خدا آنقدر برق انداخت شمشیر نگاهت را
که حتی راهزنها هم نمی بندند راهت را

دو چندان می شود زیباییت وقتی که می گیرد
هلال ابر گیسوی سیاهی روی ماهت را

به آسانی جهانم را تصرف می کنی وقتی
مجهز می کنی با عشوه ای حتی سپاهت را

دهانش از تعجب باز می ماند اگر دریا
فقط یک لحظه در چشمت ببیند این شباهت را

خدا هم مثل من زیباییت را دوست می دارد
و لذت می برد وقتی که می بیند گناهت را

نه تنها من فقط گاهی تو را گم میکنم در خود
که هر شب شمس گم میکرد راه خانقاهت را

.....................................................
تویی که شهره ی شهری به شعر و خوش سخنی
خودت به مدعیانت بگو که مال منی

من از اهالی دریایم اهل آبی عشق
که غیر چشم تو هرگز نداشتم وطنی

به بیستون غرورم قسم که می خوردم
از ابتدای تولد به درد کوه کنی

فقز برای تو دریاست موج موج تنم
چه می شود که بیایی شبی به آب تنی

تنت به رقص درآید به وزن این غزلم
به تن تتن تنتن تن تتن تتن تتنی

هزاربار به من قول می دهی نروی
ولی چه سود که هربار عهد می شکنی

تو حبس می شوی آخر شبی در آغوشم
به جرم دزدی قلبم به جرم راهزنی

منم که مرد نبردم ولی تو در عوضش
به راستی که لطیفی به راستی که زنی