سگ ولگرد
نگاه جامعهشناختی به دو داستان «سگ ولگرد» و «بن بست» اثر صادق هدایت
الف)
خلاصهی داستان:
یک سگ اسکاتلندی به نام پات به همراه صاحبش به ورامین میرود و به بوی سگ مادهای
از صاحب خود جدا میشود و دیگر نمیتواند رد او را بیابد. از آن پس زندگی غمانگیز
او آغاز میشود:
More…پات حس میکرد وارد دنیای جدیدی شده که نه آنجا را از خودش میدانست و نه کسی به
احساسات او پی میبرد. چند روز اوّل را به سختی گذرانید ولی بعد کمکم عادت
کرد…از زندگی گذشته فقط یک مشت خیالات مبهم و بعضی بوها برایش باقی ماند ه بود و
هر وقت به او خیلی سخت میگذشت، در این بهشت گمشدهی خود یک نوع تسلیت و راه فرار
پیدا میکرد و بیاختیار خاطرات آن زمان جلویش مجسم میشد.ولی چیزی که بیشتر از همه
پات را شکنجه میداد احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچهای بود که همهاش تو سری
خورده و فحش شنیده، امّا احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً با این زندگی پر
از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشمهای او این نوازش را گدایی
میکردند و او حاضر بود جان خودش را بدهد در صورتی که یک نفر به او اظهار محبّت
بکند و یا دست روی سرش بکشد.
او احتیاج داشت مهربانی خودش را به کسی ابراز کند، برایش فداکاری بنماید و حس
پرستش و وفاداری خود را به کسی نشان بدهد، امّا به نظر میآید هیچ کس احتیاجی به
ابراز احساسات او نداشت. هیچ کس از او حمایت نمیکرد و توی هر چشمی نگاه میکرد به
جز کینه و شرارت چیز دیگری نمیخواند و هر حرکتی که برای جلب توجه این آدمها
میکرد، مثل این بود که خشم و غضب آنها را بیشتر بر میانگیخت.
به نظر میآمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی نمیدید و نمیفهمید. جلو
دکان نانوایی پادو او را کتک میزد، جلو دکان قصابی شاگردش به او سنگ میپراند،
اگر زیر سایهی اتومبیل پناه میبرد،لگد سنگین کفش میخدار شوفر از او پذیرایی
میکرد و زمانی که همه از آزار او خسته میشدند، بچهی شیر برنج فروش لذت مخصوصی
از شکنجهی او میبرد. در مقابل هر نالهای که پات میکشید، یک پاره سنگ به کمرش
میخورد و صدای قهقههی بچه پشت نالهی سگ بلند میشد.
همهی توجه او منحصر به این شده بود که با ترس و لرز از روی زَبیل [زنبیل] تکهی
خوارکی به دست بیآورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد، این یگانه وسیلهی دفاع
او شده بود. سابق او با جرأت، بیباک، تمیز و سر زنده بود ولی حالا ترسو و
توسریخور شده بود. از وقتی که در این جهنم درّه افتاده بود، دو زمستان میگذشت که
یک شکم سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود. شهوتش و احساساتاش خفه شده
بود. یک نفر پیدا نشده بود که دست نوازشی روی سر او بکشد، یک نفر توی چشمهای او
نگاه نمیکرد.
فقط یک بار صاحب دکانی دست محبّتآمیزی به روی پات کشید،آن هم برای این که
قلادهاش را از گردنش باز کند:«ولی همین که دوباره پات دمش را تکان داده نزدیک صاحب
دکان رفت لگد محکمی به پهلویش خورد و نالهکنان دور شد. صاحب دکان رفت به دقت دستش
را لب جوی آب کر داد».
مع ذالک یک روز مردی در میدان ورامین از اتومبیل پیاده شد و پات را نوازش کرد. دیگر
قلاده به گردن پان نبود که به خاطر آن نوازشاش کنند، این نوازش بیغرضانه بود.«آن
مرد تکههای نان را به ماست آلوده میکرد و جلو او میانداخت» پات که « این دفعه
نمیخواست آن مرد را از دست بدهد»، پس از حرکتش آن قدر دنبال اتومبیل او میدود تا
در بیابان از پای درمی آید. (قائمیان، حسن، ص ۲۳و ۲۴)
همسان انگاری هدایت با سگ ولگرد
سگِ ولگرد داستانی است که در دنیای معاصر میگذرد و بر خلاف داستانهای دیگر هدایت
که یا در گذشته (پدران آدم) یا در آینده (س.گ.ل.ل) و یا بیزمانند(بوف کور ـ سه
قطره خون) دارای زمانیست مشخص امّا این داستان می تواند در هر زمان و هر مکان رُخ
بدهد و علّت برتری داستان موضوع و درونمایهی همیشگی اوست.
سگِ ولگرد داستان زندگی شخص هدایت است. اما چرا هدایت برای شرح بیوگرافی خود سگی را
انتخاب کرده است. سگ در نظر عوام و مذهبیّون نجس است و هرگز پاک نمیگردد و اگر سگی
را دیدی او را آنقدر بزن تا بمیرد و بدان ثواب دارد! سگ همواره محکوم است به زوال و
تنهایی. از طرفی نگاهبان است و به هر قیمتی شده سعی دارد از منافع صاحب خود دفاع
نماید. هدایت هم مانند سگِ ولگرد از طرف مردم عادی و مذهبیّون طرد شد و به دلیل
آزادگی روحی او که عضو هیچ سازمان و یا حزبی در نیامد مورد تنفر تودهایها نیز
قرار داشت. باز هم حقیقتگوییهایش از طرف روشنفکران غربزده که میمونهای بیهویت
بودند، طرد شد. در نهایت حکومت هم از این موقعیت استفاده برده و او را در خویش حبس
کرد.
