کمي تا قسمتي ابري

کمی تا قسمتی ابریست چشمان تو انگاری

سوارانی که در راهند میگویند می باری

تو را چون لحظه های آفتابی دوستت دارم

مبادا شعله هایم را به دست باد بسپاری

مبادا بعد از آن دیدارهای خیس و رویایی

مرا در حسرت چشمان ناز خویش بگذاری

زمستان بود و سرمایی تنم را سخت می لرزاند

و من در خواب دیدم در دلم خورشید می کاری

هوا سرد است و نعش صبح روی جاده می رقصد

عطش دارم بگو: کی بر دلم یک ریز می باری

 شاعر؟

یک عمر!

یک عمر برایم کسی آغوش نشد

از گریه کسی چو من زره پوش نشد

یک عمر فقط داد زدم دردم را

یک عمر کسی برای من گوش نشد

 شاعر؟

 

ای عشق

اي عشق، شكسته ايم، مشكن ما را

اينگونه به خاك ره ميفكن ما را

ما در تو به چشم دوستي مي بينيم

اي دوست مبين به چشم دشمن ما را

شاعر؟

سلام

سلام

حال همه‌ ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم


که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود

می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ باز نیامدن است

اما تو لااقل

حتی هر وهله

گاهی

هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رؤیا شبیه شمایل شقایق نیست

راستی خبرت بدهم خواب دیده‌ام خانه ای خریده‌ام

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند

بی‌پرده بگویمت: چیزی نمانده است

من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید

از فرازِ کوچه ما می‌گذرد

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

یادت می‌آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

نه ری‌را جان! نامه‌ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه

از نو برایت می‌نویسم

حال همه‌ ما خوب است اما تو باور نکن



"سید علی صالحی"

سکوت

ساکتم اما میان این سکوت

 

هستی عمر خودم را باختم

 

چند روزی است که در این غربتم

 

خانه ی عشق خدا را ساختم

 

 

با که گویم که دلم در این دیار

 

خاطراتی تازه را سر می دهد

 

هر که باشد با تمام تازگی

 

صبر را در خانه ام پر می دهد

 

 

می روم با هر که عشقم را شناخت

 

سهم با هم بودنم از عشق چیست؟

 

در میان قاصدان خانه ام

 

جاودان تر از خدا در عشق کیست؟

 

 

زاهدی از زهد و تقوا دم زند

 

شرم حوا را برای عشق گفت

 

چون سبکبالان راه معرفت

 

عشق در زیبایی قلبش شکفت

 

 

پرورش در آسمان هفتم است

 

اشک در عشق خدا تفسیر شد

 

داستان عاشقان دشت عشق

 

در کتاب عاشقی تحریر شد

 

 

باید از بی کس شدن درسی گرفت

 

با خیال عاشقی پرواز کرد

 

خاطرات خسته را از بین برد

 

با خدا درسی جدید آغاز کرد


شاعر؟

 

به  نام خدایی که زن آفرید

شاعر :  ناهید نوری  
به نام خدایی که زن آفرید
حکیمانه امثال ِ من آفرید
خدایی که اول تو را از لجن
و بعداً مرا از لجن آفرید !
برای من انواع گیسو و موی
برای تو قدری چمن آفرید !
مرا شکل طاووس کرد و تورا
شبیه بز و کرگدن آفرید !
به نام خدایی که اعجاز کرد
مرا مثل آهو ختن آفرید
تورا روز اول به همراه من
رها در بهشت عدن آفرید
ولی بعداً آمد و از روی لطف
مرا بی کس و بی وطن آفرید
خدایی که زیر سبیل شما
بلندگو به جای دهن آفرید !
وزیر و وکیل و رئیس ­ ات نمود
مرا خانه ­ داری خفن آفرید
برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب
شراره ، پری ، نسترن آفرید
برای من اما فقط یک نفر
براد پیت من را حَسَنْ آفرید !
برایم لباس عروسی کشید
و عمری مرا در کفن آفرید
به نام خدایی که سهم تو را
مساوی تر از سهم من آفرید

