گلچین غزل
این پیرهن؛ چقدر.. .چقدر آرزو کند
تا مشتری بیاید و لطفی به او کند
تا کی بناست هرکسی از راه می رسد
خود را به زور در بغل من فرو کند
هرکس که میل داشت همآغوش من شود
هرکس...برای قیمت من گفتگو کند
دست مرا بگیرد و در یک اتاق تنگ
با چشم هیز آینه ها روبرو کند
در عطر های مختلفی غوطه می خورم
اما کجاست آنکه مرا بی تو، بو کند
یک عمر در طریقت ما طول می کشد
تا اینکه پیرهن به تنی تازه خو کند
دستی نخواست حکمت خیاط پیر را
در جیب های خالی من جستجو کند
من سالهاست خط غرورم شکسته است
ای کاش یک نفر
مرا هم
اتو
کند...
- سعیدحیدری
غزل 2)
بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانهی متفاوت تمام روز...
هی فکر میکنم به تو و خیره میشود
چشمم به چند نقطهی ثابت تمام روز
زردند گونههای من و خاک میخورد
آیینه روی میز توالت تمام روز
در این اتاق، بعدِ تو تکرار میشود
یک سینمای مبهم و صامت تمام روز
گهگاه میزند به سرم درد دل کنم
با یک نوار خالیِ کاست تمام روز
«من» بی «تو» مردهای متحرّک تمام شب...
«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...
-شادروان نجمه زارع
باچتر آبیت به خیابان که آمدی
حتماً بگو به ابر به باران که آمدی
نم نم بیا به سمت قراری که درمن است
از امتداد خیس درختان که آمدی!
امروز روز خوب من و روز خوب توست
با خنده روئیت بنمایان که آمدی
فواره های یخ زده یکباره واشدند
تا خورد بر مشام زمستان که آمدی
شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو
مانند ماه تا لب ایوان که امدی
زیبایی رها شده در شعر های من!
شعرم رسیده بود به پایان که آمدی
...پیش از شما خلاصه بگویم ـ ادامه ام
نه احتمال داشت نه امکان که آمدی
...گنجشگها ورود تو را جار می زنند
آه ای بهار گمشده ...ای آنکه آمدی!
فرهاد صفریان
باغی آتش گرفته درچشمت، شاه توتی است پاره ی دهن ات
دشمنی نیست بین ما الا، پوشش بی دلیل پیرهن ات
پشت در پشت عاشقت بودیم، من و شیراز و بلخ و نیشابور
تو بگو دفتر همه شعراست، گر سوالی کنند از وطن ات
کمرت استوای زن یعنی، سینه آتشفشان تن یعنی
مادرت کیست ، در کدام رحم؟ نقش بسته چم وخم بدن ات
می نشینم مگر تو رد بشوی، می دوم تا مگر که خسته شوی
می کشم امتداد راهی را، به امید در آن قدم زدن ات
تو قدم می زنی، قدم من را تو نفس می کشی هوس من را
هوس لا بلای هر نفسم، قفس سینه و نفس زدن ات
تو اگر مرغ عشق من باشی، بازوانم بدون شک قفس اند
واقعاً حیف اگر که این آغوش، تنگ باشد برای پر زدن ات
شرح یک روح در دو تن حرف است، داستان دو روح و یک تن را
می نویسم اگر شبی تن من بخورد لحظه ای گره به تن ات
می روی هات را نمی بینم، نیستی هات را نمی خوابم
خواب و بیدار عصر هر شنبه می نشینم به شوق آمدنت
محمد رضا رستم بیگلو 1384
با درود و مهر
چند غزل از محمد ذکایی ( هومن)
در جانِ این درخت ، تو جشنِ جوانه ای
سر سبزیم ز توست که سبز آشیانه ای
خون بهار در رگ من موج می زند
گل می کنم به شوق تو با هر بهانه ای
آه ای پریچه ، خانه ی من از تو روشن است
بر این دریچه ، جلوه ی ماه شبانه ای
دست خدا سرشته تو را چون فرشته ها
خوبا!تو خوش ترین غزل عاشقانه ای
حقا که شعر ناب ز تو آب می خورد
ای خوش تر از خیال ، عجب نازکانه ای
با آن تن رسیده ، تو شیرین تری ز جان
ای میوه ی جوان ، تو عجب نوبرانه ای
ای نازنین ، به دیده ی من نقش خود ببین
بنگر در این حقیقتِ روشن ، فسانه ای
شب را درون چشم تو بیتوته می کنم
