صادق هدایت
مختصری دربارهی شخصیت و روحیهی صادق هدایت:میگویند، و بیش و کم در احوال هدایت نوشته شده است که صادق بچهای تودار، گوشهگیر و سر براه بوده است. در عنفوان جوانی به عوالم ماوراء طبیعی علاقهمند بوده، کتابهای مربوط به خواب مغناطیسی را میخوانده، به ادبیّات علاقه داشته، از پرنده گرفته تا چرنده را حامی بوده است و محشور بودن با لَله و خدمتکاران را به همنشینی با بزرگترهای خانه ترجیح میداده، در مدرسه شاگرد نسبتاً خوبی بوده و به علّت چشم درد (البته صحت آن مورد تردید است)چندی ترک تحصیل میکند.
صادق هدایت در میان دوست و آشنا به بذلهگویی مشهور بوده است. ولی همینکه در جمعی رسمی حضور مییافت و یا خانمی در جمع بود باز همان هدایت کمرو و خجالتی میشد.
هدایت آخرین فرزند خانواده بود و مانند بسیاری دیگر از ته تغاریها مورد توجه ویژهی مادر بود. صادق به قدری محبوب مادرش بود که بر خلاف رسم جاری، موهای این پسر را بلند نگه میداشت. او هم مادرش را دوست داشت، امّا بیشک مادر به قدری او را زیر نظر داشت که صادق نمیتوانست از خود اختیاری داشته باشد و در نتیجه از مادر حساب میبرد. عشق مادر در حدی بود که آرزو داشت این پسر ته تغاری نه تنها به پایهی عقل و دانش برادرانش برسد، بلکه از او یک شخصیت دولتی مهم بسازد و به این قصد تا آخر عمر، به تمام جزئیات زندگی او میپردازد.
چنین رفتاری برای صادق خفقانآور است. باید پیوسته دودوزه بازی کند: در حضور مادر و پدر پسری با ادب و نازک نارنجی باشد و در خفا وجود سرکش خود را پرو بال بدهد. تا آنجا که وقتی صادق، به عنوان نویسندهی بزرگ ایران شهرت مییابد، باز همین دوگانگی را که به آن انس گرفته است حفظ میکند.(فرزانه، 1384، ص 87)
هدایتِ آشنا با فرانسه و غرب شدیداً از اوضاع ایران ناراضی بود. هدایت صاحب یک اخلاق دور از سنتهای ایرانیهای زمان خود بود. اخلاق نه به معنی جاری آن، اخلاق به معنای آنچه کردار و پندار را رهبری میکند. هدایت به طور آشکار، از چشمهی روشنفکران قرن هجدهم فرانسه سیراب شده بود. او نیز مانند جمالزاده و میرزا فتحعلی آخوندزاده پیرو فیلسوفانی چون دیدرو و ولتر و ژان ژاک روسو و مونتسکیو بود. یعنی کسانی که عقل را بر احساس ارجح و قانون مدنی را لازمهی یک جامعهی متشکل دانستهاند. و هر گاه در نظر داشته باشیم که استتیک زایندهی روش اخلاقی است، چنین برداشتی در محیط تهران و حتی ایران نمیگنجد. در نتیجه هدایت آنچه را در اطراف خود میدید مبتذل و عقب مانده و لوس تلقی میکرد. و این روش در همهی واکنشهای او مشاهده میشد. تا آنجا که نه از غذا و مشروب و سیگار ایرانی واقعاً لذت میبرد و نه موسیقی و شعر نو را میپسندید. از اداهای جلف اطرافیانش زجر میکشید و از این که کشوری مثل ایران غرق خرافات باشد در آتش تأسف میسوخت. هدایت غرب زده نبود، هدایت یک آزاداندیش متجدّد بود و به همین جهت در نظر سر و همسر ناباب و متفرعن جلوه میکرد.(پیشین، ص82)
صادق هدایت نسبت به مردم کشورش با محبّت بسیار رفتار میکرد. قهرمانان آثار او عبارت بودند از رنجبران شهری و روستایی شامل کارگران، دهقانان، پیشهوران و خدمتکاران جزء. هدایت دربارهی آنان با حرارت زیاد سخن میگوید و مصیبتها و سختیهای زندگی با آنها را بر خود هموار میسازد و بر خلاف بسیاری از اسلاف خود، گناه فقر، مستمندی و عقب افتادگی فرهنگی آنها را به گردن خود آنها نمیاندازد، بلکه علّت آن را در فقدان عدالت اجتماعی، در ظلم و جور و استثمار جست و جو میکند.