شاعر : ناهید نوری
 


جواب شاعر: نادر جدیدی 
 

 به ‌نام خداوند مردآفرین
که بر حسن صنعش هزار آفرین
خدایی که از گِل مرا خلق کرد
چنین عاقل و بالغ و نازنین
خدایی که مردی چو من آفرید
و شد نام وی احسن‌الخالقین
پس از آفرینش به من هدیه داد
مکانی درون بهشت برین
خدایی که از بس مرا خوب ساخت
ندارم نیازی به لاک، همچنین
رژ و ریمل و خط چشم و کرم
تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین
دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست
نه کار پزشک و پروتز، همین !
نداده مرا عشوه و مکر و ناز
نداده دم مشک من اشک و فین!
مرا ساده و بی‌ریا آفرید
جدا از حسادت و بی‌خشم و کین
زنی از همین سادگی سود برد
به من گفت از آن سیب قرمز بچین
من ساده چیدم از آن تک‌درخت
و دادم به او سیب چون انگبین
چو وارد نبودم به دوز و کلک
من افتادم از آسمان بر زمین
و البته در این مرا پند بود
که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین
تو حرف زنان را از آن گوش گیر
و بیرون بده حرفشان را از این
که زن از همان بدو پیدایش‌ات
نشسته مداوم تو را در کمین !

شاعر:نادر جدیدی
جواب شاعر:فرزانه شیدا :

 

بنام خداوند خلق وزمین
«*یکی کردگار جهان آفرین
که آن خالق مردوزن در جهان
به هریک به یکسان دهدروح وجان
خداوند ما مانده در حیرتی
که بر آدمی مرده هرغیرتی
تو «انسانیُ »و مرد وزن رونماست
پس ازآن چنین گفتگوئی خطاست
نه زن کم شود بی رُژی روی خاک
نه ریش وسبیلی دهد عقل پاک
بسی با همین وبدون همان
زدستت رود عمر دنیا! بدان
کسی با چنین دیده دانا نشد
کسی در جهان هم اهورا نشد
نه زن جلوه دارد چو روحی نداشت
نه مردی بدیوانگی دانه کاشت
نه کس از تو پرسد که روح تو چیست
نه پرسد که عاقل دراین قصه کیست
که هرکس ندارد خبر از *وجود
وجودش ثمر بخش دنیا نبود!
کسی چون به جنس خودش شد  *غَرّه

همان بّه , بخوانیم اورا کَرّه
که شل باشد وبودنش بی اثر
ندارد دگر جنس او هم ثمر
زعاقل چه(بیهوده گفتن) خطاست!
خداوند ما داور کار ماست
چه مردی چه زن , سر بلندی بجو
چوانسان خوب و بنام و نکو

شاعر :  فرزانه شیدا 

 

می ارزد

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد


دفتر قلب مرا وا كن و نامی بنویس

سند عشق به امضا شدنش می ارزد


گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم

كوشش رود به دریا شدنش می ارزد


كیستم ؟ … باز همان آتش سردی كه هنوز

حتم دارد كه به احیا شدنش می ارزد


با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم

به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می ارزد


دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد

نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد


سال‌ها گرچه كه در پیله بماند غزلم

صبر این كرم به زیبا شدنش می ارزد

ع-داوری

موج عشق

موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه است به شب؛ اما نه،
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد!

خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل یکدل شده با عشق، فقط می‌ترسم
هم به حاشا بکشد، هم به تماشا بکشد

زخمی کینه من! این تو و این سینه‌ من
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد

فاضل نظری

عرض حضور

نشسته است غزل لا به لای ابروهات
بخند تا که بگردم فدای ابروهات

نشسته اند به نوبت برای عرض حضور
هزار ماه هلالی ورای ابروهات

کمان رنگی عالم خراج خورشید است
برای عرض ارادت به پای ابروهات

سپید پوش غزل ها برای احرامند
که مُــحرمند به ام القرای ابروهات

هزار شهر برآشفته دو چشم تو اَند
هزار دل شده وبران برای ابروهات

دو خنجری که تو داری رحیم و رحمانند
اعوذ بالله از آن ناخدای ابروهات

عجیب منزلتی داده است بر شعرم
اشاره های غریب آشنای ابروهات...


