1384 

 

 

دكتر كاووس حسن‌لي -  دانشگاه شيراز

 

چكيده
با آن كه آفرينش شعر، وابستگي قطعي به تصوير ندارد، اما تصوير از عناصر مهم بسياري از شعرهاست.
يكي از سفارش‌هاي هميشگي نيما يوشيج به شاعران معاصر تماشاي پديده‌هاي پيرامون از زاويه‌ي چشمِ خويشتن و پرهيز از تقليد و تكرار ساخته‌هاي ذهن ديگران است.
نوآوري در شعر معاصر در حوزه‌هاي مختلف (زبان، ساختار، صور خيال و معنا) صورت پذيرفته است. برخي از شاعرانِ معاصر در سروده‌هاي خود علاقه‌ي بيشتري به عنصر تصوير نشان داده‌اند و تلاش آنان براي نوبيني و نوگرايي باعث شده است تا تصويرهاي تازه‌اي در سروده‌هاي آنان پديد آيد.
در اين نوشته، تصويرهاي تازه‌اي از زمان در برخي از سروده‌هاي معاصر بررسي شده است.

 

مقدمه
صورت‌هاي خيال همواره از بنيادي‌ترين عناصر شعر به شمار آمده‌اند. با آن كه امروزه، در بخشي از شعر معاصر عناصري ديگر همچون هنجارشكني‌هاي زباني، نقشِ برجسته‌اي در ايجاد رستاخيز كلام يافته‌اند، امّا صور گوناگون خيال چه در همان محدوده‌ي تعاريف گذشته و چه در گماني گسترده‌تر - كه امروزه بسياري از صاحب‌نظران بدان مي‌انديشند - هنوز هم يكي ازعوامل مهم شاعرانگي‌ست.
«صورت‌هاي خيال علاوه بر آن كه زبان شعر را به سهم خود از زبان نثر متمايز مي‌كند، مثل موسيقي شعر، ظرفيت زبان را براي برانگيختن عاطفه افزايش مي‌دهد. انواع مجازها و تصويرهاي شاعرانه هم در مكتوم كردن معني و هم در گسترش دادن معني در ذهن، به شرط آن‌ كه بجا و مناسب به كار روند، نقش اساسي دارند. صور خيال سبب مي‌شود كه جهاني كه شاعر در شعر عرضه مي‌كند، با جهان واقعي كه ما به آن عادت كرده‌ايم، تفاوت پيدا كند و همين تازگي و غرابت جهان شعر كه بي‌ترديد عنصر خيال در پديد آوردن آن نقش بسزايي دارد، سبب مي‌شود كه توجه ما به متن بيشتر جلب گردد… تخيل هم زبان را تازه و باطراوت مي‌كند كه اين نكته خود با موضوع آشنايي زدايي از زبان و خلاف عادت نمودن آن به چشم خواننده ارتباط دارد، هم وسيله‌ي معرفت و درك حقيقتي است كه جز از طريق زبان شعر قابل درك و بيان نيست»
خيال شاعرانه، با ياري گرفتن از عنصر تصوير، بسياري از امور ذهني را ديداري مي‌كند و تصورات خود را از اين راه به تماشا مي‌گذارد. اين تصويرهاي خيالي هرگز در چارچوب بسته ي تشبيه و استعاره محدود نمي مانند. بيشتر كتاب‌هاي بلاغي تعاريفي محدود و تكراري از عناصر چهارگانه خيال (تشبيه، استعاره، كنايه و مجاز) ارائه داد‌ه‌اند و به تحليل و واكاوي زيبايي شناسانه‌ي تصاوير خيالي نپرداخته‌اند. از همين رو، بر چهره‌ي بسياري از زيبايي‌هاي هنري اشعار پرده افتاده است.
بخشي از شعر پيشرو ايران كه با رنگ پذيري از شعر پست مدرن غرب، براي رستاخيز كلام، بر هنجارشكني‌هاي زباني و زبان ورزي پاي مي‌فشرد، روي خوشي به تصويرسازي و خيال پردازي نشان نمي‌دهد: «اين شعر در درجه‌ي اول دستگاه تخيل شعر دوره‌هاي قبل (تشبيه، استعاره و …) را معيوب مي‌شمارد و به طور كلي سعي مي‌كند كه آن‌ها را از شعر حذف كند، تا هر چيز در شعر، خودش باشد، نه نماينده‌ي چيزي ديگر، يعني به عبارتي شاعر، فقط «دال‌»هاي خود را در برابر خواننده مي‌چيند و كشف و حتي پرداخت «مدلو‌ل‌»هاي شعر را به وي وامي‌گذارد… اين شعر معتقد است كه بايد «ادبيت» را از شعر گرفت…»
باباچاهي در ضمن برشماري ويژگي‌هاي شعر پيشرو ايران مي‌گويد:
«زبان‌ورزي، بدان گونه كه «شعر از واژگان ساخته مي‌شود نه از تصوير» جاي تصوير محوري و نمادگرايي‌هاي دال و مدلولي را گرفته است.»
البته باباچاهي در جايي ديگر گفته است:«زباني‌ترين شعرهاي براهني و البته هر شاعر ديگري، نمي‌توانند در هر حال از چنگ و رنگ استعاره، تصوير،‌ عامل روايت، عامل معنا، نحو سنتي و عناصر آشنا كه زمينه‌ي سنت‌هاي شعري قرار مي‌گيرند، بگريزند، بي‌آن كه بقاياي اين عناصر سنتي الزاماً به ساختار كلي شعر و كاركردهاي ويژه‌ي زبان آن، آسيبي جدي وارد سازد.»
فرماليست‌ها براي عادت‌گريزي و هنجارستيزي‌، ارزش و عظمت شعر را در كاركردهاي زباني آن جست‌وجو مي‌كنند و شعر را رستاخيز كلمه‌ها مي‌دانند، اما سمبوليست‌ها، پيش از آن‌ها، عادت‌زدايي را در سمبل‌گرايي و تصويرسازي جست‌وجو مي‌كردند و شاعران تصويرگرا همچنان به راه آنان مي‌روند.
امور ذهني در كارگاه خيال سخن‌وران توانا تبديل به تصويرهاي هنري و ديداري مي‌شوند، به گونه‌اي كه خواننده‌ي شعر، نيز با دريافت اين تصويرهاي شاعرانه، در التذاذ هنري آن شريك مي‌شود و از اين راه عاطفه‌ي زيبايي شناسي او نيز برانگيخته مي‌شود. «تصوير اساسِ تخيل شاعرانه است و نيروي جهان بيني شاعر در يك تصوير منتهاي فشردگي خود را نشان مي‌دهد. مثل نورافكني است كه از ژرفاي تاريكي ذهن برمي‌خيزد و طبيعت را آذين مي‌بندد. ريشه‌ي اين نيروي عظيم شعري در بررسي ادبيات كهن فارسي ناديده گرفته شده. هر نوع بررسي درباره‌ي تصوير جز بر اساس زيباشناسي تجربي و روان‌كاوي هنري و بررسي اجتماعي اشتباه است. البته در اين نوع بررسي‌ها نبايد خصوصيت تصويري خود زبان را هم ناديده گرفت. بايد زبان را هم زير ذره بين زيباشناسي قرار داد، چرا كه زبان، خود نام مستعار اشيا، انسان‌ها و حالات و عواطف و انديشه‌هاست.»