هدایت نسبت به حیوانات نیز علاقهی مخصوصی ابراز میکرد تا جایی که گوشت نمیخورد. نه اینکه انسان هم یکی از موجودات روی زمین است و از نظر حیوانی با دیگر موجودات فرقی ندارد. هدایت کشتن یک موجود توسط موجود دیگر و خوردن او را سبع میدانست و هیچگاه چه در ایران چه در فرانسه گوشت نخورد. او خود دربارهی حیوانات میگوید:«انسان وقتی که به درجهی هوش حیوانی پیبرد میتواند از خود سؤال کند تا چه اندازه رعایت حقوق آنها را باید در نظر گرفت؟ آیا هیچ سزاوار است به اتلاف جنبندگانی که برای ترقی خود در تلاش هستند و مانند انسان در جستجوی سعادت که اولین نقطه نظر تمام مخلوقات است، میباشند مبادرت نماییم؟پرندگانی که برای زراعت مفید و لازم میباشند، میبینیم در هر سال هزارها به دست انسان سبع خونخوار مقتول و محبوس و بالاخره نابود میشوند. تمام حیوانات تا کوچکترین آنها میروند در اثر ظلم و کشتار معدوم شوند.» ( هدایت، صادق، ص 169)
با وجود این هدایت از سیرک خوشش میآمد باز خود او میگوید: برای اینکه بچهها آدم حسابیند. شعور دارند. سیرک کنایه از چرخ و فلک است. توی یک چادر بستهی گرد، تمام اتفاقاتی که در عالم میافتد جمع است، تمام اعمالی را که آدمیزاد میان دشت و کوه و یا با حیوانات میکند در آنجا میبینی...سیرک تو یک سطح نیست، چندین بُعد دارد...از این مزخرفات گذشته من اصلاً از موزیک و رنگها و دلقکها وبندبازها خوشم میآید...تو سیرک همه چیز جان دارد، تکان میخورد، صحنهها به سرعت عوض میشود، پُرحرفی ندارد. (فرزانه، 1383 ، ص 300)
امّا زمینهی اصلی کار هدایت ادبیّات بود. آثار هدایت مستقلاً محصول ذوق و ابتکار شخصی خود او بود. توجه عمیق او به زندگی طبقهی پایین اجتماع؛ همدلی او با اکثریت محروم، علاقهی باطنی او به ایران و به زبان و تمدن ایران باستان، شیفتگی او به زیبای و سادگی زبان جاری و واکنش او بر ضد خرافات و کهنه پرستی... نویسندگی برای او وسیلهای بود جهت بیان تأثراتی که در ذهن داشت. (قائمیان، ص 25)
هدایت بیوقفه با قلم خود به مدعیان بیریشه میتاخت و در هر جایی لازم بود رسوایشان میکرد. امّا به قول خود هدایت:«هیچ نیشی به این موجودات پوست کلفت کارگر نیست.» به طوری که برای دست انداختن منتقدین(نایاب)، صفحات 119 و 120 کتاب ترانههای خیام را به تبلیغ هزلآمیز وغ وغ ساهاب اختصاص میدهد و از قول «یک نفر محقق» مینویسد کتاب وغ وغ ساهاب تفی است که به ریش کوسهی ادبیات ما افتاده.
پایگاه طبقاتی خانوادهی هدایت
هدایت از نوکران آقا محمدخان قاجار بود. پس از درگذشت محمد هادی(1218) [1861م] زنش با فرزندش رضاقلی نزد خانوادهاش، به بار فروش رفت.
رضاقلی پس از تحصیل به سبک زمان، به خیل درباریان و دیوانیان درآمد. شاعر بود و نخست چاکر تخلّص میکرد و پس از آن نام شعری خود را به هدایت تغییر داد. چندین کتاب نوشت. مدتها لَلهی عباس میرزا آرا بود. به ریاست دارالفنون منصوب شد. در 1288 قمری [1871م] مُرد.
هدایت قلیخان اعتضادالملک فرزند جعفر قلی در 1290 قمری [1873م] در تهران زاده شد. در دارالفنون درس خواند، در وزارتِ خارجه به کار آغاز کرد، مدیرِ مدرسهی نظام، رئیس معارف فارس، حاکم مراغه، رئیسِ شرکت شیلات، مدیر کل ثبت اسناد و املاک، رئیس دفتر رئیسالوزرای زمان شد و در هشتاد و دو سالگی(در 1344 خورشیدی) عمرش به پایان رسید.
مادر صادق هدایت ـ زیورالملوک ـ دختر مخبرالدولهی بزرگ و نوهی عموی اعتضادالملک بود و صادق پنجمین فرزندشان. [دو پسر و دو دختر] (فرزانه، 1384، ص 127 و 128)
برخلاف آنچه که گفته شده است خانوادهی هدایت در زمان زندگی صادق در وضع متوسطی بودند امّا جزو اعیان محسوب می شدند و آن هم از این رو بود که خانوادهی هدایت ریشهی چند ساله در این طبقه داشتند. در خانوادهی هدایت علاقه به کسب دانش پذیرفته و تشویق میشده. هدایتها از نوادههای رضا قلی خان تبرستانی ملقب به لَله باشی هستند که نویسنده و تاریخنویس و شاعر بوده است. اینها پشت اندر پشت به صدارت و دولتمردی رسیدهاند. هدایتِ وزیر معارف، هدایتِ وزیر علوم، هدایتِ وزیر پست و تلگراف، هدایتِ نخست وزیر، هدایتِ رئیس دارالفنون، هدایتِ، هدایتِ... برادر اوّلش به معاونت نخست وزیری میرسد و برادر دوّمش به ریاست دانشکدهی افسری. عمویش تیمسار است و در کل همهی خانواده سر و سرّی با نظام دارند. و به همین خاطر است وقتی در بگیر و ببند حزب توده نام هدایت هم به میان میآید خانوادهاش میتوانند کمکاش کنند.