شاعر ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

غزل زندگی

کاش در کلبه ی تنهاي دلم جاي تو بود

غزل زندگيم دو چشم زيباي تو بود

جنگلي بود که يک راه به دريا مي داشت

 و آسماني که به اندازه ي بالاي تو بود

روي سجاده ي تسبيح و دعا غرق گلاب

مي نشستي و خدا محوتماشاي تو بود

توو باران و ستاره من و يک دشت سکوت

کاش در ساز دلم صوت دلاراي تو بود

تير/1390 شعراز:ر-فلاحي م

بدرقه

 

اونی که گفتم نرو گفت نمیشه

دیروز دیگه رفت واسه ی همیشه

وقتی میخواست بره منو صدا کرد

وایساد و تو چشمای من نگاه کرد

گفت میدونی خودت واسم عزیزی

این اشکارم بهتره که نریزی

باید برم سفر واسم بهتره

ولی کسی که مونده عاشق تره

تقدیر ما از اولم همین بود

یک تو آسمو یکی زمین بود

هر جا برم همیشه ایرونی ام

غرق یه جور حس پریشونی ام

خدا نخواست همیشه پیشم باشی

ولی مهم اینه که مریم باشی

تو تقدیر ما هرچی حیرونیه

مال خطوط روی پیشونیه

شاید اگه دائم بودی کنارم

یه روز میدیدم که دوست ندارم

می خوام برم که تا ابد بمونم

سخته برای هر دومون می دونم

گریه نکن گریه هاتو نگه دار

لازم میشه گریه برای دیدار

نذار پر گریه بشه خاطره

هر کی که اشک نریزه عاشقتره

اون کسی که میخواد بشه ستاره

هیچ چاره ای به جز سفر نداره

بذار برم یه مدتی بمونم

شاید که قدر اینجا رو بدونم

اصلا شاید اونجا دووم نیارم

یا نا تموم بمونه اونجا کارم

دعا نکن اونجا بهم نسازه

آدم که حرفش دوتا شد می بازه

رفتن من شاید یه امتحانه

واسه شناسایی این زمانه

خودم میرم عکسام ولی تو قابه

میشنوه حرف رو ولی بی جوابه

بارون که بارید برو زیر بارون

به یاد دیدارای اون روزامون

تو چمدونم پر عطر یاسه

چشمام با چشمای تو در تماسه

فکر نکنی دوری و اونجا نیستی

قلب من اینجاست تو تنها نیستی

رفتن من بازی سرنوشته

همونی که رو پیشونیم نوشته

یه کاری کن این رفتن موقت

آدما رو نندازه توی زحمت

نذار که نقطه ضعفت رو بدونن

پشت سر من و تو چیز بخونن

منتظر شعرا و نامه هاتم

هرجا میری بدون منم باهاتم

غصه نخور زندگی رنگارنگه

یه وقتایی دور شدنم قشنگه

دیگه سفارش نکنم عزیزم

نذار منم اینجوری اشک بریزم

شاید یه روز به همدیگه رسیدیم

همدیگه رو شاید یه جایی دیدیم

شاید یه روز دیدی که توی جاده

یه آشنا منتظرت وایساده

شایدم این دیدار آخرینه

اگر که باشی زندگی همینه

مراقب گلدون اطلسی باش

یه وقتایی منتظر کسی باش

کسی که چشماش یه کمی روشنه

شاید یه قدری هم شبیه منه

کسی که چون میخواد بشه ستاره

هیچ چاره ای به جز سفر نداره

داغ دلت هروقت که میشه تازه

بهش بگو با روزگار بسازه

دیگه باید برم که خیلی دیره

فقط نذار خاطرمون بمیره

اون رفت و از دور دساشو تکون داد

خوبیاشو یه بار دیگه نشون داد

همه میگن فقط یه روزه رفته

انگار ولی گذشته صدتا هفته

با اینکه قلبش بی ریا و پاکه

چون رفته دنیا پر گرد و خاکه

ای کاش نمیرفت و سفر نمیکرد

یا لااقل من رو خبر نمیکرد

