بهروز قزلباش

رجزخواني چشمت را نمي‌دانند ابروها

شکار چشم‌هايت را چه مي‌دانند آهوها؟

‎ ‎کبوتر در کبوتر مي‌رود تا آسمان ذکرت

اجابت را نمي‌سوزند در دستت پرستوها

‎ ‎نمي داند کسي از گيسوي دريا پريشانت

پريشاني گيسوي تو را حتي قلم موها‏

‎ ‎تو تصوير که‌اي، باران به دوش ابرهاي صبح؟

نمي داند كسي لحن تو را حتي اذان‌‌گو‌ها‏

‎ ‎تو را در صبح تسبيح غزل مي‌چينم از دريا

ولي تسبيح نامت در نمي‌گنجد به هوهوها

‎ ‎نمي برّد سر ِ ما را بدون ذكر نام تو

تبر‌ها، تيغ‌ها حتا زبان تيز چاقوها

گذشتي از ميان كوچه‌هاي شهر، تنهايي

كه پيچيده است عطرت در مشام اين سمن بو‌ها


رجز خواني چشمت را، شكار چشم‌هايت را


نمي‌دانند ابروها، نمي‌دانند آهو‌ها