امّا هدایت با وجود ریشه داشتن در این طبقهی اشراف و درباریان به دلیل روحیهای که داشته به طرف تودهی مردم جلب میشود؛ و وقتی به حزبی گرایش نشان میدهد، آن حزب، حزبِ توده است ـ هرچند هرگز عضو آن نشد. هدایت در همان بچگی نیز به جای آنکه بیشتر با بچههای طبقهی خودش در آمد و شد باشد دوست داشت پای صحبت خدمتکاران خانه بنشیند. پای صحبت نوکران و کلفتهای خانه نشستن ثمرهی خود را در داستانهایی مانند علویّه خانم و توپ مرواری داد.
هدایت جزء طبقهای بود که در محتوا از آن جدا شده بود. این واقعیتی بود که خانوادهی پدری هدایت اعیان نبودند، هر چند سعی میکردند مانند آنها زندگی کنند. همین خود سبب شده بود که با به وجود آمدن طبقهی متوسط در ایران، خانوادهی هدایت نیز در عمق زندگی خودشان، نه ظاهر اعیانیش، به طرف آن گرایش یابد. در واقع میتوان گفت خانوادهی هدایت جزو طبقهی متوسط بالا بود.
هدایت از طبقهی خود بریده بود و این را در آثارش به خوبی نشان میدهد. اغلب کاراکترهای داستانهای او مردم کوچه و بازار هستند. اصولاً هدایت اعتقادی به اصل و نصب اشرافی نداشت. هدایت کسانی را که به اجدادشان میبالیدند سخت مسخره میکرد:
«وقتی به سه پشتشان نگاه کنی می بینی که همه یا نوکر وپیشخدمت درباری بوده اند یا جد بزرگشان راه زن و دزد سر گردنه» (فرزانه، 1384، ص 130)
بررسی جامعهشناختی داستان کوتاه سگِ ولگرد
خلاصهی داستان:
یک سگ اسکاتلندی به نام پات به همراه صاحبش به ورامین میرود و به بوی سگ مادهای از صاحب خود جدا میشود و دیگر نمیتواند رد او را بیابد. از آن پس زندگی غمانگیز او آغاز میشود:
پات حس میکرد وارد دنیای جدیدی شده که نه آنجا را از خودش میدانست و نه کسی به احساسات او پی میبرد. چند روز اوّل را به سختی گذرانید ولی بعد کمکم عادت کرد...از زندگی گذشته فقط یک مشت خیالات مبهم و بعضی بوها برایش باقی ماند ه بود و هر وقت به او خیلی سخت میگذشت، در این بهشت گمشدهی خود یک نوع تسلیت و راه فرار پیدا میکرد و بیاختیار خاطرات آن زمان جلویش مجسم میشد.ولی چیزی که بیشتر از همه پات را شکنجه میداد احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچهای بود که همهاش تو سری خورده و فحش شنیده، امّا احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً با این زندگی پر از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشمهای او این نوازش را گدایی میکردند و او حاضر بود جان خودش را بدهد در صورتی که یک نفر به او اظهار محبّت بکند و یا دست روی سرش بکشد.
او احتیاج داشت مهربانی خودش را به کسی ابراز کند، برایش فداکاری بنماید و حس پرستش و وفاداری خود را به کسی نشان بدهد، امّا به نظر میآید هیچ کس احتیاجی به ابراز احساسات او نداشت. هیچ کس از او حمایت نمیکرد و توی هر چشمی نگاه میکرد به جز کینه و شرارت چیز دیگری نمیخواند و هر حرکتی که برای جلب توجه این آدمها میکرد، مثل این بود که خشم و غضب آنها را بیشتر بر میانگیخت.
به نظر میآمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی نمیدید و نمیفهمید. جلو دکان نانوایی پادو او را کتک میزد، جلو دکان قصابی شاگردش به او سنگ میپراند، اگر زیر سایهی اتومبیل پناه میبرد، لگد سنگین کفش میخدار شوفر از او پذیرایی میکرد و زمانی که همه از آزار او خسته میشدند، بچهی شیر برنج فروش لذت مخصوصی از شکنجهی او میبرد. در مقابل هر نالهای که پات میکشید، یک پاره سنگ به کمرش میخورد و صدای قهقههی بچه پشت نالهی سگ بلند میشد.
همهی توجه او منحصر به این شده بود که با ترس و لرز از روی زَبیل [زنبیل] تکهی خوارکی به دست بیآورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد، این یگانه وسیلهی دفاع او شده بود. سابق او با جرأت، بیباک، تمیز و سر زنده بود ولی حالا ترسو و توسریخور شده بود. از وقتی که در این جهنم درّه افتاده بود، دو زمستان میگذشت که یک شکم سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود. شهوتش و احساساتاش خفه شده بود. یک نفر پیدا نشده بود که دست نوازشی روی سر او بکشد، یک نفر توی چشمهای او نگاه نمیکرد.