اما نه خوب شد که من رو خبر کرد

اشکام و دید و بعد از اون سفر کرد

از وقتی رفت دسام به آسمونه

شاید پشیمون بشه و نمونه

خودش می گفت چون که بشه ستاره

هیچ چاره ای به جز سفر نداره

انقد میشینم که بشه ستاره

بیاد به کشور خودش دوباره

فهمیدم امروز سفر یه درده

من چه کنم اگه که برنگرده

پشت سرش آب میریزم یه دریا

شاید پشیمون شه نمونه اونجا

الهی که بدون هیچ فرودی

بشه ستاره و بیاد به زودی

الهی که تموم چش به راها

بیاد سفرکردشون از تو راها

الهی که هیچ جا سفر نباشه

هیچ چشمی منتظر به در نباشه

 م ح

 

برای چشمانت

 

هوای ترست به رنگ هوای چشمانت

دوباره فال گرفتم برای چشمانت

اگر چه کوچک و تنگ است حجم این دنیا

قبول کن که بریزم به پای چشمانت

بگو چه وقت دلم را ز یاد خواهی برد

اگرچه خوانده ام از جای جای چشمانت

دلم مسافر تنهای شهر شب بوهاست

که مانده در عطش کوچه های چشمانت

تمام آینه ها نذر یاس لبخندت

جنون آبی دریا فدای چشمانت

چه می شود تو صدایم کنی به لهجه ی موج

به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت

تو هیچ وقت پس از صبر من نمی آیی

در انتظار چه خالیست جای چشمانت

به انتهای جنونم رسیده ام کنون

به انتهای خود و ابتدای چشمانت

من و غروب و سکوت و شکستن و پاییز

تو و نیامدن و عشوه های چشمانت

خدا کند که بدانی چقدر محتاج است

نگاه خسته من به دعای چشمانت

م حيدرزاده؟

کاش مي شد!

 

کاش میشد سرزمین عشق را

در میان گام ها تقسیم کرد

کاش میشد با نگاه شاپرک

عشق را بر آسمان تفهیم کرد

کاش میشد با دو چشم عاطفه

قلب سرد آسمان را ناز کرد

کاش میشد با پری از برگ یاس

تا طلوع سرخ گل پرواز کرد

کاش میشد با نسیم شامگاه

برگ زرد یاس ها را رنگ کرد

کاش میشد با خزان قلب ها

مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد

کاش میشد در سکوت دشت شب

ناله ی غمگین باران را شنید

بعد دست قطره هایش را گرفت

تا بهار آرزوها پر کشید

کاش میشد مثل یک حس لطیف

لا به لای آسمان پرنور شد

کاش میشد چادر شب را کشید

از نقاب شوم ظلمت دور شد

کاش میشد از میان ژاله ها

جرعه ای از مهربانی را چشید

در جواب خوب ها جان هدیه داد

سختی و نامهربانی را ندید

کاش میشد با محبت خانه ساخت

یک اطاقش را به مروارید داد

کاش میشد آسمان مهر را

خانه کرد و به گل خورشید داد

کاش میشد بر تمام مردمان

پیشوند نام انسان را گذاشت

کاش میشد که دلی را شاد کرد

بر لب خشکیده ای یک غنچه کاشت

کاش میشد در ستاره غرق شد

در نگاهش عاشقانه تاب خورد

کاش میشد مثل قوهای سپید

از لب دریای مهرش آب خورد

کاش میشد جای اشعار بلند

بیت ها را ساده و زیبا کنم

کاش میشد برگ برگ بیت را

سرخ تر از واژه رویا کنم

کاش میشد با کلامی سرخ و سبز

یک دل غم دیده را تسکین دهم

کاش میشد در طلوع یاس ها

به صنوبر یک سبد نسرین دهم

کاش میشد با تمام حرف ها

یک دریچه به صفا را وا  کنم

کاش میشد در نهایت راه عشق

آن گل گم گشته را پیدا کنم

م حيدرزاده؟

 

