سنگها
سنگها مپرس که خاموشند از سنگها مگير که بيمارند
اين سنگها درست شبيه من با هر غروب خاطره ای دارند
اين سنگها خلاصه ی يک کوهند تصوير عاشقانه ی اندوهند
اندوه اينکه بعد هزاران سال زندانيان چرخه ی تکرارند
در روز های سرد فراموشی در اوج بيقراری و خاموشی
آواز منجمد شده را خواندند ديگر نهال واژه نمی کارند
هر سنگ از بدايت ايجادش بغضی مجسم است برای او
فرقی نمی کند که چرا امروز اين ابرها دوباره نمی بارند
تیپا خور زمانه شدن درديست باری به غير کينه نخواهد داد
آن روز ها به شيشه وفا کردند اين روز ها تجسم آوارند
وقتی کسی ز عشق نمی گويد وقتی تو را هنوز نمی فهمند
بايد به سنگ بودنشان حق داد بايد قبول کرد که ناچارند
بابک دولتی
+ نوشته شده در جمعه هفدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 12:3 توسط فلاحی
|