فقط یک بار صاحب دکانی دست محبّتآمیزی به روی پات کشید،آن هم برای این که قلادهاش را از گردنش باز کند:«ولی همین که دوباره پات دمش را تکان داده نزدیک صاحب دکان رفت لگد محکمی به پهلویش خورد و نالهکنان دور شد. صاحب دکان رفت به دقت دستش را لب جوی آب کر داد».
مع ذالک یک روز مردی در میدان ورامین از اتومبیل پیاده شد و پات را نوازش کرد. دیگر قلاده به گردن پان نبود که به خاطر آن نوازشاش کنند، این نوازش بیغرضانه بود.«آن مرد تکههای نان را به ماست آلوده میکرد و جلو او میانداخت» پات که « این دفعه نمیخواست آن مرد را از دست بدهد»، پس از حرکتش آن قدر دنبال اتومبیل او میدود تا در بیابان از پای درمی آید. (قائمیان، حسن، ص 23و 24)
همسان انگاری هدایت با سگ ولگرد
سگِ ولگرد داستان زندگی شخص هدایت است. اما چرا هدایت برای شرح بیوگرافی خود سگی را انتخاب کرده است. سگ در نظر عوام و مذهبیّون نجس است و هرگز پاک نمیگردد و اگر سگی را دیدی او را آنقدر بزن تا بمیرد و بدان ثواب دارد! سگ همواره محکوم است به زوال و تنهایی. از طرفی نگاهبان است و به هر قیمتی شده سعی دارد از منافع صاحب خود دفاع نماید. هدایت هم مانند سگِ ولگرد از طرف مردم عادی و مذهبیّون طرد شد و به دلیل آزادگی روحی او که عضو هیچ سازمان و یا حزبی در نیامد مورد تنفر تودهایها نیز قرار داشت. باز هم حقیقتگوییهایش از طرف روشنفکران غربزده که میمونهای بیهویت بودند، طرد شد. در نهایت حکومت هم از این موقعیت استفاده برده و او را در خویش حبس کرد.
در پایان داستان اشارهی هدایت به سه کلاغ همین است یعنی سه کلاغ انتظار مرگ هدایت را میکشند و دوست دارند که او حذف شود. اوّل حکومت شاه و سیاستمدران که او را مانع تحقق اهداف پست و ظاهر سازیهای خود میدانستند. دوّم روشنفکران که یا طرفدار سرمایهداری بودند یا چون میمون مقلّد سوسیالیسم و از هدایت برای اشاعهی فرهنگ صحیح و تحقیق در مورد فرهنگ مردم(folk lore) متنفر بوده و انتظار مرگش را میکشیدند و دستهی سوّم مذهبیون و مردم عامی بودند که به دلیل عدمشناخت صحیح شخصیت هدایت او را ملّحد خوانده و دست به دست هم داده، برای مرگ او لحظه شماری میکردند و هدایت با مرگ تماشائیش پاسخی کوبنده به همگان داد. اتحاد این سه دسته را چه زیبا توصیف نموده است هدایت:"نزدیک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز میکردند، چون بوی پات را از دور شنیده بودند. یکی از آنها با احتیاط آمد نزدیک او نشست، به دقت نگاه کرد، همین که مطمئن شد پات هنوز کاملاً نمرده است، دوباره پرید. این سه کلاغ برای درآوردن دو چشم میشی پات آمده بودند." (سگِ ولگرد، ص 22)
وضعیت پات در آخر داستان شبیه زندگی هدایت در اواخر عمرش است، او در نامهای به جمال زاده از اوضاع خود میگوید:نه حوصلهی شکایت و چسناله دارم و نه میتوانم خودم را گول بزنم و نه غیرت خودکشی دارم. فقط یک جور محکومیت قیآلود است که در محیط گند و بیشرم مادر قحبهیی باید طی کنم. همه چیز بنبست است و راه گریزی هم نیست.
تقابل کهنه و نو
در دههی دوم قرن چهاردهم شمسی ایران با اقدامات رضاشاه قدم در راه مدرنیته گذاشته بود. روز به روز همه چیز تغییر میکرد و جامعه با دستاوردهای جدید علم و تکنولوژی بیشتر آشنا میشد. امّا پس از مدتی که روشنفکران پیبردند که این پروسه مدرنیزاسیون است نه مدرنیته به نقد آن پرداختند. یکی از اوّلین آنها که هم سنّت و دیدگاههای مرتجع را میکوبید و هم مدرنیتهی بیاصالت و بیریشه را، هدایت بود. هدایت با اشراف به تمدّن اروپایی و مطالعه در فرهنگ عامهی ایران هر دوی آنها را به بوتهی نقد میکشید.