سرنوشت من و چشم هایت

 

ای کاش در چشم هایت تردید را دیده بودم

یا از همان روز اول از عشق ترسیده بودم

ای کاش آن شب که رفتم از آسمان گل بچینم

جای گل رز برایت پروانه ای چیده بودم

گل را به دست تو دادم حتی نگاهم نکردی

آن شب نمیدانی اما تا صبح لرزیده بودم

آن شب تو با خود نگفتی که بر سر من چه آمد

با خود نگفتی ز دستت من باز رنجیده بودم

انگار پی برده بودی دیوانه ات گشته ام  من

تو عاشق من نبودی و دیر فهمیده بودم

از آن شب سرد پاییز که چشم من به تو افتاد

گفتم ای کاش شب ها هرگز نخوابیده بودم

از کوچه که می گذشتیم حتی نگاهم نکردی

چشمت پی دیگری بود این را نفهمیده بودم

آن شب من و اشک و مهتاب با هم تا صبح نشستیم

ای کاش یک خواب بد بود چیزی من ندیده بودم

تو اهل آن دور دستی من یک اسیر زمینی

عشق زمین و افق را ای کاش سنجیده بودم

بی تو چه شب ها که تا صبح در حسرت با تو بودن

اندوه ویرانیت را تنها پرستیده بودم

وقتی صدا کردی از دور با عشوه ای نادرت را

آن لهجه ی نقره ای را ای کاش نشنیده بودم

انگار تقصیر من بود حق با تو و آسمان است

وقتی که تو میگذشتی از دور خندیده بودم

اما به پروانه سوگند تنها گناهم همین ست

جای تو بودم اگر من صدبار بخشیده بودم

باید برایت دعا کرد آباد باشی و سرسبز

ای کاش هرگز نبینی چیزی که من دیده بودم

اندوه بی اعتنایی چه یادگار عجیبی ست

اما چه شب ها که آن را از عشق بوسیده بودم

حالا بدان که تو رفتی در حسرت بازگشت

یک آسمان اشک آن شب در کوچه پاشیده بودم

هرگز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز

رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم

حالا تو را به شقایق دیگر بیا کوچ کافیست

جای تو بودم اگر من این بار بخشیده بودم

م حيدرزاده؟/؟؟

فرشته ي زميني22

دیوونتم می بینی

فرشته زمینی دیوونتم میبینی

نامه برات نوشتم رو برگای گل یاس

چرا من اینجا موندم اما دل تو اونجاس

فرشته زمینی دیوونتم میبینی

نامه برات نوشتم رو گلای بنفشه

عشق تو عین یاقوت سرخه و می درخشه

نامه برات نوشتم روی گلای لاله

راستی که داشتن تو برای من محاله

غصه هامو نوشتم روی گلای پونه

هرچی بگی میگم چشم ساده و بی بهونه

فرشته زمینی دیوونتم میبینی

گریه هامو نوشتم رو قطره های شبنم

ببین چه بد میگذره بی تو به قلب مریم

واسه تو عاشقونه رو آسمون نوشتم

کارم گذشته از عشق من از جنون نوشتم

فرشته زمینی دیوونتم میبینی

نبودی زندگیمو تلخ و سیاه کشیدم

تو رو همونجور که هست شبیه ماه کشیدم

با ترن سرنوشت پشت سرت دویدم

دور بودی خیلی اما آخر بهت رسیدم

گفتی اگه عاشقی همه باید بدونن

تو نگی ٬ از تو چشمات فکر تو رو بخونن

فرشته زمینی دیوونتم میبینی

گفتی تمام دنیا باید خبردار بشن

حتی اونا که مردن دوباره بیدار بشن

بندا رو پاره کردم دیوارا رو شکستم