چونان مسافری که در آید به خانه ای
یک شعر تر بخوان به ترنم ز جویبار
تا بشکفم چو گل به طنین ترانه ای
غم نیست گر جهان همه بیگانگی کند
وقتی تو بی مضایقه با من یگانه ای
کرمانشاه ، اردی بهشت 1350خورشیدی
با درود و مهر
چند غزل از محمد ذکایی ( هومن)
حریق خاطره
چو خوابِ آب که در خاطر چمن جاری است
تن زلال تو در دست های من جاری است
تنت به ناز صدا می زند بهاران را
نیاز نم نم باران در آن چمن جاری است
تن بهاری خود را که طعم جان دارد
به من گذار که در من هوای تن جاری است
در آن بدن به تماشای عشق می آیم
که جان آینه در آن تن و بدن جاری است
تو می خرامی و در خانه گل می افشانی
که خوش به صحن و سرا عطر نسترن جاری است
از آن شبی که تنت ریخت شعله در تن من
حریق خاطره در خواب پیرهن جاری است
خوشا به ما که ز جنگ و جدل گریزانیم
میان ما و شما صلح تن به تن جاری است
دلم به دیدن تو روشن است چون خورشید
که با نگاه تو امواج شب شکن جاری است
به قاب خاطر من ، چشمه سار ایثار است
تصوّری که ز تصویر نابِ زن جاری است
مگر تو می رسی از راه ، ای گل دل خواه
که با نسیم سحر ، بویِ یاسمن جاری است
شکفته در دل من شور شعله ها ای عشق
که در تمام تنم شوق سوختن جاری است
کرمانشاه ، دی ماه 1350خورشیدی
((کجايى نيستم))
يک نگاه ساده ،بيش از اين هوايى نيستم
در خودم غرقم ، به فکر آشنایی نیستم
با تو ام تا با منی پس با منی تا با تو ام
مثل تو در قید و بند ِ باوفایی نیستم
((دوستت دارم))؟ولی بسیار از آن بیشتر
((عاشقت هستم))؟ نه تا این حد فدایی نیستم
تا که یادم بوده اهل خواهش چشم تو ام
حال، با این وصف، پیدا کن کجایی نیستم!
شعر ِ ((نازل)) دارم از سوی تو، تکفیرم نکن
تا ابد پیغمبرم، فکر خدایی نیستم
با تو آری، با تو نه ، با تو چنان، با تو چنین
هیچ، در گیر و کش چون و چرایی نیستم
گرچه عمری آرزو کردم رها باشم، ولی
چون رهایی ربط دارد با جدایی...نیستم
مهدی فرجی
به آيينت قسم حتي قلم هم گيج و لرزان شد
تمام شعر من از شوق تو گيسو پريشان شد
نقابي بسته اي بر چهره ات ديوانه ي شاعر
و چشمان خدا پشت نقابت خوب پنهان شد
بخند و آسمان چشم شاعر را بباران و
بدان لبخند تو در اين غزل آيينه گردان شد
نوشتم آينه ... آيينه يعني تو نه يعني من!
حضورت معني آيات سحرآميز قرآن شد
غزل ويرانه شد از رفتنت فالم خبر دارد
چرا كه اسم تو تعبير نقش توي فنجان شد!
برايت بي گمان من حكم آن ديوار را دارم!
كه قلب تير خورده روي آن مفهوم ايمان شد
نقاب از چهره ي خود برنداري ، گفته ام آنشب
كه اينجا ماجراي جنگ بين عشق و وجدان شد...
اميد صباغ نو
با هر بهانه و هوسی عاشقت شدست
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست
چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شدست
ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست
پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شدست
آیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست
فاضل نظری
وقتي سكوت دهكده فرياد مي شود
تاريخ ،از انحصارِ تو آزاد مي شود
تاريخ ، يك كتاب ِ قديمي ست كه در آن
از زخم هاي كهنه ی من ياد مي شود
از من گرفت دخترِ خان هرچه داشتم
تا كي به اهل دهكده بيداد مي شود؟
خاتون! به رودخانه ي قصرت سري بزن
موسي ، دل من است كه نوزاد مي شود
با اين غزل ، به مـُلك سليمان رسيده ام
اين مرد خسته ، همسفر ِ باد مي شود
اي ابروان وحشــي تو لشكرِ مغول!
