منم آن تكه پوسيده از چوبي
كه دريايي ز غم او را
گرفته در برش
گويا
نمي خواهد رهايش سازد از غمها
چنان پوسيده است
گويي
به هر موجي از اين دريا
فرو مي پاشد و نابود مي گردد
ولي گاهي چقدر كوتاه ...
كمي آرام مي گيرد بر اين دريا
منم آن تكه پوسيده ازچوب
نحيف و زارم و تنها
نه مي بينيم نشاني از ته دريا
نه مي بينم دگر نوري ز ساحلها
نميدانم سرانجامم چه خواهد شد
مرا تابي تواند بود تا فردا ؟!