در داستان سگ ولگرد نیز با گذاشتن نشانههایی ما را به این امر آگاهی میدهد که ارتجاع و گذشتهنگری یکی از موانع برای مدرنیته است. زیرا که نوسازی احتیاج به نوآوری دارد. ممکن است که یک کشور سنّتی دارای وسایل پیشرفته شود ولی هر گز زمانی نخواهد رسید که با این روحیهی مرتجع بتواند خود تولید کنندهی آن باشد زیرا همچنان که رفت نوآوری لازمهی نوسازی است.
هدایت داستان خود را با وصف مکان شروع میکند او مینویسد:
چند دکان کوچک نانوایی، قصابی، عطاری، دو قهوهخانه و یک سلمانی که همهی آنها برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدایی زندگی بود تشکیل میدان ورامین را میداد. (ص 5)
هدایت در همان ابتدای داستان یک جامعهی سنّتی با مشاغل سنّتی را در نظر دارد. این جامعه، جامعهی ابتدایی ایران آغاز قرن چهاردهم است که مردم برای زنده ماندن کار میکنند و از تولید انبوه خبری نیست. در چنین جامعهای از جنبش و فعالیت خبری نیست؛ همه چیز رنگ مردگی به خود میگیرد زیرا آدمهای آن افقی را پیشروی خود نمیبینند:
آدمها، دکانها، درختها و جانوران، از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی روی سر آنها سنگینی میکرد و گرد و غبار نرمی جلو آسمان لاجوردی موج میزد، که به واسطهی آمد و شد اتومبیل پیوسته به غلظت آن میافزود. (ص 5 و 6)
نکتهی جالبی که هدایت در بند دوم داستان به آن اشاره میکند وجود درخت کهنسالی است که به کنایه میتوان آن را فکر سنتی انسانهای کوچه و بازار دانست که میان تنهاش پوک و ریخته است ولی با سماجت هر چه تمامتر شاخههای کج و کولهی نقرسی خودش را گسترده است و در زیر برگهای خاکآلودش دو کودک مشغول فروش شیر برنج و تخمه کدو هستند یعنی شغلهای سنتی و این نشان میدهد هدایت در نفی گذشته مانند مدرنیتهی معاصر هیچ واههای نداشته است و نه اینکه در بوف کور میگوید ما همواره شکست خوردهایم چه در گذشته و چه اکنون و هیچ امیدی هم به آینده ندارد.
یک طرف میدان درخت چنار کهنی بود که میان تنهاش پوک و ریخته بود، ولی با سماجت هر چه تمامتر شاخههای کج و کولهی نقرسی خود را گسترده بود و زیر سایهی برگ های خاک آلودش یک سکوی پهن بزرگ زده بودند،که دو پسر بچه در آنجا به آواز رسا، شیر برنج و تخمه کدو میفروختند. آب گل آلود غلیظی از میان جوی جلو قهوهخانه، به زحمت خودش را میکشاند و رد میشد.(ص 6)
در میان هنرمندان تنها صادق هدایت نبود که به تقابل کهنه و نو پرداخته است. شاملو نیز در شعر هنوز در فکر آن کلاغم...دقیقاً به این مضمون پرداخته است. شاملو به جای درخت، کوههای بیحوصله در زِلّ آفتاب را نمایندهی ارتجاع میگذارد و کلاغ که با قیچی سیاهش از آسمان کاغذی مات قوسی میبُرد کج، و رو به کوه نزدیک با غارغار خشک گلویش چیزی میگوید، نماینده نسل نوآور میشود.
امّا جامعهی مرتجع و سنّتی تنها با مشاغل شناخته نمیشود. این فکر ارتجاع است که جامعه را از پیشرفت باز میدارد. عقاید مذهبی مرتجع که هم توجیهکنندهی قدرتمندان است و هم موجب استحمار عامه، نیز یکی از آن فکرهای ارتجاعی است.
همه محض رضای خدا او را میزدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفتا جان دارد را برای ثواب بچزانند. (ص 8)
هدایت مینویسد:
گنجشکهای لای درز آجرهای ریختهی آن[برج ورامین] لانه کرده بودند، نیز از شدت گرما خاموش بودند و چرت میزدندـ فقط صدای نالهی سگی فاصله به فاصله سکوت را میشکست. (ص 6)
این زیباترین تشریحی است که دربارهی دوران خفقان رضاشاه میتوان بیان کرد. این سگ هدایت است که گاهگاه با نوشتههایش سکوت را میشکند و این صدای ناله همان فریاد اوست که حتی در خاموشی گنجشکها هم که چرت میزنند به گوش میرسد.
و در اینجاست که حکومت مرتجع، مردم مرتجع و مذهب مرتجع دست به دست هم میدهند تا هرگونه نوآوری را در نطفه خفه کنند.
بیگانگی
جلال آلاحمد مینویسد:
عالیترین کار هدایت همان سگِ ولگرد میماند که متعلّق به عالم دیگری است و ارباب دیگری داشته و درین عالم «واقع» ما غریبه افتاده و محکوم به لطمه خوردن و کنار جادهای از نفس افتادن است. و این خود بزرگترین استعاره است در تأیید آن چه در باب روشنفکران غربزده میتوان گفت؛ که در این محیط بومی نشستهاند اما از آن بیگانهاند؛ و مدام هوای جای دیگر ـ و ارباب دیگری ـ را به سر دارند. عین خیام که فقط هوای ملکوت را بسر داشت.