شبكه‌ي تداعي‌هاي كليشه‌اي در شعر بسياري از شاعران قديم و پاي‌ بندي شاعران به توصيف‌ها و تصويرهاي همسان باعث مي‌شد كه برخي از مضمون‌ها به گونه‌اي دل‌آزار و ملال آور تكرار شوند، حتي بسياري شاعران، معشوق خود را كه بايد در عاطفي‌ترين شكل به وصف خصوصيات او بپردازند، اغلب در هياتي كليشه‌اي و تكراري مي‌ديدند، انگار به گونه‌اي ناگزيز معشوق شاعران دوره‌ي خراساني ، عراقي، هندي و بازگشت بايد قدي بلند، مياني (كمري) باريك، موهايي سياه و بلند، چشماني سياه، ابرواني كماني، دهاني بسيار تنگ و … داشته باشد.
از شعر بلند سخن سرايان نامدار و قله‌هاي غرورآفرين شعر فارسي كه بگذريم، ديوانِ اشعارِ‌ بسياري از شاعرانِ گذشته را، تشبيه‌ها،‌ استعاره‌ها و كنايه‌هاي تكراري، انباشته است. و اين تكرارهاي ملال‌آور تنها يكي از اشكالات تصويرهاي شعر گذشته‌ي ماست. اشكال ديگر اين جاست كه در شعر گذشته‌ي فارسي، صورت‌هاي خيالي معمولاً در محور افقي شعر شكل مي‌گرفت و در همان جا تمام مي‌شد. يعني در طول يك بيت. همين بيت انديشي كه پذيرش عمومي يافته و عادت ذهني شده بود، بويژه در شعر سبك هندي، موجب تقويت محور افقي و تضعيف ارتباط محور عمودي شعر گذشته مي‌شد.
جامعه‌ي گذشته‌ي ايران قرن‌هاي متمادي شرايط يكسان و همانند داشته است. يكي از عوامل همگوني بسياري از صورت‌هاي خيالي به كار رفته در اشعار كهن فارسي همين موضوع است. جامعه‌ي معاصر ايران شاهد بسياري از پديده‌هاي تازه و پيشامدهاي نوظهور است و پديدار شدن هر كدام از اين مسائل تازه، صور تازه‌اي از خيال را نيز پديد آورده است. البته برخي از شاعران امروز، نتوانسته‌اند به معني درستِ‌ كلمه معاصر باشند، يعني تاريخ تولد و زيست آن‌ها در دوره‌ي معاصر اتفاق افتاده است، اما زيستِ هنري و فرهنگي آن‌ها در گذشته جريان دارد. اينان در فضاي بسته‌ي همان ادبيات گذشته و با همان مفاهيم و مضامين و صور خيال زندگي مي‌كنند و به همان فضاها دل بسته‌اند و در نتيجه چنان چه شاعرانگي كنند توليدات آن‌ها به همان زبان و با همان شيوه صورت مي‌پذيرد. اين گروه شاعران از حوزه‌ي بررسي ما بيرونند.
به راستي كه «نوانديشي در همه جا و هميشه، نوانديشان را به تنهايي مبتلا مي‌كند. اما در عرصه‌ي شعر و داستان و هنر اين ابتلا دردناك و عذاب آور است. به همين سبب نيز چه بسيار كسان كه در راه باز مي‌مانند و به روال معهود و معمول تن در مي‌دهند و گروهي به گزينش‌هاي همگاني‌تر و عام‌تر، و به اعتباري مقبول‌تر دست مي‌زنند.»
ترديدي نيست كه «به دورپردازي‌هاي تخيل و انديشه‌ي شاعرانه نمي‌توان دستبند زد و آن را در محدوده‌اي خاص زنداني كرد. گاه شاعر ناگزير است براي درك تاريخي و «حتا» عاطفي «اكنون» و «آينده»، نگاهي به گذشته بيفكند. حس نوستالژيك موجود در يك اثر به معناي واپس گرايي نيست. يك شاعر «معاصر» مي‌تواند احساس و تخيلي را كه به گذشته‌ي او مربوط است به طرزي ماهرانه به جوهر و در نتيجه به «شكل» يك اثر هنري تبديل كند و از سوي ديگر، صرف نگاه به اكنون و آينده از پس پرده‌ي فرسوده‌ي تصاوير و قوالب شعري نمي‌تواند نشان دهنده‌ي ذهنيتي زنده و پويا باشد.»
برخي از شاعران امروز همانند وارثانِ تنبل و تن‌پروري هستند كه بر سفره‌ي ميراث به جا مانده از گذشتگان نشسته‌اند و از توليدات و سرمايه‌هاي آن‌ها تغذيه مي‌كنند، تا زنده بمانند. اينان كه از طريق كوشش‌هاي خود، درآمدي فراهم نكرده‌اند و تنها از كيسه‌ي ديگران مصرف مي‌كنند، همواره چشم طمع به توليدات ديگران دوخته‌اند تا آن‌ها را به نفع خويش مصادره كنند. اما شاعراني كه از زيستن در گذشته پرهيز كرده‌اند و كوشيده‌اند تا با نگاهي تازه جهان پيرامون خود را تجربه كنند، تنها پديده‌هاي تازه را به شعر خود راه نداده‌اند، بلكه نوبيني‌ آن‌ها، اشيا و عناصر گذشته را هم به گونه‌اي تازه ديده و باز آفريده است. به سخني ديگر ويژگي‌هاي عادت شده‌ي اشيا و پديده ها را از آنان زدوده‌اند و آنان را در هيأتي تازه ديده‌اند. سپهري گفته است: «نام را بازستانيم از ابر/ از چنار، از پشه، از تابستان»؛ يعني اين‌ها را با نامي ديگر بخوانيم تا آن معنايي كليشه‌اي را بر خود حمل نكنند و ما بتوانيم از نو، آن‌ها را، به دور از عادت‌هاي پيشين بازشناسي كنيم.
ما در اين نوشته بر آن نيستيم تا به شيوه‌ي سنتي، تشبيه‌ها، استعاره‌ها و عناصر ديگر صور خيال شعر معاصر را دسته‌بندي كنيم و نمايش دهيم، بلكه مي‌خواهيم نمونه‌هايي از تصويرسازي‌هاي هنري شاعران امروز را بازنمايي كنيم تا مفهوم نوانديشي در صور خيال را باز نموده باشيم. همچنين بررسي حركت و نقد جريان تصوير در محور عمودي شعر، در اين مجال اندك ميسر نيست.
