دوست من ، من آن نیستم كه می نمایم. نمود پیراهنی ست كه به تن دارم .

پیراهنی بافته زجان كه مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد.

آن (من)ی كه  در من است، ای دوست، در خانه‌ی خاموشی ساكن است و تا ابد همان جا می ماند؛ ناشناس و در نیافتنی...

من نمی خواهم هر چه می گویم باور كنی و هر چه می كنم بپذیری، زیرا سخنان من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند.

هنگامی كه تو می گویی : باد به مشرق می وزد؛ من هم میگویم : آری باد به مشرق

می وزد ! زیرا نمی خواهم تو بدانی كه اندیشه‌ی من در بند باد نیست، بلكه در بند دریاست...

تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی، و من هم نمی خواهم كه تو دریابی.

می خواهم در دریا تنها باشم...

 

دوست من، وقتی كه نزد تو روز است، نزد من شب است با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر فراز تپه ها سخن می گویم، و از سایه‌ی بنفشی كه دزدانه از دره

می گذرد: زیرا كه تو ترانه های تاریكی مرا نمی شنوی و سایش بال های مرا بر ستارگان نمی بینی و من گویی نمی خواهم تو ببینی یا بشنوی. می خواهم با شب تنها باشم...

 

هنگامی كه تو با آسمان خودت فرا می شوی من به دوزخ خودم فرو می روم – حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاك بی گذر مرا آواز می دهی : همراه من، رفیق من ! و من در پاسخ تو را آواز می دهم : رفیق من، همراه من ! زیرا من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی. شراره اش چشمانت را می سوزاند و دودش مشامت را  می آزارد. و من دوزخم را بیش از آن دوست می دارم كه بخواهم تو به آنجا بیایی. می خواهم در دوزخ تنها باشم...

 

تو به راستی زیبائی و درستی مهر می ورزی، و من از برای خاطر تو می گویم كه مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است. ولی در دل خودم به مهر تو می خندم. گر چه

نمی خواهم تو خنده ام را ببینی. می خواهم تنها بخندم...

 

دوست من تو خوب و هشیار و دانا هستی؛ یا نه ، تو عین كمالی و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن می گویم. گرچه من دیوانه ام. ولی دیوانگی ام را می پوشانم.

می خواهم تنها دیوانه باشم...

 

دوست من، تو دوست من نیستی، ولی من چه گونه این را به تو بفهمانم؟ راه من راه تو نیست، گر چه با هم راه می رویم، دست در دست...

 

جبران خلیل جبران