برخلاف آنچه آل احمد میگوید پات نمونهی روشنفکران غرب زده نیست. درست است که او در محیطی که در آن قرار دارد بیگانه است امّا این بیگانگی بر او تحمیل شده نه اینکه او خود خواهان آن بوده باشد.
پات از زمانی که قلّاده از گردنش برداشته شده، دردها و رنجها را احساس میکند. هدایت هم بعد از اینکه به زندگی آزادانهای رسید یعنی تقریباً از همان جوانی، درد و رنجش شروع شد زیرا خودش را برای این جهان نمیدید و خودکشیاش هم در این راستا بود. هدایت هرگز متعلق به این دنیا نبود و او با روح انسانی و آزادهاش هرگز نمیخواست تملق بگوید و چاپلوسی کند و خودش این موضوع را در نامهای به مجتا مینوی مینویسد، بیان میکند:
چندین جا برایم پایش افتاد، اگر کمترین تملّق یا چاپلوسی میکردم نانم توی روغن بود ولی نتوانستم ..دیدم مثل دیگران ساخته نشدهام.
سگِ ولگرد یکی از لطیفترین داستانهای هدایت است که در آن از یک طرف تلخ کامیهای عالم انسانی تا به عالم حیوانات کشانیده شده و از طرف دیگر دلسوزی بیشائبهی هدایت نسبت به موجودات ستمدیده به زیباترین وجهی منعکس گردیده است. در این داستان، سگ نشانهی موجودی است که در دنیایی فرو افتاده است که دنیای او نیست. دنیایی که امکان ارضای هیچ یک از امیال و آرزوهای و نیازمندیهای جسمی، روحی، شهوی و احساساتی او میسر نیست برای سد جوع مجبور است همیشه چشمش به دست دیگری باشد، محبّت را باید از این و از آن گدایی کند و هرگز هم دست ملاطفتی به سر و گوش او کشیده نمیشود. کسی از او حمایت نمیکند. توی هر چشمی که مینگرد به جز کینه و شرارت چیز دیگری نمیخواند. هیچ کس او را و دنیای او را نمیفهمد و وی در دنیایی به سر میبرد که با دنیای خود او و دنیای افکار و احساسات و احتیاجات او بسیار متفاوت است، دنیایی که در آن برای وی جز سرگردانی، محرومیت، گرسنگی، درد، شکنجه، ناکامی، حسرت، ترس، غربت، وحشت و دلهره چیز دیگری در بر ندارد و کسی گوشش به نالههای او بدهکار نیست. همدردی نمیبیند. نمیتواند کسی را پیدا کند که به امیال او پیبرد و احساسات او را محترم شمارد. آن چه را میجوید نمییابد. پناهگاهی ندارد و از همه جا رانده است. در برابر چشم خود جز دروغ، فریب، قیود ناروا و جمود فکری چیز دیگری نمیبیند. برای یافتن صاحب خود یعنی خدای خود که گم کرده است، در تکاپوست فقط شبحی از او میبیند و به دنبال او میدود و سر انجام بیآن که به مقصود برسد، از پای در میآید.
این داستان حکایت از رنج و درد موجودی است بیگانه که در شهری غریب گرفتار آمده و ناگزیر است در میان کسانی به زندگی ادامه دهد که هیچگونه وجه مشترکی با هم ندارند. هیجکس زبان او را، احساس و درد و رنج و عواطف او را در نمییابد و این موجود بیگانه ناچار باید بپذیرد که هر نگاه ملتمسانه و خواهش گونهی خود را با نگاهی غضبآلود پاسخ بگیرد و بابت هر کرنش ذلیلانهی خود ضربهای سخت دریافت کند و همهی اینها را تنها به خاطر آن تحمل کند که موجودی است بیگانه که در حریم دیگران هیچ حقی برایش قائل نستند، حتا حق زندگی. سگ ولگرد موجود بیپناهی است که برای کوچکترین احساس محبتی نسبت به خود لهله میزند و در حسرت دستی نوازشگرانه که لحظهای روی سر او کشیده شود میسوزد. امّا دریغ که دنیایی که پات این سگ اصیل اسکاتلندی در آن افتاده است، دنیایی پر از مکر و حیله و بیرحمی و فرومایگی که در آن جز رنج تحقیر و ترس و اضظراب دائمی چیزی نصیب این موجود درمانده نمیشود. دنیایی که معیار سنجش واقعیتهای اجتماعیش قساوت و جهل و ریاکاری است.
