ادبيات زنانه يا زنانگي
ادبيات زنانه مقوله اي است كه امروزه بحث هاي داغي را پيش كشيده است؛ كه اينگونه زنانگي، ناگزير مردانگي در ادبيات را هم مطرح مي كند كه به ناچار بايد به ادبياتي دو جنسيتي قائل شويم. اما مسئله اينجاست كه اينگونه بررسي بيشتر از ديدگاه جامعه شناسي ادبيات است و به هويت و ريشه پديدارشناختي ادبيات مربوط نمي شود.
در واقع، ادبيات فمينيستي، ادبياتي است كه بر اساس چگونگي موقعيت زنان در جامعه مطرح مي شود. موقعيتي كه پيش از اين توسط مردان تعريف مي شد و اينك، زنان با مطرح كردن مشكلات، تبعيض ها، احساسات و موقعيت هاي نابرابر خود نسبت به مردان كلام به اعتراض گشوده اند. در واقع اين نوع ادبيات در ابتدا به بررسي جا به جايي قدرت و عدم تمركز آن مي پردازد. موضوع اين نوع ادبيات، زناني هستند كه نسبت به مردان به لحاظ جايگاه اجتماعي خواه نا خواه در مرتبه پايين تري قرار مي گيرند و با بررسي روانشناسانه گاهي از ديد خودشان نيز در مرتبه برابر قرار ندارند و اين نوع ادبيات سعي در آگاه كردن و بيدار كردن ناخودآگاه زنان نسبت به حقوق از دست رفته و جايگاه ضايع شده خودشان دارد و در مرتبه دوم، سعي در نقد جامعه مرد سالاري دارد كه از بن و پايه سنت هاي جامعه را همين نگاه مرد سالارانه ساخته است، به طوري كه مادراني كه خود نيز زن هستند، در رفتار بين دختران و پسران خود به گونه اي هستند كه مردهاي سنتي و قدرت طلب ديگري را به جامعه امروزي تحويل مي دهند. به واقع اين گونه ادبيات زنانه، تلاش مي كند كه در جامعه يك قطبي مردانه، جنس زنانه را نيز مطرح كند و در مرتبه سوم، پس از ايجاد برابري و حقوق برابر و انساني براي هر دو جنس، به اشتراك و همراهي زنان و مردان مي پردازد كه عملاً اين مرحله جزو ايده آل هاي نقد فمنيستي است كه بدان رسيدن مستلزم پشت سر گذاشتن دو مرحله نخست است. گاهي نيز، اين اعتراض مركزگريز مايل است كه قدرت را براي مدتي در اختيار جامعه زنانه قرار دهد، تا مردان نيز بتوانند با همزاد پنداري، تاريخي كه بر زنان گذشته و رنج هاي آنان را درك كنند. مرداني كه از دست دادن قدرت را بزرگ ترين معزل اجتماعي مي دانند و در ريشه هاي وجودي خود، به هر گونه مبارزه اي تن مي دهند تا اين ميراث تاريخي نزاع قدرت را در چنگ داشته باشند. به واقع مي توان ادبيات فمينيستي را از لحاظ موضوعي زير مجموعه «ادبيات اعتراض» قرار داد، همانگونه كه ادبيات سياهان، اقليت، و غيره.
اما در زنانگي ادبيات، آنچه كه به صورت مستقيم مربوط به هويت ادبيات و ناگزير زبان مي شود، بحثي پديدار شناختي است كه در علم زبانشناسي قابل پيگيري مي باشد. با كنكاشي در زبان هاي زنده دنيا، با زبان هايي مواجه مي شويم كه كماكان جنسيت در آنها نقش اساسي دارد. در زبان اوستايي و سانسكريت، واحدهاي زباني داراي اين قطب هاي جنسي بوده اند كه در گذار تاريخ، زبان فارسي دري به مرحله فراجنسيتي (مرتبه سومي كه ايده آل فمنيست ها نيز هست) رسيده و مرز مذكر و مؤنث و نقش آن در زبان حذف شده است. در زبان هاي هم ريشه هند و اروپايي، فرانسه و آلماني و زبان هاي اسلاوي و همچنين زبان عربي از ريشه زبان هاي سامي از حيث جنسيت شناسي زبان قابل بررسي مي باشند:
واژه ادبيات در زبان فرانسه la lettre و در آلماني literatur (بمعني منابع و آنچه نگارش يافته است اعم از ادبيات) و نيز Dichtung مي گويند كه به معني ادبيات (در ريشه يعني با خيال زيستن) مي باشد كه هر دو مؤنث هستند. واژه «زبان» در فرانسهla langue و در آلمانيsprache كه speak انگليسي از ريشه آن است، و در عربي واژه «لغة» نيز مؤنث هستند. در زبان هاي اسلاوي زبان به دو قسم تقسيم مي شود: زبان ذهني و زبان گفتاري، كه در فرانسه و لاتين Parole (مؤنث) زبان گفتاري است به معني گفتار و بيان و زبان ذهني lingua در لاتين مذكر است. در زبان روسي yazik (از ياد فارسي مي آيد) زبان ذهني است به معني يادآوري ذهنيات كه مذكر است و rech زبان گفتار (شفاهي) كه مؤنث است و از آن ريشه در زبان چكي yad را داريم.