در اين نوشته، از ميان گونه‌هاي مختلف، تنها به برخي از تصاويري پرداخته مي‌شود كه با موضوع زمان (طلوع، غروب، شب، روز، فصل‌هاي سال و مانند آن) پديد آمده است.
* * * *
تصوير زمان، بويژه شب، در سروده‌هاي معاصر، و بيشتر از همه در شعرهاي نيما و شاملو، حضوري هميشگي و بسيار مؤثر دارد.
نيما كه استاد مسلم شاعرانِ نوپرداز امروز است، همواره، پيروان خود را به باز نمودِ‌ تجربه‌هاي خود فراخوانده و آن‌ها را از تقليد و تكرار گفته‌هاي ديگران باز داشته است:
«سعي كنيد، همان طور كه مي‌بينيد،‌ بنويسيد و سعي كنيد شعر شما نشاني واضح‌تر از شما بدهد. وقتي كه شما مثل قدما مي‌بينيد و بر خلاف آنچه در خارج قرار دارد مي‌آفرينيد و آفرينش شما بكلي زندگي و طبيعت را فراموش كرده است، با كلمات همان قدما و طرز كار آن‌ها بايد شعر بسراييد. اما اگر از پي كار تازه و كلمات تازه‌ايد، لحظه‌اي درخود عميق شده، فكر كنيد آيا چطور ديده‌ايد.»
اينك تصويري از غروب، تصويري از طلوع و تصويري از شب را در آثار نيما بازمي‌نگريم، تا نمونه‌اي از نوگري‌هاي نيما را ببينيم:
- زرد مي‌گردد، روي دريا/ باقي قرمزي روز مكد/ مي‌نشانند در آن گوشه‌ي دور/ هيكلي نه اما/ مثل اين است كه ژوليده يكي/ مي‌گريزد به رهي از سرما/ مي‌مكد قرمزي روز/ مي‌مكد/ نيست ديگر سر مويي به ره اين افق گم‌شده نور/ شب، دريده به دو چشم آن مطرود/ در سياهي نگاهش همه غرق/ مي‌مكد آب دهانش از كين/ مي‌نشيند به كمين/ بر لبش هست همه/ به يكي خُرد ستاره‌ي حتي/ هر زماني نفرين/ مي‌مكد روشني‌اش را از دور/ به خيالي كه زروز است رمق.
نيما، مجموعه كامل اشعار، ص 337
- آمد از ره اين زمان آن صبح/ ليك افسوس/ گرچه از خنده شكفته/ زير دندانش زچركين شبي تيره نهفته/ مي‌نمايد لكه داري روي خاكستر سواري/ مي‌دمد بر صورت خاكي/ هم رديف نابكاري
همان، ص 300
- به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده‌ي خود را/ تا كشم از سينه‌ي پردرد خود بيرون/ تيرهاي زهر را دلخون؟
همان، ص 235
شب از واژه‌هاي پركاربرد، ويژه و كليدي شعر نيماست و به گونه‌هاي مختلف، صدها بار در سروده‌هاي او رخ نموده است. در عنوان تعدادي از اشعار او (18 شعر) واژه‌ي شب به كار رفته است؛ اشعاري چون: اي شب، كار شب‌ پا، هست شب، در شب تيره و …
«شب مركزي‌ترين، قوي‌ترين، برجسته‌ترين و مكررترين عنصر سمبوليك شعر نيماست. نيما بر باد رفتن آرمان‌هاي مشروطه، سركوبي چندين جنبش انقلابي، استبداد رضاخاني و سرانجام كودتاي 28 مرداد 1332 را به چشم ديده است و از اين روست كه هر جا مي‌نگرد، شب است… و در اوج ديكتاتوري رضاخاني «اندوهناك شب» را مي‌سرايد (15 آبان 1319). «شب است»‌ را در بيان احساس خويش از توطئه‌ي همه‌ جا گستر ارائه مي‌دهد (1329)، «هنوز از شب دمي باقي است» را شايد براي آن عرضه مي‌كند كه دل سپردگان به جنبش مردم را از خوش‌بيني برحذر دارد (1329)، «هست شب» را به مثابه يك شاهكار شعري، در تصوير پاي برجاي مصرّ شب كه گويي از هستي بي‌تحرك ازلي - ابدي برخوردار است، پس از كودتاي 28 مرداد مي‌سرايد (28 ارديبهشت 1334). در نگريستن به حال و به گذشته كه همه بر متن شب گذشته است «پاس‌ها از شب گذشته است»‌ را مي‌آفريند (1336) و احتمالاً آخرين شعر خويش را «شب همه شب» نام مي‌نهد.»
نفرت هميشه‌ي نيما از شب ( به عنوان نماد استبداد و خفقان) تصوير بسيار هنري و عاطفي زير را شكل داده است. نيما در اين تصوير شب را همچون سياهي پير مي‌بيند كه دندان‌هايش مي‌ريزد و در تاريكي‌هاي مزوّر آن قبر مردگان و خانه‌ي زندگان در هم مي‌آميزد:
- در تمام طول شب/ كاين سياه سالخورد انبوه دندان‌هاش مي‌ريزد/ وز درون تيرگي‌هاي مزوّر/ سايه‌هاي قبرهاي مردگان و خانه‌هاي زندگان در هم مي‌آميزد…
نيما، مجموعه كامل اشعار، ص 424
همچنان كه در جايي ديگر (هست شب) در نگاه نيما شب همچو تنِ‌ ورم كرده‌اي است كه همه جا را از خود پر كرده و قدرت بينايي را از آدميان گرفته است:
- هست شب همچو ورم كرده‌ تني گرم دراستاده هوا/ هم از اين روست نمي‌بيند اگر گم‌شده‌اي راهش را.
همان، ص 511.
«زبان نامأنوس نيما غالباً محملي است براي تخيلات و توصيفات او از پديده‌هاي ملموس و عيني، كه درمجموع روح وحشي شعر او را پديدار مي‌سازند. نيما در حوزه‌ي تخيل شعري، ديد عيني (Objective) را جايگزين نگرش ذهني (Subjective) مي‌كند. يعني بر خلاف شعراي قديم، به تجربيات حسي خود از محيط پيرامون تكيه مي‌كند، نه بر الگوهاي ذهني و قراردادي. اين شيوه باعث شده است تا در اشعار او هم غنا و غلظت رنگ اقليمي را ببينيم و هم فضاسازي‌هاي تازه‌ي شاعرانه را كه حاصل گره خوردگي عواطف او با اشيا و پديده‌هاست. از همين رهگذر،‌ سمبوليسم (نمادگرايي) خاص نيما به بهترين شكل ظهور مي‌كند.»