در داستانهای دیگری نیز هدایت به نوعی دیگر بیگانگی را نمایش داده است. او با تأثیر پذیری از چاپک ـ که خود مقدمهی ترجمهی کتابش را نوشته بودـ آینده را تجسم میکند که باز انسان، بیگانهوار در آن زندگی میکند:
از آن بالا دورنمای شهر خفه، مرموز، ساختمانهای بزرگ، فراخ و بلند و به شکلهای گوناگون چهار گوشه، گرد، ضلعدار که از شیشههای کدر راست و صاف درست شده بود پراکنده و متفرق مثل قارچسمی و ناخوشی که از زمین روییده باشد پیدا بود و زیر روشنایی نورافکنهای مخفی و نامرئی غمانگیز و سخت به نظر می آمد، بدون اینکه ظاهراً چراغی دیده بشود همهی شهر روشن بود. (سایه روشن، ص10 و 10)
هدایت از خانوادهای اشرافی زاده بوده، پس از پیروزی رضاخان و دوران خفقان به نویسندگی روی آورده است. ناامیدی و یأس بر آثار وی در واقع نتیجهی جهان بینی وی است که میداند تجدّدطلبی همچون گذشتهگرایی امری است شکسته خورده که سالها بعد نسل بشر را به انقراض میکشاند. همچنان که در س.گ.ل.ل آن را بیان داشت. بنابراین هدایت از هر طرف محکوم میگردد به تنهایی و خود را در زندان خویش میبیند، ناچار برای رسیدن به دنیایی آرامتر که در آن دروغ و رشوه و تملق نباشد، دست به انتحار میزند.
صادق هدايت بيش از هر نويسندهاي در تاريخ ادبيّات داستاني قبل از خود، و چهبسا بيش از هر نويسندهاي در تاريخ ادبيات داستاني پس از مشروطه ايران، بيانگر وجوه مختلف و شؤون گوناگون تجدّدگرايي سطحي معاصر ايران و بحرانها و بنبستهاي آن بوده است. اساساً شبهمدرنيتة ايران، از آغاز بيمار و بحرانزده و فاقد چشمانداز تاريخي و بنبستزده بوده است.
صادق هدايت، چهار سال قبل از صدور فرمان مشروطه يعني به سال1281 شمسي در يك خانوادهی متموّل از نسل اشراف كلاسيك ايراني به دنيا آمده بود. دورهاي كه او در آن پرورش يافت و بزرگ شد، دوران پرهياهوي غلبهی مشهورات متجددمآبانه و به تعبير دقيقتر، شبهمدرنيستياي بود كه در هيأت تأكيد بر ناسيوناليسم باستانگراي افراطي، ضديت شديد با مظاهر فرهنگ و ادب اسلامي، حالت مرعوبيت و مجذوبیت نسبت به غرب مدرن و اعتقاد به ضرورت تقليد و اقتباس از آن، تحقير باورهاي ديني و ترويج آشكار و پنهان سكولاريسم و ستايش ليبراليسم انگليسي آدام اسميت و جان استوارت ميل به عنوان ايدئولوژي آزاديبخش، ظاهر گرديده بود.نهضت مشروطه با سرنوشتي كه پيدا كرد، در واقع تجسم قدرتگيري شبهمدرنيته در ايران و پايانيافتن تام و تمام تمدن كلاسيك پس از اسلام در ايران بود. مشروطه پس از سقوط محمدعلي شاه (برخلاف آنچه كه تبليغات رايج مدعي ميشوند) به معناي پايان يافتن استبداد و آغاز دوران آزادي نبود. مشروطه، آغاز سيطرهی استبداد شبهمدرني بود كه تجسم سياسي بارز آن، همانا رژيم استبدادي رضاشاه و پسرش بود. در واقع با مشروطه، دوران هويت برزخي تاريخ ايران (دوران انقراض عالمي كه بوده است و عدم تحقق باطني عالمي كه آمده بود، يعني نه عالم كلاسيك يكسره برجا بود و نه عالم مدرن تحقق يافته بود. اين دوران را دوران مدرنيتهی سطحي يا تقليدي يا به تعبير دقيقتر، شبهمدرنيته ميتوان ناميد) آغاز گرديد و در عصر پهلوي تداوم و بسط يافت.هدايت فرزند و پرورشيافته فرهنگ و ادبيات عصر مشروطه بود و هجده ساله بود كه كودتاي رضاخان انجام شد.كودتاي رضاخان و پس از آن تأسيس رژيم پهلوي به معناي حاكميت اراده نيرومند فرهنگي سياسي عليه ميراث تفكر ديني، برخي بازماندهاي هويت كلاسيك ايران، و در جهت ترويج تجدّدگرايي سطحي بيبنياد بود. صادق هدايت در چنين فضايي فعاليت ادبي خود را آغاز كرد و بيش از هر نويسندهاي كه پيش از او كار كرده بود (مثلاً جمالزاده يا ميرزا باقر خسروي يا علي دشتي) در مقام بنيانگذار ادبيات داستاني شبه مدرنیتهی ایران ظاهر گردید .
سگِ ولگرد و سگهای دگر
زندگی پات از بعضی جهات بیشباهت به زندگی چالو شخصیت داستانی هما سدق، نویسندهی ارمنی معاصر هدایت نیست. چالو اگر همچون پات، سگ بیگانه و گرفتار شده در شهری غریب نیست، امّا هر دو به خوبی طعم تلخ شرارت و کینهورزیهای بیجای فرومایهگان را چشیدهاند و مرگ محتوم و دردآوری را به ناگزیر پذیرا شدهاند.
