن که زمستان بگیرد

 

بیا تا زمان با تو معنا پذیرد

بیا تا زمین از تو بنیان بگیرد

 

به غیراز طلوع تو راهی نمانده است

بیا تا شب کهنه پایان  بگیرد

 

...می میرم ... حسنلی

 
 
در ذهن نیافرینمت می میرم

از شاخه اگر نجینمت می میرم

ای عادت چشمهای بی حوصله ام

یک روز اگر نبینمت میمیرم

مهدی سهيلی

اي مـرا آزرده از خود ، گــر پشيـمانی ، بيا

 

                                      نغمه هاي نا موافق گر نمي خوانی ، بيا

 

تا كه ســر پيچيدي از راه وفا ، گـفتم: برو

 

                                      جــز وفــا اگــر راهــي نـمــي دانـــي ، بيا

 

يك نفس با من نبودي مهربان اي سنگدل

 

                                      زان همه نامهرباني ، گر پـشيماني ، بيا

 

تاب رنجـوري نـدارم در پـي رنـجـم مباش

 

                                     گر نمي خواهي كه جانم را برنجاني، بيا

 

خود تو داني، دردها بر جان من بگذاشتي

 

                                     تا نـفـس دارم ، اگــر در فـكـر درمـاني بيا

 

دشمن جانم تو بودي،درد پنهانم ز توست

 

                                  با همه اين شكوه ها ، گر راحت جاني بيا

شاعر:مهدی سهيلی

منم


منم آن تكه پوسيده از چوبي
كه دريايي ز غم او را
گرفته در برش
گويا
نمي خواهد رهايش سازد از غمها
چنان پوسيده است
گويي
به هر موجي از اين دريا
فرو مي پاشد و نابود مي گردد
ولي گاهي چقدر كوتاه ...
كمي آرام مي گيرد بر اين دريا
منم آن تكه پوسيده ازچوب
نحيف و زارم و تنها
نه مي بينيم نشاني از ته دريا
نه مي بينم دگر نوري ز ساحلها
نميدانم سرانجامم چه خواهد شد
مرا تابي تواند بود تا فردا ؟!

12

نازم به ناز آن کس که ننازد به ناز خویش
ما را به ناز ، ناز فروشان نیاز نیست .

دست چین

دستم نمی رسد که تو را دست چین کنم،این شاخه هم که خر شده سر خم نمیکند

 

وقتی گل انار لبت قسمت من است ، پائیز از علاقه ی من کم نمی کند

 

یک سیب سرخ،سهم پدر بود و نصف کرد دادش به توکه نصف کنی با من و...چه بد!

 

حواٌ شدم که مال تو باشم ، ولی خدا من را شریک بچه ی آدم نمیکند

 

برفم که ذره ذره مرا ذوب میکنی. در آخرین سپیده دم قلٌه ی نگاه

 

هر کس که گر گرفته در آغوش گرم تو ، دیگر توجهی به جهنٌم نمی کند

 

از شعر دم نزن! تو که شاعر نمی شوی! خامم که عاشقت شده ام، نه؟! بگو بله!

 

از او که پای خوب و بدت ایستاده است جز دل چه خواستی که فراهم نمیکند؟

 

باشد، بتاز اسب خودت را ، ولی سکوت تنها جواب رج رج شلاقهای تو

 

بی زحمت چمن به تو آورده ام پناه ، اسبی که رام عشق تو شد رم نمیکند

 

 

محتاج نگاه

من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من...!
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید...!
من نه عاشق بودم نه دلداده به گیسوی بلند
و نه الوده به افکار پلید....!
من به دنبال نگاهی بودم...!
که مرا از پس دیوانگیم می فهمید....!
...
اگر از وسعت تنهایی من می پرسی
به بلندای خیال
به بلندای فرو ریختن قطره اشکی از دل
و به عمق وحشت
وحشت از آنچه حقیقت دارد
وحشت از من بی تو
وحشت از تو بی عشق
وحشت از عشق بی ما ....
شرق تنهایی من
رو به سوی افق غم دارد
غرب تنهایی من
پشت این تکرار است
اگر از وسعت تنهایی من دانستی
تو بیا
تو بیا تا که به دست احساس
پر کنیم صفحه خالی نیاز
تا که این شمع خیال
برود رو به زوال

روح پریشان

من اگر روح پریشان دارم
من اگر غصه هزاران دارم
گله از بازی دوران دارم
دل گریان،لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم
در غمستان نفسگیر، اگر
نفسم میگیرد
آرزو در دل من
متولد نشده، می میرد
یا اگر دست زمان درازای هر نفس
جان مرا میگیرد
دل گریان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم
من اگر پشت خودم پنهانم
من اگر خسته ترین انسانم
به وفای همه بی ایمانم
دل گریان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم
خدایا دوست دارم عاشقتم

بیابرگردیم.