تصويرهاي شعر نيما بوي طبيعت آزاد شمال را مي دهد، همان گونه كه از شعرهاي شاملو، بيشتر بوي پديده‌هاي زندگي شهري برمي‌خيزد و در شعر سپهري بوي نوعي از نگاهِ درون‌گرا و عرفاني به مشام مي‌رسد و به همين ترتيب مي‌توان بوي آفتاب سوخته‌ي جنوب و هواي شرجي دريا را در شعر آتشي احساس كرد:

- قصر بزرگ خورشيد/ در ملتقاي آب و افق/ آتش گرفته است.
آتشي، منوچهر
- بر طبق واژگون عزا مي‌كوبند/ و شيون مداومي از خاك/ در نيمروز تعزيه - به آسمان سوخته تبخير مي‌شود.
همان
احمد شاملو هم تصويرهايي بسيار هنري، زنده، جان دار و تازه از غروب، شب، صبح و… ارائه داده است:
- شب با گلوي خونين/ خوانده‌ست ديرگاه/ دريا/ نشسته سرد/ يك شاخه در سياهي جنگل به سوي نور/ فرياد مي‌كشد
شاملو، باغ آينه، ص 54
اين شعر كوتاه، منسجم و محكم از سه تصوير زنده، هنري و تازه شكل گرفته است: يكي تصوير شب و گلوي خونين او (افق سرخ) و ديگري دريايي كه در سكون و آرامش، سرد نشسته و بالاخره شاخه‌اي كه در جنگل سياه به سوي نور فرياد مي‌كشد. تفسير اين سروده‌ي موجز و فشرده، دست كم، چندين صفحه توضيح طلب مي‌كند. كه براي پرهيز از درازي سخن از آن درمي‌گذريم و به ديدار تصويرهاي ديگر مي‌رويم.
- شب/ سراسر/ زنجيره زنجره بود/ تا سحر
شاملو، مجموعه آثار، ص 978
از همين چهار سطر آغاز شعر «خاطره» ديگربيني و نوگرايي شاملو آشكار مي‌شود. «در پله‌ي اول شب آمده، بي هيچ نشاني. گويي فقط روزني‌ست كه بر تخيل ما گشوده است. در پله‌ي چشم به راهيِ دوم مي‌گويد: «سراسر». باز بي‌هيچ نشاني. اما اين جا پيوستاري آغاز مي‌شود از شبي كه هنوز هيچ نشاني ندارد. و در پله‌ي سوم در «زنجير» زنجره، نوع اين پيوستار را عرضه مي‌دارد و بدان جامعيت مي‌بخشد و با «زنجره» بدان حيات مي‌بخشد و از آن ارگانيسمي تپنده و يك كل يك پيكر، يك كل جاندار زنجيره‌اي مي‌سازد. تمامت شب جان مي‌گيرد،‌ يگانه مي‌شود و جان ما را سرشار از حيات شبانه مي‌كند. اين پيوستار در پله‌ي چهارم، در «تا سحر» تا دميدن روز متوقف مي‌شود. نه، درست نگفتم. شب اين جا تاريكي يا سياهي نيست كه با سحر، به معني دميدن سپيده و روز در تقابل باشد و با دميدن سحر از ميان برود. تقابلي هست، اما بي‌گمان تقابل تاريكي و روشنايي نيست…
مي‌گويد: «زنجير زنجره» و نمي‌گويد زنجير زنجرگان يا زنجير آواز زنجره يا زنجرگان. با آن كه مي‌دانيم سراسر شب، هزاران زنجره مي‌خوانده‌اند. زنجرگان غالباً بدين گونه مي‌خوانند: يكي بر درختي، يا يكي‌هاي بسيار بر همان درخت يا بر درختان بي‌شمار، در ريتمي خاص كه الگويي مستمر، اما نه ثابت را دنبال مي‌كند. يكي زنجيري مي‌بافد و اندكي متوقف مي‌كند و ديگري آن زنجير را، به نرم آوازي شايد مادينه، مي بافد…
اكنون مي‌دانيم چرا شعر از «آواز» زنجرگان سخن نمي‌گويد؟ آيا نه اين است كه راوي به تصوير زنجيره‌اي صداي زنجرگان نگاه مي‌كند: زِزِزِزِزِزِزِزِزِزِزِزِزِزِزِ؟ آيا اين جز يك زنجير است كه تقطيعي تصويري و آوايي يافته؟»
- دريغا خلوت شب‌هاي به بيداري گذشته/ تا نزول سپيده دمان را/ بر بستر درّه به تماشا بنشينيم/ و مخمل شاليزار/ چون خاطره‌اي فراموش/ كه اندك اندك فراياد آيد/ رنگ‌هايش را به قهر و آشتي/ از شب بي‌حوصله/ بازستاند.
شاملو، آيدا، درخت…، ص 23
در سروده‌ي بالا روشن شدن آرام آرام هوا در بامدادان و پديدار شدن شاليزار، به زيبايي و شايستگي تصوير شده است و شاليزار كه رنگ‌هايش را به مرور از شب بي‌حوصله باز مي‌گيرد،‌ در نگاه شاملو همچون خاطره‌اي از ياد رفته است كه كم كم به ياد مي‌آيد. شفيعي كدكني نيز روشن شدن روز را در تصويري همانند اين تصوير باز نموده است:
- سفر ادامه دارد وشب از كناره مي‌رود/ گريوه‌ها و دشت‌هاي رهگذر، / دوباره شكل يافتند و روشني/- كه آفريدگار هستي است-/ دوباره آفريدشان / سفر ادامه دارد و من از دريچه‌ي ترن،/ به كوه‌ها و دشت‌ها، سلام عاشقانه‌اي/ … روانه مي‌كنم.
شفيعي كدكني، سفرنامه‌ باران، ص 321
در اين تصوير كه از آغاز شعر «عبور» برگزيده شده است، شاعر در قطاري در حال سفر است و روشن شدن هوا را در بامداد و پديدار شدنِ طبيعت را در اطراف به تصوير كشيده است. در نگاه شاعر روشني، آفريدگار گريوه‌ها و دشت‌هاست و در آن بامداد، دوباره آن‌ها را آفريده است.
در تصويرهاي زير، يك‌جا ستارگان، در هيأت كنيزكاني سپيد رو ديده شده‌اند كه خورشيد با آمدن خود آن‌ها را در حرم‌خانه‌ي پرجلالش پنهان مي‌كند و در جايي ديگر، شب در هيأت روزي ديده شده است كه در آغاز آفرينش، با بيدادي كه بر او رفته، به رنگ سياه زنگي درآمده است و در تصوير سوم، خورشيدِ سوزان، مغروري تنگ‌چشم و گريزپاست تا هرگز آدمي از احساس جاودانگي و ناميرايي دروغين، خرسند نماند:
- و آن گاه به خورشيد شك كردم كه ستارگان را/ همچون كنيزكان سپيدرويي/ در حرم خانه‌ي پرجلالش نهان مي‌كرد.