در پایان داستان اشارهی هدایت به سه کلاغ همین است یعنی سه کلاغ انتظار مرگ هدایت
را میکشند و دوست دارند که او حذف شود. اوّل حکومت شاه و سیاستمدران که او را مانع
تحقق اهداف پست و ظاهر سازیهای خود میدانستند. دوّم روشنفکران که یا طرفدار
سرمایهداری بودند یا چون میمون مقلّد سوسیالیسم و از هدایت برای اشاعهی فرهنگ
صحیح و تحقیق در مورد فرهنگ مردم(folk lore)متنفر بوده و انتظار مرگش را میکشیدند
و دستهی سوّم مذهبیون و مردم عامی بودند که به دلیل عدمشناخت صحیح شخصیت هدایت او
را ملّحد خوانده و دست به دست هم داده، برای مرگ او لحظه شماری میکردند و هدایت
با مرگ تماشائیش پاسخی کوبنده به همگان داد. اتحاد این سه دسته را چه زیبا توصیف
نموده است هدایت:
“نزدیک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز میکردند، چون بوی پات را از دور
شنیده بودند. یکی از آنها با احتیاط آمد نزدیک او نشست،به دقت نگاه کرد، همین که
مطمئن شد پات هنوز کاملاً نمرده است،دوباره پرید. این سه کلاغ برای درآوردن دو چشم
میشی پات آمده بودند.” (سگِ ولگرد، ص ۲۲)
وضعیت پات در آخر داستان شبیه زندگی هدایت در اواخر عمرش است، او در نامهای به
جمال زاده از اوضاع خود میگوید:
نه حوصلهی شکایت و چسناله دارم و نه میتوانم خودم را گول بزنم و نه غیرت خودکشی
دارم. فقط یک جور محکومیت قیآلود است که در محیط گند و بیشرم مادر قحبهیی باید
طی کنم. همه چیز بنبست است و راه گریزی هم نیست.
تقابل کهنه و نو ( سنت و مدرنیته)
در دههی دوم قرن چهاردهم شمسی ایران با اقدامات رضاشاه قدم در راه مدرنیته گذاشته
بود. روز به روز همه چیز تغییر میکرد و جامعه با دستاوردهای جدید علم و تکنولوژی
بیشتر آشنا میشد. امّا پس از مدتی که روشنفکران پیبردند که این پروسهمدرنیزاسیون
است نه مدرنیته به نقد آن پرداختند. یکی از اوّلین آنها که هم سنّت و دیدگاههای
مرتجع را میکوبید و هم مدرنیتهی بیاصالت و بیریشه را، هدایت بود. هدایت با
اشراف به تمدّن اروپایی و مطالعه در فرهنگ عامهی ایران هر دوی آنها را به بوتهی
نقد میکشید.
در داستان سگ ولگرد نیز با گذاشتن نشانههایی ما را به این امر آگاهی میدهد که
ارتجاع و گذشتهنگری یکی از موانع برای مدرنیته است. زیرا که نوسازی احتیاج به
نوآوری دارد. ممکن است که یک کشور سنّتی دارای وسایل پیشرفته شود ولی هر گز زمانی
نخواهد رسید که با این روحیهی مرتجع بتواند خود تولید کنندهی آن باشد زیرا
همچنان که رفت نوآوری لازمهی نوسازی است.
هدایت داستان خود را با وصف مکان شروع میکند او مینویسد:
چند دکان کوچک نانوایی، قصابی، عطاری، دو قهوهخانه و یک سلمانی که همهی آنها
برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدایی زندگی بود تشکیل میدان ورامین را میداد.
(ص ۵)
هدایت در همان ابتدای داستان یک جامعهی سنّتی با مشاغل سنّتی را در نظر دارد. این
جامعه، جامعهی ابتدایی ایران آغاز قرن چهاردهم است که مردم برای زنده ماندن کار
میکنند و از تولید انبوه خبری نیست. در چنین جامعهای از جنبش و فعالیت خبری نیست؛
همه چیز رنگ مردگی به خود میگیرد زیرا آدمهای آن افقی را پیشروی خود نمیبینند:
آدمها،دکانها، درختها و جانوران، از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی روی
سر آنها سنگینی میکرد و گرد و غبار نرمی جلو آسمان لاجوردی موج میزد،که به
واسطهی آمد و شد اتومبیل پیوسته به غلظت آن میافزود. (ص ۵ و ۶)
نکتهی جالبی که هدایت در بند دوم داستان به آن اشاره میکند وجود درخت کهنسالی است
که به کنایه میتوان آن را فکر سنتی انسانهای کوچه و بازار دانست که میان تنهاش
پوک و ریخته است ولی با سماجت هر چه تمامتر شاخههای کج و کولهی نقرسی خودش را
گسترده است و در زیر برگهای خاکآلودش دو کودک مشغول فروش شیر برنج و تخمه کدو
هستند یعنی شغلهای سنتی و این نشان میدهد هدایت در نفی گذشته مانند مدرنیتهی
معاصر هیچ واههای نداشته است و نه اینکه در بوف کور میگوید ما همواره شکست
خوردهایم چه در گذشته و چه اکنون و هیچ امیدی هم به آینده ندارد.
یک طرف میدان درخت چنار کهنی بود که میان تنهاش پوک و ریخته بود، ولی با سماجت هر
چه تمامتر شاخههای کج و کولهی نقرسی خود را گسترده بود و زیر سایهی برگ های خاک
آلودش یک سکوی پهن بزرگ زده بودند،که دو پسر بچه در آنجا به آواز رسا، شیر برنج و
تخمه کدو میفروختند. آب گل آلود غلیظی از میان جوی جلو قهوهخانه، به زحمت خودش
را میکشاند و رد میشد.(ص ۶)
در میان هنرمندان تنها صادق هدایت نبود که به تقابل کهنه و نو پرداخته است. شاملو
نیز در شعر هنوز در فکر آن کلاغم…دقیقاً به این مضمون پرداخته است. شاملو به جای
درخت، کوههای بیحوصله در زِلّ آفتاب را نمایندهی ارتجاع میگذارد و کلاغ که با
قیچی سیاهش از آسمان کاغذی مات قوسی میبُرد کج، و رو به کوه نزدیک با غارغار خشک
گلویش چیزی میگوید، نماینده نسل نوآور میشود.