از دریاها گذشتم کنار تو نشستم

فرشته زمینی دیوونتم میبینی

دور چشای نازت مات و دیوونه گشتم

از هرچی که عزیز بود به خاطرت گذشتم

عقلو دادم به دریا عاشقیشو دزدیدم

ترس و فراری دادم نفس هاتو بوسیدم

فرشته زمینی دیوونتم میبینی

واسه حیات قلبت درخت بید آوردم

تا تو بیای دنبالم اسب سفید آوردم

رویاهامو آوردم با طعم عشق پاییز

با تو دیگه بهشته ٬ نه تلخه نه غم انگیز

فرشته زمینی دیوونتم میبینی

آرزوهامو چیدم ٬ از رو درخت سبیم

کنار تو که باشم ٬ نه خستم نه غریبم

خاطره هاتو آروم لای حریر پیچیدم

خدام اگه بخوادت تو رو بهش نمیدم

سمفونی صداتو چیدم کنار بارون

بارون دیگه نبارید گم شد تو لحظه هامون

صدای ابریشمت جادوی رنگ و نوره

قصر قشنگ چشمات مرمریه ٬ بلوره

فرشته زمینی دیوونتم میبینی

ترانه هام تموم شد ٬ چیکار کنم عزیزم

قلبمو دادم به تو پس چی به پات بریزم

چشماتو وا کن گلم زندگیمو آوردم

برای اولین بار با داشتن تو بردم

فرشته زمینی دیوونتم میبینی

نگین انگشتر آسمون بلندی

عشق ترانه هامو یه وقتا می پسندی

قصه دیوونگیم به کهکشون میرسه

کار من از دست تو به یه جنون میرسه

فرشته زمینی دیوونتم میبینی

سفیدی شوق برف ٬ اوج رو قله هایی

من اینجا پیش تو ام تو هم بگو کجایی

ماه نگات بتابه چشمامو وا می کنم

فقط واسه من بخون دارم نگا میکنم

عین صلیب و معبد عزیزی و مقدس

اسم تو رو آوردن مشکله اما ساده س

واسه به تو رسیدن یکی شد آسون و سخت

وقتی تو مال من شی دنیا داره یه خوشبخت

فرشته زمینی دیوونتم میبینی

مريم حيدرزاده

شعور بالغ مستي

تو ذات تاب تن دختران ترکمنی

شعور بالغ مستی درون پیرهنی

به شهوتی که گره زد تو را به دستانم

قسم که نافه ی لبریز آهوی ختنی

هر آنچه خط معلی است در تنت جاریست

که پایگاه غرائز به کوچه باغ تنی

نمک به زخم تنم میزنی و می رقصی

ولی شبی به لبم از لبت نمک نزنی

شعاع شعله ور شعر و شور انگوری

و حد میزدگی در شب شراب منی

چرا ، چگونه نگاه از تن تو بردارم

کجا دوباره ببینم چنین تن و بدنی

خدا کشیده تو را با تمام اعجازش

که حظ آینه ها در بلوغ نسترنی

اگرچه پیرهنت باغ لاله و یاس است

خدا کند که برقصی و پیرهن بکنی

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تمام روز

تمام روز تنت را گره زدم به تنم

خزيد شهوت مردانگيت در بدنم

چكيد از نوك انگشتهاي مرجانيت

برهنگي دو صخره به زير پيرهنم

و پشت پنجره قلاب بافي ات كردم

شبيه پرده ي توري و طرحي از كفنم –

كشيد دست تو را در هبوط اين دختر

به رقص آينه ها بي دليل مي شكنم

هزار قلعه به تسخير چشمهايت راه

و مژّه هات حصاري مقابل بدنم

كلاغ پر هدفي جز پريدنم دارد

گلو و خنجر سردي - شروع پر زدنم

برقص با تب خرچنگ هاي ديوانه

برقص كولي ديوانه در تلف شدنم

برقص تا كه برقصاني ام در اين زنجير

كه حلقه حلقه تو را با خودم گره بزنم

 