اين هويت زنانه كه در زبان هاي جنسيت گرا مشهود مي باشد، مي تواند ناشي از عواملي طبيعي باشد، از جمله باروري فطري كه مشخص ترين خصيصه تأنيث مي باشد. ادبيات و زبان، هر دو خارج از بخش معنايي قابل تكثير مي باشند و همچنين، در حوزه معنايي، خودزايي آن باعث ديگرزايي مي شود. به اين معني كه زبان وقتي از حوزه قراردادها فراتر مي رود، به خود جوشي و زايش دروني راه پيدا مي كند، چرا كه همانطور كه مي دانيم، زبان مجموعه اي از قراردادهاست كه بشر براي ابراز معني رفته رفته آن را ايجاد كرده است؛ ولي پس از مدتي اين روند دچار موانعي شده است كه زايش و خودزايي (تكثير) در آن كم رنگ شده است و چنانكه برخي از طرفداران سنت مي گويند: بايد فلان كلمه را كه داشته ايم به جاي فلان كلمه قرار داد و غيره. در واقع در ذات زبان زايا بايد از قراردادهاي كهن عبور كرد و به مرزهاي جديدي براي ابراز معني دست يافت. بدين منظور، تقسيم زبان به دو قسمت ذهني و گفتاري كه هنوز ردپاي آن را با ريشه شناسي مي توان يافت، در برخي زبان هاي جنيست گرا مشهود مي باشد. در واقع، زبان مؤنث و مذكر نيز در همين جا شكل مي گيرد و مرزي را براي خود ايجاد مي كند كه گاهي نيز قابل تفكيك نيست. زبان مؤنث، زبان فراروي ها و باروري و پويايي است و زبان مذكر، زبان بوده ها و قراردادها و قالب هاست.
روزگاري كه تكلم وجود نداشته است، احتمالاً بشر در حركات دسته جمعي براي برقراري ارتباط، اصواتي را بكار مي برده كه اين اصوات رفته رفته معاني گسترده تري را از طريق گذشت تاريخ، تركيب و تحول به خود اختصاص داده است كه اين همان حركت از خود زايي به ديگر زايي است. اصواتي كه معاني ساده اي را بيان مي كرده اند، به صورت في البداهه از ذهن بشر زاده مي شده اند و با تركيب با ديگر اصوات و يا تحول تاريخي خود، معاني ديگري را مي آفريدند و همچنين اين اصوات تكثير شدند و به مرز كلمات و جملات رسيدند تا اينكه اكنون زايش بيروني زبان جاي خود را به درون زايي داده است؛ بدين معنا كه ديگر كسي براي بيان مفهومي جديد، آوايي از خود نمي سازد، كه اين مرزهاي محدود كننده زبان موجب مي شود بستر زايش عوض شود و در عوض يك واژه با تغيير هويت كاربردي خود، از درون تغيير مي كند و به واژه ديگري تبديل مي شود، و يا واژگاني كه از زبان هاي ديگر به وام گرفته مي شوند و با معني و كاربردي كاملاً متفاوت عرصه زباني خود را گسترش مي دهند، مانند لولو خرخره (le loap)، چالش: به دام انداختن (chalenge): مبارزه طلبي، و كلمه مزخرف كه در اصل به معني به زيور آراسته است. لازم به ذكر است كه آنچه به عنوان زايش بيروني زبان گفته مي شود، ايده آلي است كه از زبان مؤنث در نظر است ولي به دليل محدوديت قراردادهاي زباني، اين تأنيث ويژگي خود را در درون زبان نشان مي دهد. يعني، ممكن است كلمه اي مانند «شبمانيچسكو» به عنوان كلمه اي جديد براي ناميدن محصولي جديد وضع نشود، اما با فرضيه درون زايي زبان كه با توجه به فراروي از دستور زبان شكل مي گيرد، زبان در خود متبلور و متكثر مي شود.