صدای گوشخراش چالو در فضای دهکده طنین انداخته آرامش همه را به هم میزد. بر اثر زوزهی فتنهانگیز چالو همسایگان از خواب بر میخاستند و به او پرخاش مینمودند و متعاقب آن هر چه دم دستشان میرسید از قبیل لنگه کفش و کوزه شکسته به او پرتاب میکردند(ص 9 و 10)
انصافاً در مقایسهی داستان چالو و داستان سگِ ولگرد باید گفت که چالو نه تنها انسجام و زیبایی سگِولگرد را ندارد، بلکه حتا فاقد هر گونه جهانبینی خاصّ نویسندهاش است. داستان چالو صرفاً یک داستان است. داستانی که گرسنگیها، بیپناهی و فلاکت یک سگ را به تصویر در میآورد. حال آنکه سگِ ولگرد با انعکاس گوشهای از جهانبینی هدایت ما را همچون بیگانگانی، در دنیای غریب فرو میافکند و آنگاه زیرکانه میپرسد:خب، حالا بگویید ببینم اصالت اجتماعی چه مفهومی دارد؟ و به راستی اصالت سگ اسکاتلندی در دنیایی که هیچ کس برای اصالت کسی تره هم خورد نمیکند به چه درد میخورد؟ بدین ترتیب هدایت اصالت اجتماعی فرد را زیر سؤال میبرد و اصالت او را از لحاظ فلسفی مد نظر قرار میدهد. از این نظر سگِ ولگرد حتا با داستان کاشتانکا اثر آنتوان چخوف نیز قابل مقایسه نیست. اگر چه شکی نیست که هدایت طرح سگِ ولگرد را با تأثیر پذیری از داستان کاشتانکا پی ریخته است، امّا تردیدی هم نیست که تم داستانی سگِ ولگرد بسیار زیباتر و منطقیتر و نیز به دور از رگههای کم و بیش خوشبینانه و اومانیستی تم داستانی کاشتانکا پیش میرود کاشتانکا اگر چه هم مانند پات صاحباش را گم میکند ولی از آنجا که همهی رهگذران حالتی ترحمآمیز نسبت به او دارند نمیتواند بیگانگی و ترس و وحشت پات را درک کند، زیرا انسانی که چخوف به آن میپردازد با انسانی که هدایت به آن نظر دارد نسبت به هم کاملاً بیگانهاند و دنیایی که چخوف آن را مینگرد با دنیای که هدایت پرده از آن بر میگیرد، زمین تا آسمان تفاوت دارند. چخوف در سنجش واقعیتهای اجتماعی بیشتر(در داستان کاشتانکا) بر زیبایی حقیقت انسان و طبیعت والای او تکیه دارد، و هدایت به دور از هر گونه مطلق اندیشی در مورد طبیعت انسانی، میکوشد تا با نشان دادن ددمنشی، درندهخویی و پستیهای انسان او را نسبت به این حالات غیرانسانی آگاه و منزجر سازد. در واقع هدایت(سگِ ولگرد) واقعیتهای اجتماعی را با معیارهای گوناگون میسنجد و صرفاً به یک بعد طبع انسان، یعنی عواطف لطیف او اتکا نمیکند. به خاطر همین نگرش متفاوت است که سرنوشت پات و کاشتانکا به عمق درهای عمیق از یکدیگر فاصله میگیرند. (قربانی،1372، ص 97 و 98)
به طور کلی در داسنان سگ ولگرد صادق هدایت از بیرحمی و وحشیگری انسانها و نیز توجه به نیاز جنسی به عنوان یک قوهی مافوق قوای انسانی توجه کرده است و آن را در شخصیت سگِ ولگرد بیان نموده است.
در این داستان جنبههای زیر مشهود است:
1. بیرحمی و شقاوت انسانها
2. نیاز جنسی مافوق نیازهای طبیعی و انسانی
3. کمبود محبّت و عاطفه در جامعهی پات
4. مرگ و مرگ اندیشی
5. رابطهی نیاز جنسی با مرگ
6. مهر و عاطفه ی صادق هدایت به حیوانات (طایفی اردبیلی،1372، ص 45)
منابع
1. فرزانه، مصطفی؛ آشنایی با صادق هدایت، تهران، نشر مرکز، 1383، چاپ پنجم.
2. فرزانه، مصطفی؛ صادق هدایت در تار عنکبوت، تهران، نشر مرکز، 1384.
3. قربانی، محمدرضا؛ نقد و تفسیر آثار صادق هدایت، تهران، نشر ژرف، 1372.
4. مونتی، ونسان؛ صادق هدایت، حسن قائمیان، تهران، نشر اسطوره، 1382.
5. طایفی اردبیلی، موسیالرضا؛ صادق هدایت در گذر زمان، تهران، انتشارات ایمان، 1372.