و که می داند که پر شدن یعنی چه؟
پر شدن یک انسان خالی یعنی چه؟

بارش تند بارانی تندر آسا، صاعقه زن
با قطره های درشت و سرد
بر کشبزاری تشنه، زرد و خشک
که در کویری سوخته وساکت
عمری در انتظار باران
سر به آسمان بر داشته است،
چه "حادثه" ای است!

که می داند؟ که می داند؟ که می داند؟
من می دانم مهراوه!
می می دانم ای باران تند بهاری!
ای ابر باران خیز اسفندی
که دامن پر از بهارت را ناگاه بر سرم افشاندی!
ای ابر سپید سبکبال اسفندی
که ندانستم از کدامین افق آمدی؟
از کدامین دریا به نیروی آفتاب دوست داشتن، برخاستی
و بر بالای سرم چتر سپید مهر افراشتی؟
و با ناز انگشتان بارانت
آن تک درخت خشک بی برگ و باری را
که از قلب تافته کویری ساکت و سوخته قامت کشیده بود
و سر به دوزخ برداشته بود،
باغش کردی و در همه جنگل های زمین طاق
می می دانم مهراوه من!
و ... تو نمی دانی!

و تو نمی توانی دانست که تو گل نازی
قناری زرین بالی که در قفسی آواز خوانده ای.
و من می دانم که جگن صبور و لجوج این کویر آتش خیزم،
که در طوفان روئیده ام،
که در آتش، شاخ و برگ افشانده ام،
که سیلی ها خورده ام از باد ها

و تبر ها خورده ام از هیزم شکنان
که برای تنور آبادی های این سرزمین
جگن ها را، گز ها را و طاق ها را از ریشه می زنند،
که روئیده کویرم و تنها...
و تنهای تنها.