شاملو، باغ آينه، ص 78
- اي شب تشنه! خدا كجاست؟/ تو روز ديگر گونه‌اي/ به رنگي ديگر/ كه با تو/ در آفرينش تو/ بيدادي رفته است:/ تو زنگيِ زماني
شاملو، لحظه‌ها و هميشه، ص 55
- و خورشيد لحظه‌اي سوزان است/ مغرور و گريزپاي/ لحظه‌ي مكرر سوزاني است/ از «هميشه»/ و در آن دم كه مي‌پنداري/ بر ساحل جاودانگي پا بر خاك نهاده‌اي/ اين تنگ چشم/ از همه وقتي پا در گريزتر است.
شاملو، ققنوس، ص 37
فروغ فرخزاد نيز پديده‌هاي مربوط به زمان را همچون پديده‌هاي ديگر، با نگاهي تازه مي‌بيند:
- زمان گذشت/ زمان گذشت و شب روي شاخه‌هاي لخت اقاقي افتاد/ شب پشت شيشه‌هاي پنجره سُر مي‌خورد/ و با زبان سردش/ ته مانده‌هاي روز رفته را به درون مي كشد.
فرخزاد، ايمان بياوريم…، ص 36
در تصوير بالا، شب كه روي شاخه‌هاي لخت اقاقي افتاده است، همچون موجودي جان دار، پشت شيشه‌هاي پنجره سُر مي‌خورد و با زبانِ‌ سردش باقي ‌مانده‌هاي روز را فرو مي‌بلعد و در تصوير زير، تاريكي شب چشم‌هاي گرگ بيابان را به حفره‌هاي ايمان و اعتقاد تبديل مي‌كند و در چنين شبي، درختان بيد دشمنان خود (تبرها) را مهربان مي‌پندارند و به آن‌ها اعتماد مي‌كنند:
- سلام اي شب معصوم/ سلام اي شبي كه چشم‌هاي گرگ‌هاي بيابان را/ به حفره‌هاي استخواني ايمان و اعتماد بدل مي‌كني/ و در كنار جويبارهاي تو، ارواح بيدها/ ارواح مهربان تبرها را مي‌بويند.
فرخزاد، ايمان بياوريم…، ص31
در تصوير زير،‌ نيز، شب به زيبايي شكلي مادي و ديداري يافته است:
- دلم گرفته است/ به ايوان مي‌روم و انگشتانم را/ بر پوست كشيده‌ي شب مي‌كشم
فرخزاد، ايمان بياوريم …، ص 99
اخوان ثالث، سهراب سپهري و شاعران ديگر معاصر نيز تصويرهايي تازه از غروب، طلوع و شب ارائه داده‌اند:
- جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان/ خوابيده است و خفته بسي رازها در او
اخوان، زمستان، ص 163
- برآمد عنكبوت زرد/ بزرگ و پاك شد و آن توري زربفت را پوشيد
اخوان، از اين اوستا، ص 74
- شب خامش است و خفته در انبان تنگ وي/ شهر پليد كودن، شهر روسپي
اخوان، آخر شاهنامه، ص 55
- چه مي‌گويي كه بي‌گه شد، سحر شد، بامداد آمد/ فريبت مي‌دهد، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست./ حريفا! گوش سرما برده است اين، يادگار سيلي سرد زمستان است./ و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده،/ به تابوتِ ستبرِ ظلمتِ نه تويِ مرگ‌‌اندود پنهان است./ حريفا! رو چراغ باده را بفروز. شب با روز يكسان است.
اخوان، زمستان، ص 99
هيچ‌كدام از شاعران گذشته‌ي فارسي، سرخيِ افق را چونان يادگاري از سيليِ سرد زمستان نديده‌اند. همچنين در بخشي از تصوير بالا، اخوان ماهرانه چهار اضافه را با كسره‌هاي پي در پي در كنار هم نهاده و آن‌ها را با صفت «مرگ‌اندود» به پايان برده، تا با برجسته شدن تصوير، تأثير پنهان ماندن خورشيد را چندين برابر كند.
سهراب سپهري نيز تصويرهايي زنده و پويا از زمان، ارائه داده است. مثلاً در تصوير زير، خونِ شب در سكوت جاري شده است:
- حياط روشن بود/ و باد مي‌آمد/ و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد
سپهري، هشت كتاب، ص 310
و در سطر زير «كاشف معدن صبح» به جاي خورشيد نشسته است:
- اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا
همان، ص 396
نادر نادرپور، تصويرگراترين شاعر معاصر است، او را «شاعر تصويرها» لقب داده‌اند. تصويرهاي شعري نادرپور، به نقاشي‌هايي مي‌مانند كه بجز زيبايي‌هاي بصري، هيچ راز و رمزي را در پشت پرده‌ي خود پنهان نكرده‌اند، براي نمونه شعر «فالگير» او كه تصويرهايي تازه از روز و غروب و شب را با زباني ساده و تك لايه ارائه داده است، ببينيد:
ـ كندوي آفتاب به پهلو فتاده بود/ زنبورهاي نور زگردش گريخته/ در پشت سبزه‌هاي لگدكوب آسمان/ گلبرگ‌هاي سرخ شفق تازه ريخته/ كف بين پيرباد درآمد زراه دور/ پيچيده‌ شالِ زرد خزان را به گردنش/ آن روز ميهمان درختان كوچه بود/ تا بشنوند راز خود از فال روشنش/ در هر قدم كه رفت، درختي سلام كرد/ هر شاخه دست خويش به سويش دراز كرد/ او دست‌هاي يكايكشان را كنار زد/ چون كوليان، نواي غريبانه ساز كرد/ آن قدر خواند و خواند كه زاغان شامگاه/ شب را زلابه‌لاي درختان صدا زدند/ از بيم آن صدا، به زمين ريخت برگ‌ها/ گويي هزار چلچله را در هوا زدند/ شب همچو آبي از سر اين برگ‌ها گذشت/ هر برگ، همچو پنجه‌ي دستي بريده بود/ هر چند نقشي از كف اين دست‌ها نخواند/ كف بين باد، طالع هر برگ ديده بود.
نادرپور، در آينه، ص 200 و 201
و نمونه‌هاي ديگر:
- شب چون زني كه پنجره‌ها را يكان يكان/ مي‌بندد و چراغ اتاقش را/ خاموش مي‌كند/ يك يك ستاره‌ها را خاموش كرد و خفت.