راه دور است و پراز خار ، بیا برگردیم

سایه مان مانده به دیوار ، بیا برگردیم

هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی

گریه ام را تو به یاد آر ، بیا برگردیم

این کبوتر که تو اینسان پر و بالش بستی

دل من بود وفادار ، بیا برگردیم

ترسم اینجا که بسوزد پر و بال عشقم

یا شود حاصل تکرار ، بیا برگردیم

یک غزل نذر نمودم که برایت گویم

گفتم آنرا شب دیدار ، بیا برگردیم

باز گفتی که برایم غزل از عشق بگو

یک غزل میخرم این بار ، بیا برگردیم

من که عشقم به دو چشم تو دخیلی بسته است

عشق من را مکن انکار ، بیا برگردیم

نگاهي از ابريشم - ياسمي

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقتیست که هر شب  به تو می اندیشم

به تو ، آری به تو ، یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صميمي ، به همان باغ بلور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو

به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

به نفسهای تو در سایه  ي سنگین سکوت

به سخنهای تو با لهجه  ي شیرین سکوت

شبحی چند شبی آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

در من انگار یکی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگیش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش

میتوان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

آه ای خواب گرانسنگ سبکبار شده

تو که بر روح من افتاده و آوار شده

آه ای بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست ؟

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

خود تماشا گه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه ؛ تویی

عشق من ، آن شبح شاد شبانگاه ؛ تویی

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگیست ، به انکار مکوش

 

ياسمي

سلام! یار غزل نوش اصفهانی من
خوش آمدی به شب شعر و شعر خوانی من

زلال و ساده به مهمانی من آمده ای
که صعب و سخت شود کار میز بانی من

چه اتفاق بدیعی که ماه صورت تو
حلول کرده در اوج شب معانی من

تو مثل مسجد بشکوه شیخ لطف الله
نشسته ای به تماشای لال مانی من

و چشم دوخته ای در دو چشم من تا باز
به هم بریزد آرامش روانی من

کدام شعر بخوانم که مستجاب شود
دعای چشم تو با بازی زبانی من

بخواه تا غزل تازه ای سروده شود
بخند تا بدمد ذوق ناگهانی من

به عشوه چشم بچرخان و شرم کن با ناز
که باز گردد از آغاز نو جوانی من

چو پرده های قلمکار و قاب های طلا
فزوده عشق تو بر شهرت جهانی من!

تمام قافیه ها وقف چشم های تو شد
درود و بدرود ای عشق اصفهانی من




سفر
دلم گرفته خدا را بگو چه کار کنم
غروب می وزد از چارسو چه کار کنم

گرفتم اینکه دل از خانه خودم کندم
به آن دو پنجره روبرو چه کار کنم *

به آن دریچه سبزی که صبحها لب او
شکفته می شد با گفتگو چه کار کنم

تمام این همه فانوس نیمه روشن هیچ
به آن چراغ فروزان - به او - چه کار کنم

شکسته های دل خسته را کجا ببرم
به درد این سر پر های و هو چه کار کنم

به فرض هم که فراموش می شود همه چیز
به نعش یک دل بی آرزو چه کار کنم

اگرچه با دل خون نیز می شود خندید **
ولی به بغض غریب گلو چه کار کنم

زمان زمانه ننگین مرد سالاریست
پدر،برادر،دایی ،عمو چه کار کنم

نه! من چکار به سالاری شما دارم
دلم گرفته فلانی بگو چه کار کنم


*ما چون دو دریچه روبروی هم
......... اخوان
** با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
حافظ




عشق بزرگ
و اعتراف قشنگ ست اگر چه با تاخير
پرنده بودم اما پرندهای دلگير

پرنده بودم اما هوای باغ زمين
از آسمان بلندم کشيده بود به زير

پرنده بودم اما پرندهای بیپر
پرنده بودم آری ولی عليل و اسير
*
چقدر منتظرت بودم ای چراغ مراد
که خط گمشدهام را بياوری به مسير

و آمدی و مرا زين خرابه پر دادی
به سمت باز افقهای روشن تقدير
***
ميان اين من حال و تو ای من پيشين
تفاوتی است اساسي، قبول کن بپذير

گذشت آنچه ميان من و تو بود گذشت
ترا نديده گرفتم، مرا نديده بگير

به راز عشق بزرگی وقوف يافتهام
مرا مجاب نمیکرد عشقهای حقير

پرندهام اينک يک پرنده آزاد
پرندهام آری يک پرنده ...