امّا جامعهی مرتجع و سنّتی تنها با مشاغل شناخته نمیشود. این فکر ارتجاع است که
جامعه را از پیشرفت باز میدارد. عقاید مذهبی مرتجع که هم توجیهکنندهی قدرتمندان
است و هم موجب استحمار عامه، نیز یکی از آن فکرهای ارتجاعی است.
همه محض رضای خدا او را میزدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب
نفرین کرده و هفتا جان دارد را برای ثواب بچزانند. (ص ۸ )
هدایت مینویسد:
گنجشکهای لای درز آجرهای ریختهی آن[برج ورامین] لانه کرده بودند، نیز از شدت
گرما خاموش بودند و چرت میزدندـ فقط صدای نالهی سگی فاصله به فاصله سکوت را
میشکست.
این زیباترین تشریحی است که دربارهی دوران خفقان رضاشاه میتوان بیان کرد. این سگ
هدایت است که گاهگاه با نوشتههایش سکوت را میشکند و این صدای ناله همان فریاد
اوست که حتی در خاموشی گنجشکها هم که چرت میزنند به گوش میرسد.
و در اینجاست که حکومت مرتجع، مردم مرتجع و مذهب مرتجع دست به دست هم میدهند تا
هرگونه نوآوری را در نطفه خفه کنند.
بیگانگی (Alienation)
جلال آلاحمد مینویسد:
عالیترین کار هدایت همان سگِ ولگرد میماند که متعلّق به عالم دیگری است و ارباب
دیگری داشته و درین عالم «واقع» ما غریبه افتاده و محکوم به لطمه خوردن و کنار
جادهای از نفس افتادن است. و این خود بزرگترین استعاره است در تأیید آن چه در باب
روشنفکران غربزده میتوان گفت؛ که در این محیط بومی نشستهاند اما از آن
بیگانهاند؛ و مدام هوای جای دیگر ـ و ارباب دیگری ـ را به سر دارند. عین خیام که
فقط هوای ملکوت را بسر داشت.
برخلاف آنچه آل احمد میگوید پات نمونهی روشنفکران غرب زده نیست. درست است که او
در محیطی که در آن قرار دارد بیگانه است امّا این بیگانگی بر او تحمیل شده نه اینکه
او خود خواهان آن بوده باشد.
پات از زمانی که قلّاده از گردنش برداشته شده، دردها و رنجها را احساس میکند.
هدایت هم بعد از اینکه به زندگی آزادانهای رسید یعنی تقریباً از همان جوانی، درد و
رنجش شروع شد زیرا خودش را برای این جهان نمیدید و خودکشیاش هم در این راستا بود.
هدایت هرگز متعلق به این دنیا نبود و او با روح انسانی و آزادهاش هرگز نمیخواست [برای مشاهده این لینک باید ابتدا ثبت نام نمایید. برای ثبت نام اینجا کلیک کنید...]
تملق بگوید و چاپلوسی کند و خودش این موضوع را در نامهای به مجتا مینوی مینویسد،
بیان میکند:
چندین جا برایم پایش افتاد، اگر کمترین تملّق یا چاپلوسی میکردم نانم توی روغن
بود ولی نتوانستم ..دیدم مثل دیگران ساخته نشدهام.
سگِ ولگرد یکی از لطیفترین داستانهای هدایت است که در آن از یک طرف تلخ کامیهای
عالم انسانی تا به عالم حیوانات کشانیده شده و از طرف دیگر دلسوزی بیشائبهی هدایت
نسبت به موجودات ستمدیده به زیباترین وجهی منعکس گردیده است. در این داستان، سگ
نشانهی موجودی است که در دنیایی فرو افتاده است که دنیای او نیست. دنیایی که امکان
ارضای هیچ یک از امیال و آرزوهای و نیازمندیهای جسمی، روحی، شهوی و احساساتی او
میسر نیست برای سد جوع مجبور است همیشه چشمش به دست دیگری باشد، محبّت را باید از
این و از آن گدایی کند و هرگز هم دست ملاطفتی به سر و گوش او کشیده نمیشود. کسی از
او حمایت نمیکند. توی هر چشمی که مینگرد به جز کینه و شرارت چیز دیگری نمیخواند.
هیچ کس او را و دنیای او را نمیفهمد و وی در دنیایی به سر میبرد که با دنیای خود
او و دنیای افکار و احساسات و احتیاجات او بسیار متفاوت است،دنیایی که در آن برای
وی جز سرگردانی، محرومیت، گرسنگی، درد، شکنجه، ناکامی، حسرت،ترس، غربت، وحشت
و دلهره چیز دیگری در بر ندارد و کسی گوشش به نالههای او بدهکار نیست. همدردی
نمیبیند. نمیتواند کسی را پیدا کند که به امیال او پیبرد و احساسات او را محترم
شمارد. آن چه را میجوید نمییابد. پناهگاهی ندارد و از همه جا رانده است. در برابر
چشم خود جز دروغ، فریب، قیود ناروا و جمود فکری چیز دیگری نمیبیند. برای یافتن
صاحب خود یعنی خدای خود که گم کرده است،در تکاپوست فقط شبحی از او میبیند و به
دنبال او میدود و سر انجام بیآن که به مقصود برسد، از پای در میآید.
این داستان حکایت از رنج و درد موجودی است بیگانه که در شهری غریب گرفتار آمده و
ناگزیر است در میان کسانی به زندگی ادامه دهد که هیچگونه وجه مشترکی با هم ندارند.