نادرپور، شام بازپسين، ص 17
- به روي شاخساران ميوه‌ي گنجشك‌ها روييد/ شفق در آب باران ريخت خون روشنايي را/ نسيم ناشناس از سرزمين‌هاي غريب آمد/ كه شايد بشنود از خاك بوي آشنايي را/ به ناخن مي‌خراشيد آسمان را پنجه‌ي خورشيد/ سر انگشتان خون آلوده را در خاك مي‌ماليد/ غروب از خشم، در گوش درختان ناسزا مي‌گفت/ دلم از خوف شب، چون گربه‌اي در چاه، مي‌ناليد/ گروه زاغ‌ها چون پاره‌اي از پيكر شب بود/ افق از لا‌به‌لاي برگ‌ها چون نقشه‌ي قالي…/ سرم مانند مرغي پركشيد از شاخه‌ي گردن/ رگ خشكي پس از پرواز او، بر جاي او روييد/ تنم چون استخوان مردگان ازگوشت خالي شد/ نسيم آن استخوان را چون سگي بي‌اشتها،بوييد…
نادرپور، در آينه، ص 205 و 206
تازگي نگاه برخي ديگر از شاعران معاصر را در نمونه‌هايي ديگر از تصوير شب و روز ـ صبح و غروب ـ ببينيد:
- نه/ دستت را به آشيانه‌ي تاريكي مبر/ ستاره‌ها/ زنبورهاي سفيدند/ بر غنچه‌ي نمناك شب،/ به انتظار رهگذري، از پنجره‌اي خم مشو/ پلك و پرت به نيش ستاره‌ها ورم خواهد كرد/ ستاره‌ها/ گزنه‌هاي سفيدند/ بر صخره‌ي نمناك شب
شمس لنگرودي، قصيده‌ي لبخند چاك چاك، ص 48
- دلو بياريد/ آب برآريد/ وه كه شكفته است/ شاخه‌اي از ماه/ تنگ دل چاه
اوجي، منصور، جستجوي گل شيدايي، ص 80
- شب همه شب، بي‌چراغ ماه نشستيم/ در بغل ترس/ صبح نيامد/ و آن شب تاريك/ ثانيه‌ها را در آب ظلمت خود شست/ خاطره را نيز
همان، ص 73
- روز كوچك/ با فانوسي/ فرا مي‌رسد/ لابه‌لاي گل‌هاي هم - سايه/ جوينده‌ي سايه‌ها/ چيزي را جست‌وجو مي‌كند/ كه نمي‌داند چيست/ لابه‌لاي گل‌ها/ روز كوچك/ سرشار از شكل شب مي‌شود/ وقتي كه/ شب - پرّه‌اي/ بال/ مي‌زند
بنياد، شاپور، قصيده‌ي آهو، ص 45
- سكوتِ سركش است/ كه از سمت خيال مي‌گريزد/ و شكايت سنگ را/ در شب مي‌شكند/ اما
باز/ واژه‌هاي والا رخنه مي‌كنند/ در خيال ترانه/ و شب/ در شكل خويش/ استعاره‌ي پنهان سنگ مي‌شود
همان، ص 35.
- شب/ بارانيِ سياهپوش را/ بر تن كرد/ و با چتري از ستاره/ در رهگذر دغدغه/ چشم انتظار ماند/ تا ماه/ از تارمي، به كوچه درآيد/ ماه/ اما/ بر پلكان انتظار نيامد/ بامدادان/ انبوه عابران/ خورشيد را/ در قرمزاي حادثه ديدند:/ آشفته و خموش/ از تربت غريبِ ماه مي‌آمد.
باقري، عباس، باران ملخ، ص 129 و 130
- چونان كتابچه‌اي/ مخدوش و چرك‌تاب/ درهاي آسمان خنازيري/ بر روي آفتاب بسته مي‌شود/ از پنجره/ به آستانه‌ي شب خيره مي‌شوم:/ مشتي ستاره‌ي بادآورد/ -چون تاول جذام-/ بر پوستوار شب آويز گشته‌اند/ پلك سياه تماشا را/ بر روي لاشه‌هاي سوخته مي بندم
همان، ص 52
* * * *
تصوير فصل‌هاي چهارگانه
فصل‌هاي چهارگانه‌ي سال با نمودهاي رنگارنگشان، همواره ذهن شاعران را به سوي خود دركشيده و توجه آنان را به سمت خود فراخوانده‌اند. برخي از شاعران معاصر نيز از زاويه‌ي ديد خود، اين فصل‌ها را نگريسته و نقش‌هايي تازه از آن‌ها را به تصوير كشيده‌اند:
- غبارآلود و خسته/ از راه دراز خويش/ تابستان پير/ چون فراز آمد/ در سايه‌گاه ديوار/ به سنگيني/ يله داد/ و كودكان/ شادي كنان/ گرد بر گردش ايستادند/ تا به رسم ديرين/ خورجين كهنه را گره گشايد/ و جيب و دامن ايشان را همه/ از گوجه سبز و/ سيب سرخ و/ گردوي تازه بياكند.
شاملو، آيدا، درخت و …، ص 102، 103
هرگز در هيچ‌كدام از تصويرهاي شعر گذشته، تابستان، اين گونه زنده، پويا و صميمي تصوير نشده است كه كودكان گرد بر گردش بايستند و او از خورجين كهنه‌اش براي آن‌ها گوجه سبز، سيب سرخ و گردو درآورد و كريمانه دامن‌ آن‌ها را پركند.
- ظهر دم كرده‌ي تابستان بود/ پسر روشن آب، لب پاشويه نشست/ و عقاب خورشيد، آمد او را به هوا برد كه برد
سپهري، هشت‌كتاب، ص 356
سپهري در اين تصوير، بخار شدن‌ آب را باز نموده است. تركيب «پسر روشن آب» كه بر لب پاشويه‌ي حوض نشسته است، تصوير بخاري است كه در يك ظهر گرم تابستان، پرتو خورشيد همچون عقابي آن را مي‌ربايد و به هوا مي‌برد.
- آن بلوط كهن، آن جا، بنگر/ نيم پاييزي و نيميش بهار:/ مثل اين است كه جادوي خزان/ تــا كمرگاهش/ با زحمت/ رفته‌ست و از آن جا ديگر/ نتوانسته بالا برود.
شفيعي كدكني، آيينه، ص 358
در اين تصوير، شاعر درخت بلوطي را ترسيم كرده است كه نيمه‌ي بالاي آن سبز و نيمه‌ي پايين آن زرد بوده است. كاملاً روشن است كه شاعر آن چه را به چشم خود ديده، تصوير كرده، نه آن چه را در اشعار گذشتگان از وصف بهار و پاييز شنيده است.
