چشمان تو

گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن! آینـــه این قدر تماشایـــــی نیست

حاصل خیــــره در آیینـــه شدنهـا آیا

دو برابر شدن غصه ی تنهایی نیست؟!

بــی‌سبب تا لب دریا مکشان قایـــق را

قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه  در  آینـــه  تنهـــا  کدرت  خواهد  کـــرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتــی بـــه لب پنجـــره مــی‌آیــــی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسـم شعری

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

فاضل نظری

دوباره.....

دو باره دختری امشب به خواب دیده مرا

که از زبان غزل های من شنیده مرا

و با هزار دلیل از دلش که پرسیده

به این نتیجه رسیده که بر گزیده مرا

تمام خوابش را کرده است نقاشی

کنار خود لب یک باغچه کشیده مرا

مرا گرفته و بوسیده پر پرم کرده

ولی نگفته چرا بی اجازه چیده مرا

جواب نامه او چیست؟ اگر آری ست

چه طعم میدهد این میوه رسیده مرا؟

ندیده عاشق او میشوم. همین امشب

رها نمی کند این شوق تا سپیده مرا

جواب میدهم آری اگر چه می دانم

خدا برای رسیدن نیافریده مرا

 

از : محمد سعید میرزایی

چقدر!!!!!!!1

هرگز نخواستم که بگویم تو را چقدر..

عاشق شدم!چه وقت!چگونه!چرا!چقدر!

هرگز نخواستم که بگویم نگاه تو ،

از ابتدای ساده این ماجرا چقدر-

من راشکست،ساخت،شکست و دوباره ساخت

من را چرا شکست،چرا ساخت یا چقدر!

هرگز نخواستم به تو عادت کنم ولی

عادت نبود،حسی از آن ابتدا چقدر-

مانند پیچکی که بپیچد به روح من-

ریشه دواند و سبز شد و ماند تا....چقدر-

 تقدیر را به نفع تو تغییر می دهند

اینجا فرشته ها که بدانی خدا چقدر-

خوبست با تو،با همه بی وفاییت

قلبم گرفته است،نپرس از کجا،چقدر!

قلبم گرفته است سرم گیج می رود

هرگز نخواستم که بدانی تو را چقدر...

(نغمه مستشار نظامی)

 

انار شو نا...........

انار شو که تمام لب تو را بمکم

به بغضم این‌همه سوزن مزن که می‌ترکم

شب است و عطر خوش نان تازة تن تو

بگو چه کار کنم با دل پر از کپکم؟

دهانم آب می‌افتد، چقدر می‌افتد

دهانم آب برایت، انار با نمکم!

انار سوخته‌ام من دل مرا بچلان

نمک بریز و بنوش از دل ترک ترکم

شبی که بغض کنی، صبح می‌چکد گل گل

صدای گریة تو از لبان نی‌لبکم

مخواه دختر چوپان! که باد حمله کند

به دشت‌های پر از گله‌های شاپرکم

تو می‌شوی ملکه-گوشواره‌ات گیلاس

بساز با نخ گیسوت، تاج و قاصدکم

شبیه تکة ابری غریبه‌ام تو بگو

به چشمهات که باران کنند نم‌نمکم

ببین به دست من- این تا به فرق در مرداب-

بدل شده‌ است به فریاد آخرین کمکم

تو چون عروسک خاموش قصه‌ها شده‌ای

و من غریبة شهر هزار آدمکم

شبیه غربت یک لاک‌پشت در برکه

همیشه دور و بر چشمهات می‌پلکم

محمد سعید میرزایی


حال من خوب است اما..

حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم

آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم

با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

یاسم و باران که می بارد معطر می شوم

در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم

آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو

می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم

میل - میل توست اما بی تو باور کن که من

در هچوم باد های سرد پرپر می شوم

مهدی فرجی

خنده کلاغان

درخت‌ها همه عریان شدند، آبان شد
و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد
نیامدی و نچیدی انار سرخی را
که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد
نیامدی و ترک خورد سین? من و ... آه!
چقدر یک‌شبه یاقوت سرخ ارزان شد!
چقدر باغ پر از جعبه‌های میوه شد و
چقدر جعب? پر راهی خیابان شد!
چقدر چشم ‌به راهت نشستم و تو چقدر
گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد!
چطور قصه‌ام اینقدر تلخ پایان یافت؟
چطور آنچه نمی‌خواستم شود، آن شد؟
انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتاد
و گوش باغ پر از خند? کلاغان شد...