هیجکس زبان او را، احساس و درد و رنج و عواطف او را در نمییابد و این موجود
بیگانه ناچار باید بپذیرد که هر نگاه ملتمسانه و خواهش گونهی خود را با نگاهی
غضبآلود پاسخ بگیرد و بابت هر کرنش ذلیلانهی خود ضربهای سخت دریافت کند و همهی
اینها را تنها به خاطر آن تحمل کند که موجودی است بیگانه که در حریم دیگران هیچ حقی
برایش قائل نستند، حتا حق زندگی. سگ ولگرد موجود بیپناهی است که برای کوچکترین
احساس محبتی نسبت به خود لهله میزند و در حسرت دستی نوازشگرانه که لحظهای روی سر
او کشیده شود میسوزد. امّا دریغ که دنیایی که پات این سگ اصیل اسکاتلندی در آن
افتاده است، دنیایی پر از مکر و حیله و بیرحمی و فرومایگی که در آن جز رنج تحقیر
و ترس و اضظراب دائمی چیزی نصیب این موجود درمانده نمیشود. دنیایی که معیار سنجش
واقعیتهای اجتماعیش قساوت و جهل و ریاکاری است.
در داستانهای دیگری نیز هدایت به نوعی دیگر بیگانگی را نمایش داده است. او با [برای مشاهده این لینک باید ابتدا ثبت نام نمایید. برای ثبت نام اینجا کلیک کنید...]
تأثیر پذیری از چاپک ـ که خود مقدمهی ترجمهی کتابش را نوشته بودـ آیندهرا تجسم
میکند که باز انسان، بیگانهوار در آن زندگی میکند:
از آن بالا دورنمای شهر خفه، مرموز، ساختمانهای بزرگ، فراخ و بلند و به شکلهای
گوناگون چهار گوشه، گرد، ضلعدار که از شیشههای کدر راست و صاف درست شده بود
پراکنده و متفرق مثل قارچسمی و ناخوشی که از زمین روییده باشد پیدا بود و زیر
روشنایی نورافکنهای مخفی و نامرئی غمانگیز و سخت به نظر می آمد، بدون اینکه
ظاهراً چراغی دیده بشود همهی شهر روشن بود. (سایه روشن، ص۱۰ و ۱۰)
هدایت از خانوادهای اشرافیزاده بوده، پس از پیروزی رضاخان و دوران خفقان به
نویسندگی روی آورده است. ناامیدی و یأس بر آثار وی در واقع نتیجهی جهان بینی وی
است که میداند تجدّدطلبی همچون گذشتهگرایی امری است شکسته خورده که سالها بعد
نسل بشر را به انقراض میکشاند. همچنان که در س.گ.ل.ل آن را بیان داشت. بنابراین
هدایت از هر طرف محکوم میگردد به تنهایی و خود را در زندان خویش میبیند، ناچار
برای رسیدن به دنیایی آرامتر که در آن دروغ و رشوه و تملق نباشد، دست به انتحار
میزند.
صادق هدايت بيش از هر نويسندهاي در تاريخ ادبيّات داستاني قبل از خود، و چهبسا
بيش از هر نويسندهاي در تاريخ ادبيات داستاني پس از مشروطه ايران، بيانگر وجوه
مختلف و شؤون گوناگون تجدّدگرايي سطحي معاصر ايران و بحرانها و بنبستهاي آن بوده
است. اساساً شبهمدرنيتة ايران،از آغاز بيمار و بحرانزده و فاقد چشمانداز تاريخي
و بنبستزده بوده است.
صادق هدايت، چهار سال قبل از صدور فرمان مشروطه يعني به سال۱۲۸۱ شمسي در يك
خانوادهی متموّل از نسل اشراف كلاسيك ايراني به دنيا آمده بود. دورهاي كه او در
آن پرورش يافت و بزرگ شد، دوران پرهياهوي غلبهی مشهورات متجددمآبانه و به تعبير
دقيقتر، شبهمدرنيستياي بود كه در هيأت تأكيد بر ناسيوناليسم باستانگراي افراطي،
ضديت شديد با مظاهر فرهنگ و ادب اسلامي، حالت مرعوبيت و مجذوبیت نسبت به غرب مدرن و
اعتقاد به ضرورت تقليد و اقتباس از آن، تحقير باورهاي ديني و ترويج آشكار و پنهان
سكولاريسم و ستايش ليبراليسم انگليسي آدام اسميت و جان استوارت ميل به عنوان
ايدئولوژي آزاديبخش، ظاهر گرديده بود.نهضت مشروطه با سرنوشتي كه پيدا كرد، در واقع
تجسم قدرتگيري شبهمدرنيته در ايران و پايانيافتن تام و تمام تمدن كلاسيك پس از
اسلام در ايران بود. مشروطه پس از سقوط محمدعلي شاه (برخلاف آنچه كه تبليغات رايج
مدعي ميشوند) به معناي پايان يافتن استبداد و آغاز دوران آزادي نبود. مشروطه، آغاز
سيطرهی استبداد شبهمدرني بود كه تجسم سياسي بارز آن، همانا رژيم استبدادي رضاشاه
و پسرش بود. در واقع با مشروطه، دوران هويت برزخي تاريخ ايران (دوران انقراض عالمي
كه بوده است و عدم تحقق باطني عالمي كه آمده بود، يعني نه عالم كلاسيك يكسره برجا
بود و نه عالم مدرن تحقق يافته بود. اين دوران را دوران مدرنيتهی سطحي يا تقليدي
يا به تعبير دقيقتر، شبهمدرنيته ميتوان ناميد) آغاز گرديد و در عصر پهلوي تداوم
و بسط يافت.هدايت فرزند و پرورشيافته فرهنگ و ادبيات عصر مشروطه بود و هجده ساله
بود كه كودتاي رضاخان انجام شد.كودتاي رضاخان و پس از آن تأسيس رژيم پهلوي به معناي
حاكميت اراده نيرومند فرهنگي سياسي عليه ميراث تفكر ديني، برخي بازماندهاي هويت
كلاسيك ايران، و در جهت ترويج تجدّدگرايي سطحي بيبنياد بود. صادق هدايت در چنين
فضايي فعاليت ادبي خود را آغاز كرد و بيش از هر نويسندهاي كه پيش از او كار كرده
بود (مثلاً جمالزاده يا ميرزا باقر خسروي يا علي دشتي) در مقام بنيانگذار ادبيات
داستاني شبه مدرنیتهی ایران ظاهر گردید .
