باد برد!

شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر ، پیکرم را باد برد

من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد

از غزل هایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد

با همین نیمه ، همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه ی عاشقترم را باد برد

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد

حامد عسکری

اقرار

این  که  دلتنگ  تو ام  اقرار  می خواهد مگر
این که از من دلخوری انکار می خواهد مگر

وقت   دل کندن  به  فکر  باز   پیوستن  مباش
دل  بریـدن   وعـده ی   دیدار  می خواهد مگر

عـقل اگر غیرت کند  یک بار عاشق می شویم

اشـتباه    ناگهـان    تـکـرار   می خواهد مگر

من  چرا رسوا شوم؟ یک شهر مشتاق تو اند
لشکر   عـشاق    پرچـم دار   می خواهد مگر

بـا    زبـان   بی زبـانی    بارها   گـفـتی   بـرو
من که  دارم می روم  اصرار می خواهد مگر

روح سرگردان  من  هـر جا  بخـواهـد  می رود
خانـه ی    دیـوانگان    دیـوار  می خواهد مگر

مهدی مظاهری

لبخند لازم نیست!

به اخمت خستگی در می رود ، لبخند لازم نیست
کنار سینی چای تو اصلاً قند لازم نیست

همیشه دوستت دارم - به جان مادرم - اما
- تو از بس ساده ای ، خوش باوری ، سوگند لازم نیست

به لطف طعم لب های تو شیرین می شود شعرم
غزل را با عسل می آورم ، هرچند لازم نیست

مرا دیوانه کردی و هنوز از من طلبکاری
بپوشان بافه های گیسویت را ، بند لازم نیست

"به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را"
عزیزم ، بس کن ، از این بیشتر ترفند لازم نیست

فدای آن کمان های به هم پیوسته ات ، هر یک -
جدا دخل مرا می آورد ، پیوند لازم نیست

بهمن صباغ زاده