راز سر به مهر
امروز برف بارید. اولین برف پاییزی راحس کردم. دلم کوچ کرد .به لای کتاب های شعر سهراب و فروغ و اخوانی که مدت هاست ورق هایش زیر نم نم بارون دلم پوسیده است؛به صدای کلفت ورق زدن برگ کاغذهایی که تر شده و دوباره خشک گشته بودند.
دلم خواست دوباره چمدانم را بردارم و یک کوچ زمستانی بکنم.درست مثل سهراب-قهرمان کوچک شاهنامه ی دلم-بگویم که می خواهم"
رو به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو بدان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
چقدر دلم می خواهد هم صدا شوم با همه واین شعر را بارها و بارها بخوانم و صدای این هم صدایی توی کوچه و پس کوچه های تنهاییمان گم شوند
امروز چکه چکه های بغضم را به شکل کلمات در آوردم. به نرمی بر کاغذ چکیدند.
امروز برف بارید. دلم از کلاس بدی هابیرون رفت و مثل پیچکی شد که به تنه ی بی برگ و خالی درخت ها می پیچد دلم می خواست به حیاط بروم و زیر آسمان خدا ،زیر بارش برف سفید و یکدستش چرخ بزنم
...............................................................................................................................
دستانت را روی چشمانم گذاشتی و گفتی: حدس بزن من کیستم.؟
دنیای من عوض شد . خندیدم گفتم: من عاشق این دنیایم.
دستانت را برداشتی . من شیطنت کردم دوستی ات را از دستانت ربودم . دنبالم کردی . من با تمام وجودم دویدم. تو سرعتت را کم کردی تا من فکر کنم که نمی توانی من را بگیری. درخت مهربانی زندگیم را دیدم آن بالا رفتم تا شاید کوتاهی قد خودم را در برابرت جبران کنم.لیز خوردم و دستم خراشیده شد.سایش آرام محبتت را روی دستم احساس کردم. قلقلکم آمد و خندیدم.تو رایحه ی آرامشت را به سویم روانه کردی بوی عطرش مستم کرد . ولی بی تابی زمین مرا فراگرفت. بغض کردم. گرد غم بر دلم نشست.نسیمی را فوت کردی و سوی دلم فرستادی . غمم سرگردان شد.
آرام گفتی: باز همان نگرانی همیشگی؟
اشک ریختم و گفتم می ترسم،می ترسم از اینکه رهایم کنی در بی تویی.
آهنگ لطافتت را روانه ام نمودی که: من همیشه همه جا به یادتم. حتی آنگاه که قلب کوچکت در گروی زمین است.
دلم هوس وصال ندارد . در لحظه ی وصال نیز حس غریبی دارد
ای خدای بزرگ،خدای مهربون من
عشق تو در دلم چون ظرف ژله ای به خود می لرزد.
آه خدای مهربون من،
من به "الف های استوار ایمان"که فرو رفتگی های" ش " عشقت را پر و محکم کنند محتاجم
......................................................................................................
.صدای زنگ خانه ی دلم به صدا در می آید. می دانم که تو پشت آن در نیستی.چون عطر حضورت را در هوا نمی بویم و صدای گام های بودنت من را به آرامش لطیف نمی سپارد.دیگر میزبان همیشگی تو نیستم. تو امروز رفتی و من می دانم که به همراه خودت تمامی شادی ها و خوشحالی هایی را که به سوغات آورده بودی راهم برده ای.
هرروز که در خانه را به رویت قفل می کردم و می رفتم ،می دانستم که اگر بخواهی غیبت تو شیطنتش می گیرد و حضورت را از دلم مخفی می سازد.اما...اما تو هرگز نخواستی.
امروز که رفتی در و پنجره ها به کوچه،به سمتی که تو آخرین بار در آن حس شدی بازمانده اندو انگار هرکدام دست محکمی را آرزو می کنند تا از دور شدن روشنیت جلوگیری کنند.
صدای زنگ دلم به صدا در می آید،در را کامل باز می کنم تا روشنی گام های واپسین تو بر تاریکی نبودنت بتابد و من را محو تو سازد.خاطره ای کم رنگ پشت در ایستاده است و زنگ می زند.دلم می خواهد خودم را با تمام وجود در کمرنگیش رها سازم .تمام وجودم نامت را فریاد می زنند و خاطره به خود می لرزد.می دانم او نیز از نبودنت غصه دار است.
برگرد به کلبه ی تنهاییم برگرد. برگرد و باز کودک غیبت را تنبیه کن تا با نبودنت سر به سرم نگذارد.
بیا که تمام وجودم منتظر است
......................................................................
من برای سالها بعد می نویسم. سالها بعد که دیگر به تقویم این روزها فکر هم نخواهم کرد. برای سالهایی که دیگر آن دخترک کم سن و سال پر تحرک نخواهم بود و تو همچنان به بزرگ شدن من می نگری. برای روزهای پاییزی و بهاری ای که از پی هم خواهند رفت و همچنان ،چون کودکی، اشتیاق پا گذاشتن روی برگ های پاییزی را دارم. برای روزهایی که از این صخره ی سخت عبور کرده ام و هنوز یاد نگرفته ام که تکه ای از آن باشم .