خلاصهی داستان:
یک سگ اسکاتلندی به نام پات به همراه صاحبش به ورامین میرود و به بوی سگ مادهای
از صاحب خود جدا میشود و دیگر نمیتواند رد او را بیابد. از آن پس زندگی غمانگیز
او آغاز میشود:
More…پات حس میکرد وارد دنیای جدیدی شده که نه آنجا را از خودش میدانست و نه کسی به
احساسات او پی میبرد. چند روز اوّل را به سختی گذرانید ولی بعد کمکم عادت
کرد…از زندگی گذشته فقط یک مشت خیالات مبهم و بعضی بوها برایش باقی ماند ه بود و
هر وقت به او خیلی سخت میگذشت، در این بهشت گمشدهی خود یک نوع تسلیت و راه فرار
پیدا میکرد و بیاختیار خاطرات آن زمان جلویش مجسم میشد.ولی چیزی که بیشتر از همه
پات را شکنجه میداد احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچهای بود که همهاش تو سری
خورده و فحش شنیده، امّا احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً با این زندگی پر
از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشمهای او این نوازش را گدایی
میکردند و او حاضر بود جان خودش را بدهد در صورتی که یک نفر به او اظهار محبّت
بکند و یا دست روی سرش بکشد.
او احتیاج داشت مهربانی خودش را به کسی ابراز کند، برایش فداکاری بنماید و حس
پرستش و وفاداری خود را به کسی نشان بدهد، امّا به نظر میآید هیچ کس احتیاجی به
ابراز احساسات او نداشت. هیچ کس از او حمایت نمیکرد و توی هر چشمی نگاه میکرد به
جز کینه و شرارت چیز دیگری نمیخواند و هر حرکتی که برای جلب توجه این آدمها
میکرد، مثل این بود که خشم و غضب آنها را بیشتر بر میانگیخت.
به نظر میآمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی نمیدید و نمیفهمید. جلو
دکان نانوایی پادو او را کتک میزد، جلو دکان قصابی شاگردش به او سنگ میپراند،
اگر زیر سایهی اتومبیل پناه میبرد،لگد سنگین کفش میخدار شوفر از او پذیرایی
میکرد و زمانی که همه از آزار او خسته میشدند، بچهی شیر برنج فروش لذت مخصوصی
از شکنجهی او میبرد. در مقابل هر نالهای که پات میکشید، یک پاره سنگ به کمرش
میخورد و صدای قهقههی بچه پشت نالهی سگ بلند میشد.
همهی توجه او منحصر به این شده بود که با ترس و لرز از روی زَبیل [زنبیل] تکهی
خوارکی به دست بیآورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد، این یگانه وسیلهی دفاع
او شده بود. سابق او با جرأت، بیباک، تمیز و سر زنده بود ولی حالا ترسو و
توسریخور شده بود. از وقتی که در این جهنم درّه افتاده بود، دو زمستان میگذشت که
یک شکم سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود. شهوتش و احساساتاش خفه شده
بود. یک نفر پیدا نشده بود که دست نوازشی روی سر او بکشد، یک نفر توی چشمهای او
نگاه نمیکرد.
فقط یک بار صاحب دکانی دست محبّتآمیزی به روی پات کشید،آن هم برای این که
قلادهاش را از گردنش باز کند:«ولی همین که دوباره پات دمش را تکان داده نزدیک صاحب
دکان رفت لگد محکمی به پهلویش خورد و نالهکنان دور شد. صاحب دکان رفت به دقت دستش
را لب جوی آب کر داد».
مع ذالک یک روز مردی در میدان ورامین از اتومبیل پیاده شد و پات را نوازش کرد. دیگر
قلاده به گردن پان نبود که به خاطر آن نوازشاش کنند، این نوازش بیغرضانه بود.«آن
مرد تکههای نان را به ماست آلوده میکرد و جلو او میانداخت» پات که « این دفعه
نمیخواست آن مرد را از دست بدهد»، پس از حرکتش آن قدر دنبال اتومبیل او میدود تا
در بیابان از پای درمی آید. (قائمیان، حسن، ص ۲۳و ۲۴)
همسان انگاری هدایت با سگ ولگرد
سگِ ولگرد داستانی است که در دنیای معاصر میگذرد و بر خلاف داستانهای دیگر هدایت
که یا در گذشته (پدران آدم) یا در آینده (س.گ.ل.ل) و یا بیزمانند(بوف کور ـ سه
قطره خون) دارای زمانیست مشخص امّا این داستان می تواند در هر زمان و هر مکان رُخ
بدهد و علّت برتری داستان موضوع و درونمایهی همیشگی اوست.
سگِ ولگرد داستان زندگی شخص هدایت است. اما چرا هدایت برای شرح بیوگرافی خود سگی را
انتخاب کرده است. سگ در نظر عوام و مذهبیّون نجس است و هرگز پاک نمیگردد و اگر سگی
را دیدی او را آنقدر بزن تا بمیرد و بدان ثواب دارد! سگ همواره محکوم است به زوال و
تنهایی. از طرفی نگاهبان است و به هر قیمتی شده سعی دارد از منافع صاحب خود دفاع
نماید. هدایت هم مانند سگِ ولگرد از طرف مردم عادی و مذهبیّون طرد شد و به دلیل
آزادگی روحی او که عضو هیچ سازمان و یا حزبی در نیامد مورد تنفر تودهایها نیز
قرار داشت. باز هم حقیقتگوییهایش از طرف روشنفکران غربزده که میمونهای بیهویت
بودند، طرد شد. در نهایت حکومت هم از این موقعیت استفاده برده و او را در خویش حبس
کرد.