پس كي دل خراب من ، آباد مي شود؟
در تو هزار مزرعه ،خشخاش تازه است
آدم به چشـــــــــــــم هاي تو معتاد مي شود
آرش علیزاده
قیصر امین پور":فوت وفن عشق:________
پیش بیا ! پیش بیا ! پشتر
تا که بگویم غم دل بیشتر
دوست ترت دارم از هرچه دوست
ای تو بمن از خودمن خویشتر
دوست تر از آنکه بگویم چقدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر
داغ ترا ازهمه دارا ترم
درد ترا از همه درویش تر
هیچ نریزد بجز از نام تو
بر رگ من گر بزنی نیشتر
فوت وفن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافیه اندیش تر*
از قیصر امین پور
علاوه برلب وگیسو و چین این دامن
چقدرزشت و قشنگی؛ بدون من،با من
قمار می کنم آخر تو را و می بازم
تو را که خوب و قشنگی درون رویا من
تو در مدار منی ،ای ستاره ی یمنی
اگر چه فاصله داری سه کهکشان تا من
غروب ها که لبت را همیشه می بینم
در آن دقایق زیبا ملول و رسوا من_
سوال می کنم از خود همیشه بی پاسخ:
به چشم های توخواهم رسید آیا من؟؟؟
احمد یاغشنی
ما نيز آدميم بلا نسبت شما
بانوي من زياد مزاحم نمي شوم
يک عمر داده است دلم زحمت شما
باور کنيد باز همين چند لحظه پيش
با عشق باز بود سر صحبت شما
بانو هنوز هم که هنوز است به دلم
سر مي زند زني به قد و قامت شما
اين خانه بي تو بوي بد مرگ مي دهد
با هيچ چيز پر نشده غيبت شما
انگار قرن هاست که کوچيده اي و ما
بر دوش مي کشيم غم غربت شما
ما درد خويش را به خدا هم نگفته ايم
تا نشکنيم پيش کسي حرمت شما
*
من بيش از اين مزاحم وقتت نمي شوم
بانو خدا زياد کند عزت شما!
امشب از باده خرابم کن وبگذار بمیرم
غرق دریا شرابم کن و بگـــذار بمیـــــــرم
قصه عشق بگوش مــن دیوانه چــه خوانی
بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بمیـرم
گر چه عشق توسرابیست فریبنده وسوزان
دلخوش ای مه به سرابم کن وبگذار بمیرم
زندگی تلخ تر از مرگ بود گـر تو نباشـی
بعد از ین مرده حسابم کن و بگذار بمیـرم
پیرم و نیست دگر بیم ز دمسردی مــــــرد
گــرم رویای شبابم کــن و بگـذار بمیـــرم
خسته شد دیده ام از دیدن امواج حـــوادث
کور چنین چشم حبابم کن و بگـذار بمیـرم
تا بکی حلقه شود سر بــدر خانه بکــوبــم
از در خویش جوابم کن و بگـذار بمیـــرم
اشک گرمم که بنوک مژه شمع بلـــــرزم
شعله شو یکسره ابم کــن و بگذار بمیــرم
(همایون*)
امشب از باده خرابم کن وبگذار بمیرم
غرق دریا ی شرابم کن و بگـــذار بمیـــــــرم
قصه عشق بگوش مــن دیوانه چــه خوانی
بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بمیـرم
گر چه عشق توسرابیست فریبنده وسوزان
دلخوش ای مه به سرابم کن وبگذار بمیرم
زندگی تلخ تر از مرگ بود گـر تو نباشـی
بعد از ین مرده حسابم کن و بگذار بمیـرم
پیرم و نیست دگر بیم ز دمسردی مــــرگم*
گــرم رویای شبابم کــن و بگـذار بمیـــرم
خسته شد دیده ام از دیدن امواج حـــوادث
کور چنین چشم حبابم کن و بگـذار بمیـرم
تا بکی حلقه شود سر بــدر خانه بکــوبــم
از در خویش جوابم کن و بگـذار بمیـــرم
اشک گرمم که بنوک مژه شمع بلـــــرزم
شعله شو یکسره ابم کــن و بگذار بمیــرم
(همایون*)
اگر چه عاشق برفم بهار هم خوبست
بدان به خاطر تو انتظار هم خوبست
تمام عمر خودم را گریختم از عشق
برای ماندن با تو فرار هم خوبست
دلم به خلوت تابوت رفت دلتنگم
ولی برای دل من مزار هم خوبست
دلم گرفت حضور مجددت تب کرد
بیا دوباره به اینجا "قرار" هم خوبست