آن روزها می دانم که هنوز کشفت نکرده ام و هنوز در ناآگاهی وجود تو دست و پا می زنم و همچنان نمی دانم تو کیستی ،چیستی و از کجا به قلب من راه یافته ای. ولی همچنان می دانم که دوستت داشته ام ،دارم و خواهم داشت.باز مثل همیشه به اینجا که خواهم رسید آرامش بزرگت التهاب کوچکم را در آغوش می کشد و او را نوازش می کند و بغضش را فرو می نشاند
من برای سالها بعد می نویسم،سالهای بعدی که دیگر آن دخترک عجول کم سن و سال نخواهم بود
............................................................................................
درون تاریک خانه ی دلم نشسته ام. از زیر و سوراخ در نور به درون دلم می تابد
آه که چقدر دلم می خواهد در را بازکنم و نور آنچنان بر من بتابد ، که چشم هایی که مدت هاست به تاریکی عادت کرده از شدتش بسته شوند.
وه که چقدر دلم می خواهد کسی دستگیره را فشار دهد ،چفت در را باز کند ، من نفسم از هیجان در سینه حبس شود، در را باز کند ،نور در دلم بتابد،دستم را بگیرم تا نور چشمانم را نزند،سعی کنم بشناسمش ۰۰۰
هیبتش را در آغوش بگیرم
و یخ های انتظار دلم از گرمی صدایش ،نه آب ،بلکه تبخیر شوند۰۰۰
درون تاریک خانه ی دلم نشسته ام. از زیر و سوراخ در نور به درون دلم می تابد
آه که چقدر دلم می خواهد درزهای در را بگیرم تا این نور دست نیافتنی اشکم را جاری نسازد.
.........................................
همه هستی من ایه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این ایه ترا آه کشیدم آه
من در این ایه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
فروغ فرخزاد
گرمی وجودم را که روی پنجره ی خیس این روز بارانی می گذارم من از وجود او سرد می شوم او از وجود من بخار می گیرد.
+++++
امروز بعد مدتها به کودک فکرم اجازه دادم کمی از من جدا شود. فکر من با خوشحالی دوید و من از عقب او را پاییدم.فکر من از شیشه ی ماشین ها خودش را دیدو عمیق به خودش فکر کرد.بعد با عصبانیت تکه سنگی را با پاهایش به جلو پرت کرد. سردی هوا را که حس کرد یاد آزادی اش افتاد. با نگرانی به من نگاه کرد. لبخند زدم. آرام شد. کودک فکر من امروز دوید و برای فکرهای مشغول به کار آدم ها شکلک درآورد.لیوان پلاستیکی را زیر پایش له کرد و با اشتیاق صدای له شدنش را شنید. بعد روی شیشه ی بخارگرفته ی ماشین ها نوشت : نسیم.سلام.و یک آدمک با لبخندی بر روی صورتش.انگشتش از سردی شیشه بی حس شد ولی او غرق خودش بود.بعد اثر هنریش را از روی شیشه" ها" کرد و نسیم را زیر آن کمرنگ.
باز برگشت و از من پرسید که وقت بازگشتن است؟ گفتم نه فکر من ،به گذشته ی با احساست برگرد فقط مواظب خودت باش.
او دوید. از همه ی مصلحت ها آزاد شد.
+++++++
پشت شیشه ی پنجره برگشت و با چشمهایش من را نگاه کرد. سایه ی من در او . سایه ی او در من. و دیگر هیچ.
.......................................................
در غربت بی حس و غریب این کوچک دنیای ما آدم ها
چه سخت است فراق و چه دور است فراغ
من حسرت زده و نالان غرق این افکارم محو کوچکی و پستی این خاک غریب
و ظلوم جهولی که به افسانه ی خوشبختی خویش
مغرورند
و به افزون شدن حیرت این وحشت تاریک و بدیع
معتادند
نرم و آرام و قشنگ ـگمشده در سرعت بادـ
غوطه ورم
باکی از سردی افکارم نیست افسانه می پندارد این همه را افکارم
حذف و محو شده از آن نامردی بدکارانش
و ظاهر سنگین و غم انگیز جهانت در کنار حمل این بار امانت
سخت دشوار است
و پیروزی در این جنگ مهیب بین من و راحتی و آسایش
از آن کسی است
که به آرامش و شادی وصالت
مشتاق است....
...........................................
دست های گرم آفتاب که صبح، روی پلک های بسته ام می افتد من از سردی یک خواب لطیف از جا می پرم. اول لباس هایم را اتو می کنم و شرینی یک چای را مزه مزه می کنم.پیاده روی تا ایستگاه اتوبوس،سوار شدن و ارائه بلیت ...نگاهی به ساعت می اندازم تا ببینم تا بسته شدن درهای دنیا چقدر فاصله دارم. باز همان قصه ی همیشگی. اتوبوس. آدم های متفاوت که هرکدوم قصه ای دارند و ایستگاه های سر راه تا برسی به ایستگاه آخر. ته خط....
دوستی از من پرسید ارزش یک ثانیه را چه کسی می داند؟ گفتم من. منی که برای یک ثانیه زودتر رسیدن به درهای امید در حال بسته شدن می دوم.
و این یعنی زندگی...
و هر روز پاسخ سوال نکرده خود را می دهم. نه این دنیای من نیست.این نه آن است که باید باشد
شب، سردی و خستگی ساعت ها که به من هجوم می آورند، به صبح فکر می کنم. به صبحی دیگر . شب که می خواهم دوباره رویای آرمانی ام را ببینم . پلک های می لرزند . ثانیه ای به دستهای گرم آفتاب فکر می کنم.
فردا صبح. صبحی که چند وقتی است از من فراری است دستهای صبح را روی پلک هایم فشار خواهم داد وشبنم چشم رویا هایم را ،تبخیر خواهم کرد