در پایان داستان اشارهی هدایت به سه کلاغ همین است یعنی سه کلاغ انتظار مرگ هدایت
را میکشند و دوست دارند که او حذف شود. اوّل حکومت شاه و سیاستمدران که او را مانع
تحقق اهداف پست و ظاهر سازیهای خود میدانستند. دوّم روشنفکران که یا طرفدار
سرمایهداری بودند یا چون میمون مقلّد سوسیالیسم و از هدایت برای اشاعهی فرهنگ
صحیح و تحقیق در مورد فرهنگ مردم(folk lore)متنفر بوده و انتظار مرگش را میکشیدند
و دستهی سوّم مذهبیون و مردم عامی بودند که به دلیل عدمشناخت صحیح شخصیت هدایت او
را ملّحد خوانده و دست به دست هم داده، برای مرگ او لحظه شماری میکردند و هدایت
با مرگ تماشائیش پاسخی کوبنده به همگان داد. اتحاد این سه دسته را چه زیبا توصیف
نموده است هدایت:
“نزدیک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز میکردند، چون بوی پات را از دور
شنیده بودند. یکی از آنها با احتیاط آمد نزدیک او نشست،به دقت نگاه کرد، همین که
مطمئن شد پات هنوز کاملاً نمرده است،دوباره پرید. این سه کلاغ برای درآوردن دو چشم
میشی پات آمده بودند.” (سگِ ولگرد، ص ۲۲)
وضعیت پات در آخر داستان شبیه زندگی هدایت در اواخر عمرش است، او در نامهای به
جمال زاده از اوضاع خود میگوید:
نه حوصلهی شکایت و چسناله دارم و نه میتوانم خودم را گول بزنم و نه غیرت خودکشی
دارم. فقط یک جور محکومیت قیآلود است که در محیط گند و بیشرم مادر قحبهیی باید
طی کنم. همه چیز بنبست است و راه گریزی هم نیست.
تقابل کهنه و نو ( سنت و مدرنیته)
در دههی دوم قرن چهاردهم شمسی ایران با اقدامات رضاشاه قدم در راه مدرنیته گذاشته
بود. روز به روز همه چیز تغییر میکرد و جامعه با دستاوردهای جدید علم و تکنولوژی
بیشتر آشنا میشد. امّا پس از مدتی که روشنفکران پیبردند که این پروسهمدرنیزاسیون
است نه مدرنیته به نقد آن پرداختند. یکی از اوّلین آنها که هم سنّت و دیدگاههای
مرتجع را میکوبید و هم مدرنیتهی بیاصالت و بیریشه را، هدایت بود. هدایت با
اشراف به تمدّن اروپایی و مطالعه در فرهنگ عامهی ایران هر دوی آنها را به بوتهی
نقد میکشید.
در داستان سگ ولگرد نیز با گذاشتن نشانههایی ما را به این امر آگاهی میدهد که
ارتجاع و گذشتهنگری یکی از موانع برای مدرنیته است. زیرا که نوسازی احتیاج به
نوآوری دارد. ممکن است که یک کشور سنّتی دارای وسایل پیشرفته شود ولی هر گز زمانی
نخواهد رسید که با این روحیهی مرتجع بتواند خود تولید کنندهی آن باشد زیرا
همچنان که رفت نوآوری لازمهی نوسازی است.
هدایت داستان خود را با وصف مکان شروع میکند او مینویسد:
چند دکان کوچک نانوایی، قصابی، عطاری، دو قهوهخانه و یک سلمانی که همهی آنها
برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدایی زندگی بود تشکیل میدان ورامین را میداد.
(ص ۵)
هدایت در همان ابتدای داستان یک جامعهی سنّتی با مشاغل سنّتی را در نظر دارد. این
جامعه، جامعهی ابتدایی ایران آغاز قرن چهاردهم است که مردم برای زنده ماندن کار
میکنند و از تولید انبوه خبری نیست. در چنین جامعهای از جنبش و فعالیت خبری نیست؛
همه چیز رنگ مردگی به خود میگیرد زیرا آدمهای آن افقی را پیشروی خود نمیبینند:
آدمها،دکانها، درختها و جانوران، از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی روی
سر آنها سنگینی میکرد و گرد و غبار نرمی جلو آسمان لاجوردی موج میزد،که به
واسطهی آمد و شد اتومبیل پیوسته به غلظت آن میافزود. (ص ۵ و ۶)
نکتهی جالبی که هدایت در بند دوم داستان به آن اشاره میکند وجود درخت کهنسالی است
که به کنایه میتوان آن را فکر سنتی انسانهای کوچه و بازار دانست که میان تنهاش
پوک و ریخته است ولی با سماجت هر چه تمامتر شاخههای کج و کولهی نقرسی خودش را
گسترده است و در زیر برگهای خاکآلودش دو کودک مشغول فروش شیر برنج و تخمه کدو
هستند یعنی شغلهای سنتی و این نشان میدهد هدایت در نفی گذشته مانند مدرنیتهی
معاصر هیچ واههای نداشته است و نه اینکه در بوف کور میگوید ما همواره شکست
خوردهایم چه در گذشته و چه اکنون و هیچ امیدی هم به آینده ندارد.
یک طرف میدان درخت چنار کهنی بود که میان تنهاش پوک و ریخته بود، ولی با سماجت هر
چه تمامتر شاخههای کج و کولهی نقرسی خود را گسترده بود و زیر سایهی برگ های خاک
آلودش یک سکوی پهن بزرگ زده بودند،که دو پسر بچه در آنجا به آواز رسا، شیر برنج و
تخمه کدو میفروختند. آب گل آلود غلیظی از میان جوی جلو قهوهخانه، به زحمت خودش
را میکشاند و رد میشد.(ص ۶)
در میان هنرمندان تنها صادق هدایت نبود که به تقابل کهنه و نو پرداخته است. شاملو
نیز در شعر هنوز در فکر آن کلاغم…دقیقاً به این مضمون پرداخته است. شاملو به جای
درخت، کوههای بیحوصله در زِلّ آفتاب را نمایندهی ارتجاع میگذارد و کلاغ که با
قیچی سیاهش از آسمان کاغذی مات قوسی میبُرد کج، و رو به کوه نزدیک با غارغار خشک
گلویش چیزی میگوید، نماینده نسل نوآور میشود.