عشق جنون مدارا

گر چه از فاصله ماه به من دور تری
ولی انگار همين جا و همين دور و بری

ماه می تابد و انگار تويی می خندی
باد می آيد و انگار تويی می گذری

شب و روز تو ـ نگفتی ـ که چه سان می گذرد
می شود روز و شب اينجا که به کندی سپری
*
گر چه آنجا کمی از فصل زمستان باقی ست
و هنوز از يخ و برفاب ولنجک اثری

باز بگذار در و پنجره ها را امشب
باد می آيد و می آورد از من خبری

خبری تازه که نه يک خبر سوخته را
باد می آورد از فاصله دور تری

خبر اينقدر قديمی ست که هر پير زنی
خبر اينقدر بديهی ست که هر کور و کری

می تواند که به ياد آورد و بشنودش
تو که خود فاعل و مفعول و نهاد خبری
***




ببند پنجره ها را که شب هوا سردست
نگو که باد پيام تو را نياوردست
بنا نبود خبر بی گدار گفته شود
خبر نبايد از اين رهگذار گفته شود
خبر تو را - نه تو آن را - به ياد آوردست
به باد می رود آن را که باد آوردست
***
ببند پنجره ها را برو بگير بخواب
نخواستی شب ديگر دوباره دير بخواب

تمام اين همه شب را نخفته ای تا صبح
تمام روزنه ها را ببند و سير بخواب

چگونه نام مرا سر بلند می کردی
شبانه ای هم از اين دست سر به زير بخواب

چقدر چشم به راهی ٫ چقدر بيداری
تو را به پيغمبر - هان - تو را به پير بخواب
***
بخواب پوپک من دست از خيال بکش
برو به بستر و در ذهن خود دو بال بکش

يکی برای من اينجا که زود تر برسم
يکی برای خود آنجا به شکل دال بکش

به روی شانه من کوزه ای بزرگ بذار
به پای چشم خودت چشمه ای زلال بکش

ورق بزن به غزلهای دفتر حافظ
و روح خسته خود را به سمت فال بکش

« ز گريه مردم چشمم نشسته در خونست
ببين که در طلبت حال...» هوم...حال بکش
***
بخواب حوصله ها وقت خواب تنگ ترند
ميان خواب ولی قصه ها قشنگ ترند




قاصدمخصوص
گر چه در دورترين شهر جهان محبوسم
از همين دور ولی روی تو را می بوسم

گر چه در سبزترين باغ ولی خاموشم
گر چه در بازترين دشت ولی محبوسم

خلوت ساکت يک جوی حقيرم بی تو
با تو گسترده گی پهنه اقيانوسم

ای به راهت لب هر پنجره يک جفت نگاه
من چرا اين قدر از آمدنت مايوسم؟
***
اين غزل حامل پيغام خصوصی من است
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم !

گر چه تکرار نبايد بکنم قافيه را
به خصوص آن غلط فاحش نامحسوسم-

بار ديگر می گويم تا يادت نرود
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم






بازگشت
در من بگير بار دگر ای دم غزل
من بازگشته ام به تو ای عالم غزل

ای عالم عزيز که تقدير روزگار
چندی گرفت از تو مرا ٬ از غم غزل

حالا دوباره آمده ام با همان جنون
تا محو و گم شوم در پيچ و خم غزل

من باز گشته ام که بگيرم به جدٌ و جهد
از دست شاعران جوان پرچم غزل

هان! رفتم از تو ای من بی ذوق پيش از اين
تا بعد از اين دوباره شوم محرم غزل

دنيا همه برای تو بگذار بعد از اين
او همدم تو باشد و من همدم غزل

بسيارها و بيشترين ها برای تو
من قانعم به قافيه های کم غزل

پيوند خورده است از آغاز بخت من
با تار و پود قالب مستحکم غزل
***
از هر طرف که می نگری رقص شعله است
در من گرفته سرکش و سوزان دم غزل