- و سرانجام/ پاييز مه آلود/ در را باز مي‌كند/ خاطرات پاييز/ همه از آينده است:/ برگ‌هاي درخشاني كه با رؤياي پرنده شدن به دهان ابد ريختند/ پرندگان بي برگ و گياهي كه پاره‌ي قلبشان را به / درختان بي‌ثمر آويختند/ خزان بي‌گذشته بر پله‌ي برفي/ دفتر خاطراتش را مي‌بندد/ و دو برگ سوخته بر پلك سفيدش بال مي‌زند.
شمس لنگرودي، قصيده‌ي لبخند چاك چاك، ص 103 و 104
در اين سروده‌ي زيبا، تصوير زنده و تازه‌اي از درآميختن پاييز و مرگ پديد آمده است. سطر درخشان «برگ‌هاي درخشاني كه با رؤياي پرنده شدن به دهان ابد ريختند» و استحاله‌ي برگ به پرنده: « پرندگان بي‌برگ و گياهي كه پاره‌ي قلبشان را به درختان بي‌ثمر آويختند» تحرك اين تصوير را به شايستگي افزايش داده و هنري كرده است.
لنگرودي در تصويري ديگر پايان تابستان و آغاز پاييز را اين چنين به تصويركشيده است:
- زرد و تكيده،‌ تابستان عطش زده، در سايه‌ي ديوار/ درخت انار چون فريادي با هزاران دهان خونين/ چهچه‌ي خشكيده‌ي بلبلان/ (آواي طبله‌ي نايشان)/ در آسمان فلزي/ بِه/ مسافر خسته‌اي كه غبار از چهره نمي‌سترد/ گلابي‌ها (انبوه دل نوميدوار)/ كه به زخمه‌ي شعله‌اي مي‌ميرند/ مادينه‌ي ديرسالِ هزار پستاني‌ست تاك/ كه بوكشان به جست و جوي سبويي مي‌گردد/ گيلاس بن شاداب، با هزار چشم كودكانه/ به يك دم پير مي‌شود/ و صد درخت گرسنه‌ي سيب/ خم شده در پي ميوه‌اي
همان، ص 76
اورنگ خضرايي گذر زمان، آمدن بهار و سپيد شدن آرام آرام موي آدمي را در شعر «سوار سبز» در تصويري تازه، بدين گونه بازگفته است:
- هر ساله اين سوار/ يك بار/ با جامه‌هاي سبز و چراغ شقايقش/ همراه عطرِ شب بو و آويشن/ از راه مي‌رَسَد/ نمناك از ترانه و شبنم./ اسبش در آفتاب حمل توسن/ از بوي دور جفت غريبي/ مست/ انگشت‌هاي باد/ ابريشم كمندِ يال بلندش را/ منگوله‌ مي‌كند/ هر ساله اين سوار/ يك بار/ از راه مي‌رسد/ و گَردِ راهِ درازش/ آرام/ مي‌نشيند/ بر ابروان در هم و موي پيادگان/ همراه عطر شب‌بو و آويشن
خضرايي، اورنگ، اعتراف‌ها، ص 96 و 97
- با تو بهار/ ديوانه‌اي‌ست/ كه از درخت بالا مي‌رود/ و مي‌رود/ تا باد/ با باد/ من از درخت بالا مي‌افتم.
رؤيايي، يدالله، لبريخته‌ها، ص 51
- بر ساقه‌هاي سربي سنجد، ستاره‌ها/ آويخت از چكين سحرگاهي بهار/ باران نرمبار علف كش/ شست از غبار پار/ جاجيم باغ و منظر ديدار
شفيعي كدكني، هزاره، ص 275
- چندان شكوهمند و بلند آواز داده‌اند/ كه بهار/ چنان چون آواري/ بر رگ دوزخ وزيده است
شاملو، آيدا در آينه، ص 26
- از پنجره/ من/ در بهار مي‌نگرم/ كه عروس سبز را/ از طلسم خواب چوبينش/ بيدار مي‌كند
شاملو، آيدا، درخت و …، ص 142
شاملو در اين تصوير، به تعبيري تازه‌ دست يافته است؛ تعبير « طلسم خواب چوبين»، براي درختاني كه درخواب زمستاني بوده‌اند و اينك بهار آن‌ها را بيدار مي‌كند، تعبيري تازه و شاعرانه است.
- باغ بي‌برگي/ خنده‌اش خوني‌ست اشك آميز/ جاودان بر اسب يال افشان زردش مي‌چمد در آن/ پادشاه فصل‌ها پاييز
اخوان، زمستان، ص 153
اخوان در تصوير بالا، تركيبِ «خون اشك آميز» را هنرمندانه به جاي «اشك خون آميز» به كار برده و از اين راه عاطفه ي شعر خود را تقويت كرده است. در اين تصوير همچنين، اخوان پاييز- پادشاه فصل‌ها- را سوار بر اسب يال افشان زرد كرده و در باغ بي‌برگي جولان داده است تا آخرين بخش اين سروده همچنان گرم و تپنده، و افروزنده و انگيزنده بماند.
نمونه‌هاي ديگر:
- گفتم: بهار تو؟/ تابوتي در غروب نشانم داد/ بر شانه‌هاي مردان/ در شيون زنان/ با لاله‌اي كه سرخ و سراسيمه رسته بود/ از لاي درز آن
اوجي، منصور، هواي باغ نكرديم، ص 219
- در باغ باغ‌هاي جهان - شاه باغ‌ها -/ از گرد ره رسيده بهاري هميشه پاي/ تا زندگي دهد به دو سروي كه مرده‌اند/ با عطرهاي سركش و تند و گريزپاي
اوجي، منصور، جست و جوي گل شيدايي، ص 23
- با اين دل جوان/ من پيرم آن چنان كه درختي از ارغوان/ در زير برف مهلك يك ريز آسمان/ در آخر زمان
همان، ص 70
- نارنج‌ها/ ـ ستاره‌ي سبز فصل/ بر بازوي درخت شكفتند/ انگار، روزگار/ خورشيد را به خلوت باغ آورد/ انگار،/ آفتاب/ بر آستان خانه، چراغ آورد/ نارنج‌ها ـ شكوفه‌ي پاييزي ـ / با زورق نسيم، رسيدند./ من،/ باغ‌هاي خاطره‌ها را در موج موج رنگ سفر كردم ... .
خائفي، پرويز، ياد و باد، ص 71
- هاي… خواهر ارديبهشت/ كه در عطر نارنج زاران/ بيدار مي‌شوي!/ شادي‌ات را/ در بقچه‌ي مليله دوزي كولي ابر بگذار/ تا هر كجا سياه چادر خود را به پا كند/ برزيگران حسرت/ شادي درو كنند/ و سفره‌شان/ بي‌نان نغمه نماند.
باقري، عباس، باران تلخ، ص 93
- فردا/ بهار/ در پاي بركه‌هاي كهن، لانه مي‌كند/ اما/ اگر گلي/ در ذهن باغچه نشكفت/ دنيا مقصر است.