امّا جامعهی مرتجع و سنّتی تنها با مشاغل شناخته نمیشود. این فکر ارتجاع است که
جامعه را از پیشرفت باز میدارد. عقاید مذهبی مرتجع که هم توجیهکنندهی قدرتمندان
است و هم موجب استحمار عامه، نیز یکی از آن فکرهای ارتجاعی است.
همه محض رضای خدا او را میزدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب
نفرین کرده و هفتا جان دارد را برای ثواب بچزانند. (ص ۸ )
هدایت مینویسد:
گنجشکهای لای درز آجرهای ریختهی آن[برج ورامین] لانه کرده بودند، نیز از شدت
گرما خاموش بودند و چرت میزدندـ فقط صدای نالهی سگی فاصله به فاصله سکوت را
میشکست.
این زیباترین تشریحی است که دربارهی دوران خفقان رضاشاه میتوان بیان کرد. این سگ
هدایت است که گاهگاه با نوشتههایش سکوت را میشکند و این صدای ناله همان فریاد
اوست که حتی در خاموشی گنجشکها هم که چرت میزنند به گوش میرسد.
و در اینجاست که حکومت مرتجع، مردم مرتجع و مذهب مرتجع دست به دست هم میدهند تا
هرگونه نوآوری را در نطفه خفه کنند.
بیگانگی (Alienation)
جلال آلاحمد مینویسد:
عالیترین کار هدایت همان سگِ ولگرد میماند که متعلّق به عالم دیگری است و ارباب
دیگری داشته و درین عالم «واقع» ما غریبه افتاده و محکوم به لطمه خوردن و کنار
جادهای از نفس افتادن است. و این خود بزرگترین استعاره است در تأیید آن چه در باب
روشنفکران غربزده میتوان گفت؛ که در این محیط بومی نشستهاند اما از آن
بیگانهاند؛ و مدام هوای جای دیگر ـ و ارباب دیگری ـ را به سر دارند. عین خیام که
فقط هوای ملکوت را بسر داشت.
برخلاف آنچه آل احمد میگوید پات نمونهی روشنفکران غرب زده نیست. درست است که او
در محیطی که در آن قرار دارد بیگانه است امّا این بیگانگی بر او تحمیل شده نه اینکه
او خود خواهان آن بوده باشد.
پات از زمانی که قلّاده از گردنش برداشته شده، دردها و رنجها را احساس میکند.
هدایت هم بعد از اینکه به زندگی آزادانهای رسید یعنی تقریباً از همان جوانی، درد و
رنجش شروع شد زیرا خودش را برای این جهان نمیدید و خودکشیاش هم در این راستا بود.
هدایت هرگز متعلق به این دنیا نبود و او با روح انسانی و آزادهاش هرگز نمیخواست [برای مشاهده این لینک باید ابتدا ثبت نام نمایید. برای ثبت نام اینجا کلیک کنید...]
تملق بگوید و چاپلوسی کند و خودش این موضوع را در نامهای به مجتا مینوی مینویسد،
بیان میکند:
چندین جا برایم پایش افتاد، اگر کمترین تملّق یا چاپلوسی میکردم نانم توی روغن
بود ولی نتوانستم ..دیدم مثل دیگران ساخته نشدهام.
سگِ ولگرد یکی از لطیفترین داستانهای هدایت است که در آن از یک طرف تلخ کامیهای
عالم انسانی تا به عالم حیوانات کشانیده شده و از طرف دیگر دلسوزی بیشائبهی هدایت
نسبت به موجودات ستمدیده به زیباترین وجهی منعکس گردیده است. در این داستان، سگ
نشانهی موجودی است که در دنیایی فرو افتاده است که دنیای او نیست. دنیایی که امکان
ارضای هیچ یک از امیال و آرزوهای و نیازمندیهای جسمی، روحی، شهوی و احساساتی او
میسر نیست برای سد جوع مجبور است همیشه چشمش به دست دیگری باشد، محبّت را باید از
این و از آن گدایی کند و هرگز هم دست ملاطفتی به سر و گوش او کشیده نمیشود. کسی از
او حمایت نمیکند. توی هر چشمی که مینگرد به جز کینه و شرارت چیز دیگری نمیخواند.
هیچ کس او را و دنیای او را نمیفهمد و وی در دنیایی به سر میبرد که با دنیای خود
او و دنیای افکار و احساسات و احتیاجات او بسیار متفاوت است،دنیایی که در آن برای
وی جز سرگردانی، محرومیت، گرسنگی، درد، شکنجه، ناکامی، حسرت،ترس، غربت، وحشت
و دلهره چیز دیگری در بر ندارد و کسی گوشش به نالههای او بدهکار نیست. همدردی
نمیبیند. نمیتواند کسی را پیدا کند که به امیال او پیبرد و احساسات او را محترم
شمارد. آن چه را میجوید نمییابد. پناهگاهی ندارد و از همه جا رانده است. در برابر
چشم خود جز دروغ، فریب، قیود ناروا و جمود فکری چیز دیگری نمیبیند. برای یافتن
صاحب خود یعنی خدای خود که گم کرده است،در تکاپوست فقط شبحی از او میبیند و به
دنبال او میدود و سر انجام بیآن که به مقصود برسد، از پای در میآید.
این داستان حکایت از رنج و درد موجودی است بیگانه که در شهری غریب گرفتار آمده و
ناگزیر است در میان کسانی به زندگی ادامه دهد که هیچگونه وجه مشترکی با هم ندارند.
هیجکس زبان او را، احساس و درد و رنج و عواطف او را در نمییابد و این موجود
بیگانه ناچار باید بپذیرد که هر نگاه ملتمسانه و خواهش گونهی خود را با نگاهی
غضبآلود پاسخ بگیرد و بابت هر کرنش ذلیلانهی خود ضربهای سخت دریافت کند و همهی
اینها را تنها به خاطر آن تحمل کند که موجودی است بیگانه که در حریم دیگران هیچ حقی
برایش قائل نستند، حتا حق زندگی. سگ ولگرد موجود بیپناهی است که برای کوچکترین
احساس محبتی نسبت به خود لهله میزند و در حسرت دستی نوازشگرانه که لحظهای روی سر
او کشیده شود میسوزد. امّا دریغ که دنیایی که پات این سگ اصیل اسکاتلندی در آن
افتاده است، دنیایی پر از مکر و حیله و بیرحمی و فرومایگی که در آن جز رنج تحقیر
و ترس و اضظراب دائمی چیزی نصیب این موجود درمانده نمیشود. دنیایی که معیار سنجش
واقعیتهای اجتماعیش قساوت و جهل و ریاکاری است.
