قیصر

می شد بگویم نه ولی آخر ، چیزی عوض می شد مگر با نه ؟


سیلی زدم بر صورتم صد بار، شاید خیالی باشد اما نه !


در چشمه چون تصویر ماه افتاد ، جوشید ، طغیان کرد و راه افتاد


مرداب ها آغوش وا کردند، جایی بجز آغوش دریا؟ نه !

افسوس دریا را نفهمیدیم ، روز مبادا را نفهمیدیم


دیدی که بعد از رفتن او شد ، هر روزمان روز مبادا! نه !؟


نامردمی ها مرد را آزرد ، تا در فضای سرد شب پژمرد ،


او بغض قیصر بودنش را خورد ، او نان قیصر بودنش را نه !


او در میان دوستان تنها ، افسوس وقتی گفتن از دریا ;


افتاده دست گوش ماهی ها ، باید خروشد اینچنین یا نه ؟


شاید زمان ما را عوض کرد ه است ، این مرد اما همچنان مرد است


این مرد نام دیگرش درد است ، چیزی که در او بود و در ما نه !


دلخسته از زندان در زندان ، از جنگ با این درد بی درمان


مرگ امد و این مرد بی پایان ، چیزی نگفت اینبار حتی نه


صبح سه شنبه هشتم آبان ، آغوش باز سید و سلمان


آغاز قیصر بود یا پایان ؟ پایان قیصر بود... اما نه !