            مريم محمديان

 

غزل سوگواره ی من

 

 

نگاه خسته ی شهرم که با من آفتابی نيست

 

برای پلک های بسته ام افسون خوابی نيست


تلنگر خورده ی انگشت نازای بهارانم


که ديگر در سرم اميد بزم بی نقابی نيست


به هر سو می دوانم سر به اميد نگاه او


چه اميد تباهی چشم ها را هم جوابی نيست


ميان کوچه ها گم می شوم دنبال چشمانش


پناهی تا بجويم در کنارش گرچه تابی نيست

 

به هر سو می روم افتان و خيزان در به در در شهر

 

اگرچه مصلحت اين نيست کار ناصوابی نيست


غريبی خسته تیپا خورده مفلوک و گرفتارم


که ديگر در سرم اميد بزم بی نقابی نيست


رفيقان دشمنان جانی ام گشتند و خونم را


رفاقت ها برايم جز کويری يا سرابی نيست


خيال کوچه باغ کودکی در خاطرم آويخت


و اين سودای خامم را بنايی جز خرلبی نيست


اسير دست تقديری مه آلودست دستانم


من آن کوه عزادارم که بر بامم عقابی نيست

  مهدي خطيري

چشم هايت

 

درچشم هایت شمس باتنبورمی رقصد

 

دف می زنی انگارنیشابورمی رقصد

 

می رقصد و می رقصد و می رقصد این آهو

 

می چرخد و می چر خد و می چرخد و یا هو...

 

دارم طوافت می کنم این هشتمین دور است

 

داری نگاهم می کنی می نو شمت سرمست

 

هفتاد صف آواره بوی تنت بودند

 

هفتاد دف دنباله پیراهنت بودند

 

خورشید از سمت خراسان تو می آید

 

از لحظه بیضاء دستان تو می آید

 

فریاد کن تا بایزید از خواب برخیزد

 

با نعره «هل من مزید» از خواب برخیزد

 

از جذبه این دارها منصور می ریزد

 

؟؟؟؟؟؟؟؟؟

انگار تا انگور باشد نور می ریزد

 

گفتند اینجا فصل آرام کبوتر هاست

 

فولادی این پنجره دام کبوتر هاست

 

تادست افشاند به همراه کبوترها

 

از بلخ تا مشهد غزل پاشید مولانا

 

من آرزوی سهم امنی از حرم دارم

 

دریایی از آتشفشان دور و برم دارم

 

این صحن انگار آبروی دیگری دارد

 

من را نسوزان عشق روی دیگری دارد

 

آیینه در آیینه می رقصانیم ای مرد!

 

بگذار تا این سفره رنگین تر شود بادرد

 

تا نامتان از التهاب و درد می کاهد

 

آهو میان هر دعا صیاد می خواهد

قاف روياها

فدایت می شوم هردم نثارم می کنی دل را

اسیرت گشته ام اینجا دل از خود می کنی آیا....؟

سرم را داده ام بر باد عشقت یا نمی بینی

و یا بردار می بینی رهایم می کنی اینجا

تویی در قاف رویاها سراغ از من نمی گیری

شدم آوراه ای رسوا که تنهایم در این دنیا

من اینجا زیر پاهایت وجودم پودر می گردد

بر این افتاده بر خاکت دمی بنگر از آن بالا

ببین خلوت نشینم کرده ای تنها ی تنهایم

تویی نیروی رگهایم برایم می تپی حالا

دلم را می کشانی تا به فرداهای فرداتر

کجا رفتی تو هرروزم به پایم می رسی فردا

چرا امشب پریشانم دلیلش خوب می دانی

که چون نا خوانده می آیی به خوابم نازنین گویا

چرا اینجا نمی آیی دلیلش را نمی دانم

فقط در روز می دانم عذابم می دهی شبها

هم اینجا بست می مانم که شاید باز برگردی

مرا راهی کنی با خود و یا خاکم کنی اینجا.....

    م شوريده