سوال حال بدم را نپرس ای خوبم
که میرسد نفسی روزگار هم خوبست
به عرضتان برسد محض اطلاع شما
که گاه خنده ی تحت فشار هم خوبست
از : سید علی سلامتی طبا
چگونه رود میرود به سمت بیکرانهها
که ابر گریه میکند برای رودخانهها
پرنده غافل است از اینکه تندباد میرسد
وگرنه باز هم بنا نمیشد آشیانهها
و اینچنین که اینهمه زِ عشق رنج میبرند
مرا غمِ تو میکِشد در آتش بهانهها
چراغ و چشمِ آسمان! ستارهها تو، ماه، تو
پس از تو تار میشود شبِ تمامِ خانهها
اگرچه زخم میزنی ولی ترا نوشتهاند
به روی صفحهی دلم خطوطِ تازیانهها
خلاصه بر درختِ دل تو باید آشیان کنی
وگرنه میسپارمش به دست موریانهها
از : زنده یاد نجمه زارع
محمد رضا احمدی فر
دست مرا بگیر که طوفان گرفته است
با من بمان که غربت من جان گرفته است
شالی برای سوز پریشانی ام بباف
این فصل سبز رنگ زمستان گرفته است
آواره نگاه تو مانده است سالها
این دل که راه کوه وبیابان گرفته است
یک عمر زیر سقف نگاه تو بوده ایم
امشب خبر رسید که باران گرفته است
باورمکن اگرچه ببینی به چشم خویش
دل -دوره گرد چشم تو- سامان گرفته است
این آسمان که تکیه به لبخند داده است
از ما ستاره های فراوان گرفته است
جاریست خون رگ رگ من در رگ غزل
این بودن من است که پایان گرفته است
ستاره رسولی:
قسم به مطلع هر شعر نیمه کاره ی تو
به هر بهانه ی زیبای شعرواره ی تو
دلم برای تو و شعرهای تو تنگ است
برای هرغزل و هرچه استعاره ی تو
تویی نهاد تمامی خنده های دلم
و من ادامه ی لبخند تو،گزاره ی تو
که جمله های دلم با تو می شود تکمیل
و چند جمله ی زیبا به یک اشاره ی تو
تو زود پر زدی از این قفس که تاریک است
چه خوب آمده این بار استخاره ی تو
و زیر نامه ی آخر که می شود امضا:
کسی شبیه غزلها. منم! ستاره ی تو!
خدا آنقدر برق انداخت شمشیر نگاهت را
که حتی راهزنها هم نمی بندند راهت را
دو چندان می شود زیباییت وقتی که می گیرد
هلال ابر گیسوی سیاهی روی ماهت را
به آسانی جهانم را تصرف می کنی وقتی
مجهز می کنی با عشوه ای حتی سپاهت را
دهانش از تعجب باز می ماند اگر دریا
فقط یک لحظه در چشمت ببیند این شباهت را
خدا هم مثل من زیباییت را دوست می دارد
و لذت می برد وقتی که می بیند گناهت را
نه تنها من فقط گاهی تو را گم میکنم در خود
که هر شب شمس گم میکرد راه خانقاهت را
.....................................................
تویی که شهره ی شهری به شعر و خوش سخنی
خودت به مدعیانت بگو که مال منی
من از اهالی دریایم اهل آبی عشق
که غیر چشم تو هرگز نداشتم وطنی
به بیستون غرورم قسم که می خوردم
از ابتدای تولد به درد کوه کنی
فقز برای تو دریاست موج موج تنم
چه می شود که بیایی شبی به آب تنی
تنت به رقص درآید به وزن این غزلم
به تن تتن تنتن تن تتن تتن تتنی
هزاربار به من قول می دهی نروی
ولی چه سود که هربار عهد می شکنی
تو حبس می شوی آخر شبی در آغوشم
به جرم دزدی قلبم به جرم راهزنی
منم که مرد نبردم ولی تو در عوضش
به راستی که لطیفی به راستی که زنی
محمدسعيدشاد
"شام آخر"
آسمان امشب برایم ناله از جان می زند
سیل اشک ابر جاری مویه از آن می زند
سایه ساز نیازم دست بر ساز رقیب
امشب از مضراب سوزان ساز بطلان می زند
هر شب از شوق وصالش راهی شب می شدم
امشب از وصل سیاهی تیشه بر جان می زند
راز دل با لاله گفتم دشت حزن آلود شد
آسمان امشب برایم ساز پایان می زند
"محمدرضا حیدری تفرشی"
خلوت...