در داستانهای دیگری نیز هدایت به نوعی دیگر بیگانگی را نمایش داده است. او با [برای مشاهده این لینک باید ابتدا ثبت نام نمایید. برای ثبت نام اینجا کلیک کنید...]
تأثیر پذیری از چاپک ـ که خود مقدمهی ترجمهی کتابش را نوشته بودـ آیندهرا تجسم
میکند که باز انسان، بیگانهوار در آن زندگی میکند:
از آن بالا دورنمای شهر خفه، مرموز، ساختمانهای بزرگ، فراخ و بلند و به شکلهای
گوناگون چهار گوشه، گرد، ضلعدار که از شیشههای کدر راست و صاف درست شده بود
پراکنده و متفرق مثل قارچسمی و ناخوشی که از زمین روییده باشد پیدا بود و زیر
روشنایی نورافکنهای مخفی و نامرئی غمانگیز و سخت به نظر می آمد، بدون اینکه
ظاهراً چراغی دیده بشود همهی شهر روشن بود. (سایه روشن، ص۱۰ و ۱۰)
هدایت از خانوادهای اشرافیزاده بوده، پس از پیروزی رضاخان و دوران خفقان به
نویسندگی روی آورده است. ناامیدی و یأس بر آثار وی در واقع نتیجهی جهان بینی وی
است که میداند تجدّدطلبی همچون گذشتهگرایی امری است شکسته خورده که سالها بعد
نسل بشر را به انقراض میکشاند. همچنان که در س.گ.ل.ل آن را بیان داشت. بنابراین
هدایت از هر طرف محکوم میگردد به تنهایی و خود را در زندان خویش میبیند، ناچار
برای رسیدن به دنیایی آرامتر که در آن دروغ و رشوه و تملق نباشد، دست به انتحار
میزند.
صادق هدايت بيش از هر نويسندهاي در تاريخ ادبيّات داستاني قبل از خود، و چهبسا
بيش از هر نويسندهاي در تاريخ ادبيات داستاني پس از مشروطه ايران، بيانگر وجوه
مختلف و شؤون گوناگون تجدّدگرايي سطحي معاصر ايران و بحرانها و بنبستهاي آن بوده
است. اساساً شبهمدرنيتة ايران،از آغاز بيمار و بحرانزده و فاقد چشمانداز تاريخي
و بنبستزده بوده است.
صادق هدايت، چهار سال قبل از صدور فرمان مشروطه يعني به سال۱۲۸۱ شمسي در يك
خانوادهی متموّل از نسل اشراف كلاسيك ايراني به دنيا آمده بود. دورهاي كه او در
آن پرورش يافت و بزرگ شد، دوران پرهياهوي غلبهی مشهورات متجددمآبانه و به تعبير
دقيقتر، شبهمدرنيستياي بود كه در هيأت تأكيد بر ناسيوناليسم باستانگراي افراطي،
ضديت شديد با مظاهر فرهنگ و ادب اسلامي، حالت مرعوبيت و مجذوبیت نسبت به غرب مدرن و
اعتقاد به ضرورت تقليد و اقتباس از آن، تحقير باورهاي ديني و ترويج آشكار و پنهان
سكولاريسم و ستايش ليبراليسم انگليسي آدام اسميت و جان استوارت ميل به عنوان
ايدئولوژي آزاديبخش، ظاهر گرديده بود.نهضت مشروطه با سرنوشتي كه پيدا كرد، در واقع
تجسم قدرتگيري شبهمدرنيته در ايران و پايانيافتن تام و تمام تمدن كلاسيك پس از
اسلام در ايران بود. مشروطه پس از سقوط محمدعلي شاه (برخلاف آنچه كه تبليغات رايج
مدعي ميشوند) به معناي پايان يافتن استبداد و آغاز دوران آزادي نبود. مشروطه، آغاز
سيطرهی استبداد شبهمدرني بود كه تجسم سياسي بارز آن، همانا رژيم استبدادي رضاشاه
و پسرش بود. در واقع با مشروطه، دوران هويت برزخي تاريخ ايران (دوران انقراض عالمي
كه بوده است و عدم تحقق باطني عالمي كه آمده بود، يعني نه عالم كلاسيك يكسره برجا
بود و نه عالم مدرن تحقق يافته بود. اين دوران را دوران مدرنيتهی سطحي يا تقليدي
يا به تعبير دقيقتر، شبهمدرنيته ميتوان ناميد) آغاز گرديد و در عصر پهلوي تداوم
و بسط يافت.هدايت فرزند و پرورشيافته فرهنگ و ادبيات عصر مشروطه بود و هجده ساله
بود كه كودتاي رضاخان انجام شد.كودتاي رضاخان و پس از آن تأسيس رژيم پهلوي به معناي
حاكميت اراده نيرومند فرهنگي سياسي عليه ميراث تفكر ديني، برخي بازماندهاي هويت
كلاسيك ايران، و در جهت ترويج تجدّدگرايي سطحي بيبنياد بود. صادق هدايت در چنين
فضايي فعاليت ادبي خود را آغاز كرد و بيش از هر نويسندهاي كه پيش از او كار كرده
بود (مثلاً جمالزاده يا ميرزا باقر خسروي يا علي دشتي) در مقام بنيانگذار ادبيات
داستاني شبه مدرنیتهی ایران ظاهر گردید .
+ نوشته شده در جمعه بیستم اسفند ۱۳۸۹ ساعت 22:35 توسط فلاحی
|