می شد بگویم نه ولی آخر ،
می شد بگویم نه ولی آخر ، چیزی عوض می شد مگر با نه ؟
سیلی زدم بر صورتم صد بار، شاید خیالی باشد اما نه !
در چشمه چون تصویر ماه افتاد ، جوشید ، طغیان کرد و راه افتاد
مرداب ها آغوش وا کردند، جایی بجز آغوش دریا؟ نه !
افسوس دریا را نفهمیدیم ، روز مبادا را نفهمیدیم
دیدی که بعد از رفتن او شد ، هر روزمان روز مبادا! نه !؟
نامردمی ها مرد را آزرد ، تا در فضای سرد شب پژمرد ،
او بغض قیصر بودنش را خورد ، او نان قیصر بودنش را نه !
او در میان دوستان تنها ، افسوس وقتی گفتن از دریا ;
افتاده دست گوش ماهی ها ، باید خروشد اینچنین یا نه ؟
شاید زمان ما را عوض کرد ه است ، این مرد اما همچنان مرد است
این مرد نام دیگرش درد است ، چیزی که در او بود و در ما نه !
دلخسته از زندان در زندان ، از جنگ با این درد بی درمان
مرگ امد و این مرد بی پایان ، چیزی نگفت اینبار حتی نه
صبح سه شنبه هشتم آبان ، آغوش باز سید و سلمان
آغاز قیصر بود یا پایان ؟ پایان قیصر بود... اما نه !