همان، ص 9
- بهار تعجب سبزي‌ست/ در چشم‌هاي خاك/ روبه‌روي اين شگفت/ درنگ كن/ و درختان تجسم استفهامي سبز/ كه سال را چگونه سرآوردي
همان، ص 52
هراتي در اين بخش از سروده‌ي خود، شكلِ ظاهري درختان را (؟) همچون علامتِ سؤالي مي‌بيند كه از آدميان مي‌پرسد: سال را چگونه سرآورده‌اند. همچنان كه در تصوير زير نيز براي وصف حضرت علي (ع) از ويژگي‌هاي تابستان و بهار سود جسته است.
- زمين فقط/ پنج تابستان به عدالت تن داد/ و سبزي اين سال‌ها/ تتمه‌ي آن جويبار بزرگ است/ كه از سرچشمه‌ي ناپيدايي جوشيد/… تو آن بهار ناتمامي كه زمين عقيم/ ديگر هيچ گاه/ به اين تجربت سبز تن نداد/ و آن يك بار نيز در ظرف تنگ فهم او نگنجيدي.
هراتي، سلمان، از آسمان سبز، ص 33

نتيجه‌گيري
اشتياق به نوگرايي در حوزه‌ي تصويرسازي، در همه‌ي دروه‌ها و سبك‌هاي شعر فارسي ديده مي‌شود. بجز بخشي از شعر امروز كه بيش از هر چيز ديگر، بر زبانِ شعر تأكيد مي‌ورزد و از تصويرسازي فاصله مي‌گيرد، جريان‌هاي ديگر شعري براي تقويت زيبايي، كم و بيش، عنصر تصوير را در مركز توجه خود قرار داده‌اند و بدين ترتيب يكي از گونه‌هاي نوآوري در شعر معاصر ايران در حوزه‌ي صور خيال صورت پذيرفته است.
شاعران نوگراي معاصر، هر كس به شيوه‌اي كوشيده است تا با نگاهِ تازه به پديده‌هاي پيرامونِ خود، تصويرهاي تازه‌اي از اين پديده‌ها را ارائه دهد. با نگاهي گذرا به تصويرهايي كه از برخي عناصر زماني در شعر معاصر پديد آمده است، زاويه‌ي تازه‌اي از نگاه را در اين سروده‌ها مي‌توان ديد و بازشناخت.

پي‌نوشت‌ها:
فهرست منابع
1. آخر شاهنامه، مهدي اخوان‌ثالث، مرواريد، چاپ هشتم، 1363.
2. آيدا، درخت و خنجر و خاطره، احمد شاملو، مرواريد، چاپ سوم، 1356.
3. آيينه‌اي براي صداها، هفت دفتر شعر (زمزمه‌ها، شبخواني، از زبان برگ، در كوچه باغ‌هاي نيشابور، مثل درخت، در شب باران، از بودن و سرودن، بوي جوي موليان)، محمدرضا شفيعي كدكني، سخن، 1376.
4. ادبيات معاصر ايران (شعر)، محمدرضا روزبه، روزگار، 1381.
5. از آسمان سبز، سلمان هراتي، حوزه‌ي هنري سازمان تبليغات اسلامي، 1368.
6. از اين اوستا، اخوان‌ثالث، مرواريد، 1362.
7. از زخم قلب، ع. پاشايي، چشمه، 1375.
8. اعتراف‌ها، اورنگ خضرايي، نويد شيراز، 1372.
9. ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد، فروغ فرخزاد، مرواريد، چاپ ششم، 1363.
10. باران تلخ، عباس باقري، اداره‌ي كل فرهنگ و ارشاد اسلامي سيستان و بلوچستان، 1371.
11. باغ آينه، احمد شاملو، مرواريد، چاپ هفتم، 1371.
12. تأملات از صفر، گيله‌وا (ويژه‌ي هنر و انديشه)، علي باباچاهي، دوره‌ي جديد، شماره‌ي 5، ضميمه‌ي شماره‌ي 62، تابستان 1380.
13. جستجوي گل شيدايي ـ شعر شيراز، منصور اوجي، كاميار عابدي، كتاب نادر، 1380.
14. چشم مركب، محمد مختاري، توس، 1378.
15. در آينه ـ نقد و بررسي شعر نادرپور ـ ، يزدان سلحشور، مرواريد، 1380.
16. در باره‌ي شعر و شاعري، نيما يوشيج، سيروس طاهباز، دفترهاي زمانه، 1368.
17. زمستان، مهدي اخوان‌ثالث، مرواريد، چاپ ششم، 1356.
18. سفر در مه، تقي پورنامداريان، زمستان، 1374.
19. سفرنامه‌ي باران (نقد و تحليل اشعار دكتر محمدرضا شفيعي‌كدكني)، حبيب‌الله عباسي، روزگار، 1378.
20. شام بازپسين، نادر نادرپور، مرواريد، 1356.
21. طلا در مس، (3 جلد)، رضا براهني، ناشر: مؤلف، 1371.
22. قصيده‌ي آهو، شاپور بنياد، نويد شيراز، بي‌تا.
23. قصيده‌ي لبخند چاك‌چاك، شمس لنگرودي، ‌مركز، 1369.
24. ققنوس در باران، احمد شاملو، نيل، چاپ چهارم، 1357.
25. گزاره‌هاي منفرد، علي باباچاهي، نارنج، 1377.
26. لبريخته‌ها، يدالله رؤيايي، نويد شيراز، 1371.
27. لحظه‌ها و هميشه، احمد شاملو، نيل، چاپ چهارم، 1357.
28. مجموعه‌ي كامل اشعار نيما، علي اسفندياري، به كوشش سيروس طاهباز، نگاه، چاپ سوم، 1373.
29. مجموعه‌ي مقالات نخستين همايش نيماشناسي، (2 جلد)، اداره‌ي كل فرهنگ و ارشاد اسلامي استان مازندران، شفلين، 1381.
30. منازعه در پيرهن، بهزاد خواجات، رسش، 1381.
31. مي‌تراود مهتاب ـ يادمان نيما يوشيج، مجتبي مسعودي و ديگران، ارغنون،‌ 1373.
32. هزاره‌ي دوم آهوي كوهي، محمدرضا شفيعي‌كدكني، سخن، 1377.
33. هزاره‌ي دوم آهوي كوهي، محمدرضا شفيعي‌كدكني، سخن، 1377.
34. هشت كتاب، سهراب سپهري، طهوري، چاپ سي و دوم، 1381.
35. هواي باغ نكرديم، برگزيده‌ي اشعار منصور اوجي، به انتخاب هوشنگ گلشيري، نويد شيراز، 1381.
36. ياد و باد، پرويز خائفي، توس، 1379.