شبها که چشم مست تو پرناز مي شود
يعني گره زکار دلم باز مي شود
ساز غم کلام تو شيوا و دلپذير
در خلوت شبانه من ساز مي شود
با قصه هاي روشن باران طلوع صبح
در من سرود عشق بو آغاز مي شود
نقش نگاه گرم تو در ذهن سرد من
کم کم بدل به صورت يک راز مي شود
يک روز يا دو روز ندانم تمام عمر
دل با غم فراق تو دمساز مي شود
با مرغکان عاشق و گنجشککان کوي
بر بام و بر درخت هماواز مي شود
وقتي روي زپيشم و تنها شود دلم
آنوقت پاي غم به دلم باز مي شود
(محمد مهدي ناصري)
بر سنگ قبر من بنویسید خسته بود
اهل زمین نبود نمازش شكسته بود
برسنگ قبر من بنویسید شیشه بود
تنها از این نظر كه سراپا شكسته بود
بر سنگ قبر من بنویسید پاك بود
چشمان او كه دائماً از اشك شسته بود
بر سنگ قبر من بنویسید این درخت
عمری برای هر تیشه و تبر دسته بود
بر سنگ قبر من بنویسید كل عمر
پشت دری كه باز نمی شد نشسته بود
آیین عشق بازی دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده است و ذلیخا عوض شده است
سر به سجده فرو برده ام ،ولی
در عشق سالهاست که فتوا عوض شده است
خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسی
خو کن ، که جای ساحل و دریا عوض شده است
چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک فنجان پر شده است
آن با وفا کبوتری جلدی که پرکشید
اکنون به خانه آمده اما ، عوض شده است
حق داری مرا نشناسی ،به هر دلیل
من همانم و دنیا عوض شده است
فاضل نظری
به به!خوش آمديد!بفرما!بياداخل
چايي دم است-بريزيد-زعفران يا هل؟
خورشيدازكدام طرف آمده بيرون؟
حالاخبرنميكني وسرزده غافل-
سرميرسي كه ببيني كنارتوهستم-
-يااينكه بازمثل دوتاتكه ي پازل
ازهم جداشديم وبه يادت نمي افتم
نه!فكربدنكن!به خدامن دلم دل دل-
-ميزدبراي وسوسه ها،بوسه ها،پرپر-
ميزدبراي خاطره ها،ماسه ها،ساحل
من از توبودم وتُ...توازمن وماماما
شهزاده هاي بندري وقصرمان ازگل
يادش بخير،بچگي ات ساده تربودي
نه روسري،نه گيس بلندي،فقط يك تل
چه عقد كوچكي بغل ماسه ها بستيم!
بنده وكيلم؟وبَ...بَ...بله بِ...بِ...بسمل-
لالا!لالا!عروسك من موج ها خوابند-
يادش بخير«غزل»آن عروسك خوشكل
***
نه!اينكه شعر شد!چه كنم؟من سرم گيچ است
-اصلا"بيام...م...مثل دوآدم عاقل-
ازنوبراي مشكلمان راه حل پيدا...
مشكل چه بود!!؟آها،فكرميكنم مشكل-
- بالحن حق به جانبتان پا گرفت...اري-
-باتلفنت غروب سه شنبه،بله با...طل...
...فُن...فُن...فنت غروب سه شنبه،كه تو گفتي...
آقا ببخش!چايتان يخ كرد
غلامرضا قاسمي تاداواني- جهرم
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد، که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
بارها گفتهام: این روی به هر کس منمای
«تا تامل نکند دیدهً هر بی بصرت
هرچند شكسته پر به كنج قفسم ،
يك بوسه بود از لب لعلت هوسم،
و آن بوسه چنان است كه لب بر لب تو،
آن قدر بماند كه نماند نفسم...