هوای ابری
ای نگاهت آشنا با اضطرابی تازهتر برگ برگ دفتر شعرت کتابی تازهتر
از زلال چشمهی ذوقت غزل نوشیدهام باز میخواهم بنوشم شعر نابی تازهتر
گرمی گفتار نغزت تشنهتر میسازدم هان بنوش تشنگان را جرعه آبی تازهتر
انتظار از چشم نا آرام تو بیمعنی است جستجو کن تا بیابی التهابی تازهتر
ماندنت تصویر نامفهومی از نومیدی است بشکن ای تصویر را در بازتابی تازهتر
عاشقان رفتند و تو از عشق میپرسی هنوز بگذر از این پرسش اما با جوابی تازهتر
ای سوار از زین اسب سرکش طبعت بیا دست بردار و بنه پا در رکابی تازهتر
رو به سوی جمع مستان کردهای، در حیرتی یا بیا یا بگذر از ما با شتابی تازهتر
در شب شعری که صحن آسمانش خلوت است خسته از تکرا میبینم، شهابی تازهتر
گر بخوانی شعر خود را پیش گل جاری شود آب شرم از روی گلها چون گلابی تازهتر
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
گر از قفس گریزم، كجا رَوَم، كجا، من؟
كجا رَوَم؟ كه راهی به گلشنی ندانم
كه دیده بَرگشودم به كنجِ تنگنا، من
نه بَسته ام به كس دل، نه بسته كس به من نیز
چو تخته پاره بَر موج، رَها، رَها، رَها، من
زِِ من هَر آن كه او دور، چو دل به سینه نزدیك،
به من هَر آن كه نزدیك، ازو جدا، جدا، من!
نه چشمِ دل به سوئی، نه باده در سبوئی
كه تر كنم گلوئی به یادِ آشنا، من.
زِ بودنم چه اَفزود؟ نبودنم چه كاهد؟
كه گویدم به پاسخ كه زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم در آسمانِ اَبری ...
دلم گرفته، ای دوست! هوای گریه با من ...
( سیمین بهبهانی)
ای دیده، موافقت کن و جیحون شو
ای جان، تو عزیزتر نهای از یارم
بی دوست نخواهمت، زتن بیرون شو
...
نبسته ام به كس دل
نبسته كس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها... رها... رها... من
زمن هرآنكه او دور
چو دل به سينه نزديك
به من هرآنكه نزديك
از او جدا... جدا... من
نه چشم دل به سويي
نه باده در سبويي
كه تر كنم گلويي
به ياد آشنا ... من
ستاره ها نهفتم
در آسمان ابري
دلم گرفته اي دوست!
هواي گريه با من
...
هواي گريه با من
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گیرد بی تو؛
آتش به من اندر زن و آنم بستان
...
مرادبخش دل بیقرار من باشی
چراغ دیدهی شب زندهدار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوهی او
اگر کنم گلهای غمگسار من باشی
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست بر آید نگار من باشی
شود غزالهی خورشید صید لاغر من
اگر آهویی چو تو یکدم شکار من باشی
سه بوسه کز دو لبت کردهای وظیفهی من
اگر ادا نکنی قرضدار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
من از چه حافظ شهرم، جوی نمیارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی
بر خاک بخواب نازنين،تختي نيست
آواره شدن ,حکايت سختي نيست
از پاکي اشکهاي خود فهميدم
لبخند هميشه راز خوشبختي نيست
....................
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم
خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست؟ تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم
آنکه بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم
مدد از خاطر رندان طلب ای دل ار نه کار صعبست مبادا که خطایی بکنیم
سایهی طایر کم حوصله کاری نکند طلب سایهی میمون همایی بکنیم
در ره نفس کزو سینهی ما بتکده شد تیر آهی بگشاییم و غزایی بکنیم
دلم از پرده بشد حافظ خوش لهجه کجاست
تا به قول و غزلش ساز و نوایی بکنیم
در دل و جان خانه کردی عاقبت هر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کآتش در این عالم زنی و سر انگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده قصد این ویرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول میکردم دلا یاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بی خویش بردی در حرم عقل را بیگانه کردی عاقبت
دانهای بیچاره بودم زیر خاک دانه را دردانه کردی عاقبت
دانهای را باغ و بستان ساختی خاک را کاشانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بتر مردی و مردانه کردی عاقبت
جان جانداران سرکش را به علم عاشق جانانه کردی عاقبت
شمس تبریزی که مر هر ذره را روشن و فرزانه کردی عاقبت
(مولانا)
قدر اهل درد صاحب درد میداند که چیست مرد صاحب درد، درد مرد میداند که چیست
هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما حال تنهاگرد، تنهاگرد میداند که چیست
رنج آنهایی که تخم آرزویی کشتهاند آنکه نخل حسرتی پرورد میداند که چیست
آتش سردی که بگدازد درون سنگ را هر کرا بودهست آه سرد میداند که چیست
بازی عشقاست کاینجا عاقلان در شش درند عقل کی منصوبهی این درد میداند که چیست
قطرهای از دریای عشق صد دریای زهر هر که یک پیمانه زین می خورد میداند که چیست
وحشی آن کس را که خونی چند رفت از راه چشم
علت آثار روی زرد میداند که چیست
چوگردد رام و گيرد جام و بخشد كام و تابد رخ / بود گلبيز و حالت خيز و سحر انگيز و غارتگر
دهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مهرش كين/ به قد تير و به مو قير و به رخ شمشير و به لب شكّــر
چه بر ايوان چه در ميدان چه با مستان چه در بستان / نشيند ترش و گويد تلخ و آرد شور و سازد شر
چو آيد رقص و ذزدد ساق گردد دُور، نشناسند / ترنج از شست و شست از دست و دست از پا و پا از سر
شعر از "جيحون يزدي"