در همنشيني معنايي كه به حوزه معنايي زبان مربوط مي شود، هر كلمه سواي از معناي خود با در كنار كلمه اي ديگر قرار گرفتن، معنايي ديگر بر آن اضافه مي شود و در واقع تكثير معنايي ايجاد مي شود.
در بخش ادبيات، حركت از خود زايي به ديگر زايي (فراشد معنايي) به شكلي جهان شمول تري رخ داده است. چنانكه، حركت از بازنمايي واقعيت به سمت واقعيت ادبي رخ مي دهد. كم كم امكانات زايشي ادبيات در لايه هاي مختلف ساختاري بكار رفته است. چنانكه در زواياي ديد، فضا سازي ها، انواع شخصيت پردازي و نوعي «شخصيت سازيِ زباني در ادبيات. چنانكه در هر دوره، باروري يكي از عناصر ادبي مورد توجه قرار گرفته و در هر گونه، توان زايشي انواع ادبي نمودار شده است. پردازش و توصيف بيش از حد شخصيت ها و باروري و فراشد معنايي زاويه ديد يا فضاسازي و يا روايت. واژه ذهن در زبان فرانسه spirt مذكر است و در آلماني subject خنثي و در عربي مذكر است. چنانكه مي توان گفت كه از تركيب زبان گفتاري (مؤنث) و زبان ذهني يا ذهن (مذكر) ادبيات ايجاد مي شود. ادبيات فرزند ذهن و زبان است. ذهن انعكاس دانسته هاي خيالي و يا استعداد دريافت انسان از عالم خارج بوسيله زبان است.
حال، مي توان به سه گونه ادبيات قائل شد:
الف. ادبيات زباني: زبان موضوع است.
ب. ادبيات روايي (موضوعي): زبان وسيله بيان است.
ج. ادبيات زباني ـ روايي: زبان موضوع نيست، و زبان مانند زنان جنس دوم به حساب مي آيد.
ادبيات زباني همان زنانگي ادبيات است كه در آن از امكانات بالقوه زبان زايا استفاده مي شود، چه نويسنده ممكن است مردي باشد كه از لحاظ جامعه شناختي در طبقه ادبيات مردسالارانه قرار بگيرد، ولي از نگاه هويت زنانه ادبيات و زنانگي ادبيات، با ذهن پوينده خود به روح زنانه و امكانات بارور شده ادبي دست يابد و ديگر زايي را در متن و درون زايي را در زبان ايجاد كند. با توجه به اينكه زايش جزء لاينفك زبان است، و زبان عنصر اصلي تشكيل دهنده ادبيات، جريان معكوس حركت از زبان به داستان، جريان رو به رشد ادبيات مي باشد. در گذشته داستان ها از دل طبيعت به ذهن بشر خطر كرده و زبان، قالب بيان آن داستان ها شده است. و بعدها اين روند طبيعي حركت از طبيعت داستاني به زبان تا مدت ها از محيط طبيعت و فضاي اجتماع الگو برداي شده است. اكنون، اين جريان معكوس از زبان به داستان حركت مي كند. زبان در اختيار بشر است و داستان در دل آن نهفته است، بشر با بيان زباني، داستان ها را آشكار مي كند. هر چه داستان زباني تر، زنانه تر. به عنوان مثال، در جريان يك متن ادبي، كلمه پيش پا افتاده اي مانند در، يا پنجره مطرح مي شود و از لحاظ زباني تمام آواهايي كه در يا پنجره را تداعي مي كنند و يا تمام كلمات همنشين كلمه در يا پنجره را در داستان مطرح مي كنيم و سپس بر اساس همين چند نقطه كليدي، موضوع داستاني ايجاد مي شود كه در روايت زيرين آن مسائل اجتماعي و فردي نيز مطرح مي شود، اما كلمه ها هستند كه داستان را رهبري مي كنند و به نقطه پايان يا رهايي مي رسانند، چنانكه معني و موضوع نيز در روايت داستان را به پايان مي برد.