پانته آ صفایی بروجنی

زاویه  بسته

یک زاویه ی بسته ی آغوش بنا کن 
با قاعده ی بازی ِ بی قاعده تا کن

یک عمر تماشاچی فوتبال تو بودم 
یک بار نگاهی به گل ِ دامن ما کن

در کرنر چشمت زده یک چشمه‌ی تکنیک 
دروازه‌ی قلب من و شلیک تو... وا کن

این وقت کشی هات مرا می کشد آخر 
بیرون برو از بازی و تجدید قوا کن

می خواهم ازین خط دفاعی که کشیدی 
هرطور شده بگذرم این دفعه خطا کن

تعویض که بد نیست ، بیا یوسفم این بار 
از پشت بکش پیرهنم را ..... و رها کن

من می گذرم از خط دروازه ، ولی تو 
فکر گذر از پیچ و خم حاشیه ها کن 

شیرینی دل باختن ِ من به تو کم نیست 
هر بیت غزل واره گواه است نگا کن

یک چند قدم مانده به دیدار نهایی 
گل بوسه ی آخر بزن و جشن به پا کن 

نسیم پریشان


می رسی از راه

 یک غروبِ غم انگیز می رسی از راه

که می بَرند مرا روی شانه های سیاه

صدای گریه بلند است و جمله هایی هم

شبیهِ تسلیت و غصه و غمی جانکاه

به گوش یخزده اَم می رسد ، وَ فریادی

شبیهِ حُرمَتِ این لااِلهَ اِلا الله!

وَ چشم هام ،که چشم انتظار تو هستند !

( اگر چه منجمدند و نمی کنند نگاه )

وَ بغض می کند آن جا جنازه ی من که

(( تو )) را همیشه (( نَفَس )) می کشید و (( خود )) را (( آه )) !

چقدر شب که تو را من مرور کرده ام وُ

رسیده ام به : غزل ، گُل ، شکوفه ، دریا ، ماه !

بدون تو ، همه ی عمرِ من دو قسمت شد :

(( دقیقه های تکیده )) ، (( دقیقه های تباه ))

اگر چه متنِ بلندی ست درد دل هایم

سکوت می کنم و شرحِ قصّه را کوتاه –

که باز جمعه رسید و نیامدی و شدند

(( غروب جمعه )) وُ (( مرگ )) وُ (( وجود من‌ )) همراه !

برای بدرقه ی نعشِ من بیا ( هر روز )

که کارِ من شده سی بار مرگ ( در هر ماه )  

وَ کلِّ دلخوشی زندگی من ، این که

تو یک غروب غم انگیز  می رسی از راه .

مهدی زارعی

نگفتن ها

همه‌ي حرفهاي توي دلم، فقط اينها كه با تو گفتم نيست
گاه چندين هزار جمله هنوز، همه‌ي حرف‌هاي آدم نيست

باورم مي‌شود كه بسته‌شده، همه‌ي آسمان آبي من
و كسي كه تمام من شده بود، باورم مي‌شود كه -كم‌كم - نيست

شايد اين گفتگوي دامنه‌دار، اين قطار مسافر كلمات
در دل دره‌ها سكوت كند، با عبور از پلي كه محكم نيست

ملوانان شعر را بگذار، هم‌صدا با سكوت من باشند
زيردريايي نشسته به گل، جاي آوازهاي باهم نيست

تازگي سنگ كوچكي شده‌ام، كه سر راه اشك را بسته
غم سيل از سرم گذشته ولي، سنگ كوچك‌شدن خودش غم نيست؟

راستي شكل شيشه هم شده‌ام! نور در من شكست،مي‌بيني؟
سنگم و شيشه‌ام غم‌انگيز است، هيچ چيزم شبيه آدم نيست

كاش ابري به وسعت دريا، آسمان را به حرف مي‌آورد
تا ببيني كه پشت اين همه كوه، حرف‌هاي نگفتني كم نيست

.مهدی نقبایی

سنگها

 سنگها مپرس که خاموشند از سنگها مگير که بيمارند

    اين سنگها درست شبيه من با هر غروب خاطره ای دارند

 

    اين سنگها خلاصه ی يک کوهند تصوير عاشقانه ی اندوهند

    اندوه اينکه بعد هزاران سال زندانيان چرخه ی تکرارند

 

    در روز های سرد فراموشی در اوج بيقراری و خاموشی

    آواز منجمد شده را خواندند ديگر نهال واژه نمی کارند

 

     هر سنگ از بدايت  ايجادش بغضی مجسم است برای او

     فرقی نمی کند که چرا امروز اين ابرها دوباره نمی بارند

 

    تیپا خور زمانه شدن درديست باری به غير کينه نخواهد داد

    آن روز ها به شيشه وفا کردند اين روز ها تجسم آوارند

 

    وقتی کسی ز عشق نمی گويد وقتی تو را هنوز نمی فهمند

    بايد به سنگ بودنشان حق داد بايد قبول کرد که ناچارند

                           بابک دولتی